⭕️ حدیث هجدهم پشیمانی و ابراز ندامت
**[ترجمه]از ابن عباس روایت شده است هنگامی که عمر ضربه خورد، بر او وارد شدم و گفتم: بشارت باد ای امیرمؤمنان، آن گاه که مردم کفر ورزیدند اسلام آوردی و رسول خدا صلَّی الله علیه و آله از دنیا رفتند، حال آنکه از شما راضی بودند. در خلافت تان اختلافی نشد، و در راه خدا شهید میشوید. عمر گفت: آنچه گفتی دوباره برایم بگو. من دوباره به او گفتم، پس او گفت: فریب خورده کسی است که شما او را بفریبید. سوگند به آن که خدایی جز او نیست، اگر تمام آنچه از طلا و نقره در زمین است مال من بود، برای رهایی از هراس از مردن فدیه میدادم.
-----------------------------------------------------
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۱۸» - جلد ۳۰، صفحه ۱۳۹]
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۶۰» - جلد ۳۰، صفحه ۱۹۰]
**[ترجمه]بصائر الدرجات -. بصائر الدرجات۱۰: ۵۱۰، باب ۱۴، حدیث۳ -: از امام صادق علیه السلام روایت شده که فرمود: به جز این خورشید شما، چهل خورشید وجود دارد که خلق بسیاری در آن سکونت میکنند، و غیر از این ماه شما، چهل ماه وجود دارد که خلق زیادی در آنجا هستند، و نمی دانند که خداوند حضرت آدم را خلق کرد ه است یا نه، ولی لعن فلانی و فلانی بر آنان الهام شده است.
ماجرای عثمان و پسر عمویش معاویة بن مغیره و کتک زدن رقیه دختر رسول خدا
از یزید بن خلیفه روایت شده است که گفت: در محضر امام صادق علیه السلام ایستاده بودم که مردی از قمیها از حضرت پرسید: آیا زنان میتوانند بر میّت نماز بگذارند؟ امام فرمود: مغیرة بن ابی عاص به دروغ ادعا کرد
که رسول خدا صلی الله علیه و آله را با سنگ زده و دندان مبارکشان شکسته و لبانشان شکافته است و ادعا کرد که حمزه عموی پیامبر را کشته است، ولی دروغ گفت. در روز خندق، گوش هایش را بست و خوابید و بیدار نشد تا این که صبح شد و ترسید که دستگیر شود. به همین خاطر، صورت خود را با لباس پوشانید و در پی عثمان، به خانه او آمد و خود را به اسم مردی از بنی سلیم نامید که برای عثمان، اسبان و گوسفندان و روغن میآورد، عثمان آمد و او را به خانه اش برد و گفت: وای بر تو، چه کار کردی؟ ادعا کردی که رسول خدا صلی الله علیه و آله را با سنگ زدی و لبان او را شکافته و دندانهای او را شکسته ای، و ادعا کرده ای که حمزه را کشته ای. مغیره، عثمان را از ماجرا و اینکه به خواب رفته بود، با خبر کرد. هنگامی که دختر پیامبر صلی الله علیه و آله سلّم از آنچه بر سر پدر و عمویشان آمده است با خبر شد، فریاد زد، و عثمان او را را ساکت کرد.
پس عثمان نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد در حالی که رسول خدا در مسجد نشسته بودند. عثمان در برابر پیامبر ایستاد و گفت: ای رسول خدا، عمویم مغیره را امان دهید، او دروغ گفته است. رسول خدا صلی الله علیه و آله چهره خود را از او برگرداند. عثمان باز در برابر پیامبر ایستاد و گفت: ای رسول خدا، شما عمویم را امان دهید، او دروغ گفته است. رسول خدا صلی الله علیه و آله صورت شان را از او برگرداندند، سپس فرمودند: از او گذشتیم و سه روز به او مهلت دادیم، خداوند لعنت کند کسی را که به او شتر یا جهاز یا محمل یا مشک یا کوزه یا دلو یا کفش یا توشه و یا آب دهد. عاصم میگوید: همه عثمان اینها را به او داد، پس مغیره از خانه خارج شده و بر شترش سوار شد،
ولی از شدت راه رفتن، کف پای شترش ساییده و نازک شد. سپس پیاده به راه افتاد تا این که کفش هایش پاره شد، سپس پابرهنه رفت تا این که پاهایش ساییده شد، سپس بر روی زانوهایش راه رفت و زانوهایش زخمی شد. به درختی رسید و در زیر آن نشست. جبرئیل نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و وی را از مکان او باخبر کرد. پس پیامبر، زید و زبیر را نزد او فرستاد و به آن دو فرمود: پیش او بروید، او در فلان مکان است و او را بکشید. هنگامی که آن دو به او رسیدند، زید به زبیر گفت: این شخص، ادعا کرد که برادرم، حمزه - رسول خدا صلی الله علیه و آله میان حمزه و زید، پیمان برادری بسته بودند - کشته است، بگذار من او را بکشم. پس زبیر کنار رفت و زید مغیره را کشت.
بعد از آن واقعه، عثمان از نزد پیامبرصلی الله علیه و آله برگشت و به زنش گفت: آیا تو، کسی را نزد پدرت فرستاده و او را از مکان عمویم باخبر کردی؟ او، به خدا قسم خورد که پیامبر را باخبر نکرده است، ولی عثمان باور نکرد، پس چوب قَتَب را برداشت و او را به شدت زد؛ او کسی را نزد پیامبر صلی الله علیه و آله فرستاد و از عثمان شکایت کرده و پیامبر را از کرده او باخبر کرد. پیامبر شخصی را نزد دخترشان فرستاده و فرمودند: من خجالت میکشم از این که همچنان زن دامن خویش را بر زمین میکشد و از همسرش شکایت میکند. او هم به پیامبر گفت: او مرا در حدّ مرگ زد. رسول خدا صلی الله علیه و آله به حضرت علی علیه السلام دستور دادند: شمشیر بردار و نزد دختر عمویت برو و دستش را بگیر و بیاور، هر کس مانع شد، گردنش را بزن.
امام بر او وارد شد و دستش را گرفت و نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آورد، او هم پشتش را به پیامبر نشان داد، پیامبر فرمودند: خداوند او را بکشد که تو را تا حدّ مرگ زده است. دختر پیامبر، یک روز در آنجا ماند و روز دوم از دنیا رفت. مردم برای نماز خواندن بر او جمع شدند. رسول خدا صلی الله علیه و آله از منزلشان خارج شدند، در حالی که عثمان با مردم نشسته بود. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: هر کس دیشب با کنیزش نزدیکی کرده، بر تشییع جنازه او حاضر نشود. پیامبرصلی الله علیه و آله دوبار آن را تکرار کردند، در حالی که عثمان ساکت بود. پس پیامبرصلی الله علیه
و آله فرمود: برمی خیزد یا آنکه او را به اسم و اسم پدرش صدا بزنم؟ پس او برخاست در حالی که به یکی از غلامانش تکیه کرده بود. عاصم میگوید: حضرت فاطمه سلام الله علیها به همراه زنان خارج شدند و بر خواهرشان نماز گذاردند.
-----------------------------------------------------
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۶۶» - جلد ۳۰، صفحه ۱۹۶]
**[ترجمه]تاویل الآیات الظاهرة -. تأویل الآیات الظاهرة۱: ۳۷۴، حدیث۸ -: از امام صادق علیه السلام روایت شده است که حضرت فرمود: سوگند به خدا، تنها خداوند در کتابش در این آیه به کنایه سخن گفته است:
«یَا وَیْلَتَی لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِیلًا -. فرقان/۲۸ - »، {ای وای! کاش فلانی را دوست [خود] نگرفته بودم. }
و این آیه در مُصحف فاطمه سلام الله علیها این گونه آمده است:
«یَا وَیْلَتَی لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ الثانی خَلِیلًا»، {ای وای! کاش دومی را دوست [خود] نگرفته بودم. } و روزی آشکار خواهد شد،
و معنای این تاویل این است که آن ظالمی که دست هایش را میگزد، اوِّلی است، حال آن واضح است و نیازی به توضیح ندارد.
----------
[۷]: و انظر: تفسیر البرهان ۳- ۱۶۲، حدیث ۴، و قد مرّ الحدیث فی البحار ۲۴- ۱۸، حدیث ۳۱.
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۱۱۱» - جلد ۳۰، صفحه ۲۳۹]
هنگامی که عبدالله آن عهد و نامه دیگر را خواند، بر خاست و سر یزید را - خداوند هر دو را لعنت کند - بوسید و گفت: الحمدلله که خروج کننده پسر خروج کننده را کشتی، و بدان که پدرم عمر، همانند آنچه به پدرت نشان داده به من هم نشان داد و مرا باخبر کرد. هرگز بعد از امروز نبینم کسی از گروه محمد و اهل و شیعه او بر خیری مشغول باشد [خیری نبینند]. در این هنگام یزید گفت: آیا در آن، شرح خفایا بود ای پسر عمر؟! حمد و سپاس خداوند یکتا را است و درود خداوند بر محمد و خاندان او. ابن عباس گفت: آنها ایمان را آشکار و کفر را نهان کردند، و هنگامی که برای کفرشان یارانی یافتند، آن را نمایان کردند.
---------------------------------------------------
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۱۵۱»] ج ۳٠ باب ۲٠ ح ۱۵۱ص ۲۹۴
ماجرای منت گذاشتن عثمان
[ترجمه]تاویل الآیات الظاهرة -. تأویل الآیات الظاهرة۲: ۶۰۷، حدیث۹ -: شیخ ابوجعفر طوسی - خداوند او را رحمت کناد - در «مصباح الانوار» به اسنادش از جابر بن عبدالله انصاری روایت کرده است که جابر گفت: به هنگام حفر خندق، کنار رسول خدا صلَّی الله علیه و آله بودم درحالی که مردم و علی علیه السلام خندق را حفر میکردند. در این هنگام، پیامبر به حضرت علی علیه السلام فرمودند: پدرم فدای کسی باد که خندق حفر میکند و جبرئیل خاک را از مقابلش جارو میکند و میکائیل اورا یاری میدهد، حال آن که قبل از او احدی را یاری نرسانده است. سپس رسول خدا صلَّی الله علیه و آله به عثمان بن
عفان فرمود: حفر کن. پس عثمان خشمگین شد و گفت: محمد تنها به این خشنود نمی شود که به دست او اسلام آوردیم، تا این که ما را به سختی و مشقت دستور دهد.
از این رو خداوند این آیه را بر پیامبرش صلَّی الله علیه و آله نازل کرد: «یَمُنُّونَ عَلَیْکَ أَنْ أَسْلَمُوا قُل لَّا تَمُنُّوا عَلَیَّ إِسْلَامَکُم بَلِ اللَّهُ یَمُنُّ عَلَیْکُمْ أَنْ هَدَاکُمْ لِلْإِیمَانِ إِن کُنتُمْ صَادِقِینَ -. حجرات/ ۱۷ - »، { از اینکه اسلام آورده اند بر تو منت مینهند بگو: بر من از اسلام آوردنتان منت مگذارید بلکه ]این[ خداست که با هدایت کردن شما به ایمان، بر شما منت میگذارد، اگر راستگو باشید}.
[[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۱۴۴»]
ج ۳٠ باب ۲٠ ح ۱۴۴ ص ۲۶۸
نامه مبسوط عمر به معاویه
**[ترجمه]از سعید بن مُسیِّب روایت شده است: هنگامی که حسین بن علی - درود خدا برآن دو باد - به شهادت رسید و خبر شهادتشان و اخبار بریدن سر آن حضرت و بردن آن نزد یزید بن معاویه و کشته شدن هجده نفر از اهل بیت شان و پنجاه و سه نفر از یاران و کشته شدن فرزند شیرخوار امام، علی اصغر با تیر و اسیر شدن فرزندانشان به مدینه رسید، نزد زنان پیامبرصلَّی الله علیه و آله در خانه امّ سلمه - رضی الله عنها - و خانههای مهاجرین و انصار، مجالس عزاداری برپاشد.
سعید بن مسیِّب میگوید: پس عبدالله بن عمر بن خطاب فریاد کنان از خانه اش خارج شد، درحالی که بر صورت خود سیلی میزد و گریبان خود را میدرید و میگفت: ای فرزندان بنی هاشم و ای قریشیان و ای مهاجرین و انصار، این گونه بر اهل بیت پیامبر و فرزندانش ستم میشود و شما زنده اید و روزی میخورید؟! دیگر نباید در برابر یزید ساکت نشست. و شبانه از مدینه خارج شد، و به هر شهری که رسید فریاد زد و اهل آن را بر یزید برانگیخت. و اخبار و کارهای او به یزید گزارش میشد، و به هر گروهی که میرسید یزید را لعن کرده و مردم سخنان او را میشنیدند، و میگفتند: این عبدالله بن عمر، پسر خلیفه رسول خدا صلَّی الله علیه و آله است که عمل زشت یزید با اهل بیت رسول خدا را انکار میکند و مردم را علیه او میشوراند، هر کس دعوت او را استجابت نکند، نه دینی دارد و نه اسلامی.
در نتیجه مردم شام برآشفتند، و عبدالله وارد دمشق شد و به همراه گروهی که پشت سر او میآمدند، نزدیک در کاخ یزید ملعون آمد. خبرچی یزید بر او داخل شد و یزید را از ورود عبدالله به دمشق و اینکه دستش را بر سرش گذاشته است و مردم از هر طرف به سوی او میشتابند، خبر داد. یزید گفت: خشمی از خشمهای ابومحمد (عبدالله) است و به زودی از آن خارج میشود، پس یزید
اجازه داد به تنهایی داخل شود. عبدالله بن عمر داخل شد درحالی که فریاد میزد و میگفت: ای امیرمؤمنان! داخل نمی شوم و حال آن که کاری با اهل بیت محمدصلَّی الله علیه و آله کرده ای که اگر ترکان و رومیان به آن کار دست میزدند، آنچه را که تو جایز دانستی و مرتکب شدی، جایز و حلال نمی دانستند و عمل زشت تو را انجام نمی دادند. از این جایگاه بلند شو تا مسلمانان کسی شایسته تر از تو بر آن را انتخاب کنند. در این هنگام یزید با عبدالله خوش آمدگویی کرد و دستش را دراز کرد و او را نزد خود کشید و به او گفت: ای ابامحمد، آرام گیر و عاقل باش، و با چشمت ببین و با گوشت بشنو. درباره پدرت عمر بن خطاب چه میگویی؟ آیا هدایت گر هدایت شده خلیفه رسول خدا نبود و او را یاری نرساند و با خواهرت حفصه با پیامبر پیوند خویشاوندی نبست، و همان کسی که گفت: خداوند را پنهانی عبادت کند. عبدالله گفت: او همانگونه که وصف کردی بود، پس درباره او چه میگویی؟ یزید گفت: آیا پدرت امارت شام را به پدرم واگذار کرد یا پدر من خلافت رسول خدا را به پدرت واگذار کرد؟ عبدالله گفت: پدرم فرمانروایی شام را در اختیار پدرت گذاشت. یزید گفت: ای ابامحمد، آیا به این کار و به عهد او با پدرم راضی میشوی یا نه؟ عبدالله گفت: البته که راضی میشوم. یزید گفت: آیا پدرت را قبول داری؟ عبدالله گفت: آری، در این هنگام یزید دستش را بر دست عبدالله زد و به او گفت: ای ابامحمد، برخیز تا بخوانی.
عبدالله به همراه یزید برخاست تا این که وارد یکی از خزانههای یزید شد. یزید صندوقی را خواست و آن را باز کرد و جعبه ای قفل دار و ممهور از آن خارج کرد و از درون آن جعبه، طوماری ظریف در پارچه حریر سیاه بیرون آورد. یزید آن طومار را برداشت و باز کرد، سپس گفت: ای ابامحمد، آیا این خط، خط پدرت هست؟ عبدالله گفت: به خدا قسم، آری. و آن را از دست یزید گرفت و بوسید. یزید به او گفت: بخوان. ابن عمر آن را خواند، در آن نوشته شده بود: به نام خداوند بخشنده مهربان... همانا کسی (پیامبر) که با شمشیر ما را مجبور کرد به او اقرار کنیم، ما هم اقرار کردیم، درحالی که سینه هایمان پر کینه و درونمان مضطرب بود و نیتها و بصیرتها نسبت به آنچه ما را بدان دعوت میکرد و ما آن را انکار مینمودیم، شک داشتند و برای
آنکه شمشیرهایش را از گردن ما بردارد و با قبایل یمنی بی شمار علیه ما نستیزد و برای این که همکاری و پیروی کسانی که دین خود و آیین پدرانشان در قریش را دفع کنیم، از او اطاعت کردیم. به هبل، بتها و لات و عزی قسم میخورم که عمر از زمانی که آنها را عبادت کرده است منکر آنها نبوده و برای کعبه خدایی را نپرستیده! و سخنی از محمد را تصدیق نکرد و جز برای نیرنگ بر او و چیره شدن بر او، به او اسلام نیاورد؛ چرا که او جادوی بسی بزرگی نزد ما آورد و بر سحر و جادوی خود، سحر و جادوی بنی اسرائیل با موسی و هارون و داوود و سلیمان و پسر عمویش عیسی، و تمام سحر و جادوی آنها را برما به کار بست و برآن چیزی افزود که اگر آن را میدیدند، همه آنها اقرار
میکردند که او بزرگ جادوگران است.
پس ای پسر ابوسفیان! بر سنت قوم خود و پیروی از آن باش و به آنچه که گذشتگان بر انکار این بنا (کعبه) بودند وفا کن، بنایی که میگویند پروردگاری دارد که به آنها دستور طواف آن و سعی در اطرافش داده و آن را قبله ای برای آنها قرار داده است. آنها هم نماز و حجّی که آن را یک رکن قرار داده، پذیرفتند و گمان کردند که برای خداوند به آن خانه رفت و آمد کرده اند. از جمله کسانی که محمد را یاری کرد، این سلمان فارسی الکن (روزبه) بود، و گفتند که به او وحی شده است که: «إِنَّ أَوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِی بِبَکَّةَ مُبَارَکًا وَهُدًی لِّلْعَالَمِینَ - ۱. آل عمران/ ۹۶ - »، {در حقیقت اولین خانه ای که برای [عبارت] مردم نهاده شده همان است که در مکه است و مبارک و برای جهانیان [مایه] هدایت است. } و این سخن آن ها: «قَدْ نَرَی تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّمَاء فَلَنُوَلِّیَنَّکَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَحَیْثُ مَا کُنتُمْ فَوَلُّواْ وُجُوِهَکُمْ شَطْرَهُ. -. بقره/۱۴۴ - »،
{ما [به هر سو] گردانیدن رویت در آسمان را نیک میبینیم، پس [باش تا] تو را به قبله ای که بدان خشنود شوی برگردانیم. پس روی خود را به سوی مسجدالحرام کن و هرجا بودید روی خود را به سوی آن گردانید. } و به این سنگها (کعبه) نماز گذاردند، و آنچه او آن را بر ما اجبار کرد - اگر جادویش نبود - در مقایسه با بتها و لات و عزی که میپرستیدیم، چیزی نیست، حال آنکه بتهای ما از سنگ و چوب و مس و نقره و طلا بود! به لات و عزی سوگند، راهی برای خروج از آنچه داشتیم، نیافتیم اگر چه آنها جادو کردند و سحر خود را آراستند.
پس ای معاویه، با چشمی بینا بنگر و با گوشی شنوا بشنو، و با قلب و عقل خود در آنچه آنها هستند بیاندیش، و بر لات و عزی به خاطر جانشینی سرور رشید، عتیق بن عبدالعزی (ابوبکر) بر امت و بر تصرف او در اموال، خون، شریعت آنها و خود آنها و حلال و حرامشان و در فراهم کردن حقوقی که میپندارند آن را برای خدایشان فراهم میکنند
تا با آن یاران و یاوران خود را یاری دهند، شکرگزار باش... پس او استوار و موفق زیست درحالی که در ظاهر فروتنی میکرد و در باطن سخت میگرفت، و جز معاشرت با این قوم چاره ای نداشت.
و بر شهاب درخشان، و پیشوای نورانی و پرچم پیروز و جنگ آور و ذخیره بنی هاشم به نام حیدر که داماد پیامبر و همسر زنی که او را فاطمه، سرور زنان جهانیان نامیدند، حمله کردم، تا آن که به خانه علی، فاطمه و پسرانش حسن و حسین و دو دخترانش زینب وام کلثوم و کنیزی به نام فضه آمدم، و به همراه من خالد بن ولید، قنفذ غلام ابوبکر و نزدیکان ما بودند، من محکم در را زدم، و آن کنیز به من جواب داد. به او گفتم: به علی بگو: سخنان باطل و بیهوده را رها کن و خود را به طمع خلافت نینداز؛ زیرا که آن برای تو نیست بلکه برای کسی است که مسلمانان او را برگزیده و اطرافش جمع شده اند.
به خدای لات و عزی قسم، اگر امر و اندیشه با ابوبکر بود، از رسیدن به آنچه که به آن رسید (یعنی خلافت ابن ابی کبشه) باز میماند. اما من بودم که صفحهام را به خلافت نشان دادم و چشم خود را بر آن باز کردم، و به دو قبیله نزار و قحطانی - پس از آن که به آنها گفتم: خلافت تنها برای قریش است - تا زمانی که قریش از خدا اطاعت میکنند از آنها اطاعت کنید. آن را برای این گفتم که چون در گذشته ابن ابی طالب جنگها کرده بود و خونهایی را در غزوههای محمد ریخته بود و به خاطر پرداخت دِینها - آن دینها هشتاد هزار درهم بود - و محقق کردن وعده هایش، و جمع قرآن. علی علیه السلام هم تمام آن دینها را از مال خود پرداخت کرد، و به خاطر گفته مهاجرین و انصار بود. زمانی که گفتم: امامت از آن قریش است، مهاجرین و انصار گفتند: او اصلع بطین، امیر مؤمنان علی بن ابی طالب است که رسول خدا صلَّی الله علیه و آله از امتش برای او بیعت گرفت، و ما در چهار موضع، فرمانروایی مسلمانان را به او تسلیم کردیم. ای قریشیان، اگر شما آن را فراموش کرده باشید ما آن را فراموش نکرده ایم، و آن بیعت و امامت و خلافت و جانشینی نیست مگر حقی واجب و امری صحیح و نه هدیه ای است، و نه ادعایی... ولی ما آنها را تکذیب کردیم و من چهل مرد حاضر کردم که شهادت دادند، محمد گفته است: امامت، اختیاری است.
در این هنگام انصار گفتند: ما از قریش سزاوارتریم؛ چراکه ما بودیم که پیامبر و شما را پناه داده و یاری کردیم و مردم هم به سوی ما هجرت
کردند؛ اگر قرار باشد کسی که خلافت حق اوست باز داشته شود، نمی توانید آن را برای خود برداشته و ما را از آن منع کنید. گروهی هم گفتند: امیری از شما و امیری از ما. ما به آنها گفتیم، چهل مرد شهادت دادند که امامان از قریش اند.
در این هنگام گروهی پذیرفتند و گروهی دیگر انکار کرده و با یکدیگر ستیز کردند، و درحالی که حاضران میشنیدند گفتم: اگر این گونه است، مسن ترین و ملایم ترین ما خلیفه است. گفتند: منظورت کیست؟ گفتم: ابوبکر که رسول خدا صلَّی الله علیه و آله او را در نماز مقدم کرد و روز بدر به همراه پیامبر در عریش نشست، درحالی که پیامبر با او مشورت میکرد و نظرش را میپرسید، و ابوبکر یار غار پیامبر بود و پیامبر با دختر او عایشه که اوراام المومنین خواندند، ازدواج کرد.
پس از آن بنی هاشم آمدند، درحالی که از فرط خشم میخروشیدند، و زبیر درحالی که شمشیرش را برکشیده بود آنها را یاری کرد و گفت: جز با علی بیعت نمی شود و یا این که گردنتان را با این شمشیر میزنم. من گفتم: ای زبیر، سکوت بنی هاشم باعث شده است که این گونه فریاد میزنی! مادر تو صفیه، دختر عبدالمطلب است. زبیر گفت: به خدا سوگند، که آن شرفی بلند و افتخار بزرگی است، ای پسر حنتمه (مادر عمر) و ای پسر صُهاک (مادر بزرگ عمر)، ساکت شو ای بی مادر. زبیر سخنی گفت که در این هنگام چهل مرد از حاضران در سقیفه بنی ساعده بر او حمله بردند. به خدا قسم، نتوانستیم شمشیرش را از دستش بگیریم پس او را به زمین خواباندیم و کسی برای کمک کردن به او جلو نیامد.
در این هنگام من به سوی ابوبکر پریدم و با او دست داده و بیعت را با او بستم و پس از من عثمان بن عفان و دیگرانی که در آنجا حاضر بودند، جز زبیر با ابوبکر بیعت کردند. به او گفتم: بیعت کن یا این که تو را میکشیم. سپس مردم را از او منصرف کردم. و به آنها گفتم: او را رها کنید، چرا که او تنها به خاطر تعصب بنی هاشم خشمگین شده است. و دست ابوبکر را گرفته و او را بلند کردم، درحالی که بدنش میلرزید و عقل خود را از دست داده بود، و او را بر منبر محمد کشاندم، ابوبکر به من گفت: ای اباحفص! از شورش علی میترسم. من به او گفتم: علی به کار دیگری مشغول است. و ابوعبیدة بن جراح مرا در آن کار کمک کرد و دست ابوبکر را به سوی منبر میکشید. درحالی که من از پشت، او را همچون بزکوهی ترسیده، به سوی چاقوی قصاب هل میدادم، ابوبکر مبهوت بر بالای آن ایستاد. من به او گفتم:
خطبه بخوان. ولی او نتوانست و بی حرکت ماند و حیران شد، و سخن را در دهانش گردانید و چشمهای خود را بست. در این هنگام من از روی خشم دستم را گاز گرفتم و به او گفتم: هرچه میتوانی بگو. ولی او کاری پیش نبرد، خواستم او را از منبر پایین بکشم و به جای او بنشینم، ولی ترسیدم مردم مرا در آنچه درباره ابوبکر گفتم تکذیب کنند، حال آن که گروهی از مردم پرسیدند: چگونه از فضایل او گفتی؟ چه چیزی از رسول خدا صلَّی الله علیه و آله درباره ابوبکر شنیدی؟ من به آنها گفتم: از زبان رسول خدا صلَّی الله علیه و آله از فضل او چیزی شنیدم که دوست داشتم یک تار مو در سینه او بودم و حکایتی دارم. در این هنگام به ابوبکر گفتم: بگو یا این که پایین بیا.
به خدا قسم، ابوبکر آن (خشم) را در چهره من دید و دانست که اگر پایین بیاید، بالای منبر خواهم رفت و آنچه را از گفتن آن عاجز است خواهم گفت، بنابراین با صدای ضعیف و بیمارگونه گفت: ولیّ شما شدم حال آنکه بهترین شما نیستم و علی در بین شماست، و بدانید که من شیطانی دارم که بر من عارض میشود (سراغم میآید) - منظور ابوبکر من بودم - هرگاه دیدید که گمراه شده ام، مرا حمایت کنید و او را از من دور کنید تا بر مو و پوست شما تأییدی نداشته باشم. و از خداوند برای خود و شما طلب آمرزش میکنم. ابوبکر از منبر پایین آمد و من دست او را گرفتم، درحالی که چشمان مردم به او خیره شده بود. من دست او را محکم گرفتم، سپس او را نشانیدم و مردم را برای بیعت و همراهی با او جلو آوردم تا او را و هر کس را که بیعت او را انکار میکرد بترسانم و او میگفت: علی بن ابی طالب چه کرد؟ من درجواب میگفتم: خلافت را از گردنش خلع کرد و برای این که در انتخاب مسلمانان کمتر اختلاف بیفتد، آن را بر عهده مسلمانان گذاشت، و با این کار علی خانه نشین شد. و مردم به اکراه بیعت کردند.
هنگامی که بیعت مردم با ابوبکر فاش گردید، دانستیم که علی، فاطمه و حسن و حسین را به خانههای مهاجرین و انصار میبرد و بیعت ما با او را در چهار موضع به آنها متذکر میشود،
و آنها را علیه ما میشوراند و آنها شب هنگام به او وعده نصرت میدهند و روز او را رها میکنند. پس به خانه او رفتم و میخواستم او را با گفتگو از خانه اش بیرون بیاورم. کنیزشان فضه آمد، من به او گفتم: به علی بگو: برای بیعت با ابوبکر خارج شود؛ زیرا مسلمانان با او بیعت کرده اند. فضه گفت: امیر مؤمنان علیه السلام مشغول اند.
من گفتم: این سخنان را رها کن و به علی بگو: خارج شود وگرنه خود داخل شده و او را به زور خارج میکنم، در این هنگام فاطمه جلو آمد و پشت در ایستاد و گفت: ای گمراهان دروغ گو! چه میگویید؟ و چه میخواهید؟ من گفتم: ای فاطمه! فاطمه گفت: ای عمر چه میخواهی؟ من گفتم: پسرعمویت را چه شده است که تو را برای جواب دادن فرستاده و خود پشت پرده نشسته است؟ فاطمه به من گفت: سرکشی تو ای بدبخت، مرا جلو فرستاد تا حجت را بر تو و هر شخص گمراه تمام کند. گفتم: سخنان یاوه و دروغهای زنان را رها کن و به علی بگو خارج شود. او گفت: نه دوستی است و نه کرامتی!، آیا مرا با حزب شیطان میترسانی ای عمر؟! و حال آنکه حزب شیطان ضعیف است. من گفتم: اگر خارج نشود هیزم زیادی میآورم و اهل خانه و هر کس را که داخل آن هست به آتش میکشم، یا اینکه علی برای بیعت آورده شود.
و تازیانه قنفد را گرفتم و زدم و به خالد بن ولید گفتم: تو و مردان ما به سرعت هیزم جمع کنید. و گفتم: من آتش را روشن میکنم. فاطمه گفت: ای دشمن خدا و دشمن رسول خدا و امیرمؤمنان. و فاطمه دستش را بر در گذاشته و نمی گذاشت در را باز کنم. با تازیانه بر دستان او زدم و او درد کشید، و شنیدم که گریه و ناله میکرد، و نزدیک بود که دلم برایش بسوزد و از در برگردم، در این هنگام کینههای
علی و ولع او در ریختن خون قهرمانان عرب و نیرنگ محمد و جادوی او یادم افتاد، و با لگد بر در زدم، درحالی که فاطمه بر در تکیه کرده و اجازه نمی داد باز شود، و شنیدم که چنان فریادی زد که گمان کردم مدینه زیر و رو شد، و گفت: پدرجان، ای رسول خدا، این گونه با دخترت و حبیبه ات رفتار میکند، آه ای فضه، مرا دریاب، به خدا قسم، بچهام در شکمم کشته شد. و شنیدم که از درد زایمان مینالد و او به دیوار تکیه کرده بود، من در را باز کردم و داخل خانه شدم و فاطمه با چهره ای که جلوی چشمانم را گرفت جلو آمد، من از روی روبند او، سیلی بر دو گونه او زدم که گوشواره اش پاره شد و بر زمین افتاد.
در این هنگام، علی خارج شد. همین که او را دیدم به سرعت از خانه خارج شدم و به خالد و قنفد و همراهانشان گفتم: از مهلکه ای بزرگ گریختم. (و در روایت دیگر): مرتکب جنایتی بزرگ شدم که از جانم میترسم، اینک علی از خانه بیرون آمد و من و شما یارای مقابله با او را نداریم. پس علی علیه السلام خارج شد درحالی که فاطمه دستش را بر پیشانی خود گذاشت تا روبند خود را بردارد و نسبت به آنچه بر سرش آمد به خداوند عظیم استغاثه کند. علی روسری اش را بر او انداخت و به او گفت: ای دختر رسول خدا، خداوند پدرتان را برای رحمت بر جهانیان مبعوث کرد، به خدا سوگند، اگر نقاب خود را برداری و از خداوند بخواهی که این خلق را هلاک کند، اجابت خواهد کرد و حتی بشری از آنها بر روی زمین باقی نمی ماند؛ زیرا تو و پدرتان نزد خداوند بزرگتراز نوح علیه السلام هستید که خداوند به خاطرش تمام کسانی را که بر روی زمین و زیر آن جز آنان که بر کشتی سوار شده بودند به وسیله طوفان هلاک کرد و قوم هود را به خاطر تکذیب پیغمبرشان و عاد را با بادی بسیار سرد هلاک گردانید، حال آن که تو و پدرتان جایگاه بسی والاتر از هود دارید، و قوم ثمود که دوازده هزار نفر بودند، به خاطر پی کردن شتر و بچه آن عذاب کرد، پس ای سرور زنان، بر این مردم بیچاره رحمت باش و نه عذاب. در این هنگام درد زایمان او شدت گرفت، و داخل خانه شد و بچه اش سقط شد و علی نام او را محسن گذاشت.
من گروه زیادی جمع کردم، نه برای جنگیدن با علی، ولی خواستم با آن گروه قوت قلب بگیرم. من آمدم درحالی که علی محاصره شده بود، پس او را
به زور و با عصبانیت از خانه اش بیرون آوردم و کشان کشان او را برای بیعت بردم، من به یقین میدانم و شک درآن نیست که اگر من و تمام انسانهای روی زمین تلاش میکردیم تا او را به زانو درآوریم، نمی توانستیم، ولی به خاطر بعضی مسایلی که در درون خود داشت و من آن را میدانم و نمی گویم، تسلیم شد. هنگامی که به سقیفه بنی ساعده رسیدم، ابوبکر و همراهانش برخواستند و علی را مسخره کردند، علی گفت: ای عمر! آیا دوست داری آنچه را به تأخیر انداختم جز در باره تو در آن تعجیل کنم؟ من گفتم: نه نمی خواهم، ای امیرمؤمنان. به خدا قسم، خالد بن ولید از من شنید و به سرعت نزد ابوبکر رفت، ابوبکر سه بار به او گفت: من و عمر را چه شده است؟... و مردم میشنیدند. هنگامی که علی وارد سقیفه شد، ابوبکر به سوی او شتافت، من گفتم: ای ابالحسن، بیعت کردی، میتوانی بروی (برو). شهادت میدهم که او بیعت نکرد و دستش را به سوی ابوبکر دراز نکرد، و ترسیدم که از او بخواهم بیعت کند و انچه را که درباره من به تاخیر انداخته، انجام دهد، و ابوبکر از روی ترس علی میخواست که علی را در آن مکان نبیند.
علی از سقیفه برگشت و ما سراغ او را گرفتیم، گفتند: به سوی قبر محمد رفت و کنار آن نشست. من و ابوبکر به طرف او رفتیم، و دوان دوان آمدیم و ابوبکر میگفت: وای برتو، ای عمر! با فاطمه چه کردی؟ به خدا سوگند، که این زیانی است آشکار. من گفتم: بزرگ تر از آنچه در آن افتادی این است که علی با تو بیعت نکرد و مطمئن نیستم که مسلمانان او را رها کرده باشند. او گفت: پس چه کار میکنی؟ گفتم: تظاهر میکنی که او در کنار قبر محمد با تو بیعت کرد، بنابراین نزد علی آمدیم درحالی که رو به قبر محمد صلَّی الله علیه و آله کرده و دستش را بر قبر او گذاشته بود و در اطرافش سلمان، ابوذر، مقداد، عمّار و حذیفة بن یمان بودند. پس در کنار او نشستیم و به ابوبکر اشاره کردم دستش را همان گونه که علی گذاشته است بر قبر بگذارد و آن را به دست علی نزدیک کند. ابوبکر آن کار را انجام داد و من دست ابوبکر را گرفتم تا بر دست علی بکشم و بگویم: علی بیعت کرد... ولی علی دستش را برداشت، در این هنگام من برخاستم و به دنبال من ابوبکر بلند شد. من گفتم: ای علی، خداوند تو را پاداش نیک دهد؛ زیرا هنگامی که بر قبر رسول خدا
صلَّی الله علیه و آله حاضر شدی، از بیعت کردن امتناع نکردی. در این هنگام از میان آن جماعت، ابوذر جندب بن جناده غفاری برخاست و درحالی که فریاد میزد و میگفت: به خدا سوگند، ای دشمن خدا! علی با عتیق (ابوبکر) بیعت نکرد.
ما پیوسته هرگاه با جماعتی روبه رو میشدیم و نزد آنها میرفتیم، آنان را از بیعت علی باخبر میکردیم، ولی ابوذر مارا تکذیب میکرد، به خدا سوگند، علی نه در خلافت ابوبکر و نه در خلافت من، با هیچ یک از ما بیعت نکرد و با خلیفه بعد از من هم بیعت نمی کند، و همچنین دوازده نفر از یارانش، نه با ابوبکر و نه با من بیعت نکردند.
پس ای معاویه! جز من چه کسی آن را انجام داد و کینههای گذشته را زنده کرد؟ ولی تو و پدرت ابوسفیان و برادرت عُتبه، آنچه را از سوی شما در تکذیب محمد و نیرنگ کردن به او سرزده، میدانم و این که در مکه مجالسی را ترتیب میدادید و پدرت خواست در کوه حری پیامبر را بکشد و با احزاب و گروهها هم پیمان شد و گرد او جمع شدند و پدرت بر شتر سوار شد و احزاب را برای نبرد راهنمایی کرد و این محمد گفت: خداوند سوار، جلودار و راننده، هر سه را لعنت کند... پدرت ابو سفیان سوار و برادرت عتبه جلودار شتر بود و تو آن را از پشت میراندی.
و مادرت هند را فراموش نکردم، آن گاه که به وحشی آنچه را میباید بذل کرد تا او در کمین حمزه نشست - که او را شیر خداوند (اسدالله) بر روی زمین میخواندند - و با نیزه او را زد، و سینه اش را شکافت و جگرش را درآورد و نزد مادرت آورد. محمد با جادوی خود کاری کرد که هنگامی که مادرت آن جگر را در دهانش گذاشت تا بخورد، تبدیل به سنگ سختی شد و آن را از دهانش بیرون انداخت. پیامبر و یارانش مادرت را جگرخوار خواندند، و این که مادرت بر دشمنان محمد و لشکریان او شعر گفت:
- ما دخترانی مردی هستیم که در شرف و بزرگواری همچون ستاره طارق است و بر روی فرشها راه میرویم و همانند مروارید در گردن بندها و همچون مُشک در بدن هستیم.
اگر آن مردان پیش آیند، ما آنها را در آغوش میگیریم و اگر پشت کرده و برگردند از آنها فاصله میگیریم، فاصله گرفتنی که از روی بی علاقگی و دوست نداشتن است.
و زنان و کنیزان او لباسهای زردِ تن نما پوشیده بودند و صورتها و دستبندها و سرهایشان را نشان میدادند و بر جنگ با محمد تحریک میکردند.
شما به اختیار اسلام نیاوردید، بلکه به اجبار، روز فتح مکه اسلام آوردید و او (پیامبر) شما را طلقاء (آزادشدگان) خواند، و زید را برادر من و عقیل را برادر علی بن ابی طالب و همین طور عباس عموی آنها را همانند آنان برادرانشان قرار داد، و نسبت به پدرت در درونش کینه ای بود، و گفت: به خدا قسم، ای پسر ابی کبشه (یعنی پیامبر)، آنجا را با سواره و پیاده علیه تو پر خواهم کرد و بین تو و این دشمنان مانع خواهم شد. پس محمد درحالی که به مردم خبر میداد که آنچه را ابوسفیان در نیت داشت میدانست، گفت: بلکه خداوند ما را از شر تو کفایت میکند، ای ابو سفیان! و او به مردم نشان میداد و میفهماند که کسی جز من (پیامبر) و علی و بعد از علی از اهل بیتش، کسی خلافت را به دست نمی گیرد، ولی جادوی او باطل و تلاش او بیهوده گشت، و ابتدا ابوبکر و بعد از او من بر تخت امارت بالا رفتیم و ای پسران بنی امیه، امید آن دارم که چوبهای طنابهای این خلافت باشید، (آن را رها نکنید)، به این سبب به تو فرمانروایی شام را دادم و اجازه حکومت برآن جا را بر عهده تو گذاشتم و تو را در آن باره معرفی کردم و با سخن او درباره شما مخالفت کردم، و به شعر و نثر گفتن او هیچ اعتنایی نمی کنم. او گفت: جبرئیل از جانب پروردگارم بر من در این سخن او وحی میکند: «و الشجَرةَ الملعونةَ فی القرآن»، {و [نیز] آن درخت لعنت شده در قرآن.
} محمد گمان کرد که آن درخت لعن شده، ای بنی امیه، شما هستید، و بدین ترتیب وقتی حاکم شد، دشمنی خود را آشکار کرد همان گونه که هاشم و پسرانش پیوسته دشمنان فرزندان عبد شمس بودند، و من - ای معاویه، با وجود یادآوری تو و شرح آنچه که به تو گفتم - تو را نصیحت کرده و بر تو از اینکه در تنگنا بیفتی و به ستوه آیی و بی تابی کنی، بیمناکم، تو را نصیحت میکنم که در آنچه که به تو وصیت کردم و از شریعت محمد و امتش در اختیار تو گذاشتم، بشتابی و مبادا که خواست او را با طعن
برآنان بنمایانی یا در مردن شماتت کنی یا آنچه را که آورد به جای اولش برگردانی یا کوچک بشماری که در این صورت هلاک میشوی، و آنچه را برافراشتهام و بنا کردهام نابود کنی.
و هرگاه به مسجد محمد وارد شدی و بالای منبر او رفتی، بسیار مواظب باش و هر چه را محمد آورده و ظاهر کرده، تصدیق کن و خویشتن داری نشان بده و از ستیز با رعیت خود دوری کن، و صبر و بردباری را برآنان بگستران، و نیکوترین بخششها را شامل آنها کن، و حد و حدود را میان آنها اجرا کن، و محمد را دستاویزی برای دو چندان کردن مال و روزی ات بگردان، و به آنان آشکار نکن که حقی را بر خدا میخوانی، واجبی را نقص کرده و سنتی را برای محمد تغییر دهی که در این صورت این امت بر ما فساد کنند، بلکه آنان را از مکان امنشان برگیر، و به دست خودشان آنها را بکش، و با شمشیرشان از بین ببر، و برآنها دست درازی کن و مخالفت مکن (آنان را بازی بده)، ولی با آنها از سر ستیز در نیا، و برای آنان نرم خو باش، و برآنان سخت مگیر و در مجلس خود بر آنان مجال را بگستران، و در مجلست آنها را بزرگ بدار، و برای از میان برداشتن آنها به رئیس شان متوسل شو. خوش رویی و گشاده رویی برآنان نشان ده، بلکه خشمت را فرو ببر، و از آنان درگذر که تو را دوست خواهند داشت و از تو پیروی خواهند کرد. من از خیزش علی و دو شیربچه اش حسن و حسین بر خود و تو در امان نیستم. بنابراین اگر گروهی از امت را توانستی با خودت همراه کنی اقدام کن و به امور کوچک قناعت نکن، بلکه بزرگ ترین آنها را قصد کن و وصیت من به تو: وعده و پیمانم را نگه دار و آن را مخفی کن و بر کسی آشکار مکن، فرمان و نهی مرا بپذیر، از من اطاعت کن، از این که با من مخالفت کنی برحذر باش، راه پیشینیان خود را برو، به دنبال خون خواهی ات باش، آثار آنها را دنبال کن. پس من نهان و آشکارم را برای تو گفتم، و این را با این گفته خود تاکید میکنم:
- ای معاویه، به درستی که امور آنان، با دعوت کسی آشکار گردید که دین او همگان را فرا گرفت.
- دین آنها را پذیرفتیم ولی مرا خشنود نکرد، بنابراین دینی را که به وسیله آن کمرم شکست، نابود کن.
- و اگر هر چیز را فراموش کنم، ولید و شَیبه و عُتبه و عاص را به هنگام نبرد بدر نمی توانم فراموش کنم.
- ابوحکم (ابوجهل) با از دست دادن آنها دچار درد و رنجی در قلبش شد، و مرادم آن که، ستون مهره اش ضعیف و نحیف است.
- ای معاویه! پس انتقام آنها را با شمشیرهای هندی و نیزهها بگیر (خون خواهی کن).
- به گروه مردان شامی بپیوند، چرا که شیران آنها یند و بقیه از ترس و هراس به بالای تپهها گریخته اند.
- به ملتی درآیند که آن فوت کرده (محمد) که او را جادوگر خواندند، دین را برای ما آورد.
- کینههای گذشته خود را طلب کن، درحالی که بیماری دینی را آشکار کن که همه بنی نضر را فراگرفته است.
- فقط به وسیله دین آنها میتوانی انتقام بگیری، پس با شمشیر آن قوم، بزرگان بنی عمر را میکشی.
به همین دلیل تو را برای فرمانروایی شام برگزیدم و به این کار امیدوارم و شایسته است که به صخر (جدّت) برگردی.
سعید بن مسیب گفت: هنگامی که عبدالله بن عمر این عهدنامه را خواند، به طرف یزید رفت و سر او را بوسید و گفت: خدا را شکر - ای امیر المومنین - که خروج کننده از دین، پسر خروج کننده [حسین بن علی علیه السلام] را به قتل رساندی، به خدا سوگند، پدرم آنچه را که به پدرت گفته به من نگفت، به خدا قسم، کسی از گروه محمد مرا همان گونه که دوست دارد و راضی میشود، نبیند. پس یزید جایزه و پاداش خوبی به عبدالله داده و او را تکریم کرد. پس از آن عبدالله بن عمر از نزد یزید خارج شد، درحالی که میخندید، مردم به او گفتند: یزید به تو چه گفت؟ او گفت: یزید سخن حقی گفت که دوست داشتم من هم در آن [کشتن حسین] شرکت میکردم. عبدالله به مدینه برگشت و هر که را میدید، آن سخن را در جواب او میگفت.
و روایت شده است که یزید - خداوند او را لعنت کند - نامه ای را به عبدالله بن عمر نشان داد که در آن عهد و پیمان عثمان بن عفان بود و آن از پیمانی که عمر به معاویه نوشته بود بزرگ تر و ضخیم تر بود.
هنگامی که عبدالله آن عهد و نامه دیگر را خواند، بر خاست و سر یزید را - خداوند هر دو را لعنت کند - بوسید و گفت: الحمدلله که خروج کننده پسر خروج کننده را کشتی، و بدان که پدرم عمر، همانند آنچه به پدرت نشان داده به من هم نشان داد و مرا باخبر کرد. هرگز بعد از امروز نبینم کسی از گروه محمد و اهل و شیعه او بر خیری مشغول باشد [خیری نبینند]. در این هنگام یزید گفت: آیا در آن، شرح خفایا بود ای پسر عمر؟! حمد و سپاس خداوند یکتا را است و درود خداوند بر محمد و خاندان او. ابن عباس گفت: آنها ایمان را آشکار و کفر را نهان کردند، و هنگامی که برای کفرشان یارانی یافتند، آن را نمایان کردند.
---------------------------------------------------
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۱۵۱»] ج ۳٠ باب ۲٠ ح ۱۵۱ص ۲۹۴
🔻 حسب و نسب عمربن خطاب
برخی از اصحاب ما نیز از محمد بن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که
صهاک کنیز حبشی عبدالمطلب بود که برای او شتر میچراند و نفیل با وی درآویخت و او خطاب را زاد و آنگاه خطاب چون به بلوغ رسید، به صهاک میل نمود و در وی درآویخت و دختری از وی زاده شد و او آنرا در خرقه ای پشمینه پیچید و از ترس صاحبش، آنرا در میان راه افکند و هاشم بن مغیرة نوزاد را در میان راه افکنده یافت و آن را برداشت و بزرگ کرد و حنتمه اش نامید و چون جوان گشت، روزی خطاب او را دید و مشتاق وی گشت و او را از هاشم خواست و او دختر را به ازدواج خود در آورد پس عمر بن خطاب را به دنیا آورد و اینگونه عمر بن الخطاب پدر و پدر بزرگ و دایی این فرزند بود و حنتمه مادر و خواهر و عمه وی میشد و خود بنگرید که چسان گشت.
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۱»] ج ۳۱ باب ۲۴ بخشی از ح ۱ ص ۹۶
و بنابر نقل دیگر: «صهّاک» کنیزی شترچران بود، روزی چشم «نفیل» به او افتاد، عاشقش شده، در چراگاه با او نزدیکی کرد (و به نقلی ۱۰ نفر با او نزدیکی کردند) و «خطاب» به دنیا آمد، وقتی خطاب به سنّ بلوغ رسید شیفته مادر خود (صحاک) شد! پس با او مقاربت کرد و دختری به دنیا آورد، او را در پارچهای پیچید و بین چهارپایان قرار داد، «هشامبنمغیره» او را دید و به منزل خود برده بزرگش کرد و وی را «حنتمه» نامید. حنتمه که بالغ شد چشم خطاب به او افتاد، او را از هشام خواستگاری کرد و عمر از او متولّد شد.
در نتیجه: «خطاب»، پدر و پدربزرگ و داییِ عمر بوده و «حنتمه»، مادر و خواهر و عمۀ وی میباشد!
نسب شناسی سقیفیان |
https://dorar.ir/12595/%D9%86%D8%B3%D8%A8-%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C-%D8%B3%D9%82%DB%8C%D9%81%DB%8C%D8%A7%D9%86/
🔻 بدعت عثمان در نماز مسافر
ابن اثیر در الکامل گوید -. الکامل ابن الأثیر ۳: ۵۱ [ دار الکتاب العربیّ- بیروت] ۳: ۴۲، با اندکی تغییر و به اختصار:
بسیاری از اصحاب بخاطر رفتاری که در منی داشت بر او خرده گرفتند. گوید و در سال بیست و نه عثمان حج نمود و در منی خیمه زد و این اولین بار بود که او در منی خیمه میزد و در آنجا و در عرفات نمازش را کامل خواند و اولین باری که مردم آشکارا درباره عثمان زبان به سخن گشودند هنگامی بود که او نمازش را کامل خواند و شماری از صحابه او را سرزنش نمودند و علی علیه السلام به او گفت: چیز نویی اتفاق نیفتاده و ماجرای تازه ای پیش نیامده، از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و از ابابکر و عمر به یاد دارم که دو رکعت نماز میگذاردند و تو خود آغاز خلافتت را چنین بودی و نمی دانم، اکنون به چه بازگشته ای؟ آیا تو با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و با ابابکر و عمر در این مکان نماز نخوانده ای و تو خود آنرا دو رکعت نخواندی؟ گفت: آری! ولی با خبر شدم که برخی از حج گزاران یمنی و تعلیم نادیدگان مردم بر این باور شدند که نماز برای مقیم دو رکعت است و نماز مرا برهان این سخنشان قرار دادند، حال آنکه من در مکه ازدواج کردهام و در طائف اموالی دارم. پس عبدالرحمن گفت: در این سخن عذری نیست، زیرا این سخنت که در مکه همسری گزیده ای، به راستی که همسرت در مدینه است و اگر خواهی او را با خود آوری و او اکنون در سکونتگاه تو ساکن است. درباره مالت در طائف نیز، میان تو و آن فاصله سه شبانروز هست و اما سخنت درباره حج گزاران یمنی و دیگران، بدان که بر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم وحی نازل میشد حال آنکه مسلمانان اندک بودند و آنگاه ابوبکر و عمر نیز دو رکعت خوانده اند، حال آنکه اسلام مستقر گشته بود. پس عثمان گفت: آنسان که خود تشخیص میدهم، رفتار میکنم. پس عبدالرحمن از نزد وی خارج گشت و با ابن مسعود دیدار نمود و گفت: اختلاف شر است -. در اینجا حذفی صورت گرفته و در منبع آمده است: پس گفت: ای أبا محمّد! خلاف آنچه میدانی رفتار کن. گفت: چگونه رفتار کنم؟. گفت: بدانچه میدانی و باور داری عمل کن. پس ابن مسعود گفت: مخالفت شرّ است. - و من برای اصحاب خود چهار رکعت نماز گزاردم. پس عبدالرحمن گفت:
من برای اصحابم دو رکعت نماز گزاردهام و اما اکنون چهار رکعت نماز خواهم گزارد. گوید: و گفته شده که این در سال سی بوده است. -. شبیه به آنست سخن الطّبریّ در تاریخش در حوادث سال ۲۹ ه-، ۵: ۵۶، و بنگرید: تاریخ ابن کثیر ۷: ۱۵۴، و تاریخ ابن خلدون ۲: ۳۸۶، و الأنساب البلاذریّ ۵: ۳۹
می گویم: این أمیر المؤمنین و یعسوب دین سلام اللّه علیه است که در برابر این بدعت پایمردی میکند. و ابن حزم در المحلّی ۴: ۲۷۰ با سندی که آورده، میگوید: عثمان در منی بود که بیمار شد و علی بیامد و به او گفتند که پیشنماز شو و حضرت فرمود: اگر بخواهید آنسان که رسول خدا نماز میخواند برایتان نماز میخوانم. یعنی دو رکعت. گفتند: نه نماز امیر مومنان - یعنی عثمان بود – چهار رکعت است، پس وی امتناع ورزید. و ابن الترکمانی در ذیل سنن البیهقیّ ۳- ۱۴۴، آنرا نقل کرده که گذشت. -
---------------------------------------------------
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - الطعن الثانی عشر:] ج ۳۱ باب ۲۵ طعن ۱۲ ص ۲۳۱
🔻 خطبه نماز جمعه توسط عثمان
**[ترجمه]چنانکه در روضة الاحباب روایت شده که وی در نخستین جمعه از خلافتش بر منبر نشست و ناتوانی بر زبانش مستولی گشت و از ایراد نمودن خطبه درماند و دست از خطبه کشید و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم. ای مردم! خداوند پس از دشواری، آسانی قرار خواهد داد و پس از گرفتگی زبان، سخنوری و همانا شما بیشتر نیاز دارید که خلیفه ای اهل عمل داشته باشید و نه اهل سخن. این سخن را میگویم، و برای خودم و شما از خدا طلب مغفرت مینمایم..
و سپس از منبر به زیر آمد. گوید و در روایت دیگری است که گفت: حمد و سپاس خدا راست و.. و از ادامه سخن عاجز ماند. و در روایت دیگری است که گفت: نخستین لحظات هر مرکبی، دشوار است و همانا ابابکر و عمر برای این امر، سخنی را آماده میکردند و شما به یک خلیفه دادگر بیشتر نیازمندید تا یک خلیفه سخنور و اگر عمری بود، خطبه را چنان که باید برایتان خواهم خواند و خدا میداند، ان شاء الله تعالی. -. و به همین مضمون در الأنساب البلاذریّ ۵: ۲۴، و الطّبقات ابن سعد ۳: ۴۳- چاپ لیدن-، و تاریخ أبی الفداء ۱: ۱۶۶، و بدائع الصّنائع اثر ملک العلماء ۱: ۲۶۲ ذکر شده است.
---------------------------------------------------
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - الطعن التاسع عشر:] ج ۳۱ باب ۲۵ طعن ۱۹ ص ۲۴٠
🔻حکم قتل مادری که
فرزندش شش ماهه بدنیا آمده بود
از صحیح مسلم نقل میکند و صاحب روضة الاحباب نیز آنرا وارد نموده که زنی به خانه شوهرش برده شد و پس از شش ماه فرزندی زاد و این قضیه را به نزد عثمان حکم خواهی کردند و او دستور داد زن را سنگسار کنند، پس علی علیه السلام وارد شد و گفت: همانا خداوند عز و جل میفرماید: (وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً –: و باربرداشتن و از شیرگرفتن او سی ماه است) -. الأحقاف/ ۱۵ -،
و میفرماید: (وَ فِصالُهُ فِی عامَیْنِ –: و از شیر باز گرفتنش در دو سال است) -. لقمان/ ۱۴ -
. اما فرستاده او به ماموران نرسید مگر پس از آنکه وی را سنگسار کرده بودند.
و آن زن را به خاطر جهلش به حکم خداوند عز و وجل کشت -. و مالک این روایت را در الموطّإ ۲: ۱۷۶، و البیهقیّ در السّنن الکبری ۷: ۴۴۲، و ابن عبد البرّ در کتاب العلم: ۱۵۰، و ابن کثیر در تفسیرش ۴- ۱۵۷، و ابن الرّبیع در تیسّر الوصول ۲- ۹، و العینیّ در عمدة القاری ۹- ۶۴۲، و السّیوطیّ در الدّرّ المنثور ۶- ۴۰، و دیگران صحیح دانسته و آنهم با ذکر اسناد بسیار و مضمونهای مشابه و در برخی آمده است: پس عثمان دستور داد که بازگردانده شود ولی او را سنگسار شده یافتند!
---------------------------------------------------
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - الطعن العشرون:] ج ۳۱ باب ۲۵ طعن ۲٠ ص ۲۴۷
🔻ماجرای عایشه و عثمان
ثقفی در تاریخش نقل میکند که راوی گوید: عایشه به نزد عثمان آمد و گفت: آنچه را که پدرم و عمر به من میدادند، به من بده. گفت: در کتاب خدا و سنت پیامبر جایی برای این کار نمی بینم و پدرت و عمر از سر خوشدلی نسبت به تو آنرا میپرداختند و من چنین نمی کنم. گفت: سهم ارثم از رسول خدا را به من بده. گفت: آیا فاطمه علیها السلام برای مطالبه سهم ارثش از رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلم نیامد و تو خود با مالک بن اوس شهادت ندادی که از پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم ارث برده نمی شود و تو حق فاطمه را باطل دانستی و اکنون خود آمده و همان حق را میطلبی؟! چنین نخواهم کرد. و طبری میافزاید: و عثمان لمیده بود و برخاست و نشست و گفت: فاطمه خواهد دانست که من امروز برای او چه پسر عمویی خواهم بود! آیا تو نبودی که همراه با آن اعرابی که با بولش وضو میگرفت، نزد پدرت شهادت دادی که.. و هر دوی ایشان در تاریخ هایشان گویند: و عثمان چون برای نماز برون میگشت، عائشه پیراهن رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلم را برون میآورد و به فریاد بیان میکرد که وی با صاحب این پیراهن مخالفت کرده است. و طبری میافزاید: وی میگفت این پیراهن رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلم است و هنوز نپوسیده است
حال آنکه عثمان سنت او را دگرگون نموده است. بکشید این نعثل (پیر ریش دراز، به کنایه از کفتار پیر) را. خدا بکشد این نعثل را! -. ابن أبی الحدید در شرح نهج البلاغه ۶: ۲۱۵[ ۲- ۷۷- چاپ چهار جلدی] گوید: همه سیره نویسان و اهل اخبار نوشته اند که عایشه از ستیزه جوترین مردمان در برابر عثمان بود تا حدی که وی یکی از لباسهای پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم را از محل نگهداری آن بیرون آورده و آنرا در خانه اش پیش چشم نهاد و به هر کس وارد خانه اش میشد میگفت: این لباس رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلم است و هنوز نپوسیده ولی عثمان سنتهای وی را پوسانده است. گفته اند نخستین کسی که عثمان را نعثل (کفتار پیر) نامید، عایشه بود و میگفت بکشید این نعثل را، خدا بکشد نعثل را. -
و ثقفی در تاریخش از موسی الثعلبی از عمویش روایت میکند که گفت: به مسجد مدینه وارد شدم و دیدم که مردم گرد آمده اند و دیدم که دستی فراز گشته و صاحب آن دست میگوید: ای مردمان! هنوز زمانی نگذشته و این دو پایپوشهای رسول خدا و پیراهن اوست. به راستی که در میان شما فرعونی یا شبیه به آن هست. و ناگاه بدیدم که وی عایشه بود و فهمیدم منظورش عثمان بود و عثمان گفت: خموش باش! به حق که تو زنی و این رأی یک زن است. و هم او در تاریخش از حسن بن سعید روایت میکند که گفت: عایشه چند برگی از برگهای قرآن را که میان دو تکه چوب بود را از پشت پرده میان مسجد بالا گرفت و درحالیکه عثمان بروی منبر بود، گفت: ای عثمان کتاب خدا را برپای دار، چه با خیانتکاران همنشین گردی و چه از سر آزردگی از ایشان جدایی گزینی. عثمان گفت: هان به خدا که یا صدایت را میبریدی یا مردان سرخ و سیاه پوست را بر سرت میریزم! عایشه گفت: هان به خدا که اگر چنین کنی، به راستی (سزد، چرا) که رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلم تو را لعنت نمود و برایت آمرزش نطلبید تا آنکه رحلت نمود. و از عبد الله بن ابی لیلی روایت میکند که گفت: عایشه پیراهن رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلم را به در آورد و عثمان به او گفت: اگر زبانت را نبری، به خدا سوگند که مردان حبشی را بر سرت آوار میکنم. گفت: ای خیانتکار! ای تبهکار! امانتت را خیانت نمودی و کتاب خدا را از هم دریدی و سپس گفت: به خدا که هیچ مردی او را به امانت نگرفت مگر اینکه به او خیانت نمود و هیچ مردی با او همران نگشت مگر آنکه وی از سر آزرده خاطری او، از وی جدا گشت. و هم در این کتاب ذکر میکند که عایشه به عثمان نگریست و گفت:: (یَقْدُمُ قَوْمَهُ یَوْمَ الْقِیامَةِ
فَأَوْرَدَهُمُ النَّارَ وَ بِئْسَ الْوِرْدُ الْمَوْرُودُ) -. هود/ ۹۸ -
-: روز قیامت پیشاپیش قومش میرود و آنان را به آتش درمی آورد و [دوزخ] چه ورودگاه بدی برای واردان است). و هم در آن از قول عکرمه روایت است که که گفت: عثمان بر منبر نشست و عایشه از پشت پرده سر برآورد و پیراهن رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلم با وی بود و گفت: ای عثمان شهادت میدهم که تو بر کنار و بیزاری جسته از صاحب این پیراهن هستی. پس عثمان گفت: ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِینَ کَفَرُوا... ) -. التّحریم/ ۱۰ -
-: خدا برای کسانی که کفر ورزیده اند زن نوح و زن لوط را مثل آورده... ). و هم او در این کتاب از ابی عامر غلام ثابت روایت دارد که گفت: در مسجد بودم که عثمان میگذشت و عایشه اورا صدا زد و گفت: ای خیانتکار! ای نابکار! امانتت را تباه گرداندی و مردمان را به بیراهه کشاندی و اگر نمازهای پنجگانه نبود مردانی بسوی تو روانه میگشتند و تو را مثل گوسفندی سرمی بریدند.
عثمان به وی گفت: «امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ... » تا پایان آیه. { خدا برای کسانی که کفر ورزیده اند زن نوح و زن لوط را مثل آورده... }.
و هم در این کتاب ذکر میکند که عثمان بر منبر شد و عایشه او را صدا زد و پیراهن را بالا گرفت و گفت: به راستی که با صاحب این به مخالفت پرداختی. پس عثمان گفت: به راستی که این بدخویِ همیشه ناراضی دشمن خداست، خداوند نظیر او و نظیر همتایش حفصه را در قران مثال زده است. (امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ...: همسر نوح و همسر لوط.. ) ادامه آیه. -. التّحریم/ ۱۰ - و او به وی گفت: ای پیر خرفت ریش دراز (کنایه از کفتار)، ای دشمن خدا! به راستی که رسول خدا تو را به نام نعثل یهودی اهل یمن خواند.. و سپس عایشه او را لعنت نمود و او هم وی را لعنت فرستاد.
و هم در آن از قاسم بن معصب العبدی ذکر میکند که گفت: روزی عثمان به خطابه ایستاد و خدای را حمد و ثنا گفت و ستود و گفت: زنانی در کرانههای زمین ره میپویند، تا بیعت مرا زیر پای نهند و تا خونم ریخته شود. به خدا که اگر میخواستم مردان سیاه و سفید را به اندرون حجره هایشان بریزم، چنین میکردم. آیا من شوی دو دختر رسول خدا نبودم؟ آیا من نبودم که سپاه عسرة در نبرد تبوک را به راه انداختم؟ آیا من فرستاده رسول خدا به سوی اهل مکه نبودم؟ گوید: در این هنگام زنی از پشت پرده مسجد سخن گفت، وی گفت: و او هر از گاهی چادرش را به نشانه بالا میآورد، گفت: راست میگویی، به راستی که شوی دو دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بودی و در حق ایشان چنان کردی که خود میدانی و سپاه العسرة را تجهیز نمودی
و خدای تعالی فرموده است: (فَسَیُنْفِقُونَها ثُمَّ تَکُونُ عَلَیْهِمْ حَسْرَةً: -: پس به زودی [همه] آن را خرج میکنند و آنگاه حسرتی بر آنان خواهد گشت) -. الأنفال/ ۳۶ -
و فرستاده رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به نزد اهل مکه بودی و او تو را (اینگونه) از بیعت رضوان برکنار داشت چرا که شایسته آن نبودی. گوید پس عثمان وی را به تندی نهیب زد و او گفت: به حق که هر امتی را فرعونی است و تو فرعون این امت هستی.
و هم در این کتاب از چند طریق روایت میکند که راوی گفت -. و در طبقات ابن سعد ۵: ۲۵، و الأنساب البلاذریّ ۵: ۷۰ آمده است. -: آنگاه که محاصره عثمان تنگتر گشت، عائشه برای حج آماده شد و مروان و عبدالرحمن بن عتاب بن الاسید نزد وی آمدند و از او خواستند که بماند و دشمنان وی را از او بازدارد. وی گفت: من کیسه هایم را پر کردهام و رکابم را پیش آوردهام و حج را بر خود واجب دانستم و کسی نیستم که بتوانم بمانم. پس آندو برخاستند و مروان به این بیت شعر مثل زد که: و قیس سرزمین را به آتش کشید و چون شعله ور گشت، شتابان گریخت. پس گفت: ای که به شعرت مثل میزنی، برگرد و او برگشت. پس عائشه گفت: شاید گمان کنی که این سخنی که گفتم را بخاطر شک درباره این دوست تو گفتم، به خدا که دوست داشتم که عثمان در یکی از این کیسههای من انداخته و سر آن دوخته میشد تا آنکه او را به درون دریا میافکندم سپس روانه شد و به قسمتی از راه رسید تا آنکه ابن عباس بعنوان سرپرست حج، به وی رسید و او گفت: ای ابن عباس! خداوند تو را سخنوری و دانشی عطا نمود -. و در لفظ طبریّ ۳: ۳۴۳ چنین آمده است: پس عائشه گفت: ای ابن عباس! تو موهبت زبانی بس اثرگذار و کارگر یافته ای، به خدا قسم میدهم که از یاری این مرد پرهیز نمایی و درباره او به دل مردم شک و تردید اندازی. و در لفظ البلاذریّ آمده: ای ابن عبّاس! به راستی که خداوند تو را عقل و فهم و قوه بیانی عطا فرموده و مباد که مردم را از یورش به این مرد طغیانگر بازداری. - بحق خدا، از تو درخواست دارم که فردا از کشتن این سرکش ممانعت ننمایی. سپس به راه افتاد و چون مناسک حج را بجای آورد، به او خبر رسید که عثمان کشته شده است. پس گفت: خداوند او را بخاطر آنچه مرتکب گشت، از رحمتش دور دارد. حمد و ثنا خدای راست
که او را کشت و به او خبر رسید که پس از او طلحه ولایت یافته است، پس گفت: خوشا و نیک باد ذو الاصبع! و چون به او خبر رسید که مردم با علی علیه السلام بیعت نموده اند، گفت: دوست داشتم که ای کاش این آسمان بر این زمین فرو میافتاد. -. ابن أبی الحدید در شرحش ۲: ۷۷ از قول راویانی چند بخشهایی از آنرا ذکر کرده است. -
و واقدی در تاریخش بخشهای زیادی را از آنچه ثقفی ذکر میکند روایت کرده و در حدیث مروان و آمدن او به نزد عائشه میافزاید: زید بن ثابت با مروان بود و عایشه گفت: به خدا که دوست داشتم تو و این رفیقت که نگران حال او بوده ای در پای هر یک از شما یک سنگ آسیاب بود به درون دریا افکنده میشد. و اما تو ای زید به خدا سوگند که بس اندکند کسان که چون تو از تنههای بسیار پر خرما سود برند.
و به نقلی دیگر ذکر شده است: آنکه بهنگام خروج او از مدینه همراه مروان با او صحبت کرد، عبدالرحمن بن عتاب بن اسید بود و او گفت: نه به خدا و نه حتی لحظه ای، به راستی که عثمان دگرگونی پدید آورد و سوگند که خداوند بواسطه او اثر شما را دیگرگون نمود و یاران محمد صلی الله علیه و آله و سلم را رها نمود.
و در خطابش با ابن عباس در سرزنش کردن عثمان به سخنش افزوده است: به راستی که تو نعمت زبان آوری و مجادله گری و خردمندی و شیواسخنی یافته ای و من به چشم خود دیدم که ابن عفان چه کرد، بندگان خدا را برده خود کرده است. پس وی گفت: ای مادر! او را به حالی که دارد رهایش کن که مردم دست از او نمی کشند مگر او را بکشند. گفت: خدا مرگش دهد. و به نقلی دیگر آمده: مباد که مردم را از این سرکش بازداری، که به حق مصریان با وی در ستیز شده اند.
و از ابن عباس روایت شده که گفت: در بصره به نزد عایشه رفتم و این سخن را به یاد او آوردم. گفت: این سخنی که آنروز از زبانم جاری گشت، همان بود که مرا به خروج از مدینه واداشت و هیچ راه توبه ای برای خود نیافتم مگر آن به خونخواهی عثمان برخیزم و به نظرم که وی مظلوم کشته شد. گفت: به او گفتم که تو به زبانت او را کشتی. پس به کجا ره خروج گرفته ای؟! توبه کن و به خانه ات بازگرد و یا اینکه من اولیای دم عثمان، فرزندانش را راضی گردانم. گفت: بس کن این جدالت را که ما هرگز ره باطل پیش نمی گیریم.
واقدی از عائشه بنت قدامة روایت میکند که گفت: عائشه همسر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم
چنین میگفت، حال آنکه عثمان در محاصره بود و آب را بر وی بسته بودند: بس پسندیده کاری کرد ابو محمد آنگاه که آب را بر وی بست. پس وی به او گفت: ای مادر! بر عثمان بسته اند آبرا. گفت: به راستی که عثمان سنت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و سنت دو خلیفه قبلی را دگرگون نمود و اینگونه خون او حلال گشت.
و واقدی در تاریخش از کریمة بنت المقداد روایت میکند که گفت: به نزد عایشه رفتم و او گفت: عثمان به نزد من فرستاد که کسی را به نزد طلحه بفرستم و من از این کار سر باز زدم. و به نزد من فرستاد که در مدینه بمان و به سوی مکه خارج نشو. و من گفتم: پشت خود را بر بار سفر محکم نموده و کیسه هایم را سر بستهام و فردا به خواست خدا روانه راهم. نه به خدا که گمان نمی کنم بازگردم تا آنگاه که او کشته شود. گوید: گفتم: بخاطر آنچه مرتکب گشته است. پدرم، منظور مقداد است، او را اندرز میداد و او سر میپیچید جز از اینکه مروان و سعید بن عامر را از نزدیکان خود گرداند. عائشه گفت: به خدا که محبت به ایشان این وضعی را که میبینی به بار آورد. صد هزار درهم به سعید بن العاص و سیصد هزار به عبدالله بن خالد بن اسید و صد هزار به حارث بن الحکم و یک پنجم خراج افریقا که خود هم نمی دانست چقدر است را به مروان بخشید و خدا نمی توانست این عثمان را همینطور رها بگذارد.
و هم او در تاریخش از علقمة بن ابی علقمة از پدرش از عایشه روایت میکند که وی از سختگیرترین مردمان بر عثمان بود و مردمان را بر وی میشوراند و علیه وی برمی انگیخت تا آنکه کشته شد -. منابعی پیرامون انکار و نکوهش از سوی عائشه غیر از آنچه گذشت: طبقات ابن سعد ۵: ۲۵، أنساب البلاذریّ ۵: ۷۰، ۷۵، ۹۱، الإمامة و السّیاسة ۱: ۴۳، ۴۶، ۵۷، تاریخ الطّبریّ ۵: ۱۴۰، ۱۶۶، ۱۷۲، ۱۷۶، العقد الفرید ۲: ۲۶۷، ۲۷۲، تاریخ ابن عساکر ۷: ۳۱۹، الاستیعاب در شرح حال صخر بن قیس ۲: ۱۹۲ از چاپ حاشیه الإصابة، تاریخ أبی الفداء ۱: ۱۷۲، شرح ابن أبی الحدید ۲: ۷۷، ۵۰۶، تذکرة سبط ابن الجوزیّ: ۳۸، ۴۰، نهایة ابن الأثیر ۴: ۱۶۶، أسد الغابة ۳: ۱۵، کامل ابن الأثیر ۳: ۸۷، حیاة الحیوان اثر الدّمیریّ ۲: ۳۵۹، السّیرة الحلبیّة ۳: ۳۱۴، لسان العرب ۱۴: ۱۹۳، تاج العروس ۸: ۱۴۱ و بسیاری منابع دیگر.
---------------------------------------------------
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - نکیر عائشة - جلد ۳۱، صفحه ۳٠۳