سقیفه در کلام اهل تسنن به روایت کشف الحق
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۵۹»]
علامه - قدّس سرّه - در کتاب کشف الحق گفته است: طبری در تاریخ خود روایت کرده، عمر بن خطاب به منزل علی - علیه السلام - رفت و گفت: به خدا سوگند یا [خانه] را بر سرتان به آتش میکشم، یا برای بیعت بیرون میآیید. -. تاریخ طبری ۳: ۲۰۲ -
واقدی روایت کرده، عمر بن خطاب با عده ای از جمله اسید بن حضیر و سلمة بن اسلم، نزد علی - علیه السلام - رفت و گفت: یا بیرون میآیید، یا [خانه را] بر شما به آتش میکشیم. -. کتاب الواقدی، شرح نهج البلاغه ۱: ۳۴ -
ابن خنزابه در غرر خود از زید بن اسلم روایت کرده، من از کسانی بودم که وقتی علی - علیه السلام - و یارانش از بیعت امتناع کردند، به همراه عمر به در خانه فاطمه - علیها السلام - هیزم بردم؛ عمر به فاطمه - علیها السلام - گفت: کسانی که در خانه ات هستند را بیرون بیانداز، وگرنه خانه را با هر که در آن است به آتش میکشم. این در حالی بود که علی و فاطمه و حسن و حسین - علیهم السلام - و عده ای از اصحاب پیامبر - صلی الله علیه و آله - درون خانه بودند. فاطمه - علیها السلام - فرمودند: آیا [واقعاً] میخواهی علی و فرزندانم را به آتش بکشی؟ گفت: آری به خدا سوگند، مگر این که بیرون بیاید و بیعت کند.
ابن عبد ربه -. العقد الفرید ۳: ۶۳ -
که از بزرگان آنها [اهل تسنن] است نقل کرده، اما علی - علیه السلام - و عباس در خانه فاطمه سلام الله علیها نشستند [و بیرون نیامدند]. ابوبکر به عمر گفت که اگر آن دو امتناع کردند با آنها بجنگ. عمر با مشعلی از آتش آمد تا خانه را بر سر آن دو به آتش بکشد. فاطمه - علیها السلام - او را دیدند و فرمودند: ای پسر خطاب! آیا امده ای خانه ما را به آتش بکشی؟ گفت: آری.
مؤلف کتاب المحاسن و أنفاس الجواهر نیز مانند همین را روایت کرده است. -. کشف الحق، قسمت مطاعن
در این جا روایت علامه - رحمه الله تعالی - پایان مییابد.
سقیفه به روایت اهل تسنن
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۶۰»]
**[ترجمه]ابن ابی الحدید در ابتدای جلد ششم شرح نهج البلاغة از کتاب سقیفه احمد بن عبدالعزیز جوهری از سعید بن کثیر انصاری روایت کرده، وقتی پیامبر - صلی الله علیه و آله و سلم - وفات یافتند، انصار در سقیفه بنی ساعدة جمع شدند و گفتند: رسول خدا صلی الله علیه و آله رحلت نموده اند، سعد بن عباده به پسرش قیس یا یکی دیگر از پسرانش گفت: من به سبب بیماری نمی توانم بلند سخن بگویم، تو هر آنچه میگویم را بلند برایشان تکرار کن. سعد سخن میگفت و پسرش سخنان او را میشنید و بلند تکرار میکرد تا قومش بشنوند. وی پس از حمد و ثنای خداوند گفت:
شما سابقه ای در دین و فضیلتی در اسلام دارید که هیچ قبیله ای از عرب آن را ندارد. رسول خدا - صلی الله علیه و آله - حدود ده سال میان قوم خود بودند و آنها را به عبادت خداوند رحمن و کنارگذاشتن بتها دعوت نمودند، اما فقط عده ای اندک از آنان به ایشان ایمان آوردند. به خدا سوگند آنها نمی توانستند از رسول خدا - صلی الله علیه وآله - حفاظت کنند و دینش را عزت دهند و در مقابل دشمنان ایشان بایستند، تا این که خداوند بهترین فضیلت را برای شما خواست و کرامت را به طرف شما کشاند و شما را به دین خود مخصوص نمود و ایمان به آن و رسولش و عزیز نمودن دینش و جهاد با دشمنانش را روزی اتان کرد. شما بیش از همه نسبت به کسانی که از ایشان تخلف کردند شدت عمل داشتید و بیش از دیگران بر دشمنان ایشان سنگینی نمودید، تا این که آنها چه از سر رضایت و چه اکراه تسلیم امر خدا شدند و مردمان دوردست با شمشیرهای شما، با حقارت و ذلت به اطاعت درآمدند، و سرانجام خداوند به وعده ای که به پیامبر شما داده بود عمل نمود و عرب به شمشیرهای شما گردن نهادند. سپس خداوند ایشان را، در حالی که از شما راضی بودند و شما نور چشم او بودید به نزد خود برد. این امر [یعنی خلافت] را محکم با دستانتان بگیرید که شما بدان شایسته تر و سزاوارترید.
همگی جواب دادند: نظر تو صحیح و سخنت درست است و ما از فرمان تو سرپیچی نمی کنیم و این امر را به تو میسپاریم. تو برای ما کافی و بر مصلحت مؤمنان راضی هستی.
سپس سخن را از سر گرفتند و گفتند اگر مهاجران قریش نپذیرفتند و گفتند: ما مهاجران و اصحاب نخستین رسول خدا صلی الله علیه و آله و خویشان و دوستان ایشان هستیم؛ پس برای چه در این باره با ما نزاع میکنید؟
عده ای از آنان گفتند: در آن صورت میگوییم یک امیر از ما و یک امیر از شما، و هرگز به کمتر از این قانع نمی شویم؛ زیرا ما نیز در نصرت [رسول خدا] و پناه دادن [به مهاجران] فضیلتی مانند آنها در هجرتشان داریم، هر چه در کتاب خدا درباره آنها آمده، درباره ما نیز آمده است و هر چه برای آنها شمرده شده، برای ما نیز شمرده شده است. پس ما قصد برتری جویی بر آنان را نداریم، پس امیری از ما و امیری از آن ها.
سعد بن عباده گفت: همین سرآغاز ضعف شماست.
خبر به عمر رسید و بلافاصله به خانه پیامبر - صلی الله علیه و آله و سلم - آمد و دید ابوبکر در خانه است و علی علیه السلام مشغول مهیا کردن [پیکر] رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - [برای دفن] هستند. کسی که خبر را به عمر رسانده بود معن بن عدی بود که آمد و دست عمر را گرفت وگفت: برخیز! عمر گفت: من کار دارم و نمی توانم. معن بن عدی گفت: باید برخیزی، عمر برخاست و او به عمر گفت: این قبیله ی انصار در سقیفه بنی ساعدة جمع شده اند و سعد بن عباده نیز در آنجاست و آنها به دور او میچرخند و رجز میخوانند که تو امید ما هستی و نسل تو امید ماست و بزرگان آنها نیز در آن جا هستند. میترسم که فتنه برپا شود، ای عمر! چه صلاح میبینی؟ برو به برادرانت هم خبر بده و چاره ای برای خود بیندیشید؛ من کنون دروازه فتنه مینگرم که باز شده است، مگر این که خداوند آن را ببندد.
عمر خیلی مضطرب شد و پیش ابوبکر آمد و دستش را گرفت و گفت: برخیز! ابوبکر گفت: من کار دارم، عمر گفت باید برخیزی، اگر خدا بخواهد به زودی بر میگردیم. ابوبکر به همراه عمر برخاست و عمر جریان را به او گفت، ابوبکر نیز بسیار مضطرب گشت و هر دو با عجله به طرف سقیفه بنی ساعدة شتافتند و دیدند بزرگان انصار در آن جا جمعند و سعد بن عباده با آن حال مریضش نیز در میان آنان است. عمر خواست تا باب سخن را بگشاید و بستر را برای ابوبکر فراهم نماید، خودش نقل کرده که ترسیدم ابوبکر کلام نتواند به طور کامل سخن را ادا کند. عمر که شروع کرد، ابوبکر او را بازداشت و گفت: صبر کن تا من حرف بزنم، بعد از سخنان من هرچه میخواهی بگو.
ابوبکر بعد از ذکر شهادتین گفت: همانا خداوند - جلّ ثناءه - محمد را برای هدایت و دین حق مبعوث کرد و او نیز به اسلام فرا خواند. آن گاه خداوند دلها و اختیار ما را به سوی چیزی که ما را به آن دعودت میکرد سوق داد، ما مهاجران اولین کسانی بودیم که اسلام آوردیم، مردم همگی به تبع ما ایمان آوردند، ما خویشاوندان پیامبر - صلی الله علیه و آله و سلم - هستیم و به لحاظ نسب در رأس عرب میباشیم، هیچ قبیله عربی نیست، جز این که قریش در آن مولودی داشته است. و شما انصار خداوند هستید، شما رسول خدا - صلی الله علیه و آله - را یاری کردید، شما وزیران رسول خدا - صلی الله علیه و آله -، و برادران ما در کتاب خدا، و شریکان ما در دین و هر کار خیری که ما در آن بوده ایم میباشید. شما محبوب ترین مردم برای ما وگرامی ترین آنها در نزد ما هستید و شایسته ترین مردم بر رضایت به قضای الهی و تسلیم در مقابل آن چه که خداوند به برادران مهاجرتان بخشیده و در این که بر آنها حسادت نورزیدید، شایسته ترین افراد هستید، شما بودید که هنگام تنگ دستی برای آنها از خود گذشتگی کردید، شما شایسته ترین مردمید در این که این امر را نقض نکنید و آن را بر دستانتان نچرخانید، من شما را به ابو عبیدة و عمر دعوت میکنم و هر دوی آنها را برای این کار میپسندم و هر دو آنها را شایسته این کار میبینم.
عمر و ابوعبیدة گفتند: شایسته نیست کسی از مردم مافوق تو باشد، تو یار غار و دومین آن دو نفر هستی، و رسول خدا صلی الله علیه و آله بر تو امر کردند که نماز را به پا داری. پس تو شایسته ترین مردم برای این کار هستی. انصار گفتند: به خدا سوگند ما بر سر خیری که خداوند آن را به طرف شما کشانده باشد حسادت نمی ورزیم، و هیچ کس نزد ما محبوب تر و پسندیده تر از شما نیست، ولی ما بیم فردا را داریم که مبادا کسی بر این کار چیره شود که نه از ماست و نه از شما، پس اگر امروز یکی از خودتان را برای این کار قرار بدهید، ما با او بیعت میکنیم و رضایت داریم که هنگامی که او از دنیا برود یکی از انصار را برای این کار برگزینیم، و وقتی او نیز از دنیا برود شخص دیگری از مهاجران بر سر کار باشد و تا زمانی که این امت باقی است به همین شیوه پیش رود، و این شیوه برای برقراری عدالت در امت محمد - صلی الله علیه و آله و سلم - مناسب تر است تا طوری نشود که یکی از انصار بیم آن داشته باشد که حقش ضایع شود و فردی از قریش بر او مسلط شود و یا یک قریشی بیم آن داشته باشد که حقش ضایع شود و فردی از انصار بر او مسلط شود.
ابوبکر برخاست و گفت: هنگامی که رسول خدا - صلی الله علیه و آله - مبعوث شدند، بر عرب دشوار آمد که دین پدرانشان را رها کنند؛ از این رو با او مخالفت کردند و در مقابلش جبهه گیری نمودند. خداوند مهاجران نخستین را مختص گرداند به این که او را تصدیق کنند و به او ایمان آورند و با او هم یاری نمایند و به همراه او در برابر شدت آزار قومش شکیبایی بورزند، آنها نیز از تعداد زیاد دشمنانشان وحشت نکردند و اولین کسانی بودند که خداوند را در روی زمین بندگی کردند. آنها اولین کسانی بودند که به رسول خدا ایمان آوردند، و آنان دوستان و عترت پیامبر و سزاوارترین مردم برای حکومت بعد از اویند و فقط ظالمان در این حق با آنها نزاع میکنند. و بعد از مهاجران از جهت میزان فضائل و سابقه در اسلام به مانند شما نیست، پس ما امیرانیم و شما وزیران، ما از مشورت با شما دریغ نمی کنیم نمی کنیم و بدون شما کاری انجام نمی دهیم.
حباب بن منذر بن جموح برخاست و گفت: ای گروه انصار! امور را به دست خودتان گیرید، مردم تحت حمایت و در زیر سایه شما هستند و هرگز کسی جرأت مخالفت با شما را ندارد، و مردم جز به فرمان شما کاری انجام نمی دهند. شما پناه دهندگان [به مهاجرین] و یاری دهندگان [پیامبر] هستید و هجرت [پیامبر] به سوی شما بوده است، شما صاحبان خانه و ایمان هستید، به خدا سوگند خداوند آشکارا عبادت نشد مگر توسط شما و در سرزمین شما، و نمازی به جماعت اقامه نشد مگر در مساجد شما، و ایمان شناخته نشد مگر از طریق شمشیرهای شما، پس خودتان امورتان را به دست بگیرید. اگر اینان آن چه شنیدید را نپذیرند، پس یک امیر از ما و یک امیر از آن ها.
عمر گفت: هرگز! دو شمشیر در یک غلاف نمی گنجند، عرب رضایت نمی دهد که شما بر آنان حکومت کنید در حالی که پیامبرشان از غیر شماست، و از سوی دیگر عرب مانعی در این نمی بیند که زمام امورش را به کسی بسپارد که نبوّت و سرآغاز دین از میان آنها بوده است، ما در این مورد حجتی آشکار علیه کسانی که با ما مخالف باشند داریم، و دلیلی روشن برای آنها که با نزاع داشته باشند میآوریم. جز کسی که به باطل رهنمون میشود و یا متمایل به گناه باشد و یا در هلاکت غوطه ور است، چه کسی بر سر حکومت محمد و میراث او با ما که دوستان و خویشان اوییم، خصومت میورزد؟
حباب برخاست و گفت: ای گروه انصار! به سخنان این مرد و یارانش گوش ندهید که سهم شما از این امر را برای خود ببرند، و اگر آن چه به آنها عطا کردید را از شما نپذیرفتند، آنان را از سرزمینتان بیرون برانید و خود حکومت بر آنها را به دست گیرید، شما برای این کار شایسته ترین مردمید؛ زیرا کسانی که به این حکومت تن در نمی دادند به وسیله شمشیرهای شما مطیع آن گشتند. منم آن صاحب نظر درست اندیش و آن درخت نخل پربار [و با تجربه]، اگر بخواهید همه چیز را به حال اولش بازمی گردانیم. به خدا سوگند هر کسی آن چه که گفتم را رد کند، بینی اش را با شمشیر به خاک میمالم.
وقتی بشیر بن سعد خزرجی، که که از بزرگان خزرج بود و نسبت به سعد بن عباده حسادت داشت، دید که انصار در این امر بر سعد بن عباده توافق دارند، برخاست و گفت: ای انصار! اگر چه ما از پیش گامان [در اسلام] بودیم، ولی ما از جهاد کردن و اسلام آوردن خود چیزی جز رضایت پروردگارمان و اطاعت پیامبرمان را نمی خواستیم، شایسته نیست که به خاطر آن خودمان را برتر از دیگران بدانیم، و نباید در عوض آن به دنبال چیزی از دنیا باشیم. محمد مردی از قریش بود و قوم او بر ارث بردن حکومت او سزاوارترند، و به خدا قسم خداوند مرا نبیند که در باره این امر با آنها نزاع کنم، پس تقوای خدا پیشه کنید و با آنها نزاع و مخالفت نکنید.
ابوبکر برخاست و گفت: این عمر و این هم ابوعبیدة، با هر کدام که میخواهید بیعت کنید، عمر و ابوعبیدة گفتند: به خدا سوگند با وجود تو ما این امر را بر عهده نمی گیریم، تو برترین مهاجران و دومین آن دو نفر و جانشین رسول خدا - صلی الله علیه و آله - در اقامه نماز هستی، و نماز برترین امر دین است، دستت را بگشای تا با تو بیعت کنیم، زمانی که ابوبکر دستش را باز کرد و عمر و ابوعبیدة رفتند که با او بیعت کنند، بشیر بن سعد از آن دو پیشی گرفت و با ابوبکر بیعت نمود.
حباب بن منذر او را صدا زد و گفت: ای بشیر! عاق کنندگان تو را عاق کنند! به خدا سوگند تنها چیزی که تو را بر انجام این کار واداشت حسادت بر پسر عمویت بود، وقتی افراد قبیله اوس دیدند که یکی از روسای قبیله خزرج بیعت کرده، اسید بن حضیر که رئیس قبیله اوس بود برخاست و او نیز به جهت حسادت بر سعد و رقابتی که بر سر حکومت با او داشت بیعت کرد و وقتی اسید بیعت کرد، تمام افراد قبیله اوس بیعت نمودند.
سعد بن عباده بیمار را بلند کردند و به خانه اش بردند. او در آن روز و روزهای بعد از بیعت امتناع کرد، عمر خواست تا به زور سعد را به بیعت وادارد، ولی با او مشورت شد که این کار را انجام ندهد، که او تا کشته نشود، بیعت نمی کند، و وقتی کشته میشود که خانواده اش کشته شوند، و وقتی خانواده اش کشته میشوند که همه افراد قبیله خزرج کشته شوند، و اگر با قبیبله خزرج جنگیده شود، قبیله اوس نیز همراه آنان خواهد شد، و به این ترتیب کار خراب میشود. از این رو او را رها کردند. سعد به نماز آنها اقتدا نمی کرد و در جمع آنها حضور نمی یافت و به حکم آنان تن در نمی داد و اگر پیروانی مییافت با آنها میجنگید. و به همین حال بود تا زمانی که ابوبکر از دنیا رفت. در زمان خلافت عمر، روزی عمر را دید که سوار بر شتری است، و حال آن که خود سعد سوار بر اسب بود. عمر به سعد گفت: وای بر تو ای سعد! سعد به عمر گفت: وای بر تو ای عمر! بعد گفت: آیا تو جانشین دوستت هستی؟ گفت: آری من هستم. و بعد به عمر گفت: به خدا سوگند تو بدترین فردی هستی که در کنار او بوده ام. عمر گفت: هر کس از هم جواری کسی بدش بیاید، از کنار او میرود. سعد گفت: امیدوارم که به زودی کنار تو را رها کنم و به نزد کسی بروم که هم جواری با او از جوار تو واصحابت برایم محبوب تر است. بعد از این جریان سعد مدت کمی زنده بود و رهسپار شام شد و در آن جا درگذشت و نه با ابوبکر و نه با عمر و نه هیچ کس دیگری بیعت نکرد.
مردم زیادی پیش ابوبکر رفتند و در آن روز بخش زیادی از مسلمانان با او بیعت کردند. بنی هاشم در خانه علی بن ابی طالب - علیه السلام - جمع شده بودند و زبیر نیز که خود را مردی از بنی هاشم میپنداشت، همراه آنان بود، علی - علیه السلام - میفرمودند: زبیر همیشه با ما اهل بیت بود، تا زمانی که فرزندانش بزرگ شدند و او را از ما دور کردند. بنی امیه نیز دور عثمان بن عفان جمع شده بودند، و بنی زهره نیز گرد سعد و عبدالرحمن را گرفته بودند. عمر و ابوعبیدة آمدند و گفتند: شماها چرا حلقه حلقه شده اید؟ برخیزید و با ابوبکر بیعت کنید؛ مردم و انصار با او بیعت نمودند، عثمان و اطرافیان او و نیز سعد و عبدالرحمان و همراهان آن دو برخاستند و با ابوبکر بیعت کرده اند.
عمر به همراه گروهی که اسید بن حضیر و سلمة بن اسلم نیز در میان آنها بودند، به طرف خانه فاطمه علیها السلام رفتند؛ عمر به آنها گفت: بیایید و بیعت کنید، آنها چنین نکردند و زبیر با شمشیرش بیرون آمد، عمر گفت: سگ را بگیرید، سلمة بن اسلم بر او پرید و شمشیر را از دستش گرفت و به دیوار زد، سپس او و علی و بنی هاشم را [برای بیعت] بردند، و حال آن که علی - علیه السلام - میفرمودند: من بنده خدا و برادر رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - هستم. ایشان را پیش ابوبکر بردند و گفتند: بیعت کن. ایشان فرمودند: من برای این امر سزاوارتر از شما هستم و با شما بیعت نمی کنم، شما باید با من بیعت کنید، این امر را به دلیل خویشاوندی با رسول خدا - صلی الله علیه و آله - از دست انصار به در آورده اید و آنها نیز پیشوایی را به شما دادند و امارت را تسلیم شما نمودند؛ من نیز به همان دلیلی که شما با آن بر انصار احتجاج کردید، بر شما استدلال میکنم، پس اگر از خدا بر خودتان بیم دارید، با ما به انصاف رفتار کنید و همان طور که انصار آن را از آن شما شمردند، شما نیز آن را برای ما بدانید، و اگر نه آگاهانه به ظلم خود بپردازید.
عمر گفت: تا بیعت نکنی رهایت نمی کنیم. علی - علیه السلام - به او فرمودند: ای عمر! بدوش که سهمی از آن هم به تو میرسد، امروز امر [خلافت] او را مستحکم کن تا فردا آن را به تو برگرداند. نه به خدا سوگند سخنت را نمی پذیرم و با او بیعت نمی کنم. ابوبکر به او گفت: اگر با من بیعت نمی کنی، تو را وادار به این کار نمی کنم. ابو عبیده به ایشان گفت: ای ابالحسن! تو جوانی کم سن و سال هستی و اینان پیران [و بزرگان] قوم تو، قریش هستند، تو نسبت به امور تجربه و شناخت آنها را نداری و من ابوبکر را برای این کار قوی تر از تو و تحملش را بیشتر از تو میبینم، پس این کار را به او بسپار و راضی شو. اگر تو زنده بمانی و عمرت طولانی باشد، آن وقت تویی که به جهت فضل وخویشاوندی و سابقه و جهادی که داری شایسته و سزاوار این امر میگردی.
علی - علیه السلام - فرمودند: ای گروه مهاجران! شما را به خدا، شما را به خدا حکومت محمد - صلی الله علیه و آله - را از خانه اش خارج نکنید و به خانههای خود نبرید، و اهل بیت او را از مقام و حقی که در بین مردم دارند کنار نزنید. ای گروه مهاجران! به خدا سوگند ما اهل بیت پیامبر برای این کار از شما سزاوارتریم، مگر نه این است که قاری کتاب خدا، فقیه در دین خدا، عالم به سنت و آگاه به امور رعیت از میان ماست؟ به خدا سوگند در میان ماست. پس از هوای نفس خود پیروی نکنید تا بیشتر از این از حق دور نشوید.
بشیر بن سعد گفت: ای علی! اگر انصار این سخنان را قبل از بیعت با ابوبکر از تو شنیده بودند، هیچ دو نفری بر سر [خلافت] تو با هم اختلاف نمی کردند، ولی اینان دیگر بیعت کرده اند. علی - علیه السلام - به خانه اشان رفتند و بیعت ننمودند. و همین طور در خانه اشان ماندند، تا زمانی که فاطمه علیها السلام رحلت کردند. سپس بیعت نمودند. -. [۱]
این مطلب را بلاذری در ۱: ۵۸۷ و ابن قتیبه در الإمامة والسیاسة ۱: ۱۸ آورده اند. -
ابن ابی الحدید پس از نقل این مطالب میگوید: -. شرح نهج البلاغة ۲: ۳ - ۵ - این حدیث نشان میدهد که روایتی که در صحیح بخاری و صحیح مسلم نقل شده -. صحیح مسلم، فضائل الصحابة شماره ۱۱، مسند احمد ۶: ۱۰۶، صحیح بخاری ۹: ۱۰۰ - نادرست است؛ منظورم روایتی است که حاکی از آن است که پیامبر - صلی الله علیه و آله - در زمان بیماری اشان به عائشه فرموده اند: بگو پدر و برادرت پیش من بیایند تا نوشته ای برای ابوبکر بنویسم؛ زیرا میترسم کسی مدعی شود و یا آرزومندی تمنایی کند، و حال آن که خدا و مومنان فقط ابوبکر را [برای این کار] میپسندند.
سپس از کتاب سقیفه، تألیف احمد بن عبدالعزیز جوهری، با سند خود از عبدالله بن عبدالرحمن روایت کرده که محمد بن علی، امام باقر - علیهما السلام - فرمودند: علی - علیه السلام - فاطمه - صلوات الله علیها - را بر الاغی سوار نمودند و به همراه ایشان شبانه به خانههای انصار رفتند تا از آنها یاری بخواهند؛ فاطمه سلام الله علیها از آنها میخواستند تا ایشان را یاری رسانند و آنها میگفتند: ای دختر رسول خدا! ما با این مرد بیعت کرده ایم، اگر پسرعمویتان قبل از ابوبکر پیش ما آمده بود، با ابوبکر بیعت نمی کردیم. علی علیه السلام فرمودند: آیا بدن رسول خدا را در خانه اشان رها میکردم و هنوز او را کفن و دفن نکرده، پیش مردم میآمدم تا بر سر حکومت ایشان با آنها نزاع کنم؟ فاطمه علیها السلام فرمودند: ابالحسن کاری انجام دادند که باید انجام میدادند، و آنان کاری کردند که خداوند خود برای [جزای] آنها در آن کار کافی است.
هم چنین از همین کتاب از قول عمر بن شبّة از ابوقبیصة روایت کرده، وقتی پیامبر - صلی الله علیه و آله - وفات یافتند و آن جریانات در سقیفه رخ داد، علی - علیه السلام - به این شعر تمثیل نمودند: -. شرح نهج البلاغه ۲: ۵ -
- انسانهایی شدند که هر چه میخواهند میگویند، و زمانی که زید سرگرم گرفتاری هایش میباشد، طغیان میکنند. -. الإمامة و السیاسة ۱: ۱۹ -
و نیز گفته است: زبیر بن بکار از محمد بن اسحاق روایت کرده که وقتی با ابوبکر بیعت شد، افراد قبیله تَیم بن مرّة به خود بالیدند. همه مهاجران و بیشتر انصار به یقین میدانستند که بعد از پیامبر - صلی الله علیه و آله - علی - علیه السلام -صاحب امر [خلافت] میباشند. و فضل بن عباس گفت: ای گروه قریش! و به خصوصاً ای قوم بنی تیم! شما خلافت را به جهت نبوت گرفتید، در حالی که ما سزاوار آن بودیم نه شما. و اگر ما که سزاوار آن هستیم، به دنبال این امر رویم، مردم بیش از دیگرانی که به سراغ آن میروند از ما بدشان میآید؛ زیرا انها به ما حسادت میورزند و از ما کینه به دل دارند. ما میدانیم که صاحب ما نیز دوره ای دارد که سرانجام آن میرسد.
یکی از پسران ابولهب بن عبدالمطلب این شعر را سرود:
- فکر نمی کردم که امر [خلافت] از بنی هاشم و آن هم از ابوالحسن گرفته شود.
- مگر او اولین کسی نبود که به سمت قبله شما نماز گزارد؟ و مگر او نیست که از همه مردم به قرآن و سنتها آگاه تر است؟
- و مگر او در زمان حیات پیامبر نزدیک ترین مردم به ایشان نبود؟ و مگر او نبود که جبرئیل در غسل و کفن رسول خدا یاریش نمود؟ - کسی که همه خوبیهایی آن ها، در او وجود دارد و آنها شکی در این باره ندارند، و حال آن که خوبیهای او به قدری است که در همه مردم نیز یافت نمی شود.
- چه چیزی آنها را از وی روی گردان نمود؟ بگویید تا ما هم بدانیم، آری، این از بزرگ ترین زیان هاست.
زبیر نقل کرده: علی علیه السلام به او پیغام دادند و او را نهی نمودند و به او امر کردند که دیگر این کار را نکند و [از این شعرها نسراید، ] و فرمودند: سلامت دین نزد ما از هر چیز دیگری محبوب تر است. -. شرح نهج البلاغة ۲: ۹ – ۸، تاریخ یعقوبی ۲: ۱۱۴ -
ابن ابی الحدید سپس گفته است: بخاری و مسلم در صحیحشان با سند خود از عائشه روایت کرده اند که فاطمه - علیها السلام - و عباس نزد ابوبکر آمدند و میراث خود از پیامبر را از او طلب کردند؛ آنها زمین فدک و سهمشان از خیبر را میخواستند. ابوبکر به آن دو گفت: از رسول خدا - صلی الله علیه و آله - شنیدم که میفرمودند: ما پیامبران چیزی به ارث نمی گذاریم و هر چه از خود به جای گذاریم صدقه است و خاندان محمد نیز به اندازه دیگران از این مال بهره میبرند، به خدا سوگند من هر کاری که دیده باشم رسول خدا صلی الله علیه و آله آن را انجام میدهند، انجام میدهم و از آن فروگذار نمی کنم. فاطمه - علیها السلام - از او روی برتافتند و دیگر تا زمان وفاتشان در آن مورد با اوحرفی نزدند. علی - علیه السلام - ایشان را شبانه به خاک سپردند و مراسم تشییع ایشان را به ابوبکر خبر ندادند. تا زمانی که فاطمه سلام الله علیها باعث توجه مردم به علی علیه السلام میشد و هنگامی که فاطمه - علیها السلام - زنده بودند، علی - علیه السلام - در میان مردم آبرو [و شخصیتی] داشتند. اما بعد از وفات فاطمه - علیها السلام - مردم روی از علی علیه السلام برگرداند. فاطمه - علیها السلام - شش ماه [پس از پیامبر] زنده ماندند و سپس وفات نمودند. شخصی به زهری که این روایت را از عائشه نقل میکرد، گفت: [آیا علی - علیه السلام -] تا شش ماه با او [یعنی ابوبکر] بیعت نکرد؟ گفت: و هیچ یک از بنی هاشم نیز تا زمانی که ایشان با ابوبکر بیعت نکردند، [بیعت ننمودند]. علی - علیه السلام - وقتی آن وضع را دیدند، به بیعت تن دادند و با او بیعت کردند؛ شخصی را در پی ابوبکر فرستادند و به او فرمودند که پیش ما بیا و کس دیگری به همراهت نیاید. ایشان خوش نداشتند که عمر هم بیاید زیرا او سخت گیر بود. عمر گفت: تنها پیش آنها نرو، ابوبکر گفت: به خدا قسم تنها نزد آنها خواهم رفت، چه کار میخواهند با من بکنند. ابوبکر رفت به نزد علی علیه السلام وارد شد ودید عده ای از بنی هاشم نیز نزد ایشان هستند. علی - علیه السلام - برخاستند و خداوند را به آن چه شایسته است حمد و ثنا نمودند و سپس فرمودند: اما بعد ای ابوبکر! این که ما با تو بیعت نکردیم، سببش انکار فضل تو و دریغ کردن از خیری که خداوند به سمت تو کشانده نبود؛ ما دیدیم که ما نیز در این امر حقی داریم، ولی شما همه آن را برای خود برداشتید، سپس [حضرت] خویشاوندی خود با رسول خدا - صلی الله علیه و آله - و حق خود را متذکر شدند و همین طور گفتند، و ابوبکر گریست.
وقتی علی - علیه السلام - سخنان خود را تمام کردند، ابوبکر شهادتین بر زبان آورد و و خداوند را به آن چه شایسته است حمد و ثنا نمود و سپس گفت: به خدا سوگند خویشاوندان رسول خدا - صلی الله علیه و آله - نزد من محبوب تر از خویشاوندان خودم هستند، اگر هم تا به حال این اموالی که در اختیارم است را به شما تحویل نداده ام، فقط به قصد خیر بوده است؛ زیرا من از رسول خدا - صلی الله علیه و آله - شنیدم که میفرمود: چیزی به ارث نمی گذاریم و هر چه از خود به جای گذاریم صدقه است و خاندان محمد - صلی الله علیه و آله - نیز به اندازه دیگران از این مال بهره میبرند. به خدا سوگند من تا به حال هر کاری را که رسول خدا - صلی الله علیه و آله - انجام داده اند، را فرو نگذاشتم و إن شائ الله فرو نمی گذارم. علی - علیه السلام - فرمودند: قرار ما برای بیعت همین امشب. وقتی ابوبکر نماز ظهر را خواند رو به مردم کرد و در قالب جملاتی قدری از علی - علیه السلام - عذرخواهی کرد. سپس علی - علیه السلام - برخاستند و حق ابوبکر را بزرگ شمردند و به ذکر فضائل و سوابق او پرداختند و سپس به سمت ابوبکر رفتند و با او بیعت کردند. از آن پس بود که مردم رو به علی - علیه السلام - آوردند و به او گفتند: کار درستی کردی و آن را خوب انجام دادی. -. شرح نهج البلاغة ۲: ۱۹- ۱۸ -
--------------------------------------------------------------
[۱]: شرح النهج ۲/ ۱۸- ۱۹ و قد مر ص ۳۱۲ شطر من کلامه هذا، راجعه.
سقیف در کلام اهل تسنن
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۶۱» - صفحه ۳۵۹]
**[ترجمه]می گویم: ابومحمد بن مسلم بن قتیبه که از علمای بزرگ اهل تسنن و از تاریخ نگاران آن هاست، در کتاب تاریخش داستان سقیفه با تمام طول و تفصیل آن و مطابق آن چه که ابن أبی الحدید نقل کرده آورده است. فقط این که او به جای نام بشیر بن سعد، نام قیس بن سعد را آورده و ماجرا را این گونه ادامه داده است: همین که ابوعبیدة و عمر خواستند با ابوبکر بیعت کنند، قیس بن سعد بر آنها پیشی گرفت و با ابوبکر بیعت کرد. حباب بن منذر او را صدا زد و گفت: ای قیس بن سعد! عاق شوی! چه چیزی تو را بر این کاری وادار کرد؟ آیا بر امیرشدن پسرعمویت حسادت ورزیدی؟ گفت: نه، خوش نداشتم که با قومی بر سر حقی که برای آن هاست کشمکش کنم. وقتی افراد قبیله اوس کار قیس، که بزرگ قبیله خزرج بود، و دعوتی که قریش به ابوبکر مینمودند را دیدند، و دیدند که خزرجیان میخواهند سعد را به امارت برسانند، بعضی از آن ها، از جمله اسید بن حضیر به بعضی دیگرشان گفتند: به خدا سوگند حتی اگر سعد همین یک بار عهده دار این کار شود، آنها برای همیشه برتر از شما خواهند بود و هرگز بهره ای از آن برای شما قرار نخواهند داد؛ پس برخیزید و با ابوبکر بیعت کنید. آنها نیز برخاستند و با او بیعت کردند، حباب به سمت شمشیرش رفت و آن را برداشت، بلافاصله به سوی او رفتند و شمشیرش را گرفتند، او با پیراهنش همین طور بر صورت آنها میزد. وقتی همه بیعت کردند، او گفت: ای انصار! خواهید دانست، به خدا سوگند گویی از هم اکنون میبینم که پسران شما بر در خانه پسران آنها ایستاده اند و با دستان خود از آنها گدایی میکنند، ولی آنها حتی آب هم نمی دهند.
و بعد حدیث را به این جا میرساند که: سعد بن عباده گفت: اگر نیرویی برای برخاستن داشتم، نعره ای میزدم که در همه گوشه و کنار و کوچههای این شهر شنیده شود و تو و اصحابت را از شهر بیرون کند، و تو را به قومی ملحق میکردم که در آن فرمانبر و زیردست بودی نه فرمانده و باعزت.
سپس گفته که سعد بیعت نکرد و به نماز آنها اقتدا نمی کرد و در جمع آنها حضور نمی یافت و در حج با آنان همراهی نمی کرد و اگر یارانی مییافت، علیه آنان میشورید و اگر کسی در جنگ با آنها پیرو او میشد با آنان میجنگید. او به همین حال باقی بود تا این که ابوبکر مُرد و عمر به حکومت رسید. سعد به شام رفت و در آن جا جان سپرد و با هیچ کس بیعت نکرد. سپس جریان امتناع بنی هاشم از بیعت و جمع شدن آنها به گرد علی - علیه السلام - را ذکر کرده و گفته که عمر به همراه عده ای پیش آنها رفت و زبیر با شمشیرش بیرون آمد و مانند آن چه در روایت جوهری ذکر شد را اورده تا این جا که: علی را در حالی که میفرمود: من بنده خدا و برادر رسول خدا هستم، نزد ابوبکر آوردند و به او گفتند: با ابوبکر بیعت کن، ایشان فرمودند: من سزاوارتر از شما برای این کارم، من با شما بیعت نمی کنم، شما باید با من بیعت کنید. از آن سو این امر را از دست انصار بیرون کشیدید و برای آنها دلیل به خویشاوندی پیامبر آوردید، و از این طرف آن را، از ما که اهل بیت پیامبریم غصب میکنید.
سپس احتجاجات علی - علیه السلام - را به همراه مطالبی افزون تر که ما آنها را ذکر نمی کنیم آورده و به این جا میرسد که: علی - علیه السلام – شبها فاطمه دختر رسول خدا - صلی الله علیه و آله - را بر چهارپایی سوار میکردند و ایشان را به در خانههای انصار میبردند، و ایشان از آنها طلب یاری میکردند. آنها میگفتند ای دختر رسول خدا - صلی الله علیه و اله و سلم -! ما با این مرد بیعت کرده ایم، و اگر همسر و پسرعموی تو زودتر از ابوبکر پیش ما میآمد، با ابوبکر بیعت نمی کردیم، و علی - علیه السلام - میفرمودند: آیا [درست بود که] بدن رسول خدا - صلی الله علیه و آله - را در خانه اشان رها میکردم و قبل از این که ایشان را به خاک بسپارم، بیرون میآمدم و با مردم بر سر حکومت ایشان منازعه میکردم؟ فاطمه فرمودند: ابالحسن کاری را کردند که باید میکردند، و آنها نیز کاری را کردند که خداوند آنها را [به سبب عملشان] مورد محاسبه قرار داده و از آنها بازخواست خواهد کرد.
سپس نقل کرده: به ابوبکر خبر دادند که عده ای نزد علی - علیه السلام - جمع شده اند و بیعت نمی کنند. ابوبکر نیز عمر بن خطاب را پیش آنها فرستاد. عمر آمد و آنها را که در خانه علی - علیه السلام - بودند صدا زد، ولی آنها بیرون نیامدند، عمر هیزم خواست و گفت قسم به کسی که جان عمر در دست اوست، یا بیرون میآیید، و یا خانه را با هر آن که درون آن است به آتش میکشم. به او گفتند: ای اباحفص! فاطمه علیها السلام درون خانه است. گفت: حتی اگر او هم درون خانه باشد [، آن را به آتش میکشم].
همگی جز علی - علیه السلام - بیرون آمدند و بیعت کردند. به عمر گفتند که علی - علیه السلام - فرمودند: قسم خوردهام تا زمانی که قرآن را جمع آوری نکردهام بیرون نیایم و لباس بر دوش نیاندازم. فاطمه - سلام الله علیها - بر در خانه ایستادند و فرمودند: قومی سراغ ندارم که حضوری بدتر از شما داشته باشند؛ شما پیکر رسول خدا - صلی الله علیه و آله - را در میان ما رها کردید و امرتان را بین خودتان تمام کردید و با ما مشورت نکردید و حقی برای ما قائل نشدید. عمر نزد ابوبکر آمد و به او گفت: آیا نمی خواهی از این متخلف بیعت بگیری؟ ابوبکر به قنفذ که خدمت کارش بود گفت: ای قنفذ! نزد علی برو و به او بگو بیاید. قنفذ نزد علی - علیه السلام - رفت، ایشان فرمودند: چه میخواهی؟ قنفذ گفت: خلیفه رسول خدا - صلی الله علیه و آله - تو را میخواند. علی - علیه السلام - فرمودند: چه زود بر رسول خدا دروغ بستید. قنفذ برگشت و پیغام را به ابوبکر رساند. ابوبکر مدت زیادی گریه کرد. عمر برای بار دوم گفت: آیا نمی خواهی این متخلف را برای بیعت بیاوری؟ ابوبکر به قنفذ گفت: نزد علی بازگرد و به او بگو که امیرالمؤمنین تو را برای بیعت فرا میخواند. قنفذ آمد و پیغام را رساند. علی - علیه السلام - صدای خود را بلند نموده و فرمودند: سبحان الله! چیزی را ادعا کرده که برای او نیست، قنفذ بازگشت و پیغام را رساند. ابوبکر مدت زیادی گریست. سپس عمر برخاست و به همراه عده ای راه افتادند و به در خانه فاطمه - علیها السلام - رفتند و در را زدند. وقتی فاطمه صدای آنها را شنید، گریه کنان و با صدای بلندی فریاد برآورد: ای رسول خدا! بعد از تو چهها از پسر خطاب و پسر ابی قحافه چهها دیدیم، وقتی مردم صدا و گریه ایشان را شنیدند، گریه کنان از آن جا برگشتند، و نزدیک بود دل هایشان پاره پاره شود و جگرهایشان تکه تکه گردد. عمر به همراه عده ای در آن جا ماندند و علی علیه السلام را بیرون آوردند و ایشان را نزد ابوبکر بردند و گفتند بیعت کن، ایشان فرمودند: اگر این کار را نکنم، چه میشود؟ گفتند: به خداوندی که معبودی جز او نیست سوگند که اگر بیعت نکنی گردنت را میزنیم. ایشان فرمودند: در این صورت بنده خدا و برادر رسول خدا را کشته اید. عمر گفت: بنده خدا را آری، ولی برادر رسول خدا را نه. ابوبکر دم فرو بسته بود و چیزی نمی گفت.
عمر به ابوبکر گفت: آیا در مورد او دستوری نمی دهی؟ ابوبکر گفت: تا زمانی که فاطمه در کنار اوست، او را به کاری وادار نمی کنم. علی - علیه السلام - به کنار قبر رسول خدا - صلی الله علیه و آله – آمدند و در حالی که فریاد میکشیدند و گریه میکرد، صدا زدند: ای پسر مادرم! همانا این قوم مرا ضعیف یافتند و نزدیک بود که مرا به قتل برسانند.
عمر به ابوبکر گفت: بیا با هم نزد فاطمه برویم؛ ما او را غضب ناک نموده ایم. با هم راه افتادند و آمدند و از فاطمه اجازه خواستند [که آنها را به حضور بپذیرند]، ولی ایشان به آن دو اجازه ندادند. نزد علی - علیه السلام - که آمدند و با ایشان صحبت کردند، علی علیه السلام آنها را نزد فاطمه آوردند. وقتی نزد فاطمه - علیها السلام - نشستند، ایشان رویشان را به سمت دیوار برگرداندند، آن دو بر ایشان سلام کردند، اما ایشان جواب سلام آنها را ندادند. ابوبکر شروع به صحبت کرد و گفت: ای محبوب رسول خدا! به خدا سوگند خویشاوندان رسول خدا نزد من محبوب تر از خوشاوندان خودم هستند و شما برای من از دخترم عائشه عزیزتر هستید، دوست داشتم روزی که پدرتان وفات یافتند، من نیز میمردم و بعد از ایشان زنده نمی ماندم. آیا فکر میکنید که من با این که فضل و شرافت شما را میدانم، شما را از حق و ارثتان از رسول خدا راانکار میکنم؟ ولی من از رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - شنیدم که میفرمودند: ما پیامبران ارثی از خود برجای نمی گذاریم و هر آن چه از ما باقی بماند صدقه است. فاطمه - علیها السلام - فرمودند: آیا اگر سخنی از رسول خدا - صلی الله علیه و آله - برای شما نقل کنم، آن را به یاد میآورید و تأیید میکنید؟ گفتند: آری. فرمود: شما را به خدا قسم آیا از رسول خدا صلی الله علیه و آله نشنیدید که میفرمودند: رضایت فاطمه رضایت من، و ناراحتی فاطمه ناراحتی من است، و هر کس دخترم فاطمه را دوست بدارد مرا دوست داشته، و هر کس فاطمه را خشنود کند مرا کرده، و هر کس فاطمه سلام الله علیها را خشمگین کند مرا خشمگین کرده است؟ گفتند: آری، ما این را از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدیم، فاطمه - علیها السلام - فرمودند: من خدا و ملائکه خدا را گواه میگیرم که شما مرا خشمگین کردید و مرا خشنود ننمودید و اگر پیامبر صلی الله علیه و آله را ملاقات کنم، حتماً از شما پیش ایشان شکایت خواهم کرد. ابوبکر گفت: ای فاطمه! پناه بر خدا از خشم رسول خدا و خشم تو، سپس ابوبکر به گونه ای گریست که نزدیک بود جانش از بدنش درآید.
فاطمه - علیها السلام - فرمودند: به خدا سوگند در همه نمازهایم تو را نفرین میکنم.
سپس [ابوبکر] گریه کنان بیرون آمد و مردم اطراف او گرد آمدند و ابوبکر به آنها گفت: آیا شما با شب را در آغوش زوجه خود میگذرانید و با همسرتان خوش میگذرانید و مرا باید با این وضع رها میکنید؟ من بیعت شما را نمی خواهم. بیعتم را لغو کنید! مردم گفتند: ای جانشین رسول خدا! این کار شدنی نیست و تو داناترین ما نسبت به این امر هستی. اگر این چنین کنی، دین خدا پایدار نمی ماند. ابوبکر گفت: به خدا سوگند اگر این نبود و از شل شدن این ریسمان نمی ترسیدم، بعد از آن چه از فاطمه دیدم و شنیدم، یک شب را هم با بیعت یک مسلمان به صبح نمی رساندم. علی - علیه السلام - تا زمانی که فاطمه - علیها السلام - از دنیا رفتند، بیعت نکردند، و فاطمه- علیها السلام - تنها هفتاد و پنج روز پس از رحلت پدرشان زیستند. -. الإمامة والسیاسة ۱: ۱۲- ۲۰