} و میگفتند: «ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِیُقَرِّبُونا إِلَی اللَّهِ زُلْفی» -. زمر / ۳ - {ما آنها را جز برای این که ما را هر چه بیشتر به خدا نزدیک گردانند، نمی پرستیم}. بر عرب دشوار آمد که دین پدران خود را رها کنند؛ از این رو خداوند مهاجران اولیه قوم رسول خدا را مخصوص گردانید که رسولش را تصدیق کنند و به او ایمان آورند و او را هم یاری کنند و به همراه او بر آزارهای سختی که قومشان بر آنان روا میداشت شکیبا باشند و بر این که آنها او را تکذیب میکردند صبر کنند. همه مردم با آنها مخلف بودند و آنها را عتاب مینمودند. اما آنها از کمی نفرات خود و کناره گیری مردم از آنها و همدستی قومشان علیه خودشان وحشت نکردند.
آنها اولین کسانی بودند که خداوند را در زمین عبادت نمودند و به خدا و رسولش ایمان آوردند. آنها نزدیکان و خاندان رسول خدا و سزاوارترین افراد به خلافت پس از ایشان هستند و فقط شخص ظالم در این امر با آنان به نزاع میکند. ای گروه انصار! شما کسانی هستید که نمی توان فضیلتتان در دین و پیشینه بزرگ شما در اسلام را انکار نمود. خداوند شما را به عنوان یاری دهندگان دین و رسولش برگزید و هجرت ایشان را به سوی شما قرار داد و بیشترین همسران و یاران رسول خدا از میان شماست. بعد از ما مهاجران اولیه نزد ما گروهی به منزلت شما وجود ندارد؛ ما امیران و شما وزیران باشید و از مشورت با شما دریغ نمی شود و امور بدون شما اجرا نخواهد شد.
منذر بن حباب بن الجموح برخاست - طبری این گونه روایت کرده، ولی سایر راویان نام او را حباب بن منذر گفته اند - و گفت: ای گروه انصار! زمام امورتان را خود به دست گیرید - و این حدیث را مانند آن چه که ابن ابی الحدید از طبری روایت کرده میآورد تا آن جا که - پس برخاستند و با او بیعت نمودند و بدین ترتیب هدفی که سعد بن عباده و قبیله خزرج برای آن جمع شده بودند، شکست خورد.
هشام از ابو مخنف نقل کرده، ابوبکر بن محمد خزاعی برایم نقل کرد که همه افراد قبیله اسلم آمدند تا با ابوبکر بیعت کنند، طوری که کوچه از حضور آنها پُر شد. عمر میگفت: همان زمانی که قبیله اسلم را دیدم، به پیروزی یقین پیدا کردم.
هشام از ابو مخنف نقل کرده، عبدالله بن عبدالرحمن میگفت: مردم از هر سو برای بیعت با ابوبکر آمدند و نزدیک بود سعد بن عباده را لگدمال کنند. یکی از اصحاب سعد گفت: مراقب سعد باشید، او را لگد نکنید. عمر گفت: او را بکشید خدا او را بکشد! سپس بالای سر سعد رفت و گفت: تصمیم داشتم آن قدر تو را لگد کنم که دستت از بدنت جدا شود. قیس بن سعد چانه عمر را گرفت و گفت: به خدا سوگند اگر یک موی او تکان بخورد، دندان سالمی در دهانت نمی گذارم. ابوبکر گفت: ای عمر! صبر داشته باش؛ در این جا مدارا بهتر است. و عمر او را رها کرد. سعد گفت: به خدا سوگند اگر توانایی ایستادن داشتم، در گوشه و کنار و راههای شهر، نعره ای بر شما میزدم که تو و اصحابت به خانههای خود بخزید. و به خدا سوگند تو را به میان همان عده ای که در میانشان فرمان بر و نه فرمان بردار بودی میفرستادم. مرا از این جا ببرید. وی را به خانه اش بردند و چند روزی او را رها کردند.
سپس پیکی را در پی او فرستادند که بیا و بیعت کن! مردم بیعت کرده اند و قبیله ات نیز بیعت کرده است. گفت: به خدا سوگند تا زمانی که تا آخرین تیر تیردانم را به سوی شما پرتاب نکنم و سرنیزهام را با خون شما رنگین نسازم و تا آخرین رمق با شمشیرم بر شما نزنم و با خانواده و آن دسته از قوم خود که پیرو من هستند با شما جنگ نکنم، بیعت نمی کنم و چنین نخواهم کرد، به خدا سوگند حتی اگر جن و انس نیز به پشتیبانی شما برخیزند، با شما بیعت نمی کنم تا این که به پیش گاه پروردگارم درآیم و از حساب اعمالم باخبر شوم. وقتی این سخن او به ابوبکر رسید، عمر به او گفت: رهایش مکن تا بیعت کند. بشیر بن سعد گفت: او لج کرده و نمی خواهد بیعت کند، و تا زمانی که کشته شود بیعت نمی کند، و زمانی کشته خواهد شد که فرزندان و خانواده و عده ای از قبیله اش نیز با وی کشته شوند. رها نمودنش ضرری برای شما ندارد. چرا که او فقط یک نفر است. رهایش نمودند و پیشنهاد بشیر بن سعد را پذیرفتنند و خیر خود را در نصیحت او دیدند. سعد در نماز آنها حاضر نمی شد و در جمعشان حضور پیدا نمی کرد و در حج با آنان همراهی نمی کرد و در وقت ترک [عرفات و مشعر] با آنان راه نمی رفت و تا زمان هلاکت ابوبکر بدین گونه بود.
-----------------------------------------------------
[۱]: و زاد فی الإمامة و السیاسة ۱/ ۱۷: و لو یجد علیهم أعوانا لصال بهم و لو بایعه أحد علی قتالهم لقاتلهم. [۲]: تلخیص الشافی ۳/ ۶۷- ۶۰.
🔰 شرح انعقاد سقیفه و کیفیت آن
🔻 #حدیث پنجاه و هفت
⭕️ به روایت عامه ( اهل تسنن)
سقیفه در کلام اهل تسنن به روایت از الشافی
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۵۷» - صفحه ۳۳۷]
مولف الشافی : سید - رضی الله عنه - پس از نقل این خبر میگوید: این خبر شرحی عبرت آمیز از جریان سقیفه است و کسی که در آن بیندیشد به چند چیز پی میبرد
یکی این که: قریش در برابر انصار به این که پیامبر - صلی الله علیه و آله - امامت را در میان آنان قرار داده باشد، احتجاج نکردند؛ زیرا اگر چنین دلیلی میآوردند، به ضرر خودشان میشد. آنها فقط ادعا کردند که از آن جا که نبوت در میان آنها بوده است و آنها از جهت نسب به پیامبر- صلی الله علیه و آله - نزدیک ترند و پیروان اولیه ایشان آنها بوده اند، پس برای خلافت سزاوارترند.
دیگر این که: بنای خلافت در سقیفه بر این بود که چه کسی غالب و پیروز شود و هر کدام از آنان میخواستند هر طور که شده خلافت را به دست بیاورند؛ چه به حق و چه به باطل، چه قوی باشند و چه ضعیف.
دیگر این که: سبب ضعف انصار و برتری مهاجران، جانب داری بشیر بن سعد از مهاجران شد که سببش حسادت به سعد بن عباده بود و افراد قبیله اوس نیز به جهت کنار کشیدن او از انصار بود که جانب قریش را گرفتند.
از آن جمله: مخالفت سعد و خانواده و قومش همچنان باقی ماند و آنها دست از مخالفت برنداشتند، و فقط کمی نفرات بود که مانع از قیام آنها شد. -. الشافی: ۳۹۵، تلخیص الشافی ۳: ۶۷ -
در این جا نقل کلام سید تمام میشود، خداوند مقامش را بالا ببرد.
-----------------------------------------------------
الشافی: ۳۹۵ تلخیص الشافی ۳/ ۶۷.
🔰 شرح انعقاد سقیفه و کیفیت آن
🔻 #حدیث پنجاه و هشت
⭕️ به روایت عامه ( اهل تسنن)
سقیفه در کلام اهل تسنن به روایت تاریخ الکامل
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۵۸» - صفحه ۳۳۹]
ابن اثیر در کامل گفته است: هنگامی که رسول خدا - صلی الله علیه و آله - وفات یافتند، انصار در سقیفه بنی ساعدة جمع شدند تا با سعد بن عباده بیعت کنند. این خبر به ابوبکر رسید و او به همراه عمر و ابو عبیدة بن جراح پیش آنها رفت و گفت: چه خبر است؟ گفتند: یک امیر از ما و یک امیر از شما. ابوبکر گفت: امیران از ما و وزیران از شما، و سپس گفت: من به یکی از این دو نفر، عمر و ابوعبیدة به عنوان امین این امت راضی هستم. عمر گفت: کدام یک از شما دلش راضی میآید آن دو تقدمی که پیامبر - صلی الله علیه و آله - آنها را مقدم داشته، واگذارد؟ عمر با او بیعت کرد و مردم نیز بیعت نمودند. انصار و یا عده ای از آنان گفتند: ما فقط با علی بیعت میکنیم. ابن أثیر گفته است: علی و بنی هاشم و زبیر و طلحه از بیعت سر باز زدند. زبیر گفت: تا زمانی که با علی یبعت نشود، شمشیرم را در غلاف نمی گذارم. عمر گفت: شمشیرش را بگیرید و بر سنگ بزنید. سپس عمر پیش آنها رفت و آنان را گرفت و برای بیعت آورد.
سپس داستان ابوسفیان و عباس را که پیشتر ذکر شد، نقل کرده است.
و بعد حدیثی طولانی از ابن عباس از قول عبدالرحمن بن عوف نقل میکند، تا به این جا میرسد که: زمانی که عمر از سفر حج به مدینه بازگشت، بر منبر نشست و گفت: شنیدهام که یکی از شما گفته است: اگر امیرالمؤمنین بمیرد، با فلانی بیعت میکنم. هیچ کس نباید فریب بخورد و بگوید که بیعت با ابوبکر حادثه ای ناگهانی بوده است. این گونه بوده است، اما خداوند آن را از شر [شورش] نگه داشت. در میان شما کسی نیست که در خیرات از ابوبکر پیشی گرفته باشد. زمانی که رسول خدا - صلی الله علیه و آله - وفات یافتند، او [یعنی ابوبکر] شایسته [حکومت] بود، ولی علی - علیه السلام - و زبیر و همراهانشان در منزل فاطمه علیها السلام جمع شدند و با ما همراهی نکردند و انصار نیز با ما همراهی نکردند. مهاجران نزد ابوبکر جمع شدند و... داستان سقیفه را چنان چه گفته شد نقل میکند.
سپس از ابی عمرة انصاری جریانی مشابه آن چه از تلخیص شافی نقل کردیم، روایت میکند و این چنین ادامه میدهد: زهراوی نقل کرده، علی - علیه السلام - و بنی هاشم و زبیر به مدت شش ماه با ابوبکر بیعت نکردند. تا این که فاطمه - علیها السلام - وفات نمود و بعد با او بیعت نمودند. فردای این بیعت، ابوبکر بر منبر نشست و مردم با او بیعت عام کردند. -. تاریخ الکامل ۲: ۲۰ - ۲۲۴ -
در این جا نقل از کتاب کامل تمام میشود.
-----------------------------------------------------
تاریخ الکامل ۲/ ۲۲۰- ۲۲۴.
سقیفه در کلام اهل تسنن به روایت کشف الحق
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۵۹»]
علامه - قدّس سرّه - در کتاب کشف الحق گفته است: طبری در تاریخ خود روایت کرده، عمر بن خطاب به منزل علی - علیه السلام - رفت و گفت: به خدا سوگند یا [خانه] را بر سرتان به آتش میکشم، یا برای بیعت بیرون میآیید. -. تاریخ طبری ۳: ۲۰۲ -
واقدی روایت کرده، عمر بن خطاب با عده ای از جمله اسید بن حضیر و سلمة بن اسلم، نزد علی - علیه السلام - رفت و گفت: یا بیرون میآیید، یا [خانه را] بر شما به آتش میکشیم. -. کتاب الواقدی، شرح نهج البلاغه ۱: ۳۴ -
ابن خنزابه در غرر خود از زید بن اسلم روایت کرده، من از کسانی بودم که وقتی علی - علیه السلام - و یارانش از بیعت امتناع کردند، به همراه عمر به در خانه فاطمه - علیها السلام - هیزم بردم؛ عمر به فاطمه - علیها السلام - گفت: کسانی که در خانه ات هستند را بیرون بیانداز، وگرنه خانه را با هر که در آن است به آتش میکشم. این در حالی بود که علی و فاطمه و حسن و حسین - علیهم السلام - و عده ای از اصحاب پیامبر - صلی الله علیه و آله - درون خانه بودند. فاطمه - علیها السلام - فرمودند: آیا [واقعاً] میخواهی علی و فرزندانم را به آتش بکشی؟ گفت: آری به خدا سوگند، مگر این که بیرون بیاید و بیعت کند.
ابن عبد ربه -. العقد الفرید ۳: ۶۳ -
که از بزرگان آنها [اهل تسنن] است نقل کرده، اما علی - علیه السلام - و عباس در خانه فاطمه سلام الله علیها نشستند [و بیرون نیامدند]. ابوبکر به عمر گفت که اگر آن دو امتناع کردند با آنها بجنگ. عمر با مشعلی از آتش آمد تا خانه را بر سر آن دو به آتش بکشد. فاطمه - علیها السلام - او را دیدند و فرمودند: ای پسر خطاب! آیا امده ای خانه ما را به آتش بکشی؟ گفت: آری.
مؤلف کتاب المحاسن و أنفاس الجواهر نیز مانند همین را روایت کرده است. -. کشف الحق، قسمت مطاعن
در این جا روایت علامه - رحمه الله تعالی - پایان مییابد.
سقیفه به روایت اهل تسنن
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۶۰»]
**[ترجمه]ابن ابی الحدید در ابتدای جلد ششم شرح نهج البلاغة از کتاب سقیفه احمد بن عبدالعزیز جوهری از سعید بن کثیر انصاری روایت کرده، وقتی پیامبر - صلی الله علیه و آله و سلم - وفات یافتند، انصار در سقیفه بنی ساعدة جمع شدند و گفتند: رسول خدا صلی الله علیه و آله رحلت نموده اند، سعد بن عباده به پسرش قیس یا یکی دیگر از پسرانش گفت: من به سبب بیماری نمی توانم بلند سخن بگویم، تو هر آنچه میگویم را بلند برایشان تکرار کن. سعد سخن میگفت و پسرش سخنان او را میشنید و بلند تکرار میکرد تا قومش بشنوند. وی پس از حمد و ثنای خداوند گفت:
شما سابقه ای در دین و فضیلتی در اسلام دارید که هیچ قبیله ای از عرب آن را ندارد. رسول خدا - صلی الله علیه و آله - حدود ده سال میان قوم خود بودند و آنها را به عبادت خداوند رحمن و کنارگذاشتن بتها دعوت نمودند، اما فقط عده ای اندک از آنان به ایشان ایمان آوردند. به خدا سوگند آنها نمی توانستند از رسول خدا - صلی الله علیه وآله - حفاظت کنند و دینش را عزت دهند و در مقابل دشمنان ایشان بایستند، تا این که خداوند بهترین فضیلت را برای شما خواست و کرامت را به طرف شما کشاند و شما را به دین خود مخصوص نمود و ایمان به آن و رسولش و عزیز نمودن دینش و جهاد با دشمنانش را روزی اتان کرد. شما بیش از همه نسبت به کسانی که از ایشان تخلف کردند شدت عمل داشتید و بیش از دیگران بر دشمنان ایشان سنگینی نمودید، تا این که آنها چه از سر رضایت و چه اکراه تسلیم امر خدا شدند و مردمان دوردست با شمشیرهای شما، با حقارت و ذلت به اطاعت درآمدند، و سرانجام خداوند به وعده ای که به پیامبر شما داده بود عمل نمود و عرب به شمشیرهای شما گردن نهادند. سپس خداوند ایشان را، در حالی که از شما راضی بودند و شما نور چشم او بودید به نزد خود برد. این امر [یعنی خلافت] را محکم با دستانتان بگیرید که شما بدان شایسته تر و سزاوارترید.
همگی جواب دادند: نظر تو صحیح و سخنت درست است و ما از فرمان تو سرپیچی نمی کنیم و این امر را به تو میسپاریم. تو برای ما کافی و بر مصلحت مؤمنان راضی هستی.
سپس سخن را از سر گرفتند و گفتند اگر مهاجران قریش نپذیرفتند و گفتند: ما مهاجران و اصحاب نخستین رسول خدا صلی الله علیه و آله و خویشان و دوستان ایشان هستیم؛ پس برای چه در این باره با ما نزاع میکنید؟
عده ای از آنان گفتند: در آن صورت میگوییم یک امیر از ما و یک امیر از شما، و هرگز به کمتر از این قانع نمی شویم؛ زیرا ما نیز در نصرت [رسول خدا] و پناه دادن [به مهاجران] فضیلتی مانند آنها در هجرتشان داریم، هر چه در کتاب خدا درباره آنها آمده، درباره ما نیز آمده است و هر چه برای آنها شمرده شده، برای ما نیز شمرده شده است. پس ما قصد برتری جویی بر آنان را نداریم، پس امیری از ما و امیری از آن ها.
سعد بن عباده گفت: همین سرآغاز ضعف شماست.
خبر به عمر رسید و بلافاصله به خانه پیامبر - صلی الله علیه و آله و سلم - آمد و دید ابوبکر در خانه است و علی علیه السلام مشغول مهیا کردن [پیکر] رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - [برای دفن] هستند. کسی که خبر را به عمر رسانده بود معن بن عدی بود که آمد و دست عمر را گرفت وگفت: برخیز! عمر گفت: من کار دارم و نمی توانم. معن بن عدی گفت: باید برخیزی، عمر برخاست و او به عمر گفت: این قبیله ی انصار در سقیفه بنی ساعدة جمع شده اند و سعد بن عباده نیز در آنجاست و آنها به دور او میچرخند و رجز میخوانند که تو امید ما هستی و نسل تو امید ماست و بزرگان آنها نیز در آن جا هستند. میترسم که فتنه برپا شود، ای عمر! چه صلاح میبینی؟ برو به برادرانت هم خبر بده و چاره ای برای خود بیندیشید؛ من کنون دروازه فتنه مینگرم که باز شده است، مگر این که خداوند آن را ببندد.
عمر خیلی مضطرب شد و پیش ابوبکر آمد و دستش را گرفت و گفت: برخیز! ابوبکر گفت: من کار دارم، عمر گفت باید برخیزی، اگر خدا بخواهد به زودی بر میگردیم. ابوبکر به همراه عمر برخاست و عمر جریان را به او گفت، ابوبکر نیز بسیار مضطرب گشت و هر دو با عجله به طرف سقیفه بنی ساعدة شتافتند و دیدند بزرگان انصار در آن جا جمعند و سعد بن عباده با آن حال مریضش نیز در میان آنان است. عمر خواست تا باب سخن را بگشاید و بستر را برای ابوبکر فراهم نماید، خودش نقل کرده که ترسیدم ابوبکر کلام نتواند به طور کامل سخن را ادا کند. عمر که شروع کرد، ابوبکر او را بازداشت و گفت: صبر کن تا من حرف بزنم، بعد از سخنان من هرچه میخواهی بگو.
ابوبکر بعد از ذکر شهادتین گفت: همانا خداوند - جلّ ثناءه - محمد را برای هدایت و دین حق مبعوث کرد و او نیز به اسلام فرا خواند. آن گاه خداوند دلها و اختیار ما را به سوی چیزی که ما را به آن دعودت میکرد سوق داد، ما مهاجران اولین کسانی بودیم که اسلام آوردیم، مردم همگی به تبع ما ایمان آوردند، ما خویشاوندان پیامبر - صلی الله علیه و آله و سلم - هستیم و به لحاظ نسب در رأس عرب میباشیم، هیچ قبیله عربی نیست، جز این که قریش در آن مولودی داشته است. و شما انصار خداوند هستید، شما رسول خدا - صلی الله علیه و آله - را یاری کردید، شما وزیران رسول خدا - صلی الله علیه و آله -، و برادران ما در کتاب خدا، و شریکان ما در دین و هر کار خیری که ما در آن بوده ایم میباشید. شما محبوب ترین مردم برای ما وگرامی ترین آنها در نزد ما هستید و شایسته ترین مردم بر رضایت به قضای الهی و تسلیم در مقابل آن چه که خداوند به برادران مهاجرتان بخشیده و در این که بر آنها حسادت نورزیدید، شایسته ترین افراد هستید، شما بودید که هنگام تنگ دستی برای آنها از خود گذشتگی کردید، شما شایسته ترین مردمید در این که این امر را نقض نکنید و آن را بر دستانتان نچرخانید، من شما را به ابو عبیدة و عمر دعوت میکنم و هر دوی آنها را برای این کار میپسندم و هر دو آنها را شایسته این کار میبینم.
عمر و ابوعبیدة گفتند: شایسته نیست کسی از مردم مافوق تو باشد، تو یار غار و دومین آن دو نفر هستی، و رسول خدا صلی الله علیه و آله بر تو امر کردند که نماز را به پا داری. پس تو شایسته ترین مردم برای این کار هستی. انصار گفتند: به خدا سوگند ما بر سر خیری که خداوند آن را به طرف شما کشانده باشد حسادت نمی ورزیم، و هیچ کس نزد ما محبوب تر و پسندیده تر از شما نیست، ولی ما بیم فردا را داریم که مبادا کسی بر این کار چیره شود که نه از ماست و نه از شما، پس اگر امروز یکی از خودتان را برای این کار قرار بدهید، ما با او بیعت میکنیم و رضایت داریم که هنگامی که او از دنیا برود یکی از انصار را برای این کار برگزینیم، و وقتی او نیز از دنیا برود شخص دیگری از مهاجران بر سر کار باشد و تا زمانی که این امت باقی است به همین شیوه پیش رود، و این شیوه برای برقراری عدالت در امت محمد - صلی الله علیه و آله و سلم - مناسب تر است تا طوری نشود که یکی از انصار بیم آن داشته باشد که حقش ضایع شود و فردی از قریش بر او مسلط شود و یا یک قریشی بیم آن داشته باشد که حقش ضایع شود و فردی از انصار بر او مسلط شود.
ابوبکر برخاست و گفت: هنگامی که رسول خدا - صلی الله علیه و آله - مبعوث شدند، بر عرب دشوار آمد که دین پدرانشان را رها کنند؛ از این رو با او مخالفت کردند و در مقابلش جبهه گیری نمودند. خداوند مهاجران نخستین را مختص گرداند به این که او را تصدیق کنند و به او ایمان آورند و با او هم یاری نمایند و به همراه او در برابر شدت آزار قومش شکیبایی بورزند، آنها نیز از تعداد زیاد دشمنانشان وحشت نکردند و اولین کسانی بودند که خداوند را در روی زمین بندگی کردند. آنها اولین کسانی بودند که به رسول خدا ایمان آوردند، و آنان دوستان و عترت پیامبر و سزاوارترین مردم برای حکومت بعد از اویند و فقط ظالمان در این حق با آنها نزاع میکنند. و بعد از مهاجران از جهت میزان فضائل و سابقه در اسلام به مانند شما نیست، پس ما امیرانیم و شما وزیران، ما از مشورت با شما دریغ نمی کنیم نمی کنیم و بدون شما کاری انجام نمی دهیم.
حباب بن منذر بن جموح برخاست و گفت: ای گروه انصار! امور را به دست خودتان گیرید، مردم تحت حمایت و در زیر سایه شما هستند و هرگز کسی جرأت مخالفت با شما را ندارد، و مردم جز به فرمان شما کاری انجام نمی دهند. شما پناه دهندگان [به مهاجرین] و یاری دهندگان [پیامبر] هستید و هجرت [پیامبر] به سوی شما بوده است، شما صاحبان خانه و ایمان هستید، به خدا سوگند خداوند آشکارا عبادت نشد مگر توسط شما و در سرزمین شما، و نمازی به جماعت اقامه نشد مگر در مساجد شما، و ایمان شناخته نشد مگر از طریق شمشیرهای شما، پس خودتان امورتان را به دست بگیرید. اگر اینان آن چه شنیدید را نپذیرند، پس یک امیر از ما و یک امیر از آن ها.
عمر گفت: هرگز! دو شمشیر در یک غلاف نمی گنجند، عرب رضایت نمی دهد که شما بر آنان حکومت کنید در حالی که پیامبرشان از غیر شماست، و از سوی دیگر عرب مانعی در این نمی بیند که زمام امورش را به کسی بسپارد که نبوّت و سرآغاز دین از میان آنها بوده است، ما در این مورد حجتی آشکار علیه کسانی که با ما مخالف باشند داریم، و دلیلی روشن برای آنها که با نزاع داشته باشند میآوریم. جز کسی که به باطل رهنمون میشود و یا متمایل به گناه باشد و یا در هلاکت غوطه ور است، چه کسی بر سر حکومت محمد و میراث او با ما که دوستان و خویشان اوییم، خصومت میورزد؟
حباب برخاست و گفت: ای گروه انصار! به سخنان این مرد و یارانش گوش ندهید که سهم شما از این امر را برای خود ببرند، و اگر آن چه به آنها عطا کردید را از شما نپذیرفتند، آنان را از سرزمینتان بیرون برانید و خود حکومت بر آنها را به دست گیرید، شما برای این کار شایسته ترین مردمید؛ زیرا کسانی که به این حکومت تن در نمی دادند به وسیله شمشیرهای شما مطیع آن گشتند. منم آن صاحب نظر درست اندیش و آن درخت نخل پربار [و با تجربه]، اگر بخواهید همه چیز را به حال اولش بازمی گردانیم. به خدا سوگند هر کسی آن چه که گفتم را رد کند، بینی اش را با شمشیر به خاک میمالم.
وقتی بشیر بن سعد خزرجی، که که از بزرگان خزرج بود و نسبت به سعد بن عباده حسادت داشت، دید که انصار در این امر بر سعد بن عباده توافق دارند، برخاست و گفت: ای انصار! اگر چه ما از پیش گامان [در اسلام] بودیم، ولی ما از جهاد کردن و اسلام آوردن خود چیزی جز رضایت پروردگارمان و اطاعت پیامبرمان را نمی خواستیم، شایسته نیست که به خاطر آن خودمان را برتر از دیگران بدانیم، و نباید در عوض آن به دنبال چیزی از دنیا باشیم. محمد مردی از قریش بود و قوم او بر ارث بردن حکومت او سزاوارترند، و به خدا قسم خداوند مرا نبیند که در باره این امر با آنها نزاع کنم، پس تقوای خدا پیشه کنید و با آنها نزاع و مخالفت نکنید.
ابوبکر برخاست و گفت: این عمر و این هم ابوعبیدة، با هر کدام که میخواهید بیعت کنید، عمر و ابوعبیدة گفتند: به خدا سوگند با وجود تو ما این امر را بر عهده نمی گیریم، تو برترین مهاجران و دومین آن دو نفر و جانشین رسول خدا - صلی الله علیه و آله - در اقامه نماز هستی، و نماز برترین امر دین است، دستت را بگشای تا با تو بیعت کنیم، زمانی که ابوبکر دستش را باز کرد و عمر و ابوعبیدة رفتند که با او بیعت کنند، بشیر بن سعد از آن دو پیشی گرفت و با ابوبکر بیعت نمود.
حباب بن منذر او را صدا زد و گفت: ای بشیر! عاق کنندگان تو را عاق کنند! به خدا سوگند تنها چیزی که تو را بر انجام این کار واداشت حسادت بر پسر عمویت بود، وقتی افراد قبیله اوس دیدند که یکی از روسای قبیله خزرج بیعت کرده، اسید بن حضیر که رئیس قبیله اوس بود برخاست و او نیز به جهت حسادت بر سعد و رقابتی که بر سر حکومت با او داشت بیعت کرد و وقتی اسید بیعت کرد، تمام افراد قبیله اوس بیعت نمودند.
سعد بن عباده بیمار را بلند کردند و به خانه اش بردند. او در آن روز و روزهای بعد از بیعت امتناع کرد، عمر خواست تا به زور سعد را به بیعت وادارد، ولی با او مشورت شد که این کار را انجام ندهد، که او تا کشته نشود، بیعت نمی کند، و وقتی کشته میشود که خانواده اش کشته شوند، و وقتی خانواده اش کشته میشوند که همه افراد قبیله خزرج کشته شوند، و اگر با قبیبله خزرج جنگیده شود، قبیله اوس نیز همراه آنان خواهد شد، و به این ترتیب کار خراب میشود. از این رو او را رها کردند. سعد به نماز آنها اقتدا نمی کرد و در جمع آنها حضور نمی یافت و به حکم آنان تن در نمی داد و اگر پیروانی مییافت با آنها میجنگید. و به همین حال بود تا زمانی که ابوبکر از دنیا رفت. در زمان خلافت عمر، روزی عمر را دید که سوار بر شتری است، و حال آن که خود سعد سوار بر اسب بود. عمر به سعد گفت: وای بر تو ای سعد! سعد به عمر گفت: وای بر تو ای عمر! بعد گفت: آیا تو جانشین دوستت هستی؟ گفت: آری من هستم. و بعد به عمر گفت: به خدا سوگند تو بدترین فردی هستی که در کنار او بوده ام. عمر گفت: هر کس از هم جواری کسی بدش بیاید، از کنار او میرود. سعد گفت: امیدوارم که به زودی کنار تو را رها کنم و به نزد کسی بروم که هم جواری با او از جوار تو واصحابت برایم محبوب تر است. بعد از این جریان سعد مدت کمی زنده بود و رهسپار شام شد و در آن جا درگذشت و نه با ابوبکر و نه با عمر و نه هیچ کس دیگری بیعت نکرد.
مردم زیادی پیش ابوبکر رفتند و در آن روز بخش زیادی از مسلمانان با او بیعت کردند. بنی هاشم در خانه علی بن ابی طالب - علیه السلام - جمع شده بودند و زبیر نیز که خود را مردی از بنی هاشم میپنداشت، همراه آنان بود، علی - علیه السلام - میفرمودند: زبیر همیشه با ما اهل بیت بود، تا زمانی که فرزندانش بزرگ شدند و او را از ما دور کردند. بنی امیه نیز دور عثمان بن عفان جمع شده بودند، و بنی زهره نیز گرد سعد و عبدالرحمن را گرفته بودند. عمر و ابوعبیدة آمدند و گفتند: شماها چرا حلقه حلقه شده اید؟ برخیزید و با ابوبکر بیعت کنید؛ مردم و انصار با او بیعت نمودند، عثمان و اطرافیان او و نیز سعد و عبدالرحمان و همراهان آن دو برخاستند و با ابوبکر بیعت کرده اند.
عمر به همراه گروهی که اسید بن حضیر و سلمة بن اسلم نیز در میان آنها بودند، به طرف خانه فاطمه علیها السلام رفتند؛ عمر به آنها گفت: بیایید و بیعت کنید، آنها چنین نکردند و زبیر با شمشیرش بیرون آمد، عمر گفت: سگ را بگیرید، سلمة بن اسلم بر او پرید و شمشیر را از دستش گرفت و به دیوار زد، سپس او و علی و بنی هاشم را [برای بیعت] بردند، و حال آن که علی - علیه السلام - میفرمودند: من بنده خدا و برادر رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - هستم. ایشان را پیش ابوبکر بردند و گفتند: بیعت کن. ایشان فرمودند: من برای این امر سزاوارتر از شما هستم و با شما بیعت نمی کنم، شما باید با من بیعت کنید، این امر را به دلیل خویشاوندی با رسول خدا - صلی الله علیه و آله - از دست انصار به در آورده اید و آنها نیز پیشوایی را به شما دادند و امارت را تسلیم شما نمودند؛ من نیز به همان دلیلی که شما با آن بر انصار احتجاج کردید، بر شما استدلال میکنم، پس اگر از خدا بر خودتان بیم دارید، با ما به انصاف رفتار کنید و همان طور که انصار آن را از آن شما شمردند، شما نیز آن را برای ما بدانید، و اگر نه آگاهانه به ظلم خود بپردازید.
عمر گفت: تا بیعت نکنی رهایت نمی کنیم. علی - علیه السلام - به او فرمودند: ای عمر! بدوش که سهمی از آن هم به تو میرسد، امروز امر [خلافت] او را مستحکم کن تا فردا آن را به تو برگرداند. نه به خدا سوگند سخنت را نمی پذیرم و با او بیعت نمی کنم. ابوبکر به او گفت: اگر با من بیعت نمی کنی، تو را وادار به این کار نمی کنم. ابو عبیده به ایشان گفت: ای ابالحسن! تو جوانی کم سن و سال هستی و اینان پیران [و بزرگان] قوم تو، قریش هستند، تو نسبت به امور تجربه و شناخت آنها را نداری و من ابوبکر را برای این کار قوی تر از تو و تحملش را بیشتر از تو میبینم، پس این کار را به او بسپار و راضی شو. اگر تو زنده بمانی و عمرت طولانی باشد، آن وقت تویی که به جهت فضل وخویشاوندی و سابقه و جهادی که داری شایسته و سزاوار این امر میگردی.
علی - علیه السلام - فرمودند: ای گروه مهاجران! شما را به خدا، شما را به خدا حکومت محمد - صلی الله علیه و آله - را از خانه اش خارج نکنید و به خانههای خود نبرید، و اهل بیت او را از مقام و حقی که در بین مردم دارند کنار نزنید. ای گروه مهاجران! به خدا سوگند ما اهل بیت پیامبر برای این کار از شما سزاوارتریم، مگر نه این است که قاری کتاب خدا، فقیه در دین خدا، عالم به سنت و آگاه به امور رعیت از میان ماست؟ به خدا سوگند در میان ماست. پس از هوای نفس خود پیروی نکنید تا بیشتر از این از حق دور نشوید.
بشیر بن سعد گفت: ای علی! اگر انصار این سخنان را قبل از بیعت با ابوبکر از تو شنیده بودند، هیچ دو نفری بر سر [خلافت] تو با هم اختلاف نمی کردند، ولی اینان دیگر بیعت کرده اند. علی - علیه السلام - به خانه اشان رفتند و بیعت ننمودند. و همین طور در خانه اشان ماندند، تا زمانی که فاطمه علیها السلام رحلت کردند. سپس بیعت نمودند. -. [۱]
این مطلب را بلاذری در ۱: ۵۸۷ و ابن قتیبه در الإمامة والسیاسة ۱: ۱۸ آورده اند. -
ابن ابی الحدید پس از نقل این مطالب میگوید: -. شرح نهج البلاغة ۲: ۳ - ۵ - این حدیث نشان میدهد که روایتی که در صحیح بخاری و صحیح مسلم نقل شده -. صحیح مسلم، فضائل الصحابة شماره ۱۱، مسند احمد ۶: ۱۰۶، صحیح بخاری ۹: ۱۰۰ - نادرست است؛ منظورم روایتی است که حاکی از آن است که پیامبر - صلی الله علیه و آله - در زمان بیماری اشان به عائشه فرموده اند: بگو پدر و برادرت پیش من بیایند تا نوشته ای برای ابوبکر بنویسم؛ زیرا میترسم کسی مدعی شود و یا آرزومندی تمنایی کند، و حال آن که خدا و مومنان فقط ابوبکر را [برای این کار] میپسندند.
سپس از کتاب سقیفه، تألیف احمد بن عبدالعزیز جوهری، با سند خود از عبدالله بن عبدالرحمن روایت کرده که محمد بن علی، امام باقر - علیهما السلام - فرمودند: علی - علیه السلام - فاطمه - صلوات الله علیها - را بر الاغی سوار نمودند و به همراه ایشان شبانه به خانههای انصار رفتند تا از آنها یاری بخواهند؛ فاطمه سلام الله علیها از آنها میخواستند تا ایشان را یاری رسانند و آنها میگفتند: ای دختر رسول خدا! ما با این مرد بیعت کرده ایم، اگر پسرعمویتان قبل از ابوبکر پیش ما آمده بود، با ابوبکر بیعت نمی کردیم. علی علیه السلام فرمودند: آیا بدن رسول خدا را در خانه اشان رها میکردم و هنوز او را کفن و دفن نکرده، پیش مردم میآمدم تا بر سر حکومت ایشان با آنها نزاع کنم؟ فاطمه علیها السلام فرمودند: ابالحسن کاری انجام دادند که باید انجام میدادند، و آنان کاری کردند که خداوند خود برای [جزای] آنها در آن کار کافی است.