🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
#دختر_شینا قسمت شصت و سوم رفتیم بازار مظفریه همدان.برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید؛ آن هم به سل
#دختر_شینا
قسمت شصت و چهارم
وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم: «چه خوب، صمد راست می گوید این بچه چقدر خوش قدم است. اول که زیارت مشهد برایمان درست شد، حالا هم که ماشین. خدا کند سومی اش هم خیر باشد.»
هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه می کردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد: «خانم محمدی را جلوی در کار دارند.»
صمد ایستاده بود جلوی در. گفتم: « ها، چی شده؟! سومی اش هم به خیر شد؟!»
خندید و گفت: «نه، دلم برایت تنگ شده. بیا تا اتوبوس ها آماده می شوند، برویم با هم توی خیابان قدم بزنیم.»
خندیدم و گفتم: «مرد! خجالت بکش. مگر تو کار نداری؟!»
گفت: «مرخصی ساعتی می گیرم.»
گفتم: «بچه ها چی؟! مامانت را اذیت می کنند. بنده خدا حوصله ندارد.»
گفت: «می رویم تا همین نزدیکی. آرامگاه باباطاهر و برمی گردیم.»
گفتم: «باشد. تو برو مرخصی ات را بگیر و بیا، تا من هم به مادرت بگویم.»
دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمام شدنی نبود. کمی بعد همان خانم آمد و گفت: «خانم ها اتوبوس آماده است. بفرمایید سوار شوید.»سمیه را بغل کردم. مهدی هم دستش را داد به مادرشوهرم. خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند. طفلی ها نمی دانستند قرار نیست با ما به مشهد بیایند. شادی می کردند و می خواستند زودتر سوار اتوبوس شوند.
توی محوطه که رسیدیم، دیدم صمد ایستاده. آمد جلو و دست خدیجه و معصومه را گرفت و گفت: «قدم! مرخصی ام را گرفتم، اما حیف نشد.»
دلم برایش سوخت. گفتم: «عیب ندارد. برگشتنی یک شب غذا می پزم، می آییم باباطاهر.»
صمد سرش را آورد نزدیک و گفت: «قدم! کاش می شد من را بگذاری توی ساکت با خودت ببری.»
گفتم: «حالا مرا درک می کنی؟! ببین چقدر سخت است.»
خانم ها آرام آرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم کنار شیشه. صمد دست خدیجه و معصومه را گرفته بود. بچه ها گریه می کردند و می خواستند با ما بیایند. اولین باری بود که آن ها را تنها می گذاشتم. بغض گلویم را گرفته بود. هر کاری می کردم گریه نکنم، نمی شد.
سرم را برگرداندم تا بچه ها گریه ام را نبینند. کمی بعد دیدم صمد و بچه ها آن طرف تر، روی پله ها ایستاده اند و برایم دست تکان می دهند.تند تند اشک هایم را پاک کردم و به رویشان خندیدم. اتوبوس که حرکت کرد، صمد را دیدم که دست بچه ها را گرفته و دنبال اتوبوس می دود.
همان طور که صمد می گفت، شد. زیارت حالم را از این رو به آن رو کرد. از صبح می رفتیم می نشستیم توی حرم. نماز قضا می خواندیم و به دعا و زیارت مشغول می شدیم. گاهی که از حرم بیرون می آمدیم تا برویم هتل، نیمه های راه پشیمان می شدیم. نمی توانستیم دل بکنیم. دوباره برمی گشتیم حرم.
یک روز همان طور که نشسته بودم و چشم دوخته بودم به ضریح، یک دفعه متوجه جمعیتی شدم که لااله الاالله گویان وارد حرم شدند. چند تابوت آرام آرام روی دست های جمعیت جلو می آمد. مردم گل و گلاب به طرف تابوت پرت می کردند. وقتی پرس وجو کردم، متوجه شدم این ها شهدای مشهدی هستند که قرار است امروز تشییع شوند. نمی دانم چطور شد یاد صمد افتادم و اشک توی چشم هایم جمع شد. بچه ها را به مادرشوهرم سپردم و دویدم پشت سر تابوت ها. همه اش قیافه صمد جلوی چشمم می آمد، اما هر کاری می کردم، نمی توانستم برایش دعا کنم. حرفش یادم افتاد که گفته بود: «خدایا آدمم کن.» دلم نیامد بگویم خدایا آدمش کن. از نظر من صمد هیچ اشکالی نداشت. آمدم و کناری ایستادم و به تابوت ها که روی دست مردم حرکت می کرد، نگاه کردم و غم عجیبی که آن صحنه داشت دگرگونم کرد.همان جا ایستادم تا شهدا طوافشان تمام شد و رفتند. یک دفعه دیدم دور و بر ضریح خلوت شد. من که تا آن روز دستم به ضریح نرسیده بود، حالا خودم را در یک قدمی اش می دیدم. دست هایم را به ضریح قفل کردم و همان طور که اشک می ریختم، گفتم: «یا امام رضا! خودت می دانی در دلم چه می گذرد. زندگی ام را به تو می سپارم. خودت هر چه صلاح می دانی، جلوی پایم بگذار.» هر کاری کردم، توی دهانم نچرخید برای صمد دعا کنم. یک دفعه احساس کردم آرام شدم. انگار هیچ غصه ای نداشتم. جمعیت دور و برم زیاد شده بود و خانم ها بدجوری فشار می آوردند. به هر سختی بود خودم را از دست جمعیت خلاص کردم و بیرون آمدم. بوی عود و گلاب حرم را پر کرده بود. آمدم و بچه ها را از مادرشوهرم گرفتم و از حرم بیرون آمدیم.
رفتیم بازار رضا. همین طور یک دفعه ای تصمیم گرفتیم همه خریدهایمان را بکنیم و سوغات ها را هم بخریم. با اینکه سمیه بغلم بود و اذیت می کرد؛ اما هر چه می خواستیم، خریدیم و آمدیم هتل.
روز سوم تازه از حرم برگشته بودیم، داشتیم ناهار می خوردیم که یکی از خانم هایی که مسئول کاروان بود آمد کنار میزمان و گفت: «خانم محمدی! شما باید زودتر از ما برگردید همدان.»هول برم داشت. سرم گیج رفت. خودم را باختم. فکرم رفت پیش صمد و بچه ها. پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»
زن که فهمید بدجوری حرف زده و مرا حسابی ترسانده.
⭕️دوره های آموزشی
امر به معروف و نهی از منکر
استاد علی تقوی یگانه
💠سطح تربیت مربی
🔷 معروفی نو
▫️جلسه اول
🔻فایل تصویری ↙️
www.aparat.com/v/2kCrJ
#امام_زمان
#حجاب
#روز_معلم
#سپاه_مقتدر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_غیرت
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
maroofi no1.mp3
16.39M
⭕️دوره های آموزشی
امر به معروف و نهی از منکر
استاد علی تقوی یگانه
💠سطح تربیت مربی
🔷 معروفی نو
▫️جلسه اول
🔻فایل صوتی
#امام_زمان
#حجاب
#سپاه_مقتدر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
1.pdf
793K
⭕️دوره های آموزشی
امر به معروف و نهی از منکر
استاد علی تقوی یگانه
💠سطح تربیت مربی
🔷 معروفی نو
▫️جلسه اول
🔻فایل pdf
#امام_زمان
#حجاب
#سپاه_مقتدر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
✍ذلت های پهلوی
🔻قسمت چهل و نهم
🔸وقتی ملت پول نداشتند آنها فکر هواپیمای اختصاصی برای خود بودند
عرض کردم فروشنده هواپیمای اختصاصی ۷۰۷ که ۶ میلیون دلار قیمت تعیین کرده به پنج میلیون راضی شد اجازه فرمایید بخریم، اجازه ندادند.
📚کتاب یادداشت های علم، ج۴، ص۱۲۶
#پهلویرابشناسیم
#یادداشت_های_علم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سپاه_مقتدر
#جان_فدا
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
✍ذلت های پهلوی
🔻قسمت پنجاه
🔸قابل توجه آنهایی که می گویند آن زمان عرب ها از ما می ترسیدند
شیخ زاید حاکم ابوظبی اعلامیه امضا کرده و به جای خلیج فارس خلیج عربی گذاشته است.
📚کتاب یادداشت های علم، ج۴، ص۲۱۴
#پهلویرابشناسیم
#یادداشت_های_علم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سپاه_مقتدر
#جان_فدا
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
مولای غریبم، چشم به راه شماییم!!
بسان روزه دار که در انتظار اذان ...
بسان بیابان که در حسرت باران ...
بسان بیمار که بیقرار طبیب ...
بسان تشنه که در جستجوی آب ...
بسان یتیم که در رویای پدر ...
ای تمام آرزوی ما
ای معنای بودنمان،
ای تمام هستی ما،
بسیار دلتنگیم، پس شما کجایید ...؟
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
💚•••|↫ #امام_زمان
💚•••|↫ #جمعه_های_دلتنگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬اگر در نوجوانی از مغازه ای در حضور فروشنده و بدون اطلاع او چیزی برداشته باشیم، الان که به او دسترسی نداریم، چه وظیفه ای داریم؟
🔹اگر شخصی که به او بدهکاریم فوت کرده باشد ولی ورثه اش باشند ،در اینصورت چه وظیفه ای داریم؟آیا دادن صدقه از طرف میّت،کفایت می کند؟
#امام_زمان
#حجاب
#قرآن_کریم
#سپاه_مقتدر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_غیرت
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
📣 توضیحاتی در مورد زمان برگزاری دوره های بعدی #تربیتکده:
1️⃣ چهارمین دورۀ مطالعاتی-آموزشی #چله_مادری :
⏰ زمان ثبت نام: ۲۰ تا ۳۱ اردیبهشت
📆 شروع دوره: ۸ خرداد
نظرات مخاطبان قبلی👈 #حس_خوب_مادری
2️⃣ چهارمین دورۀ آموزشی #قصه_من_و_خدا (سطح1):
⏰ ثبت نام: ۱۳ تا ۱۹ خرداد
📆 افتتاحیۀ دوره: پنجشنبه، ۱۸ خرداد
نظرات مخاطبان قبلی👈#عاشقانه_با_خدا
3️⃣ سومین دورۀ مطالعاتی-آموزشی #قصه_من_و_خدا (سطح۲):
( پیش نیاز: تکمیل سطح یک)
⏰ ثبت نام: ۱۳ تا ۲۱ اردیبهشت
📆 افتتاحیهٔ دوره: بیست و نه اردیبهشت
4️⃣ دورۀ مطالعاتی-آموزشی #قصه_من_و_خدا (سطح۳):
(پیش نیاز: تکمیل سطح دو)
⏰ ثبت نام: ۱۴ تا ۲۱ اردیبهشت
📆 افتتاحیهٔ دوره: ۳۱ اردیبهشت(اول ذی القعده)
5️⃣ سومین دورۀ مطالعاتی-آموزشی #مجاهدان_تبیین_جمعیت:
📆 زمان برگزاری احتمالی: تیر ماه
6️⃣ دورۀ مطالعاتی-آموزشی #تربیت_و_رسانه:
📆 زمان برگزاری احتمالی: بعد از پایان دوره چله مادری
اطلاعات تکمیلی متعاقبا اعلام میگردد.
🌱 سؤالات متداول
📌سایت برگزاری و ثبت نام دوره ها👇
🌐https://tarbiatkadeh.ir
@tarbiatkadeh
دوره های عالی استاد عباسی ولدی رو از دست ندید و شرکت کنید نتیجه های فوق العاده ای دارند 😉
♦️ #سلام_امام_زمانم
🔹 چشم دیدار ندارم شده ام کورِ گناه
رو که رو نیست ولی تشنهدیدار توام
🔹 آرزو بر من آلوده روا نیست ، ولی ..
کاش یک روز ببینم که ز انصار توام
🔹 اللهم عجل لولیک الفرج
#حدیث_روز
💎پیامبر اڪرم (صل الله علیه و آله)
زیاد وضو بگیر تا خداوند عمرت
را طولانی کند اگر توانستی شب
و روز با طهارت باشی این کار را
بڪن زیرا اگر در حال طهـارت
بمیری شهید خواهی بود.
📚الأمالی للمفید۶۰/۵
یه طبقهی جهنم هم هست مخصوص اوناییکه وقتی بهشون میگی غیبت نکن میگن غیبت نیست که.😳😁
سردرش هم نوشته عذاب نیست که😅😂😂
به نام خدای ستارالعیوب
سلام
خداوند ﷻ درقرآن کریم میفرماید:
یَآ أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ.......لَا یَغْتَب بَّعْضُکُم بَعْضاً أَیُحِبُّ أَحَدُکُمْ أَن یَأْکُلَ لَحْمَ أَخِیهِ مَیْتاً فَکَرِهْتُمُوهُ ....
اى کسانى که ایمان آورده اید.....بعضى از شما غیبت بعض دیگر را نکند، آیا هیچ یک از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده خود را بخورد؟ (هرگز) بلکه آن را ناپسند می دانید ....
(سوره حجرات، بخشی از آیه 12)
غیبت آن است که انسان در غیاب شخصى چیزى بگوید که مردم از آن خبر نداشته باشند و اگر آن شخص بشنود، ناراحت شود. طبق روایات خون و مال و آبروى مسلمان، محترم است. از آنجا که غیبتکننده در یک لحظه آبرویی که فرد طی چندسال ذره ذره بدست آورده را با غیبت در یک لحظه از بین میبرد، خداوند نیز عباداتی که غیبت کننده طی سالها بدست آورده را از بین میبرد. یکی از ریشه های شباهت غیبت کردن به خوردن گوشت برادر مرده آنست که اگر از بدن انسان زنده قطعه اى جدا شود، امکان پر شدن جاى آن هست، ولى اگر از مرده چیزى کنده شود، جاى آن همچنان خالى مى ماند. غیبت، بردن آبروى مردم است و آبرویی که رفته دیگر جبران نمى شود.
✍مشاور
#امام_زمان
#حجاب
#سپاه_مقتدر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهدا
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ اَعْدائُهُمْ اَجْمَعینْ
🔴 چند ویژگی منافقان در قرآن
❌ مهمترین و خطرناکترین دشمن، دشمن داخلی یا منافقین هستند.
منافق کسی است که ظاهر و باطن او یکی نباشد، در تاریخ اسلام بیشترین و سنگینترین ضرباتی که بر پیکر اسلام و مسلمین وارد شده از ناحیه منافقان بوده است.
❌ دروغگویی و سوگند دروغ، از نشانههای منافق و دشمن است. قرآن میفرماید: «یحْلِفُونَ بِاللَّـهِ مَا قَالُوا وَلَقَدْ قَالُوا کلِمَةَ الْکفْرِ» (توبه/۷۴)
(منافقان) به خدا سوگند میخورند که (سخن کفرآمیز) نگفتهاند، در حالی که قطعاً سخن کفر گفتهاند.
❌ یکی دیگر از نشانههای منافق ترسو بودن است، «وَيَحْلِفُونَ بِاللَّهِ إِنَّهُمْ لَمِنكُمْ وَمَا هُم مِّنكُمْ وَلَٰكِنَّهُمْ قَوْمٌ يَفْرَقُونَ» (توبه/۵۶)
ﺁﻥﻫﺎ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ میﺧﻮﺭﻧﺪ ﻛﻪ ﺟﺰﻭ ﺷﻤﺎﻳﻨﺪ، ﺩﺭ حالی ﻛﻪ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺟﺰﻭ ﺷﻤﺎ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ، ﺑﻠﻜﻪ ﺟﻤﺎعتی ﺑﺴﻴﺎﺭ ترسو هستند
❌ منافق همیشه کارش برعکس است، مشوق بدیها است و از خوبیها جلوگیری میکند، اشاعه فحشا و دعوت به منكرات و نهى از خوبىها، از نشانههای منافق است.
قرآن میفرماید: «الْمُنَافِقُونَ وَالْمُنَافِقَاتُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمُنْكَرِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمَعْرُوفِ» (توبه/۶۷) مردان منافق و زنان منافق، همه از یک گروهند! آنها امر به بدی و شرارت، و نهی از خوبیها میکنند.
❌ در این اغتشاشات اخیر، چهرههای منافقانی همچون فاطمه معتمد آریا، علی کریمی و مهران مدیری و پرویز پرستویی و امثالهم کاملاً آشکار شد، کسانی که در کنج خانه امن خود نشستهاند و جوانان فریب خورده را امر به تخریب و آتش زدن و ضرب شتم میکنند، با دشمنان قسم خورده ایران هم صدا شدهاند.
🔸قرآن چهره منافقان را کاملاً آشکار میکند، ایکاش مسلمانان اهتمام در قرائت و تدبر در قرآن داشتند...
وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى
✍️ حبیبالله یوسفی
#امام_زمان
#حجاب
#سپاه_مقتدر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهدا
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🚨 ۱۷ توصیه رهبرانقلاب برای امر به معروف و نهی از منکر
1⃣ بدانید که کجا و چگونه باید امر به معروف و نهی از منکر کرد!
2⃣ معروف و منکر را بشناسید!
3⃣ در متن مسائل کشور باشید و اتفاقات جامعه برایتان مهم باشد.
4⃣ تذکر همیشه اثر دارد، شک نکنید، به دنبال بررسی احتمال تاثیر نباشید، که تذکر شما فایدهای نداشته باشد، بگویید!
وظیفه شما فقط تذکر با زبان است، هیچ وظیفهی دیگری ندارید.
5⃣ دایره معروفها و منکرها را به حجاب و چند کار جزئی محدود نکنید! جامع و کلان ببینید.
6⃣ با اخلاق خوب، محبت و مدارا تذکر دهید ولی تمنا نکنید!
7⃣ یک کلمه بگویید آقا، خانم، برادر این منکر است، این معروف است، این بد است این خوب است.
8⃣ شکستن دل مردم، تمسخر، اسراف، گرانفروشی، غیبت، زورگویی، تهمت و... همه از انواع منکرهاست!
9⃣ درس خواندن، ورزش کردن، محبت، عبادت، دفاع از نظام اسلامی، صدقه، همکاری جمعی و .... همه از انواع معروفهاست!
0⃣1⃣ اگر به شما فحش دادند به خاطر خدا تحمل کنید.
1⃣1⃣ در دلتان از آن منکر بدتان بیاید و به آن معروف علاقهمند باشید.
2⃣1⃣ زبان گزنده نداشته باشید، سخنرانی هم نکنید!
3⃣1⃣ خجالت نکشید، نترسید، دچار ضعف نفس نشوید، منتظر دستگاههای دولتی هم نباشید.
4⃣1⃣ به هیچ عنوان حق اِعمال خشونت یا برخورد فیزیکی ندارید، به هیچ عنوان!
5⃣1⃣ اگر حرفتان اثر نکرد دفعههای بعد از گفتن ناامید نشوید.
6⃣1⃣ دیگران را وادار کنید به امر به معروف و نهی از منکر، تاثیر چند نفر خیلی بیشتر است.
7⃣1⃣ باهوش باشید، نگذارید کسی به نام این فریضه چهره مومنین را تخریب کند!
شننبه ی پر انرژی.mp3
463.3K
🎙امین اخگر
#امام_زمان
#حجاب
#سپاه_مقتدر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهدا
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 ای خجل از جمال تو چهره ماه نیمه شب ...😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم زیبا از ترجمہ فارسے سورہ مبارڪہ بقرہ ✨
بخش هشتم
☀️آیات ۹۷ تا ۱۰۵☀️
🔻اشارہ بهــــــــ👇
🌟پند و نصیحت
#امام_زمان
#حجاب
#قرآن_کریم
#سپاه_مقتدر
#شهدا
#لبیک_یا_خامنه_ای
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
⭕️عامل مهمتر در ایجاد وضع موجود، #اقلیت_فاسد نیست! #اکثریت_ساکت است!
برای خدا قیام کنیم!
⚠️ #نهی_از_منکر را بیاموزیم همچون #نماز و به آن عمل کنیم تا مورد لعن الهی قرار نگیریم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♻️اگر میخواهید بدانید کاپیتولاسیون چه بود این ویدئو را ببینید
▫️۲۳اردیبهشت سالروز لغو کاپیتولاسیون در ایران
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
#دختر_شینا قسمت شصت و چهارم وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم: «چه خوب، صمد راست می گوید
#دختر_شینا
قسمت شصت و پنجم
شروع کرد به معذرت خواهی. واقعاً شوکه شده بودم. به پِت پِت افتادم و پرسیدم: «مادرم طوری شده؟! بلایی سر بچه ها آمده؟! نکند شوهرم...»
زن دستم را گرفت و گفت: «نه خانم محمدی، طوری نشده. اتفاقاً حاج آقا خودشان تماس گرفتند. گفتند قرار است توی همین هفته مشرّف شوند مکه. خواستند شما زودتر برگردید تا ایشان کارهایشان را انجام دهند.»
زن از پارچ آبی که روی میز بود برایم آب ریخت. آب را که خوردم، کمی حالم جا آمد.
فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرمان بود. آن وقت ها پیکان جزو بهترین ماشین ها بود. با کلی عزت و احترام سوار ماشین شدیم و آمدیم همدان. سر کوچه که رسیدیم، دیدیم جلوی در آب و جارو شده. صمد جلوی در ایستاده بود. خدیجه و معصومه هم کنارش بودند. به استقبالمان آمد. ساک ها را از ماشین پایین آورد و بچه ها را گرفت. روی بالکن فرش پهن کرده بود و حیاط را شسته بود. باغچه آب پاشی شده و بوی گل ها درآمده بود. سماوری گذاشته بود گوشه بالکن.برایمان چای ریخت و شیرینی و میوه آورد. بچه ها که از دیدنم ذوق زده شده بودند توی بغلم نشستند. صمد بین من و مادرش نشست و در گوشم گفت: «می گویند زن بلاست. الهی هیچ خانه ای بی بلا نباشد.»
زودتر از آن چیزی که فکرش را می کردم، کارهایش درست شد و به مکه مشرّف شد. موقع رفتن ناله می کردم و اشک می ریختم و می گفتم: «بی انصاف! لااقل این یک جا مرا با خودت ببر.»
گفت: «غصه نخور. تو هم می روی. انگار قسمت ما نیست با هم باشیم.»
رفتن و آمدنش چهل روز طول کشید. تا آمد و مهمانی هایش را داد، ده روز هم گذشت. هر چه روزها می گذشت، بی تاب تر می شد. می گفت: «دیگر دارم دیوانه می شوم. پنجاه روز است از بچه ها خبر ندارم. نمی دانم در چه وضعیتی هستند. باید زودتر بروم.»
بالاخره رفت. می دانستم به این زودی ها نباید منتظرش باشم. هر چهل و پنج روز یک بار می آمد. یکی دو روز پیش ما بود و برمی گشت. تابستان گذشت. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سال 1364 بود. بار آخری که به مرخصی آمد، گفتم: «صمد! این بار دیگر باید باشی. به قول خودت این آخری است ها!»
قول داد. اما تا آن روز که ماه آخر بارداری ام بود نیامده بود.شام بچه ها را که دادم، طفلی ها خوابیدند. اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد. رفتم خانه همسایه مان، خانم دارابی، خیلی با هم عیاق بودیم، چون شوهر او هم در جبهه بود، راحت تر با هم رفت و آمد می کردیم. اغلب شب ها یا او خانه ما بود یا من به خانه آن ها می رفتم. اتفاقاً آن شب مهمان داشت و خواهرشوهرش پیشش بود. یک دفعه خانم دارابی گفت: «فکر کنم امشب بچه ات به دنیا می آید. حالت خوب است؟!»
گفتم: «خوبم. خبری نیست.»
گفت: «می خواهی با هم برویم بیمارستان؟!»
به خنده گفتم: «نه... این دفعه تا صمد نیاید، بچه دنیا نمی آید.»
ساعت دوازده بود که برگشتم خانه خودمان. با خودم گفتم: «نکند خانم دارابی راست بگوید و بچه امشب دنیا بیاید.»
به همین خاطر همان نصف شبی خانه را تمیز کردم. لباس و وسایل بچه را آماده گذاشتم. بعد رفتم، بخوابم. اما مگر خوابم می برد. کمی توی جا غلت زدم که صدای در بلند شد. خوشحال شدم. گفتم حتماً صمد است. اما صمد کلید داشت. رفتم و در را باز کردم. خانم دارابی بود. گفت: «صدای آژیر آمبولانس شنیدم، فکر کردم دردت گرفته، دنبالت آمده اند.»
گفتم: «نه، فعلاً که خبری نیست.»
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
#دختر_شینا قسمت شصت و پنجم شروع کرد به معذرت خواهی. واقعاً شوکه شده بودم. به پِت پِت افتادم و پرس
#دختر_شینا
قسمت شصت و ششم
خانم دارابی گفت: «دلم شور می زند. امشب پیشت می مانم.»
هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که حس کردم واقعاً درد دارد سراغم می آید. یک ساعت بعد حالم بدتر شد. طوری که خانم دارابی رفت خواهرشوهرش را از خواب بیدار کرد، آورد پیش بچه ها گذاشت. ماشینی خبر کرد و مرا برد بیمارستان. همین که معاینه ام کردند، مرا فرستادند اتاق زایمان و یکی دو ساعت بعد بچه به دنیا آمد.
فردا صبح همسایه ها آمدند بیمارستان و آوردندم خانه. یکی اتاق را تمیز می کرد، یکی به بچه ها می رسید، یکی غذا می پخت و چند نفری هم مراقب خودم بودند. خانم دارابی کسی را فرستاد سراغ شینا و حاج آقایم. عصر بود که حاج آقا تنهایی آمد. مرا که توی رختخواب دید، ناراحت شد. به ترکی گفت: «دختر عزیز و گرامی بابا! چرا این طور به غریبی افتادی. عزیزکرده بابا! تو که بی کس و کار نبودی.»
بعد آمد و کنارم نشست و پیشانی سردم را بوسید و گفت: «چرا نگفتی بچه ات به دنیا آمده. گفتند مریضی! شینا هم حالش خوش نبود نتوانست بیاید.»
همان شب حاج آقایم رفت دنبال برادرشوهرم، آقا شمس الله که با خانمش همدان زندگی می کردند. خانم او را آورد پیشم. بعد کسی را فرستاد دنبال شینا و خودش هم کارهای خرید بیرون را انجام داد.یک هفته ای گذشته بود. شینا حالش خوش نبود. نمی توانست کمکم کند. می نشست بالای سرم و هی خودش را نفرین می کرد که چرا کاری از دستش برنمی آید. حاج آقایم این وضع را که دید، شینا را فرستاد قایش. خواهرها هم دو سه روز اول ماندند و رفتند سر خانه و زندگی شان. فقط خانم آقا شمس الله پیشم بود، که یکی از همسایه ها آمد و گفت: «حاج آقایتان پشت تلفن است. با شما کار دارد.»
معصومه، زن آقا شمس الله، کمکم کرد و لباس گرمی تنم پوشاند و چادرم را روی سرم انداخت. دستم را گرفت و رفتیم خانه همسایه.
گوشی تلفن را که برداشتم، نفسم بالا نمی آمد. صمد از آن طرف خط گفت: «قدم جان تویی؟!»
گفتم: «سلام.»
تا صدایم را شنید، مثل همیشه شروع کرد به احوال پرسی؛ می خواست بداند بچه به دنیا آمده یا نه؛ اما انگار کسی پیشش بود و خجالت می کشید. به همین خاطر پشت سر هم می گفت: «تو خوبی، سالمی، حالت خوب است؟!»
من هم از او بدتر چون زن همسایه و معصومه کنارم نشسته بودند، خجالت می کشیدم بگویم:«آره، بچه به دنیا آمده.» می گفتم: «من حالم خوب است. تو چطوری؟! خوبی؟! سالمی؟!»
معصومه با ایما و اشاره می گفت: «بگو بچه به دنیا آمد، بگو.»
از همسایه خجالت می کشیدم. معصومه که از دستم کفری شده بود، گوشی را گرفت و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «حاج آقا! مژده بده. بچه به دنیا آمد. قدم راحت شد.»
صمد آن قدر ذوق زده شده بود که یادش رفت بپرسد حالا بچه دختر است یا پسر. گفته بود: «خودم را فردا می رسانم.»
از فردا صبح چشمم به در بود. تا صدای تقه در می آمد، به هول از جا بلند می شدم و می گفتم حتماً صمد است. آن روز که نیامد، هیچ. هفته بعد هم نیامد. دو هفته گذشت. از صمد خبری نشد. همه رفته بودند و دست تنها مانده بودم؛ با پنج تا بچه و کلی کار و خرید و پخت و پز و رُفت و روب. خانم دارابی تنها کسی بود که وقت و بی وقت به کمکم می آمد. اما او هم گرفتار شوهرش بود که به تازگی مجروح شده بود. صبح زود بنده خدا می آمد کمی به من کمک می کرد. بعد می رفت سراغ کارهای خودش. گاهی هم می ایستاد پیش بچه ها تا به خرید بروم.
آن روز صبح، خانم دارابی مثل همیشه آمده بود کمکم. داشتم به بچه ها می رسیدم. آمد، نشست کنارم و کمی درددل کرد. شوهرش به سختی مجروح شده بود.از طرفی خیلی هم برایش مهمان می آمد. دست تنها مانده بود و داشت از پا درمی آمد.
گرم تعریف بودیم که یک دفعه در باز شد و برادرم آمد توی اتاق. من و خانم دارابی از ترس تکانی خوردیم. برادرم که دید زن غریبه توی خانه هست، در را بست و رفت بیرون. بلند شدم و رفتم جلوی در. صمد و برادرم ایستاده بودند پایین پله ها. خانم دارابی صدای سلام و احوال پرسی ما را که شنید، از اتاق بیرون آمد و رفت.
برادرم خندید و گفت: «حاجی! ما را باش. فکر می کردیم به این ها خیلی سخت می گذرد. بابا این ها که خیلی خوش اند. نیم ساعت است پشت دریم. آن قدر گرم تعریف اند که صدای در را نشنیدند.»
صمد گفت: «راست می گوید. نمی دانم چرا کلید توی قفل نمی چرخید. خیلی در زدیم. بالاخره در را باز کردیم.»
همین که توی اتاق آمدند. صمد رفت سراغ قنداقه بچه. آن را برداشت و گفت: «سلام! خانمی یا آقا؟! من بابایی ام. مرا می شناسی؟! بابای بی معرفت که می گویند، منم.»
بعد به من نگاه کرد. چشمکی زد و گفت: «قدم جان! ببخشید. مثل همیشه بدقول و بی معرفت و هر چه تو بگویی.»
فقط خندیدم. چیزی نمی توانستم پیش برادرم بگویم.به برادرم نگاه کرد و گفت: «سفارش ما را پیش خواهرت بکن.»
برادرم به خنده گفت: «دعوایش نکنی. گناه دارد.»
بچه ها که صمد را دیده بودند، مثل همیشه دوره اش کرده بودند.
⭕️دوره های آموزشی
امر به معروف و نهی از منکر
استاد علی تقوی یگانه
💠سطح تربیت مربی
🔷 معروفی نو
▫️جلسه دوم
🔻فایل تصویری ↙️
http://aparat.com/v/NptF3
#امام_زمان
#حجاب
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#سپاه_مقتدر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهدا
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
maroofi no2.mp3
13.91M
⭕️دوره های آموزشی
امر به معروف و نهی از منکر
استاد علی تقوی یگانه
💠سطح تربیت مربی
🔷 معروفی نو
▫️جلسه دوم
🔻فایل صوتی
#امام_زمان
#حجاب
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#سپاه_مقتدر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهدا
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
2.pdf
581.3K
⭕️دوره های آموزشی
امر به معروف و نهی از منکر
استاد علی تقوی یگانه
💠سطح تربیت مربی
🔷 معروفی نو
▫️جلسه دوم
🔻فایل pdf
#امام_زمان
#حجاب
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#سپاه_مقتدر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهدا
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
✍ذلت های پهلوی
🔻قسمت پنجاه و یک
🔸توهین بی شرمانه شاه به شیعیان
راجع به مذاکراتی که با سفیر آمریکا در مورد سه پایه اصلی حکومت ایران کردم که شیعه و زبان فارسی و سلطنت است شاهنشاه فرمودند ولی متأسفانه شیعه ها پفیوز هستند. در ایران هرچه توده ای داشتیم از بین شیعه هاست.
📚کتاب یادداشت های علم، ج۴
#پهلویرابشناسیم
#یادداشت_های_علم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سپاه_مقتدر
#جان_فدا
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
✍ذلت های پهلوی
🔻قسمت پنجاه و دوم
🔸سوء مدیریت وحشتناک در زمان پهلوی
من با کمال تأسف باز موضوع نان را عرض کردم که نانوایی ها شلوغ است بع قراری که شنیدم در سیلو هم گندم نیست، فرمودند همین طور است بیش از مصرف سه روز در تهران گندم نیست.
📚کتاب یادداشت های علم، ج۴، ص۲۴۵
#پهلویرابشناسیم
#یادداشت_های_علم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سپاه_مقتدر
#جان_فدا
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺