28.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گروه جهادی شهدای رسانه برگزار میکند:🥳
🔻مسابقه بزرگ استفتائات امر به معروف
با جوایز نفیس و ارزنده:
۳ کمک هزینه سفر به کربلای معلی
۵ کمک هزینه سفر به مشهد مقدس
۲۰ سهمیه شرکت در اردوی یکروزه آموزشی
۳۰ عدد کارت هدیه بانکی
۴۰ نگین انگشتری متبرک حرم امیرالمؤمنین
۵۰ قاب فرش متبرک حرم امام رضا(ع)
مهلت ثبت نام: ۱۲ مرداد ماه ۱۴۰۳
زمان آزمون تستی آنلاین: ۱۸ مرداد ماه
قرعه کشی و اهدای جوایز: ۲۰ مرداد ماه
https://survey.porsline.ir/s/S0aAx2we
برای ثبتنام در مسابقه، همین حالا وارد بشید👆
@SAGHEBIN
♦️مستقیم تا تل آویو
🔸پهپاد های رزمی نیرو های مسلح ایران که میتوانند تمامی نقاط در اراضی اشغالی را هدف قرار دهند.
@saghebin
♦️هشدار فرمانده کل ارتش به آمریکایی ها
امیر موسوی: اگر اینبار آمریکا در عملیات ایران دخالت کند تمام پایگاه های امریکا را در منطقه هدف قرار خواهیم داد.
♦️ایران رسماً سازمان ملل را از قصد خود برای انجام یک اقدام تلافی جویانه دفاع از خود علیه اسرائیل مطابق با ماده 51 منشور سازمان ملل مطلع کرده است.
آنتونیو گوترش، دبیرکل سازمان ملل متحد در تماسی تلفنی با سرپرست امور خارجه ایران تأیید کرد که ایران «حق ذاتی دفاع از خود» در برابر نقض امنیت ملی و تمامیت ارضی خود را دارد.
♦️ایران درخواست تمام میانجیها مبنی بر عدم پاسخگویی به اسرائیل را رد کرده است
♦️ترکیه اینستاگرام را مسدود کرد
وزارت ارتباطات ترکیه پس از حذف میلیونها پست مرتبط با #اسماعیل_هنیه، اپلیکیشن اینستاگرام را مسدود کرد.
#شهید_اسماعیل_هنیه
#خونخواهی_هنیه_عزیز
@saghebin
🚨 هموطنان عزیز
در برهه حساس کنونی از شما خواهشمند است از گرفتن عکس یا ویدئو از تجهیزات نظامی در خیابان ها و سراسر کشور و انتشار پست های مربوط به تصاویر تجهیزات نظامی، خودداری کنید.
https://eitaa.com/saghebin
هرچه فریاد دارید بر سر یهود صهیونیسم بکشید (۲)
جالب است بدانید یهود صهیونیسم با تمام قدرت با رسانه هایش به حضرت عیسی (ع) و حضرت مریم (س) بدترین اهانت ها را می کند ولی هیچ گاه این عمل او مورد اعتراض بزرگان مسیحیت قرار نمیگیرد به راستی علت آن چیست ؟
در پاسخ باید گفت برادران و خواهران عزیز مسیحی ما باید بدانند در صدها سال گذشته بعضی از یهودیان به ظاهر قصد مسیحی شدن کردند (در حالی که در باطن مومن به یهود بودند ) و از این طریق به کلیساها راه پیدا کردند و به بالاترین مقامات کلیسا دست پیدا کرده و سپس با مماشات با یهودیان و موضع گیری هایی که جایگاه یهودیان را در جوامع محکم تر می کرد به حمایت باطنی از یهود پرداختند و این عمل آن ها باعث شد که انحراف بزرگی در مسیحیت ایجاد شد و باعث شد که امروز یهودیان به بزرگان مسیحیت توهین می کنند و آن ها (مسیحیان) در جواب این توهین می گویند : یهودیان برگزیده خدا هستند و مخالفت با آن ها (یهودیان) مخالفت با خدا است .
#نشر_حداکثری
https://eitaa.com/saghebin
jehad tabiin 33 harim.mp3
3.92M
🟢برنامه جهاد تبیین
🔸قسمت۵
با حضور #دکتر_علی_تقوی
🔺پاسخ به #شبهه👇🏻
به نظر من لباس هرکسی جزو حریم شخصیشه😠 چرا در امور شخصیه افراد دخالت میکنید⁉️😒🙎🏻♂
#محرم
#امام_حسین
#امر_به_معروف_نهی_از_منکر
@SAGHEBIN
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت هشتاد و یکم دکترها درمانده بودن که چه اتفاقی
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هشتاد و دوم
از ماجرای خرید قبر، خبر داشتم و به شوخی گفتم:« تا حالا که میگفتی، پروانه فامیلی تو چراغ نوروزیه، و چراغ خونه منو تو روشن کردی.»
جدی و قرص گفت:« حالا هم میگم. همیشه دلم به حمایت تو خوش بوده. الآنم اگه ازم راضی نباشی، خدا ازم راضی نمیشه.»
گفتم:« بازم شروع کردی حسین، حالا که نه جنگی هست و نه تیر و ترکشی، داری از این حرفا میزنی.»
لحنش نرم شد:« موندن و رفتن دست خداست. من از چراغ و روشنایی گفتم، که اگه خدا تو زندگی کسی روشن کنه، راه رو گم نمیکنه.»
و ادامه داد:« حالا که نوروز داره میرسه شما باید مثل همیشه، چراغ خونه باشی. مامان هم که قراره بیاد تهران.»
چند روز بعد عمه میهمان ما شد. از حسین چیزی خواست که خواسته و آرزوی یک عمر من بود. عمه گفت:« ننه جان تو که از بچگی با نبود آقات، برای من پدری کردی، حالا بیا و یه بزرگی کن و منو ببر کربلا، من آفتاب لب بومم و میترسم حسرت به دل برم زیرخاک.»
حالا حسین به فکر افتاد، اصلاً مانده بود چه جوابی بدهد. عمه نمی دانست که سکوت او برای چیست و حسین نمیخواست که به او بگوید که باوجود صدام، اعتقادی به زیارت کربلا ندارد. اما به خاطر دل عمه ساکت مانده بود. عمه که سكوت طولانی حسین را دید، با التماس گفت:« اگه مشکل پول سفره، چند تا
النگو دارم میفروشم.»
حسین به غیرتش برخورد. اگرچه خودش هم چیزی جز یک پیکان قدیمی نداشت. به دلداری عمه، دستش را بوسید. با خوشرویی گفت:« وقتش که شد میذارمت روی سرم و میبرمت حرم.»
عمه با سؤالی که رنگ التماس داشت پرسید:« بگو وقتش کیه؟»
حسین گفت:« حالا ساکت رو بذار توی خونه، ما سال رو کنار دختر برادرت تحویل کن. تا من برم دنبال کار سفر.»
عمه آرام شد اما حسین باز هم در تردید بود. بهش گفتم:« حکومت صدام چه ربطی به زیارت عمه و ما داره، مگه یه عمر برای این زیارت له له نمیزدی و اشک
نمی ریختی؟!»
ابروهایش را درهم کشید:« با بودن صدام نه.»
فردا سراغ یک عالم روحانی رفت که خیلی قبولش داشت. روحانی گفته بود که:« به خاطر مادرت حتی با بودن صدام، به کربلا برو.»
بلافاصله پیکان را برای هزینه سفر فروخت. قرار شد من و او و عمه و پدرم قبل از رسیدن نوروز با هم راهی کربلا شویم.
تاریخ سفر مشخص شد و ساکمان را بستیم. باور نمیکردیم که تا چند روز دیگر چشمانمان به گنبد و گلدسته های حرمین نجف و کربلا، سامرا و کاظمین، روشن شود. هیجان رفتن به مراتب بیشتر از سفر قبلی ام به حج تتمع بود. به خصوص اینکه برخلاف آن سفر غریبانه، حسین کنارم بود.
یک روز مانده به سفر، حسین حرفی را زد که کاخ آرزوهایم فرو ریخت. گفت:« شما بريد من باید برای کاری بمونم.»
نگفت که کارش چیست و قرار هست که رهبر انقلاب اسلامی برای عید نوروز به دوکوهه و شلمچه برود و او در مقام میزبانی باید خدمت حضرت آقا باشد. من بی خبر از این موضوع، دادو قالم بلند شد که:« این مأموریت تو چیه که اهمیتش بیشتر از زیارت کربلاست؟! مگه فقط شما هستی؟ بگن یکی دیگه بره این کار رو انجام بده. حالا که زمان جنگ نیست که میگفتی، اگه وقت عملیات جبهه رو رها کنی و بیای حج، خون شهدا می آد گردنت. حالا که وضعیت آرومه، دیگه بهانه ت چیه؟! اصلا جواب عمه رو چی میخوای بدی؟! اون همه اشک و آرزو برای دیدن کربلا چی میشه؟!»
من یک ریز میگفتم گاهی، هق هق گریه، طوفان شکوائیه ام را می برید. حسین فقط نگاهم میکرد و سکوت معنادارش، لَجَم را در آورد و برای اینکه به حرف
بیارمش گفتم:« اصلاً ما هم نمیریم، خودت جواب عمه رو بده.»
یک لبخند حواله ام کرد و آرام گفت:« شما برید. قبل از اینکه به کربلا برسید،
خودمو میرسونم.»
باز نگاهم کرد و نگاه نجیبش، شرم را مثل باران به جانم ریخت و دیگر حرفی
نزدم.
ساکمان را دوباره مرتب کردیم و حسین به عمه همان را گفت که به من قول داده بود:« شما برید منم خودمو میرسونم. عمه مثل من یکی به دو نکرد و حسین را به خاطر رسیدن به آرزویش دعا کرد.
سوار اتوبوس شدیم به طرف مرز قصرشیرین حرکت کردیم. همه جا حسین را کنار خودم میدیدم. اصلاً صدایش را میشنیدم. حسین جنگ را از جبهه های غرب و از مسیری که ما از آن میگذشتیم، آغاز کرده بود. برای من پایان جنگ و به دام افتادن منافقین در تنگه چارزبر، در حد شنیدههایی جسته گریخته از حسین بود که حالا راهنمای کاروان آن را با نشان دادن محل درگیری، کامل میکرد. به سرپلذهاب رسیدیم و از کنار تابلویی که در ورودی شهر نوشته بود، عبور کردیم. روی تابلو نوشته بود:« به شهر مظلومان فاتح، خوش آمدید.» کمی جلوتر از سرپل ذهاب، راهنما ارتفاع قراویز را در سمت راست جاده نشان داد. تصویر حسین زنده تر از قبل در ذهنم جان گرفت. حسین همیشه میگفت:« غربت ظهر عاشورا را تو عملیات شهریور ماه سال ۱۳۶۰ روی قراویز فهمیدم.»
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت هشتاد و دوم از ماجرای خرید قبر، خبر داشتم و ب
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هشتاد و سوم
به قصرشیرین رسیدیم و باز زنگ صدای حسین در گوشم پیچید که بعد از جنگ برای آوردن اولین گروه از اسرای ایرانی، در قالب راننده اتوبوس به داخل مرز منظریه رفته بود. تا اولین کسی باشد که چشمش به آوردن آزادگان و همرزمان قدیمی اش روشن شود.
شبِ مرز بوی جبهه میداد. دلم نرفته برای حسین تنگ شد و نگران که مبادا نرسد. او زیارت را باذوجود صدام نمیخواست و من حالا به قدری آکنده از یاد او شده بودم که زیارت را بدون او نمیخواستم.
ستاره ها توی آسمان، پهن نشده بودند که حسین خودش را با یکی از دوستانش - حاج علاء حبیبی - به مرز رساند. سرشار از نشاط شدم. عمه قربان صدقه حسین رفت و پدرم حرف دل ما را زد:« حسین جان زیارت با تو بهتر می چسبه به موقع رسیدی.»
از سرمرز اتوبوس عوض شد و سوار یک اتوبوس عراقی شدیم. قبل از حرکت چند مأمور با نشان حزب بعث عراق داخل اتوبوس آمدند و سر و شکلمان را برانداز کردند. نگاه یکیشان روی حسین متوقف شد. دلم ریخت. حسین بیخیال مأمور، از پنجره به بیرون اتوبوس نگاه میکرد. بعد از دقایقی دستور حرکت دادند. سر ظهر به بغداد رسیدیم. میگفتند که شما امروز مهمان رئيس القائد صدام هستید. حالا بیشتر از قبل دلیل حسین را برای نیامدن به زیارت درک میکردم. در مسیر کاظمین پرسیدم:« حالا این ماموریت مهم چی بود که به خاطرش
موندی؟»
خلاصه و کوتاه گفت:« میزبان حضرت آقا تو دوکوهه بودم.» سرم را پایین انداختم و با لحنی که بوی پشیمانی میداد گفتم:« اگه میگفتی که میزبان آقا هستی، من به خودم اجازه نمیدادند که اون حرف ها رو بهت بزنم.»
حسین نخواست و نگذاشت که به حرفهای دو سه روز گذشته فکر کنم گفت:« خوش به حال شهدا که با تن آغشته به خون به زیارت سیدالشهدا رفتن. ما
زیارت میکنیم و برمیگردیم اما اون ها همیشه پیش امام حسین ان.»
وقت نماز مغرب و عشاء به کاظمین رسیدیم و فردا برای زیارت به سامرا رفتیم و دوباره به بغداد برگشتیم.
پایمان به نجف و کربلا که رسید خودمان را در عرش خدا میدیدیم. چشمانم را میمالیدم که خوابم یا نه. باور نمیکردم که بیدارم اشک روی چشمانم پرده میشد و می افتاد. عمه و پدرم هم حال خوشی داشتند. اما حسین حس مغموم دل شکسته ای داشت که احساسش را بروز نمیداد. گوشه ی صحن، زیارت نامه و نماز میخواند و به ضریح چشم میدوخت. شاید که نه، حتماً دوستان شهیدش یکی یکی از ذهنش عبور میکردند و بی کلام با آنها درد دل میکرد. دوست داشتم که مثل من آتش شعله کشیده درونش را با باران اشک خاموش کند. اما فقط نگاه میکرد و همین مرا میسوزاند. وقتی هم که از حرم خارج میشدیم مثل پروانه به دور عمه و پدرم می چرخید و دستشان را میگرفت و نمی گذاشت آب توی دلشان تکان بخورد. گویی تمام ثواب زیارت را در نوکری این دو نفر می دید.
سفر زیارتی خیلی زود تمام شد. به محض رسیدن به همدان و انجام دیدوبازدیدهای مرسوم، حسین بی مقدمه گفت:« باید برای وهب، زن بگیریم.»
پرسیدم:«درخواست وهبه یا شما؟»
گفت:« نباید بذاریم جوون بیاد و بگه زن میخوام، اگرچه من باهاش رفیقم و با من راحته و حرفهاشو میزنه، اما تا حالا تقاضایی نکرده. این پیشنهاد منه.»
گفتم:« حتماً کسی رو دیدی و براش انتخاب کردی که این قدر عجله داری.» گفت:« نه انتخاب با خودشه، ازدواج به زندگی جهت میده.»
خنده شیطنت آمیزی کردم و گفتم:« شما که این قدر به ازدواج تو سن پایین اعتقاد داری، چرا خودت بیست و هشت سالگی ازدواج کردی؟!»
سر شوخی پا گرفت و حسین حاضر جوابی کرد:« دختردایی مثل اینکه یادت رفته همون موقع هم تو هجده نوزده ساله بودی. خیلی انتظار کشیدم به اون سن رسیدی وگرنه خودت میدونی که مامانم از بچگی، تو رو برا من، انتخاب کرده بود و...» دهنش گرم و ذائقه اش از یاد روزهای ازدواجمان شیرین شده بود. میخواست سربه سرم بگذارد اما من رفتم سر ازدواج وهب:» من که از خدامه عروس بیارم، یه عروس مؤمن و نجیب و با اصالت.»
موضوع را با وهب مطرح کردم. بچه ام سرش را پایین انداخت و گفت:« هرچی شما بگید.» تازه فهمیدم که چقدر از حسین عقبم.
دست به کار شدم. برای حسین و من و وهب، شهرت و ثروت ملاک انتخاب نبود. هم ترازی خانواده ها را در ارادت به اهل بیت معنا میکردیم و خیلی زود به گزینه مناسب رسیدیم. خانواده دختر خیلی خوب برخورد کردند و زودتر از آنکه فکر میکردیم، سوروسات عقد فراهم شد. حسین به نماینده ولی فقیه و امام جمعه همدان آیت الله موسوی همدانی خیلی اعتقاد و ارادت داشت. او هم عاشق حسین بود. حاج آقا درخواست حسین را پذیرفت و خطبه عقد وهب و عروس خانم را خواند.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷امام على عليه السلام:
زَكاةُ الجَمالِ العَفافُ
زكات زيبايى، پاك دامنى است.
📗غررالحكم حدیث۵۴۴۹
@saghebin