eitaa logo
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
1.7هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
5.6هزار ویدیو
169 فایل
🏵️ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺑﻪ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻲ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰﺷﻮﺩ، ﭼﻴﺴت؟ النَّجْمُ الثَّاقِبُ🌠 ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺩﺭﺧﺸﺎنیﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﻇﻠمت را می شکافد ناشناس: https://gkite.ir/es/nashenas1401 @Sarbaze_Fadaei_Seyed_Ali ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
35.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 از نشانه های ظهور گسترش همجنسبازی/ از امام باقرعلیه السلام پرسیدند : قائم شما چه وقت ظهور خواهد کرد ؟ فرمودند:« آنگاه که مردان خود را شبیه زنان کنند و زنان شبیه مردان شوند،مردان به مردان و زنان به زنان اکتفا کنندو..» کپی آزاد و حلال 👉 جهت تعجیل در صلوات بفرستید   🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🇮🇷 @saghebin  🇮🇷 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
1_1774060074.mp3
5.22M
♨️مقدمه سازی ظهور امام زمان عجل الله فرجه الشریف خیلی مهم و شنیدنی ⭕️مهدوی بودن شاید یک خصلت فردی باشه ولی یادمون نره داریم توی اجتماع زندگی میکنیم و باید باهمین اصول جلو بریم. نمیتونیم بریم گوشه نشینی کنیمو توقع تعالی معنوی داشته باشیم. اگر قرار باشه به مراتب عالی معنوی برسی ، فقط توی رفتار مهدوی در اجتماع میتونی بدست بیاری   🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🇮🇷 @saghebin  🇮🇷 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
#دختر_شینا قسمت هفتاد و چهار فردا صبح زود پدرشوهرم آمد سراغ صمد. داشتم صبحانه آماده می کردم. گفت:
قسمت هفتاد و پنج تا شما از حمام بیایی، من هم آماده می شوم.» پدرشوهرم قبول کرد. من هم سفره صبحانه را انداختم. خدیجه و معصومه را از خواب بیدار کردم. داشتم صبحانه شان را می دادم که صمد آمد و نشست کنار سفره. گفت: «قدم!» نگاهش کردم. حال و حوصله نداشتم. خودش هم می دانست. هر وقت می خواست به منطقه برود، این طور بودم کلافه و عصبی. گفت: «یک رازی توی دلم هست. باید قبل از رفتن بهت بگویم.» با تعجب نگاهش کردم. همان طور که با تکه ای نان بازی می کرد، گفت: «شب عملیات به ستار گفته بودم برود توی گروهان سوم. اولین قایق آماده بود تا برویم آن طرف رود. نفراتم را شمردم. دیدم یک نفر اضافه است. هر چی گفتم کی اضافه است، کسی جواب نداد. مجبور شدم با چراغ قوه یکی یکی نیروها را نگاه کنم. یک دفعه ستار را دیدم. عصبانی شدم. گفتم مگر نگفته بودم بروی گروهان سوم. شروع کرد به التماس و خواهش و تمنا. ای کاش راضی نمی شدم. اما نمی دانم چی شد قبول کردم و او آمد. آن شب با چه مصیبتی از اروند گذشتیم. زیر آن آتش سنگین توی آن تاریکی و ظلمات زدیم به سیم خاردارهای دشمن. باورت نمی شود با همان تعداد کم، خط دشمن را شکستیم و منتظر نیروهای غواص شدیم؛ اما گردان غواص ها نتوانست خط را بشکند و جلو بیاید. ما دست تنها ماندیم. اوضاع طوری شده بود که با همان اسلحه هایمان و از فاصله خیلی نزدیک روبه روی عراقی ها ایستادیم و با آن ها جنگیدیم. یک دفعه ستار مرا صدا کرد. رفتم و دیدم پایش تیر خورده. پایش را با چفیه ام بستم و گفتم برادر جان! مقاومت کن تا نیروها برسند. آن قدر با اسلحه هایمان شلیک کرده بودیم که داغ داغ شده بود. دست هایم سوخته بود.» دست هایش را باز کرد و نشانم داد. هنوز آثار سوختگی روی دست هایش بود. قبلاً هم آن ها را دیده بودم، اما نه او چیزی گفته بود و نه من چیزی پرسیده بودم. گفت: «برایم چای بریز.» صدای شرشر آب از حمام می آمد. سمیه، زهرا و مهدی خواب بودند و خدیجه و معصومه همان طور که صبحانه شان را می خوردند، بهت زده به بابایشان نگاه می کردند. چای را گذاشتم پیشش. گفتم: «بعد چی شد؟!» گفت: «عراقی ها گروه گروه نیرو می فرستادند جلو و ما چند نفر با همان اسلحه ها مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم. زیر آن آتش و توی آن وضعیت، دوباره صدای ستار را شنیدم. دویدم طرفش، دیدم این بار بازویش را گرفته. بدجوری زخمی شده بود. بازویش را بستم.صورتش را بوسیدم و گفتم’ برادر جان خیلی از بچه ها مجروح شده اند، طاقت بیاور.’ دوباره برگشتم. وضعیت بدی بود. نیروهایم یکی یکی یا شهید می شدند، یا به اسارت درمی آمدند و یا مجروح می شدند. دوباره که صدای ستار را شنیدم، دیدم غرق به خون است. نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش سوراخ سوراخ شده بود. کولش کردم و بردمش توی سنگری که آنجا بود. گفتم: ’طاقت بیاور، با خودم برمی گردانمت.’ یکی از بچه ها هم به اسم درویشی مجروح شده بود. او را هم کول کردم و بردم توی همان سنگر بتونی عراقی ها. موقعی که می خواستم ستار را کول کنم و برگردانم. درویشی گفت حاجی! مرا تنها می گذاری؟! تو را به خدا مرا هم ببر. مگر من نیرویت نیستم؟! ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیرالله درویشی. او را داشتم کول می کردم که ستار گفت بی معرفت، من برادرتم! اول مرا ببر. وضع من بدتر است. لحظه سختی بود. خیلی سخت. نمی دانستم باید چه کار کنم.» صمد چایش را برداشت. بدون اینکه شیرین کند، سرکشید و گفت: «قدم! مانده بودم توی دوراهی. نمی دانستم باید چه کار کنم. آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان را می توانم ببرم. خودتان بگویید کدامتان را ببرم. این بار دوباره هر دو اصرار کردند. رفتم صورت ستار را بوسیدم. گفتم خداحافظ برادر، مرا ببخش. گفته بودم نیا.با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش. گفتم چیزی نمی خواهی؟! گفت تشنه ام. قمقمه ام را درآوردم به او آب بدهم. قمقمه خالی بود؛ خالی خالی.» صمد این را که گفت، استکان چایش را توی سفره گذاشت و گفت: «قدم جان! بعد از من این ها را برای پدرم بگو. می دانم الان طاقت شنیدنش را ندارد، اما باید واقعیت را بداند.» گفتم: «پس ستار این طور شهید شد؟!» گفت: «نه... داشتم با او خداحافظی می کردم، صورتش را بوسیدم که عراقی ها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند. همان وقت بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد.توی سنگر، سوراخی بود. خودم را از آنجا بیرون انداختم و زدم به آب.بچه ها می گویند خیرالله درویشی همان وقت اسیر شده و عراقی ها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت رساندند.» بعد بلند شد و ایستاد.گفتم: «بیا صبحانه ات را بخور.» گفت:«میل ندارم.بعد از شهادتم، این ها را موبه مو برای پدر و مادرم تعریف کن. از آن ها حلالیت بخواه، اگر برای نجات پسرشان کوتاهی کردم.»
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
#دختر_شینا قسمت هفتاد و پنج تا شما از حمام بیایی، من هم آماده می شوم.» پدرشوهرم قبول کرد. من هم سف
قسمت هفتاد و شش بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: «بابا جان! بلند شوید، برویم مدرسه.» همین که صمد بچه ها را برد، پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانه اش را بخورد و آماده شود. صمد برگشت. گفتم: «اگر می خواهی بروی، تا بچه ها خواب اند برو. الان بچه ها بلند می شوند و بهانه می گیرند.» صمد مشغول بستن ساکش بود که مهدی بیدار شد، بعد هم سمیه و زهرا. صمد کمی با بچه ها بازی کرد. بعد خداحافظی کرد. اما مهدی پشت سرش دوید. آن قدر به در زد و گریه کرد که صمد دوباره برگشت. مهدی را بوسید. بردش آن اتاق. اسباب بازی هایش را ریخت جلویش. همین که سرگرم شد، بلند شد که برود. این بار سمیه بهانه کرد و دنبالش دوید. پدرشوهرم توی کوچه بود. صمد گفت: «برو بابا را صدا کن، بیاید تو.» پدرشوهرم آمد و روی پله ها نشست. حوصله اش سر رفته بود. کلافه بود. هی غر می زد و صمد را صدا می کرد. صمد چهارپایه ای آورد. گفت: «کم مانده بود یادم برود. قدم! چند تا پتو بیاور بزنم پشت این پنجره ها، دیشب خیلی سرد بود. برای رعایت خاموشی و وضعیت قرمز هم خوب است.» سمیه و زهرا و مهدی سرگرم بازی شده بودند. انگار خیالشان راحت شده بود بابایشان دیگر نمی رود. صمد، طوری که بچه ها نفهمند، به بهانه بردن چهارپایه به زیر راه پله، خداحافظی کرد و رفت.چند دقیقه بعد دوباره صدای در آمد. با خودم فکر کردم این صمد امروز چه اش شده. در را که باز کردم، دیدم پشت در است. پرسیدم: «چی شده؟!» گفت: «دسته کلیدم را جا گذاشتم.» رفتم برایش آوردم. توی راه پله یک لحظه تنها ماندیم. صورتش را جلو آورد وپیشانی ام را بوسید و گفت: «قدم! حلالم کن. این چند سال جز زحمت چیزی برایت نداشتم.» تا آمدم چیزی بگویم، دیدم رفته. نشستم روی پله ها و رفتم توی فکر. دلم گرفته بود. به بهانه آوردن نفت رفتم توی حیاط. پیت نفت را از گوشه حیاط برداشتم. سنگین بود. هنّ وهن می کردم و به سختی می آوردمش طرف بالکن. هوا سرد بود. برف های توی حیاط یخ زده بود. دمپایی پایم بود. می لرزیدم. بچه ها پشت پنجره ایستاده بودند. پتو را کنار زده بودند و داشتند نگاهم می کردند. از پشت پتویی که کنار رفته بود، چشمم به عکس صمد افتاد که روی طاقچه بود. کنار همان قرآنی که وصیت نامه اش را لایش گذاشته بود. می گفت: «هر وقت بچه ها بهانه ام را گرفتند، این عکس را نشانشان بده.» نمی دانم چرا هر وقت به عکس نگاه می کردم، یک طوری می شدم. دلم می ریخت، نفسم بالا نمی آمد و هر چه غم دنیا بود می نشست توی دلم.اصلاً با دیدن عکس هزار تا فکر بد و ناجور به سرم می زد. پیت را دوباره برداشتم ببرم توی اتاق که یک دفعه پایم لیز خورد و افتادم زمین. از درد به خودم می پیچیدم. پایم مانده بود زیر پیت نفت. هر طور بود پیت را از روی پایم برداشتم. درد مثل سوزن به مغز استخوانم فرومی رفت. بچه ها به شیشه می زدند. نمی توانستم بلند شوم. همان طور توی حیاط روی برف ها نشسته بودم و از درد بی اختیار، به پهنای صورتم اشک می ریختم. ناخن شست پایم سیاه شده بود. دلم ضعف می رفت. بچه ها که مرا با آن حال و روز دیدند، از ترس گریه می کردند. همان وقت دوباره چشمم افتاد به عکس. نمی خواستم پیش بچه ها گریه کنم. با دندان محکم لبم را گاز می گرفتم تا بغضم نترکد؛ اما توی دلم فریاد می زدم: «صمد! صمد جان! پس تو کی می خواهی به داد زن و بچه هایت برسی. پس تو کی می خواهی مال ما باشی؟!» هنوز پیشانی ام از داغی بوسه اش گرم بود. به هر زحمتی بود، بلند شدم و آمدم توی اتاق. بچه ها گریه می کردند. هیچ طوری نمی توانستم ساکتشان کنم. از طرفی دلم برایشان می سوخت. به سختی بلند شدم. عکس را از روی طاقچه پایین آوردم. گفتم: «بیایید بابایی! ببینید بابایی دارد می خندد.»بچه ها ساکت شدند. آمدند کنار عکس نشستند. مهدی عکس صمد را بوسید. سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد و مثل او عکس را بوسید. زهرا قاب عکس را ناز می کرد و با شیرین زبانی بابا بابا می گفت. به من نگاه می کرد و غش غش می خندید. جای دست و دهان بچه ها روی قاب عکس لکه می انداخت. با دست، شستم را گرفته بودم و محکم فشار می دادم. به سمیه گفتم: «برای مامان یک لیوان آب بیاور.» آب را خوردم و همان جا کنار بچه ها دراز کشیدم؛ اما باید بلند می شدم. بچه ها ناهار می خواستند. باید کهنه های زهرا را می شستم. سفره صبحانه را جمع می کردم. نزدیک ظهر بود. باید می رفتم خدیجه و معصومه را از مدرسه می آوردم. چند تا نارنگی توی ظرفی گذاشتم. همین که بچه ها سرگرم پوست کندن نارنگی ها شدند، پنهان از چشم آن ها بلند شدم. چادر سرکردم و لنگ لنگان رفتم دنبال خدیجه و معصومه.
⭕️دوره های آموزشی امر به معروف و نهی از منکر استاد علی تقوی یگانه 💠سطح تربیت مربی 🔷 معروفی نو ▫️جلسه پنجم 🔻فایل تصویری↘️ http://aparat.com/v/K1vQf 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🇮🇷 @saghebin 🇮🇷 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
maroofino5.mp3
19.04M
⭕️دوره های آموزشی امر به معروف و نهی از منکر استاد علی تقوی یگانه 💠سطح تربیت مربی 🔷 معروفی نو ▫️جلسه پنجم 🔻فایل صوتی 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🇮🇷 @saghebin 🇮🇷 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
5.pdf
584.3K
⭕️دوره های آموزشی امر به معروف و نهی از منکر استاد علی تقوی یگانه 💠سطح تربیت مربی 🔷 معروفی نو ▫️جلسه پنجم 🔻فایل pdf 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🇮🇷 @saghebin 🇮🇷 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
دخترها بابایی اند🙃 اثر فاطمه ساعدی شعر : سعیده کرمانی 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🇮🇷 @saghebin 🇮🇷 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
بابا رضا.mp3
15.2M
بابا رضا منتشر شد😍💚 السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا 🗣با صدای روح الله رحیمیان ✍شاعر: سید صادق رمضانیان 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🇮🇷 @saghebin 🇮🇷 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
💬برخی از مکروهات لباس نمازگزار عبارت است از: 1️⃣پوشیدن لباس سیاه(مگردر مورد تعظيم شعائر،چادر،عبا و عمامه سادات) پوشیدن لباس کثیف و تنگ 2️⃣پوشیدن لباس شرابخوار 3️⃣پوشیدن لباس کسی که از نجاست پرهیز نمی کند. 4️⃣پوشیدن لباسی که نقش صورت انسان یا حیوان دارد هر چند لباس زیرین باشد. 5️⃣ باز بودن دکمه های لباس 6️⃣دست کردن انگشتری که نقش صورت انسان يا حيوان دارد. 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🇮🇷 @saghebin 🇮🇷 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
اصل بیست و چهارم: نشریات و مطبوعات در بیان مطالب آزادند مگر آن که مخل به مبانی اسلام یا حقوق عمومی ب
اصل بیست و پنجم: بازرسی و نرساندن نامه ها، ضبط و فاش کردن مکالمات تلفنی ، افشای مخابرات تلگرافی و تلکس ، سانسور، عدم مخابره و نرساندن آنها، استراق سمع و هرگونه تجسس ممنوع است مگر به حکم قانون.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ای خواهر و برادری که شدی مدافع شعار زن، زندگی، آزادی و میگی حجاب من به کسی مربوط نیست، حجاب شما به ما مربوط نیست، به آنهایی☝️☝️ که برادر من و شما بودند و اینگونه جان دادند که پای حرامی به ایران باز نشود، مربوطه... 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🇮🇷 @saghebin 🇮🇷 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
کمتر از ۱۰۰ سال دیگه دارن نوروز 1500 رو به هم تبریک میگن و کسی ما رو یادش نیست دقیقا ب چی مینازی و مغروری؟😏😂 به نام خدای بیزار از کبر و خود برتربینی سلام خداوند مهربان فرمودند وَلَا تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنَّاسِ وَلَا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحًا إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ و هرگز به تکبّر و ناز از مردم روی بر مگردان و در زمین با غرور و تکبر قدم بر مدار، که خدا هرگز مردم متکبر و فخر فروش را دوست نمی‌دارد. (سوره لقمان، آیه ۱۸ ) «تصعير»، نوعى بيمارى است كه شتر به آن گرفتار مى‌شود و گردنش كج مى‌شود. لقمان به فرزندش مى‌گويد تو بر اساس تكبّر مثل شترِ بيمار، گردنت را با مردم كج نكن. «مرح»، به معناى شادى زياد است كه در اثر مال و مقام به دست مى‌آيد. «مُخْتالٍ» به كسى گويند كه بر اساس خيال و توهّم خود را برتر مى‌داند، و «فَخُورٍ» به معناى فخرفروش است. تكبّر، هم توهين به مردم است، هم زمينه ساز رشد كدورت‌هاى جديد و هم تحريك كننده‌ى كينه‌هاى درونى قديم. در حديث مى‌خوانيم: هر كس با تكبّر در زمين راه رود، زمين و هر موجودى كه زير و روى آن است، او را لعنت مى‌كنند. یادمان باشد قانون خدا این است که انسانهای متکبر را خوار و ذلیل کند مراقب باشیم مطابق این آیه باید با مردم، چه مسلمان و چه غير مسلمان، با خوشرويى رفتار كنيم و بدانیم که تكبّر ممنوع است، حتّى در راه رفتن باید مراقب باشیم که به موهومات، خيالات و بلندپروازى‌ها خود را گرفتار نسازيم و بر مردم فخر فروشى نكنيم ✍مشاور 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🇮🇷 @saghebin 🇮🇷 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ اَعْدائُهُمْ اَجْمَعینْ 🔴 تفاوت سنت‌های الهی با احکام الهی چیست؟ ☀️سنت‌های الهی یعنی قانون و تعهدی که خداوند برای خودش تعیین کرده است. ☀️ احکام الهی یعنی قوانینی که خداوند برای بشر تعیین کرده مثل احکام (نماز، روزه، حج، جهاد، و...) 🔸سنت‌های الهی: مثلاً در قرآن آمده است «إِنَّ عَلَيْنا لَلْهُدى‏» واجب هست بر من که خدا هستم، مردم را هدایت کنم. این یعنی سنت الهی... خداوند بر خود واجب کرده مردم را به هدایت راهنمائی کند... ☀️ یکی دیگر از سنت‌های الهی میراث زمین برای مستضعفان است، حکومت حضرت مهدی علیه‌السلام است... خداوند بر خود واجب کرده که زمین به مستضعفین به ارث برسد و بر آن حکومت کنند... ☀️🔸☀️ نکته بسیار زیبا و حیرت انگیزی در مورد حضرت پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله و حضرت امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف در قرآن وجود دارد 🔺 خداوند در قرآن بر مؤمنین برای وجود مقدس حضرت پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله در بین مردم منت می‌گذارد: «مَنَّ اللَّهُ‏ عَلَى‏ الْمُؤْمِنِينَ» (آل‌عمران/۱۶۴) بخاطر وجود پیامبر بر مؤمنین منت گذاشتم 🔺 اما خداوند در مورد وجود مقدس حضرت مهدی علیه السلام بر همه مستضعفین منت می‌گذارد: «وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى‏ الَّذِينَ‏ اسْتُضْعِفُوا» (قصص/۵) 🔸 وجود حضرت پیامبر منت است بر مؤمنین 🔸 وجود حضرت مهدی منت است بر همه مستضعفین کره زمین ❌ خداوند نعمت‌های زیادی به ما عطا فرموده، اما به خاطر چند نعمت ویژه بر ما منت نهاده... بعضی نعمت‌ها را خدا منت می‌گذارد  «لَقَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلىَ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولًا مِّنْ أَنفُسِهِمْ يَتْلُواْ عَلَيهِْمْ ءَايَاتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَة» (آل‌عمران، ۱۶۴) خدا منت گذاشت بر مؤمنین، که پیامبر را به آنها داد ☀️ و برای امام زمان می‌فرماید: «وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى‏ الَّذِينَ‏ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِين‏» (قصص/۵) و بر مستضعفین جهان منت گذاشتیم و آنها را رهبر و وارث زمین گردانیدیم ❌ این خیلی مهم است، برداشت اشتباه نکنید، نمی‌خواهم بگویم نعوذ بالله امام زمان از پیامبر بالاتر است... بلکه حضرت امام زمان علیه السلام توفیق تمام کننده رسالت انبیاء را دارد... در زمان انبیاء این امکان فراهم نشد که دین الهی جهانی بشود، دین الهی کره زمین را فتح کند، اما در حکومت امام زمان «لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ» اسلام کره زمین را خواهد گرفت... دین الهی جهانی خواهد شد ان شاء الله... وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى ✍️ حبیب الله یوسفی 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🇮🇷 @saghebin 🇮🇷 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹نمایش اغتشاش کار فرهنگی زیبای بسیجیان مازندران، از اتفاقاتی که در اغتشاشات رخ داد. این نمایش، یک الگوی خوب برای کلیه استان هاست. مصداق بارز یک کار تمیز فرهنگی که باید رسانه نقش خودش را برای ترویج آن ایفا کند... 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🇮🇷 @saghebin 🇮🇷 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم زیبا از ترجمہ فارسے سورہ مبارڪہ بقرہ ✨ بخش چهاردهم ☀️آیات ۱۶۵ تا ۱۷۷☀️ 🔻اشارہ بهــــــــ👇 🌟پند 🌟احکام 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🇮🇷 @saghebin 🇮🇷 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 🌹جمعه احوال عجيبي دارد 🍀هر كس از عشق نصيبي دارد 🌹در دلم حس غريبي جاري است 🍀و جهان منتظر بيداري است 🌹جمعه، با نام تو آغاز شود 🍀يابن ياسين همه جا ساز شود 🌹جمعه يعني غزل ناب حضور 🍀جمعه ميعاد گه سبز حضور 🌹جمعه هر ثانيه اش يكسال است 🍀جمعه از دلهره مالامال است... 🌹ابر چشمان همه باراني است 🍀عشق در مرحله پاياني است 🌹كاش اين مرحله هم سر مي شد 🍀چشم ناقابل ما تر مي شد... 💚🍃اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🍃💚 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
#دختر_شینا قسمت هفتاد و شش بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: «بابا جان! بلند شوید، برویم مدرسه.»
قسمت هفتاد و هفت اسفندماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از گذشت بیست روز هنوز برنگشته بود. از طرفی پدرشوهرم هم نیامده بود. عصر دلگیری بود. بچه ها داشتند برنامه کودک نگاه می کردند. بیرون هوا کمی گرم شده بود. برف ها کم کم داشت آب می شد. خیلی ها در تدارک خانه تکانی عید بودند، اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت.با خودم می گفتم: «همین امروز و فردا صمد می آید. او که بیاید، حوصله ام سر جایش می آید. آن وقت دوتایی خانه تکانی می کنیم و می رویم برای بچه ها رخت و لباس عید می خریم.» یاد دامنی افتادم که دیروز با برادرم خریدم. باز دلم شور افتاد. چرا این کار را کردم. چرا سر سال تازه، دامن مشکی خریدم. بیچاره برادرم دیروز صبح آمد، من و بچه ها را ببرد بازار و لباس عید برایمان بخرد. قبول نکردم. گفتم: «صمد خودش می آید و برای بچه ها خرید می کند.» خیلی اصرار کرد. دست آخر گفت: «پس اقلاً خودت بیا برویم یک چیزی بردار. ناسلامتی من برادر بزرگ ترت هستم.» هنوز هم توی روستا رسم است، نزدیک عید برادرها برای خواهرهایشان عیدی می خرند. نخواستم دلش را بشکنم؛ اما نمی دانم چطور شد از بین آن همه لباس رنگارنگ و قشنگ یک دامن مشکی برداشتم. انگار برادرم هم خوشش نیامد گفت: «خواهر جان! میل خودت است؛ اما پیراهنی، بلوزی، چیز دیگری بردار، یک رنگ شاد.» گفتم: «نه، همین خوب است.» همین که به خانه آمدم، پشیمان شدم و فکر کردم کاش به حرفش گوش داده بودم و سر سال تازه، دامن مشکی نمی خریدم. دوباره به خودم دلداری دادم و گفتم عیب ندارد. صمد که آمد با هم می رویم عوضش می کنیم. به جایش یک دامن یا پیراهن خوش آب و رنگ می خرم.بچه ها داشتند تلویزیون نگاه می کردند.خدیجه مشغول خواندن درس هایش بود، گفت: «مامان! راستی ظهر که رفته بودی نان بخری، عمو شمس الله آمد. آلبوممان را از توی کمد برداشت. یکی از عکس های بابا را با خودش برد.» ناراحت شدم. پرسیدم: «چرا زودتر نگفتی؟!...» خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: «یادم رفت.» اوقاتم تلخ شد.یعنی چرا آقا شمس الله آمده بود خانه ما و بدون اینکه به من بگوید، رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را برداشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد. بچه ها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد: «بابا!.. بابا آمد...» نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه پله. از چیزی که می دیدم، تعجب کرده بودم.پدرشوهرم در را باز کرده بود و آمده بود تو. برادرم، امین، هم با او بود. بهت زده پرسیدم:«با صمد آمدید؟! صمد هم آمده؟!» پدرشوهرم پیرتر شده بود.خاک آلوده بود. با اوقاتی تلخ گفت: «نه...خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه.» پرسیدم: «چطور در را باز کردید؟! شما که کلید ندارید!»