✨فرزند دختر
🔘حضرت محمد صل الله علیه و آله و سلم فرمودند: جز مومن کسی فرزند دختر🧕🏻 را دوست ندارد.
#اعیاد_شعبانیه
#دختر
#قرآن_کریم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سپاه_مقتدر
#جان_فدا
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید ↓
🌺❄️🌸❄️🌺❄️🌸
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺❄️🌸❄️🌺❄️🌸
13.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥جلوههایی از همایش کالسکهسواران نسل ظهور
#امام_زمان در قم
#اعیاد_شعبانیه
#دختر
#قرآن_کریم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سپاه_مقتدر
#جان_فدا
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید ↓
🌺❄️🌸❄️🌺❄️🌸
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺❄️🌸❄️🌺❄️🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰مردم برای آخر سالی پی سفر
من هم به فکر این که مرا کربلا بری...
🔸 #حجتالاسلامبهنامحشمدار
#کربلا
#مهدی_یاران
#اعیاد_شعبانیه
#دختر
#قرآن_کریم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سپاه_مقتدر
#جان_فدا
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید ↓
🌺❄️🌸❄️🌺❄️🌸
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺❄️🌸❄️🌺❄️🌸
✨﷽✨
✍استاد علی صفایی حائری :
نباید گرو موقعیتها بود که اگر با فلانى باشم بهتر خواهم بود . اگر با فلانى ازدواج کنم ، به من رشد مىدهد و از این حرفها ... چون هیچ کسى نمىتواند به تو رشد بدهد . این تو هستى که در هر موقعیتى مىتوانى رشد کنى و یا خسارت ببینى . گیرم تو در کنار رسول باشى و یا همراه
فاطمه ، این درست که اینجا زمینه بهتر است ، ولى این هم هست که تکلیف بیشترى از تو مىخواهند .
در هر حال این زمینهها مهم نیستند ، وضعیتى که تو مىگیرى و اطاعتى که تو خواهى داشت ، تو را بالا میبرد و یا پایین مىآورد . البته این حرفها بر ما که با چیزهاى دیگر مأنوس بودیم ، سنگینى مى کند . ما دوست داریم با فلانى باشیم و در فلان جا زندگى کنیم و اسمش را هم مىگذاریم خدا و رشد !
غافل از آنکه رشد ما در گرو همین اطاعت و تقوى ، همین عبودیت است ؛ یعنى اینکه در هر موقعیتى تکلیف مان را بیاوریم و اسیر موقعیتهاى خوب و یا بد نباشیم .
📚 کتاب صراط ، ص 150
#اعیاد_شعبانیه
#دختر
#قرآن_کریم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سپاه_مقتدر
#جان_فدا
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید ↓
🌺❄️🌸❄️🌺❄️🌸
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺❄️🌸❄️🌺❄️🌸
41.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درسی برای همه ما عاشقان امام زمان ..عج الله تعالی حوصله کنید تاآخرببینیدگوش کنیدو ان شاء الله عمل کنید....صلوات
🔥 تعطیلی دومین بانک آمریکا در ۲ روز
🔹 رویترز: بانک سیگنِچر، دومین بانک بزرگ #آمریکا، تنها ۲ روز بعد از ورشکستگی بانک سیلیکونولی در کالیفرنیا تعطیل شد.
🔹 ورشکستگی و تعطیلی #بانک سیگنچر نیویورک سومین #فاجعه بانکی بزرگ در تاریخ آمریکاست.
✍ آمریکا در آستانه پایان کامل...
✨ اندکی صبر، سحر نزدیک است...
#افول_تمدن_غرب #هرج_الروم #امریکا #پیچ_تاریخی_بزرگ #سقوط_دلار
#اعیاد_شعبانیه
#امام_زمان
#قرآن_کریم
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سپاه_مقتدر
#جان_فدا
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید ↓
🌺❄️🌸❄️🌺❄️🌸
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺❄️🌸❄️🌺❄️🌸
سلام خدمت عزیزان مهدوی❤️🙏
🔘لطفا برای حمایت های مادی از کانال
و اخذ شماره کارت جهت واریز کمک های خودتون به آیدی ادمین پیام دهید👇
@Sarbaze_Fadaei_Seyed_Ali
برای توسعه وگسترش فعالیتها و بالابردن اعضای کانال نیاز مبرم به کمک تک تک شما عزیزان هست
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🔰 دوره های آموزشی امر به معروف و نهی از منکر استاد علی تقوی یگانه 💠"تعاریف مبنایی" 🌟بسم الله الرح
🔰 دوره های آموزشی
امر به معروف و نهی از منکر
استاد علی تقوی یگانه
💠"تعاریف مبنایی"
🌟بسم الله الرحمن الرحیم
مورد بعدی که خیلی دقت میخواد بزرگواران کار فرهنگی هست🤔
کار فرهنگی کردن غیر از امر به معروفه
بعضیا فکر میکنن چون دارن یه کار فرهنگی ای انجام میدن،
حالا مصادیق متعدد کار فرهنگی که خوبم هست لازمم هست
بعضیا فکر میکنن چون دارن یه کار فرهنگی انجام میدن دیگه لازم نیست تذکر لسانی بدن😬
دیگه لازم نیست امر به معروف و نهی از منکر کنن😬
البته تو پرانتز عرض کنم شاید کسی اشکال کنه که آقا تذکر لسانی یکی از مصادیق" امر به معروف و نهی از منکره یکی از انواعشه بله همینطوره اما
یکی از مهمترین مصادیقشه🤔⁉️
یعنی پیشانی امر به معروف و نهی از منکر تذکر لسانیه اون رو دست کم نگیریم و اثرگذارترینش هم همین تذکر لسانیست 💯✅
ببینید در رابطه با کار فرهنگی من لازم است چندتا نکته خدمتتون عرض کنم
#اعیاد_شعبانیه
#تلنگرانه
#قرآن_کریم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سپاه_مقتدر
#جان_فدا
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید ↓
🌺❄️🌸❄️🌺❄️🌸
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺❄️🌸❄️🌺❄️🌸
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
#دختر_شینا قسمت دوازدهم و با عکاس صحبت کرد. عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که
#دختر_شینا
قسمت سیزدهم
صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: «خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...» بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامت تأیید تکان داد.گفتم: «با اجازه پدرم، بله.»
محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. اما صمد امضا می کرد.
از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم.
ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.»
عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.»
دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه ای بود. بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.»
رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم.
به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد.
فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود.
کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.»
نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت.
گفت: «خوبی؟!»
خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش.»
گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ می زد
دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران.
پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.
شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم.
بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند.