سقیفه در کلام اهل تسنن
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۵۵»]
ابن ابی الحدید در جایی دیگر گفته است: وقتی رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - وفات یافتند و علی - علیه السلام - مشغول غسل و دفن ایشان شدند و مردم با ابوبکر بیعت کردند، جز زبیر و ابوسفیان و عده ای از مهاجران که نزد علی - علیه السلام - و عباس رفتند تا نظرات خود را مطرح کنند و سخنانی قیام طلبانه و پرهیجان گفتند. عباس - رضی الله عنه - به آنها گفت: سخنان شما را شنیدیم؛ ما فعلاً به جهت کمی نفرات از شما کمک نمی خواهیم، و از سوی دیگر این طور نیست که به جهت بدگمانی به شما نظراتتان را رها کنیم، به ما مهلت دهید تا فکر کنیم، اگر راهی برای ترک گناه یافتیم، حق همانند صدای جیرجیرک پیوسته ما و ایشان را صدا میکند و دستمان را برای مجد [و کرامت] میگشاییم و تا وقتی که به خواسته امان نرسیم، آن را نخواهیم بست. و اگر راهی نیافتیم، این به دلیل تعداد کم و ضعف نیروی ما نیست؛ به خدا سوگند اگر اسلام کشتار را مقید نکرده بود، صخرههای سخت بر یک دیگر کوفته میشدند که صدای برخوردشان از آسمانها هم شنیده شود. علی - علیه السلام - دستار از خویش گشودند و فرمودند: صبر همان بردباری، و تقوی همان دین، و جاده همان حجت، و راه همان صراط است. ای مردم! امواج فتنهها را درهم شکنید تا انتها... که ما پیشتر آن را نقل کردیم. حضرت سپس برخاستند و به منزلشان رفتند و آن عده متفرق شدند.
ابن ابی الحدید هم چنین در شرح این سخن حضرت - علیه السلام - آورده است: وقتی مهاجران با ابوبکر بیعت کردند، ابوسفیان آمد، در حالی که میگفت: به خدا سوگند غوغایی میبینم که جز با خون خاموش نمی شود. وای از ظلمی که بر عبد مناف رفته است! ابوبکر کجا و امر شما کجا؟ آن دو مستضعف چه شدند؟ آن دو نفری که خوار و ذلیل شدند کجایند؟ - منظورش علی - علیه السلام - و عباس بود - کوچکترین قوم قبیله قریش را به این امر را چه کار. سپس رو به علی - علیه السلام - کرد و گفت: دستت را بگشا تا با تو بیعت کنم، به خدا سوگند اگر بخواهی سواره و پیاده را بر صاحب بچه شتر - یعنی ابوبکر - میتازانم. علی - علیه السلام - امتناع نمودند و زمانی که ابوسفیان از ایشان ناامید شد، از نزد ایشان برخاست و و با خود این شعر متلمس را میخواند:
- ظلم و ستم را کسی تاب نمی آورد مگر دو ذلیل؛ یکی الاغ قبیله و دیگری میخ آن.
- این به طنابش بسته و حبس شده است، و آن یکی بر آن کوبیده میشود و هیج کس برایش سوگواری نمی کند. -. شرح نهج البلاغة ۱: ۷۴، الکامل ۲: ۲۲۰ و تاریخ طبری ۳: ۲۰۹ -
روزی که ابوبکر به خلافت رسید، به پدرش ابوقحافه گفته شد: پسرت به خلافت رسیده است؛ او قرائت نمود: «قُلِ اللَّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاء» -. آل عمران / ۲۶ - {بگو: بار خدایا! تویی که فرمان فرمایی؛ هر آن کس را که خواهی، فرمان روایی بخشی و از هر که خواهی، فرمان روایی را باز ستانی}، سپس گفت: چرا او را خلیفه کردند؟ گفتند: به دلیل سنش، گفت: من که از او مسن ترم! -. شرح نهج البلاغة ۱: ۷۴ -
هم چنین در جایی که ماجرای گسیل سپاه اسامه را نقل کرده، چنین میگوید: وقتی اسامه سوار [بر اسب] شد [که از اردوگاهش راه بیفتد]، پیکی از طرفام ایمن آمد و گفت: رسول خدا - صلی الله علیه و آله - در حال وفات هستند. اسامه به همراه ابوبکر و عمر و ابوعبیدة بازگشتند و به هنگام غروب آفتاب روز دوشنبه به پیش رسول خدا - صلی الله علیه و آله - رسیدند. ایشان فوت کرده بودند. پرچم سپاه در دستان بریده بن خصیب بود، او با پرچم وارد شهر شد و آن را بر در خانه رسول خدا - صلی الله علیه و آله - که بسته بود، نصب کرد. علی - علیه السلام - و عده ای از بنی هاشم مشغول آماده نمودن پیکر پیامبر و غسل ایشان بودند. عباس هم در خانه بود و به علی - علیه السلام - عرض کرد: دستت را بیاور تا با تو بیعت کنم که مردم بگویند: عموی رسول خدا - صلی الله علیه و آله - با پسرعموی رسول خدا بیعت کرد، و دیگر هیچ دو نفری بر سر تو اختلاف نکنند. علی - علیه السلام - به او فرمودند: ای عمو! مگر جز من کسی به خلافت طمع دارد؟ گفت: به زودی خواهی دانست. طولی نکشید که اخبار به آن دو رسید که انصار سعد را [در سقیفه] نشاندند تا با او بیعت کنند، ولی عمر ابوبکر را آورد و با او بیعت کرد و از انصار پیشی گرفت. علی - علیه السلام - از کوتاهی و تعلل خود در بیعت نمودن پشیمان شدند و عباس این شعر درید را برای ایشان خواند:
- من در پیچ شنزار به آنها امر کردم؛ ولی تا ظهر فردا نصیحت من برای آنها روشن نشد.
--------------------------------------------------------------
شرح نهج البلاغة ۱: ۵۳ - ۵۴ -
سقیفه در کلام اهل تسنن
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۵۶»]
شیخ - قدّس سره - در تلخیص الشافی -. الشافی: ۳۹۶ و تاریخ طبری ۳: ۲۱۸ - به سند خود از عبدالرحمن بن أبی عمره انصاری روایت کرده، وقتی پیامبر - صلی الله علیه و آله و سلم - وفات یافتند، انصار در سقیفه بنی ساعدة جمع شدند و گفتند پس از محمد، این امر را به سعد بن عباده میدهیم؛ رفتند و سعد را که در آن زمان بیمار بود آوردند. وقتی جمعیت حاضر شدند، سعد به فرزند یا یکی از پسرعموهای خود گفت: من نمی توانم طوری سخن بگویم که همه حاضرین سخنم را بشوند؛ تو سخنان مرا طوری که بشنوند برایشان تکرار کن. سعد سخن میگفت و آن مرد سخن وی را به خاطر میسپرد و آن را با صدای بلند برای اصحاب او تکرار میکرد. پس از حمد و ثنای خداوند گفت: ای گروه انصار! شما در دین صاحب پیشینه هستید و در اسلام از فضائلی برخوردارید که هیچ یک از قبایل عرب آنها را ندارند. محمد - صلّی الله علیه و آله - نزدیک به ده سال قوم خود را به عبادت خداوند رحمان و ترک عبادت بتها دعوت نمود و تنها افراد اندکی به او ایمان آوردند که به خدا سوگند عده آنها به قدری نبود که بتوانند رسول خدا را محافظت کنند و دین او را عزت [و استحکام] بخشند و ظلمی که ذلیلشان کرده بود را از خود دفع نمایند. تا زمانی که پروردگارتان به وسیله شما برتری [دینش] را خواست و کرامت را به سوی شما کشاند و شما را مخصوص به نعمت خود نمود و ایمان به خود و رسولش، و حفاظت از او و اصحابش، و عزت او و دینش، و جهاد با دشمنانش را روزی شما نمود. شما با دشمنان او از آنان شدیدتر و سخت گیر تر از دیگران بودید. تا این که اعراب به رضایت یا اکراه تسلیم امر خدا شدند و مردمان دوردست با ذلت و تحقیر به فرمان درآمدند. و تا این که خداوند به وسیله شما زمین را مقهور رسولش کرد و عرب با شمشیرهای شما به فرمان او درآمدند. خداوند ایشان را در حالی که از شما راضی بود نزد خود برد و شما نور چشم او بودید. این امر [خلافت] را در انحصار خود نگه دارید که فقط مختص به شماست.
همه آنها او را تأیید نمودند و گفتند که نظرت صحیح و سخنت صواب است و ما نظر تو را رها نمی کنیم؛ این امر را به تو میسپاریم که تو در میان ما مطاع هستی و به مصلحت مؤمنان رضایت داری.
آنگاه سخن را از سرگرفتند و گفتند اگر مهاجرین قریش نپذیرفتند و گفتند: ما مهاجران و اولین صحابه و خویشاوندان و دوستان رسول خدا هستیم؛ با این اوصاف چرا شما با ما در این باره نزاع میکنید؟ عده ای از آنان گفتند: ما میگوییم پس یک امیر از شما و یک امیر از شما، و به کمتر از این راضی نخواهیم شد. وقتی سعد بن عباده این سخن را شنید گفت: این شروع ضعف شماست.
خبر به عمر رسید و او به منزل پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم رفت و به ابوبکر که داخل خانه بود پیغام فرستاد. در آن زمان علی بن ابی طالب - علیه السلام - مشغول کارهای پیکر پیامبر - صلّی الله علیه و آله - در خانه بودند. عمر پیغام فرستاد که بیرون بیاید. او پیغام داد که من مشغولم. عمر باز پیغام داد که اتفاقی رخ داده که تو باید حضور داشته باشی، ابوبکر بیرون آمد. عمر گفت: نمی دانی که انصار در سقیفه بنی ساعدة جمع شده اند و میخواهند این امر را به سعد بن عباده بسپارند و بهترین آنها میگوید: یک امیر از ما و یک امیر از قریش.
به سرعت به سمت آنها رفتند و [در راه] به ابوعبیده برخوردند و او نیز همراه آنها شد. عاصم بن عدی و عویم بن ساعده آنها را دیدند و گفتند: بازگردید که امور مطابق میل شماست. گفتند: این کار را نکن. به میان جمع آنها آمدند. عمر نقل کرده، وقتی پیش آنها رسیدیم، سخنانی در ذهن خود آماده کرده بودم و میخواستم در میان آنان مطرح کنم، ولی همین که خواستم شروع به صحبت کنم، ابوبکر به من گفت درنگ کن تا من سخن بگویم و بعد از آن هر چه دوست داری بگو. ابوبکر شروع به صحبت کرد. عمر نقل کرده، او هر آن چه من قصد داشتم بگویم و بلکه چیزهای بیشتر از آن گفت.
عبدالله بن عبدالرحمن نقل کرده، ابوبکر شروع به سخن کرد و پس از حمد و ثنای خداوند گفت: خداوند محمد - صلی الله علیه و آله و سلم - را رسولی بر خلق و شاهدی بر امتش برانگیخت تا خداوند را بپرستند و او را یگانه بدانند؛ همانهایی که خدایان دیگری را میپرستیدند و فکر میکردند که آنها شافع بندگان خود خواهند شد و برای آنها مفید خواهند بود و حال آن که آنها از سنگهای تراشیده و چوبهای نجاری شده ساخته شده بودند. سپس این آیه را قرائت کرد: «وَ یَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا یَضُرُّهُمْ وَ لا یَنْفَعُهُمْ وَ یَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّه» -. یونس / ۱۸ - {و به جای خدا، چیزهایی را میپرستند که نه به آنان زیان میرساند و نه به آنان سود میدهد، و میگویند: اینها نزد خدا شفاعت گران ما هستند.
} و میگفتند: «ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِیُقَرِّبُونا إِلَی اللَّهِ زُلْفی» -. زمر / ۳ - {ما آنها را جز برای این که ما را هر چه بیشتر به خدا نزدیک گردانند، نمی پرستیم}. بر عرب دشوار آمد که دین پدران خود را رها کنند؛ از این رو خداوند مهاجران اولیه قوم رسول خدا را مخصوص گردانید که رسولش را تصدیق کنند و به او ایمان آورند و او را هم یاری کنند و به همراه او بر آزارهای سختی که قومشان بر آنان روا میداشت شکیبا باشند و بر این که آنها او را تکذیب میکردند صبر کنند. همه مردم با آنها مخلف بودند و آنها را عتاب مینمودند. اما آنها از کمی نفرات خود و کناره گیری مردم از آنها و همدستی قومشان علیه خودشان وحشت نکردند.
آنها اولین کسانی بودند که خداوند را در زمین عبادت نمودند و به خدا و رسولش ایمان آوردند. آنها نزدیکان و خاندان رسول خدا و سزاوارترین افراد به خلافت پس از ایشان هستند و فقط شخص ظالم در این امر با آنان به نزاع میکند. ای گروه انصار! شما کسانی هستید که نمی توان فضیلتتان در دین و پیشینه بزرگ شما در اسلام را انکار نمود. خداوند شما را به عنوان یاری دهندگان دین و رسولش برگزید و هجرت ایشان را به سوی شما قرار داد و بیشترین همسران و یاران رسول خدا از میان شماست. بعد از ما مهاجران اولیه نزد ما گروهی به منزلت شما وجود ندارد؛ ما امیران و شما وزیران باشید و از مشورت با شما دریغ نمی شود و امور بدون شما اجرا نخواهد شد.
منذر بن حباب بن الجموح برخاست - طبری این گونه روایت کرده، ولی سایر راویان نام او را حباب بن منذر گفته اند - و گفت: ای گروه انصار! زمام امورتان را خود به دست گیرید - و این حدیث را مانند آن چه که ابن ابی الحدید از طبری روایت کرده میآورد تا آن جا که - پس برخاستند و با او بیعت نمودند و بدین ترتیب هدفی که سعد بن عباده و قبیله خزرج برای آن جمع شده بودند، شکست خورد.
هشام از ابو مخنف نقل کرده، ابوبکر بن محمد خزاعی برایم نقل کرد که همه افراد قبیله اسلم آمدند تا با ابوبکر بیعت کنند، طوری که کوچه از حضور آنها پُر شد. عمر میگفت: همان زمانی که قبیله اسلم را دیدم، به پیروزی یقین پیدا کردم.
هشام از ابو مخنف نقل کرده، عبدالله بن عبدالرحمن میگفت: مردم از هر سو برای بیعت با ابوبکر آمدند و نزدیک بود سعد بن عباده را لگدمال کنند. یکی از اصحاب سعد گفت: مراقب سعد باشید، او را لگد نکنید. عمر گفت: او را بکشید خدا او را بکشد! سپس بالای سر سعد رفت و گفت: تصمیم داشتم آن قدر تو را لگد کنم که دستت از بدنت جدا شود. قیس بن سعد چانه عمر را گرفت و گفت: به خدا سوگند اگر یک موی او تکان بخورد، دندان سالمی در دهانت نمی گذارم. ابوبکر گفت: ای عمر! صبر داشته باش؛ در این جا مدارا بهتر است. و عمر او را رها کرد. سعد گفت: به خدا سوگند اگر توانایی ایستادن داشتم، در گوشه و کنار و راههای شهر، نعره ای بر شما میزدم که تو و اصحابت به خانههای خود بخزید. و به خدا سوگند تو را به میان همان عده ای که در میانشان فرمان بر و نه فرمان بردار بودی میفرستادم. مرا از این جا ببرید. وی را به خانه اش بردند و چند روزی او را رها کردند.
سپس پیکی را در پی او فرستادند که بیا و بیعت کن! مردم بیعت کرده اند و قبیله ات نیز بیعت کرده است. گفت: به خدا سوگند تا زمانی که تا آخرین تیر تیردانم را به سوی شما پرتاب نکنم و سرنیزهام را با خون شما رنگین نسازم و تا آخرین رمق با شمشیرم بر شما نزنم و با خانواده و آن دسته از قوم خود که پیرو من هستند با شما جنگ نکنم، بیعت نمی کنم و چنین نخواهم کرد، به خدا سوگند حتی اگر جن و انس نیز به پشتیبانی شما برخیزند، با شما بیعت نمی کنم تا این که به پیش گاه پروردگارم درآیم و از حساب اعمالم باخبر شوم. وقتی این سخن او به ابوبکر رسید، عمر به او گفت: رهایش مکن تا بیعت کند. بشیر بن سعد گفت: او لج کرده و نمی خواهد بیعت کند، و تا زمانی که کشته شود بیعت نمی کند، و زمانی کشته خواهد شد که فرزندان و خانواده و عده ای از قبیله اش نیز با وی کشته شوند. رها نمودنش ضرری برای شما ندارد. چرا که او فقط یک نفر است. رهایش نمودند و پیشنهاد بشیر بن سعد را پذیرفتنند و خیر خود را در نصیحت او دیدند. سعد در نماز آنها حاضر نمی شد و در جمعشان حضور پیدا نمی کرد و در حج با آنان همراهی نمی کرد و در وقت ترک [عرفات و مشعر] با آنان راه نمی رفت و تا زمان هلاکت ابوبکر بدین گونه بود.
-----------------------------------------------------
[۱]: و زاد فی الإمامة و السیاسة ۱/ ۱۷: و لو یجد علیهم أعوانا لصال بهم و لو بایعه أحد علی قتالهم لقاتلهم. [۲]: تلخیص الشافی ۳/ ۶۷- ۶۰.
🔰 شرح انعقاد سقیفه و کیفیت آن
🔻 #حدیث پنجاه و هفت
⭕️ به روایت عامه ( اهل تسنن)
سقیفه در کلام اهل تسنن به روایت از الشافی
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۵۷» - صفحه ۳۳۷]
مولف الشافی : سید - رضی الله عنه - پس از نقل این خبر میگوید: این خبر شرحی عبرت آمیز از جریان سقیفه است و کسی که در آن بیندیشد به چند چیز پی میبرد
یکی این که: قریش در برابر انصار به این که پیامبر - صلی الله علیه و آله - امامت را در میان آنان قرار داده باشد، احتجاج نکردند؛ زیرا اگر چنین دلیلی میآوردند، به ضرر خودشان میشد. آنها فقط ادعا کردند که از آن جا که نبوت در میان آنها بوده است و آنها از جهت نسب به پیامبر- صلی الله علیه و آله - نزدیک ترند و پیروان اولیه ایشان آنها بوده اند، پس برای خلافت سزاوارترند.
دیگر این که: بنای خلافت در سقیفه بر این بود که چه کسی غالب و پیروز شود و هر کدام از آنان میخواستند هر طور که شده خلافت را به دست بیاورند؛ چه به حق و چه به باطل، چه قوی باشند و چه ضعیف.
دیگر این که: سبب ضعف انصار و برتری مهاجران، جانب داری بشیر بن سعد از مهاجران شد که سببش حسادت به سعد بن عباده بود و افراد قبیله اوس نیز به جهت کنار کشیدن او از انصار بود که جانب قریش را گرفتند.
از آن جمله: مخالفت سعد و خانواده و قومش همچنان باقی ماند و آنها دست از مخالفت برنداشتند، و فقط کمی نفرات بود که مانع از قیام آنها شد. -. الشافی: ۳۹۵، تلخیص الشافی ۳: ۶۷ -
در این جا نقل کلام سید تمام میشود، خداوند مقامش را بالا ببرد.
-----------------------------------------------------
الشافی: ۳۹۵ تلخیص الشافی ۳/ ۶۷.
🔰 شرح انعقاد سقیفه و کیفیت آن
🔻 #حدیث پنجاه و هشت
⭕️ به روایت عامه ( اهل تسنن)
سقیفه در کلام اهل تسنن به روایت تاریخ الکامل
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۵۸» - صفحه ۳۳۹]
ابن اثیر در کامل گفته است: هنگامی که رسول خدا - صلی الله علیه و آله - وفات یافتند، انصار در سقیفه بنی ساعدة جمع شدند تا با سعد بن عباده بیعت کنند. این خبر به ابوبکر رسید و او به همراه عمر و ابو عبیدة بن جراح پیش آنها رفت و گفت: چه خبر است؟ گفتند: یک امیر از ما و یک امیر از شما. ابوبکر گفت: امیران از ما و وزیران از شما، و سپس گفت: من به یکی از این دو نفر، عمر و ابوعبیدة به عنوان امین این امت راضی هستم. عمر گفت: کدام یک از شما دلش راضی میآید آن دو تقدمی که پیامبر - صلی الله علیه و آله - آنها را مقدم داشته، واگذارد؟ عمر با او بیعت کرد و مردم نیز بیعت نمودند. انصار و یا عده ای از آنان گفتند: ما فقط با علی بیعت میکنیم. ابن أثیر گفته است: علی و بنی هاشم و زبیر و طلحه از بیعت سر باز زدند. زبیر گفت: تا زمانی که با علی یبعت نشود، شمشیرم را در غلاف نمی گذارم. عمر گفت: شمشیرش را بگیرید و بر سنگ بزنید. سپس عمر پیش آنها رفت و آنان را گرفت و برای بیعت آورد.
سپس داستان ابوسفیان و عباس را که پیشتر ذکر شد، نقل کرده است.
و بعد حدیثی طولانی از ابن عباس از قول عبدالرحمن بن عوف نقل میکند، تا به این جا میرسد که: زمانی که عمر از سفر حج به مدینه بازگشت، بر منبر نشست و گفت: شنیدهام که یکی از شما گفته است: اگر امیرالمؤمنین بمیرد، با فلانی بیعت میکنم. هیچ کس نباید فریب بخورد و بگوید که بیعت با ابوبکر حادثه ای ناگهانی بوده است. این گونه بوده است، اما خداوند آن را از شر [شورش] نگه داشت. در میان شما کسی نیست که در خیرات از ابوبکر پیشی گرفته باشد. زمانی که رسول خدا - صلی الله علیه و آله - وفات یافتند، او [یعنی ابوبکر] شایسته [حکومت] بود، ولی علی - علیه السلام - و زبیر و همراهانشان در منزل فاطمه علیها السلام جمع شدند و با ما همراهی نکردند و انصار نیز با ما همراهی نکردند. مهاجران نزد ابوبکر جمع شدند و... داستان سقیفه را چنان چه گفته شد نقل میکند.
سپس از ابی عمرة انصاری جریانی مشابه آن چه از تلخیص شافی نقل کردیم، روایت میکند و این چنین ادامه میدهد: زهراوی نقل کرده، علی - علیه السلام - و بنی هاشم و زبیر به مدت شش ماه با ابوبکر بیعت نکردند. تا این که فاطمه - علیها السلام - وفات نمود و بعد با او بیعت نمودند. فردای این بیعت، ابوبکر بر منبر نشست و مردم با او بیعت عام کردند. -. تاریخ الکامل ۲: ۲۰ - ۲۲۴ -
در این جا نقل از کتاب کامل تمام میشود.
-----------------------------------------------------
تاریخ الکامل ۲/ ۲۲۰- ۲۲۴.
سقیفه در کلام اهل تسنن به روایت کشف الحق
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۵۹»]
علامه - قدّس سرّه - در کتاب کشف الحق گفته است: طبری در تاریخ خود روایت کرده، عمر بن خطاب به منزل علی - علیه السلام - رفت و گفت: به خدا سوگند یا [خانه] را بر سرتان به آتش میکشم، یا برای بیعت بیرون میآیید. -. تاریخ طبری ۳: ۲۰۲ -
واقدی روایت کرده، عمر بن خطاب با عده ای از جمله اسید بن حضیر و سلمة بن اسلم، نزد علی - علیه السلام - رفت و گفت: یا بیرون میآیید، یا [خانه را] بر شما به آتش میکشیم. -. کتاب الواقدی، شرح نهج البلاغه ۱: ۳۴ -
ابن خنزابه در غرر خود از زید بن اسلم روایت کرده، من از کسانی بودم که وقتی علی - علیه السلام - و یارانش از بیعت امتناع کردند، به همراه عمر به در خانه فاطمه - علیها السلام - هیزم بردم؛ عمر به فاطمه - علیها السلام - گفت: کسانی که در خانه ات هستند را بیرون بیانداز، وگرنه خانه را با هر که در آن است به آتش میکشم. این در حالی بود که علی و فاطمه و حسن و حسین - علیهم السلام - و عده ای از اصحاب پیامبر - صلی الله علیه و آله - درون خانه بودند. فاطمه - علیها السلام - فرمودند: آیا [واقعاً] میخواهی علی و فرزندانم را به آتش بکشی؟ گفت: آری به خدا سوگند، مگر این که بیرون بیاید و بیعت کند.
ابن عبد ربه -. العقد الفرید ۳: ۶۳ -
که از بزرگان آنها [اهل تسنن] است نقل کرده، اما علی - علیه السلام - و عباس در خانه فاطمه سلام الله علیها نشستند [و بیرون نیامدند]. ابوبکر به عمر گفت که اگر آن دو امتناع کردند با آنها بجنگ. عمر با مشعلی از آتش آمد تا خانه را بر سر آن دو به آتش بکشد. فاطمه - علیها السلام - او را دیدند و فرمودند: ای پسر خطاب! آیا امده ای خانه ما را به آتش بکشی؟ گفت: آری.
مؤلف کتاب المحاسن و أنفاس الجواهر نیز مانند همین را روایت کرده است. -. کشف الحق، قسمت مطاعن
در این جا روایت علامه - رحمه الله تعالی - پایان مییابد.
سقیفه به روایت اهل تسنن
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۶۰»]
**[ترجمه]ابن ابی الحدید در ابتدای جلد ششم شرح نهج البلاغة از کتاب سقیفه احمد بن عبدالعزیز جوهری از سعید بن کثیر انصاری روایت کرده، وقتی پیامبر - صلی الله علیه و آله و سلم - وفات یافتند، انصار در سقیفه بنی ساعدة جمع شدند و گفتند: رسول خدا صلی الله علیه و آله رحلت نموده اند، سعد بن عباده به پسرش قیس یا یکی دیگر از پسرانش گفت: من به سبب بیماری نمی توانم بلند سخن بگویم، تو هر آنچه میگویم را بلند برایشان تکرار کن. سعد سخن میگفت و پسرش سخنان او را میشنید و بلند تکرار میکرد تا قومش بشنوند. وی پس از حمد و ثنای خداوند گفت:
شما سابقه ای در دین و فضیلتی در اسلام دارید که هیچ قبیله ای از عرب آن را ندارد. رسول خدا - صلی الله علیه و آله - حدود ده سال میان قوم خود بودند و آنها را به عبادت خداوند رحمن و کنارگذاشتن بتها دعوت نمودند، اما فقط عده ای اندک از آنان به ایشان ایمان آوردند. به خدا سوگند آنها نمی توانستند از رسول خدا - صلی الله علیه وآله - حفاظت کنند و دینش را عزت دهند و در مقابل دشمنان ایشان بایستند، تا این که خداوند بهترین فضیلت را برای شما خواست و کرامت را به طرف شما کشاند و شما را به دین خود مخصوص نمود و ایمان به آن و رسولش و عزیز نمودن دینش و جهاد با دشمنانش را روزی اتان کرد. شما بیش از همه نسبت به کسانی که از ایشان تخلف کردند شدت عمل داشتید و بیش از دیگران بر دشمنان ایشان سنگینی نمودید، تا این که آنها چه از سر رضایت و چه اکراه تسلیم امر خدا شدند و مردمان دوردست با شمشیرهای شما، با حقارت و ذلت به اطاعت درآمدند، و سرانجام خداوند به وعده ای که به پیامبر شما داده بود عمل نمود و عرب به شمشیرهای شما گردن نهادند. سپس خداوند ایشان را، در حالی که از شما راضی بودند و شما نور چشم او بودید به نزد خود برد. این امر [یعنی خلافت] را محکم با دستانتان بگیرید که شما بدان شایسته تر و سزاوارترید.
همگی جواب دادند: نظر تو صحیح و سخنت درست است و ما از فرمان تو سرپیچی نمی کنیم و این امر را به تو میسپاریم. تو برای ما کافی و بر مصلحت مؤمنان راضی هستی.
سپس سخن را از سر گرفتند و گفتند اگر مهاجران قریش نپذیرفتند و گفتند: ما مهاجران و اصحاب نخستین رسول خدا صلی الله علیه و آله و خویشان و دوستان ایشان هستیم؛ پس برای چه در این باره با ما نزاع میکنید؟
عده ای از آنان گفتند: در آن صورت میگوییم یک امیر از ما و یک امیر از شما، و هرگز به کمتر از این قانع نمی شویم؛ زیرا ما نیز در نصرت [رسول خدا] و پناه دادن [به مهاجران] فضیلتی مانند آنها در هجرتشان داریم، هر چه در کتاب خدا درباره آنها آمده، درباره ما نیز آمده است و هر چه برای آنها شمرده شده، برای ما نیز شمرده شده است. پس ما قصد برتری جویی بر آنان را نداریم، پس امیری از ما و امیری از آن ها.
سعد بن عباده گفت: همین سرآغاز ضعف شماست.
خبر به عمر رسید و بلافاصله به خانه پیامبر - صلی الله علیه و آله و سلم - آمد و دید ابوبکر در خانه است و علی علیه السلام مشغول مهیا کردن [پیکر] رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - [برای دفن] هستند. کسی که خبر را به عمر رسانده بود معن بن عدی بود که آمد و دست عمر را گرفت وگفت: برخیز! عمر گفت: من کار دارم و نمی توانم. معن بن عدی گفت: باید برخیزی، عمر برخاست و او به عمر گفت: این قبیله ی انصار در سقیفه بنی ساعدة جمع شده اند و سعد بن عباده نیز در آنجاست و آنها به دور او میچرخند و رجز میخوانند که تو امید ما هستی و نسل تو امید ماست و بزرگان آنها نیز در آن جا هستند. میترسم که فتنه برپا شود، ای عمر! چه صلاح میبینی؟ برو به برادرانت هم خبر بده و چاره ای برای خود بیندیشید؛ من کنون دروازه فتنه مینگرم که باز شده است، مگر این که خداوند آن را ببندد.
عمر خیلی مضطرب شد و پیش ابوبکر آمد و دستش را گرفت و گفت: برخیز! ابوبکر گفت: من کار دارم، عمر گفت باید برخیزی، اگر خدا بخواهد به زودی بر میگردیم. ابوبکر به همراه عمر برخاست و عمر جریان را به او گفت، ابوبکر نیز بسیار مضطرب گشت و هر دو با عجله به طرف سقیفه بنی ساعدة شتافتند و دیدند بزرگان انصار در آن جا جمعند و سعد بن عباده با آن حال مریضش نیز در میان آنان است. عمر خواست تا باب سخن را بگشاید و بستر را برای ابوبکر فراهم نماید، خودش نقل کرده که ترسیدم ابوبکر کلام نتواند به طور کامل سخن را ادا کند. عمر که شروع کرد، ابوبکر او را بازداشت و گفت: صبر کن تا من حرف بزنم، بعد از سخنان من هرچه میخواهی بگو.