📣📣📣📣📣فـــــــوری و مــهــم❌
✅ کاش توانایی داشتم که به کل مردم مومن و انقلابی ایران این بنر رو میفرستادم!👍
🔹 شرکت در این کارگاه از واجباته💯
💡پـــاسخ به تـــمــامی شبهات روز در مورد امــر به معروف و نهی از منکر
🔴کـــاملا رایگان
✅ چهار شنبه ۱۶ فروردین
⏰ ساعت ۲۱ الی ۲۳
🔰لینک اسکای روم🔰
https://www.skyroom.online/ch/mouod/vebinar
🔰لینک پخش زنده ایتا🔰
https://eitaa.com/joinchat/3518955713C6b2bc116ef
💥اگر مایل هستید که هنگام شروع جلسه برایتان پیامک یادآوری ارسال بشود، همین الان عدد «۱» را به سامانه پیامکی 50002615 ارسال نمایید
حتما لینک رو برای بچه مذهبی ها بفرستید ❤
💢راهپیمایی روز قدس ۲۵ فروردین برگزار میشود
🔹راهپیمایی روز جهانی قدس امسال در بیست و سومین روز از ماه رمضان مصادف با ۲۵ فروردین در شهرها و روستاهای کشور برگزار میشود.
🔹راهپیماییها از مساجد و حسینیهها در شهرها و روستاها آغاز میشود و به محل برگزاری نمازهای جمعه خاتمه مییابد. در برخی از شهرهای خارج از کشور نیز این مراسم برگزار میشود.
🔹شعار امسال راهپیمایی روز قدس نیز فلسطین محور وحدت جهان اسلام، قدس در آستانه آزادی اعلام شده است.
#مهار_تورم
#جمهوری_اسلامی
#رمضان
#بهار_قرآن
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سپاه_مقتدر
#جان_فدا
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🌸امام روح الله:🔅🔅🔅
✅اگر مسلمین مجتمع بودند،
هرکدام یک سطل آب به اسرائیل می ریختند او را سیل می برد ـ
معذلک در مقابل او زبون هستند.
معما این است که با اینکه اینها را
می دانند ، چرا با علاج قطعی،
که آن اتحاد و اتفاق است
روی نمی آورند؟
#مهار_تورم
#جمهوری_اسلامی
#رمضان
#بهار_قرآن
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سپاه_مقتدر
#جان_فدا
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 از شاهرخخان (بازیگر مطرح هندی) میپرسن روزه میگیری؟!
جواب زیبایی داد این سلبریتی هندی
#مهار_تورم
#جمهوری_اسلامی
#رمضان
#بهار_قرآن
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سپاه_مقتدر
#جان_فدا
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
Part06_مطلع عشق.mp3
16.63M
💞 مطلع عشق ۶
مجموعه ای از پندها و نصایح حضرت آیت الله خامنهای به زوج های جوانی که توفیق یافته اند پیوند زناشویی خود را با آهنگ کلام ایشان آغاز نمایند.
🎧 #کتاب_صوتی #مطلع_عشق
🎙راوی : یاسر دعاگو
#مهار_تورم
#جمهوری_اسلامی
#رمضان
#بهار_قرآن
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سپاه_مقتدر
#جان_فدا
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
7.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چطور ماه رمضان امام زمانی تری داشته باشیم؟
#پیشنهاد_انتشار
#سه_شنبه_های_مهدوی
🔴 کاش صبرمان تمام میشُد و او میآمد...🥀💔
مادری رفت پیش امام صادق علیه السلام گفت پسرم خیلی وقت است از مسافرت برنگشته خیلی نگرانم.....
حضرت فرمود صبر کن پسرت برمیگردد .رفت و چند روز دیگر برگشت و گفت پس چرا پسرم برنگشت.....
حضرت فرمود مگر نگفتم صبر کن؟.....خب پسرت بر میگردد دیگر.....
رفت اما از پسرش خبری نشد..... برگشت؛ آقا فرمود مگر نگفتم صبر کن؟......
دیگر طاقت نیاورد....گفت آقا خب چقدر صبر کنم؟...... نمیتوانم صبر کنم.....
به خدا طاقتم تمام شده.....
حضرت فرمود برو خانه پسرت برگشته........ رفت خانه دید واقعاً پسرش برگشته.....
آمد پیش امام صادق گفت آقا جریان چیست؟نکند مثل رسول خدا صلوات الله علیه و آله به شما هم وحی نازل میشود؟.......
امام فرمود نه! به من وحی نازل نشده؛ اما پيامبر خودش فرمود:
عِندَ فَناءِ الصَّبرِ يَأتِي الفَرَجُ......
صبر که تمام بشود فرج میآید.....!
از اين رو، وقتى گفتى صبرم تمام شده، دانستم كه خداوند با آمدن فرزندت، فرج تو را رسانده است.
📗وسائل الشيعه،ج۱۱، ص۲۱٠
📗إرشاد القلوب، ج۱، ص۱۵٠
#امام_زمان
🚩 #یارب_الحسین_بحق_الحسین_اشف_صدرالحسین_بظهور_الحجه
💎عاشقانه های جوشن کبیر
یَا حَبِیبَ التَّوَّابِینَ یَا رَازِقَ الْمُقِلِّینَ یَا رَجَاءَ الْمُذْنِبِینَ یَا قُرَّةَ عَیْنِ الْعَابِدِینَ
#رمضان
#بهار_قرآن
#لبیک_یا_خامنه_ای
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
#دختر_شینا قسمت بیست و هشتم تا رسیدم، دیدم یک نفر می خواهد سوارش شود. به موقع رسیده بودم. هما
#دختر_شینا
قسمت بیست و نهم
انجام دادن کارهای روزانه ام شدم؛ اما خوب که نشدم هیچ، دردم بیشتر شد. خدیجه هنوز خواب بود. با همان درد و توی همان برف و سرما رفتم سراغ خواهرم. از سرما می لرزیدم. حوری یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و آن یکی را فرستاد دنبال زن برادرم، خدیجه. بعد زیر بغلم را گرفت و با هم برگشتیم خانه خودمان. آن سال از بس هوا سرد بود، کرسی گذاشته بودیم. حوری مرا خواباند زیر کرسی و خودش مشغول آماده کردن تشت و آب گرم شد. دلم می خواست کسی صمد را خبر کند. به همین زودی دلم برایش تنگ شده بود. دوست داشتم در آن لحظات پیشم بود و به دادم می رسید. تا صدای در می آمد، می گفتم: «حتماً صمد است. صمد آمده.»
درد به سراغم آمده بود. چقدر دلم می خواست صمد را صدا بزنم، اما خجالت می کشیدم. تا وقتی که بچه به دنیا آمد، یک لحظه قیافه صمد از جلوی چشم هایم محو نشد. صدای گریه بچه را که شنیدم، گریه ام گرفت. صمد! چی می شد کمی دیرتر می رفتی؟ چی می شد کنارم باشی؟!پنج شنبه بود و دل توی دلم نبود. طبق عادت همیشگی منتظرش بودم. عصر بودکسی در زد. می دانستم صمد است. خدیجه، زن داداشم، توی حیاط بود. در را برایش باز کرد. صمد تا خدیجه را دید. شستش خبردار شده بود، پرسیده بود: «چه خبر! قدم راحت شد؟»خدیجه گفته بود بچه به دنیا آمده، اما از دختر یا پسر بودنش چیزی نگفته بود. حوری توی اتاق بود. از پشت پنجره صمد را دید. رو کرد به من و با خنده گفت: «قدم!چشمت روشن، شوهرت آمد.» و قبل از اینکه صمد به اتاق بیاید، رفت بیرون. بالای کرسی خوابیده بودم. صمد تا وارد شد، خندید و گفت: «به به، سلام قدم خانم. قدم نو رسیده مبارک. کو این دختر قشنگ من!»از دستش ناراحت بودم. خودش هم می دانست. با این حال پرسیدم: «کی به تو گفت؟! خدیجه؟!»
نشست کنارم. بچه را خوابانده بودم پیش خودم. خم شد و پیشانی بچه را بوسید و گفت: «خودم فهمیدم! چه دختر نازی. قدم به جان خودم از خوشگلی به تو برده. ببین چه چشم و ابروی مشکی ای دارد. نکند به خاطر اینکه توی ماه محرم به دنیا آمده این طور چشم و ابرو مشکی شده.»
بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت: «می خواستم به زن داداشت مژدگانی خوبی بدهم. حیف که نگفت بچه دختر است. فکر کرد من ناراحت می شوم.»
بلند شد و رفت بالای سر خدیجه که پایین کرسی خوابیده بود. گفت: «خدیجه من حالش چطور است؟!»گفتم: «کمی سرما خورده. دارویش را دادم. تازه خوابیده.»
صمد نشست بالای سر خدیجه و یک ربعِ تمام، موهای خدیجه را نوازش کرد و آرام آرام برایش لالایی خواند. فردا صبح زود صمد از خواب بیدار شد و گفت: «می خواهم امروز برای دخترم مهمانی بگیرم.»
خودش رفت و پدر و مادر، خواهرها و برادرها، و چند تا از فامیل های نزدیک را دعوت کرد. بعد آمد و آستین ها را بالا زد. وسط حیاط اجاقی به پا کرد. مادر و خواهرها و زن برادرهایم به کمکش رفتند.
هر چند، یک وقت می آمد توی اتاق تا سری به من بزند می گفت: «قدم! کاش حالت خوب بود و می آمدی کنار دستم می ایستادی. بدون تو آشپزی صفایی ندارد.» هوا سرد بود. دورتادور حیاط کوچکمان پر از برف شده بود. پارو را برداشت و برف ها را پارو کرد یک گوشه. برف ها کومه شد کنار دستشویی،
به بهانه اینکه سردش شده بود آمد توی اتاق. زیر کرسی نشست. دستش را گذاشت زیر لحاف تا گرم شود. کمی بعد گرمِ تعریف شد. از کارش گفت، از دوستانش، از اتفاقاتی که توی هفته برایش افتاده بود. خدیجه را خوابانده بودم سمت راستم، و بچه هم طرف دیگرم بود. گاهی به این شیر می دادم و گاهی دستمال خیس روی پیشانی خدیجه می گذاشتم. یک دفعه ساکت شد و رفت توی فکر و گفت: «خیلی اذیتت کردم. من را حلال کن. از وقتی با من ازدواج کردی، یک آب خوش از گلویت پایین نرفته. اگر مرا نبخشی، آن دنیا جواب خدا را چطور بدهم.»
اشک توی چشم هایم جمع شد. گفتم: «چه حرف ها می زنی!»
گفت: «اگر تو مرا نبخشی، فردای قیامت روسیاهِ روسیاهم.»
گفتم: «چرا نبخشم؟!»
دستش را از زیر لحاف دراز کرد و دستم را گرفت. دست هایش هنوز سرد بود. گفت: «تو الان به کمک من احتیاج داری. اما می بینی نمی توانم پیشت باشم. انقلاب تازه پیروز شده. اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته. کلی کار هست که باید انجام بدهیم. اگر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم، دلم پیش تو می ماند.»
گفتم: «ناراحت من نباش. اینجا کلی دوست و آشنا، و خواهر و برادر دارم که کمکم کنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود، خیلی وقت پیش از پا درآمده بودم. تو آن طور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن.»
دستم را فشار داد. سرش را که بالا گرفت، دیدم چشم هایش سرخ شده. هر وقت خیلی ناراحت می شد، چشم هایش این طور می شد. هر چند این حالتش را دوست داشتم، اما هیچ دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینم. من هم دستش را فشار دادم و گفتم: «دیگر خوب نیست. بلند شو برو. الان همه فکر می کنند با هم دعوایمان شده.»