eitaa logo
سقیفه شناسی
110 دنبال‌کننده
1 عکس
2 ویدیو
68 فایل
بحار الانوار ج ۲۸ باب ۴ شرح انعقاد سقیفه و کیفیت آن
مشاهده در ایتا
دانلود
در این هنگام گروهی پذیرفتند و گروهی دیگر انکار کرده و با یکدیگر ستیز کردند، و درحالی که حاضران می‌شنیدند گفتم: اگر این گونه است، مسن ترین و ملایم ترین ما خلیفه است. گفتند: منظورت کیست؟ گفتم: ابوبکر که رسول خدا صلَّی الله علیه و آله او را در نماز مقدم کرد و روز بدر به همراه پیامبر در عریش نشست، درحالی که پیامبر با او مشورت می‌کرد و نظرش را می‌پرسید، و ابوبکر یار غار پیامبر بود و پیامبر با دختر او عایشه که اورا‌ام المومنین خواندند، ازدواج کرد. پس از آن بنی هاشم آمدند، درحالی که از فرط خشم می‌خروشیدند، و زبیر درحالی که شمشیرش را برکشیده بود آن‌ها را یاری کرد و گفت: جز با علی بیعت نمی شود و یا این که گردنتان را با این شمشیر می‌زنم. من گفتم: ای زبیر، سکوت بنی هاشم باعث شده است که این گونه فریاد می‌زنی! مادر تو صفیه، دختر عبدالمطلب است. زبیر گفت: به خدا سوگند، که آن شرفی بلند و افتخار بزرگی است، ای پسر حنتمه (مادر عمر) و ای پسر صُهاک (مادر بزرگ عمر)، ساکت شو ای بی مادر. زبیر سخنی گفت که در این هنگام چهل مرد از حاضران در سقیفه بنی ساعده بر او حمله بردند. به خدا قسم، نتوانستیم شمشیرش را از دستش بگیریم پس او را به زمین خواباندیم و کسی برای کمک کردن به او جلو نیامد. در این هنگام من به سوی ابوبکر پریدم و با او دست داده و بیعت را با او بستم و پس از من عثمان بن عفان و دیگرانی که در آنجا حاضر بودند، جز زبیر با ابوبکر بیعت کردند. به او گفتم: بیعت کن یا این که تو را می‌کشیم. سپس مردم را از او منصرف کردم. و به آن‌ها گفتم: او را رها کنید، چرا که او تنها به خاطر تعصب بنی هاشم خشمگین شده است. و دست ابوبکر را گرفته و او را بلند کردم، درحالی که بدنش می‌لرزید و عقل خود را از دست داده بود، و او را بر منبر محمد کشاندم، ابوبکر به من گفت: ای اباحفص! از شورش علی می‌ترسم. من به او گفتم: علی به کار دیگری مشغول است. و ابوعبیدة بن جراح مرا در آن کار کمک کرد و دست ابوبکر را به سوی منبر می‌کشید. درحالی که من از پشت، او را همچون بزکوهی ترسیده، به سوی چاقوی قصاب هل می‌دادم، ابوبکر مبهوت بر بالای آن ایستاد. من به او گفتم: خطبه بخوان. ولی او نتوانست و بی حرکت ماند و حیران شد، و سخن را در دهانش گردانید و چشم‌های خود را بست. در این هنگام من از روی خشم دستم را گاز گرفتم و به او گفتم: هرچه می‌توانی بگو. ولی او کاری پیش نبرد، خواستم او را از منبر پایین بکشم و به جای او بنشینم، ولی ترسیدم مردم مرا در آنچه درباره ابوبکر گفتم تکذیب کنند، حال آن که گروهی از مردم پرسیدند: چگونه از فضایل او گفتی؟ چه چیزی از رسول خدا صلَّی الله علیه و آله درباره ابوبکر شنیدی؟ من به آن‌ها گفتم: از زبان رسول خدا صلَّی الله علیه و آله از فضل او چیزی شنیدم که دوست داشتم یک تار مو در سینه او بودم و حکایتی دارم. در این هنگام به ابوبکر گفتم: بگو یا این که پایین بیا. به خدا قسم، ابوبکر آن (خشم) را در چهره من دید و دانست که اگر پایین بیاید، بالای منبر خواهم رفت و آنچه را از گفتن آن عاجز است خواهم گفت، بنابراین با صدای ضعیف و بیمارگونه گفت: ولیّ شما شدم حال آنکه بهترین شما نیستم و علی در بین شماست، و بدانید که من شیطانی دارم که بر من عارض می‌شود (سراغم می‌آید) - منظور ابوبکر من بودم - هرگاه دیدید که گمراه شده ام، مرا حمایت کنید و او را از من دور کنید تا بر مو و پوست شما تأییدی نداشته باشم. و از خداوند برای خود و شما طلب آمرزش می‌کنم. ابوبکر از منبر پایین آمد و من دست او را گرفتم، درحالی که چشمان مردم به او خیره شده بود. من دست او را محکم گرفتم، سپس او را نشانیدم و مردم را برای بیعت و همراهی با او جلو آوردم تا او را و هر کس را که بیعت او را انکار می‌کرد بترسانم و او می‌گفت: علی بن ابی طالب چه کرد؟ من درجواب می‌گفتم: خلافت را از گردنش خلع کرد و برای این که در انتخاب مسلمانان کمتر اختلاف بیفتد، آن را بر عهده مسلمانان گذاشت، و با این کار علی خانه نشین شد. و مردم به اکراه بیعت کردند. هنگامی که بیعت مردم با ابوبکر فاش گردید، دانستیم که علی، فاطمه و حسن و حسین را به خانه‌های مهاجرین و انصار می‌برد و بیعت ما با او را در چهار موضع به آن‌ها متذکر می‌شود، و آن‌ها را علیه ما می‌شوراند و آن‌ها شب هنگام به او وعده نصرت می‌دهند و روز او را رها می‌کنند. پس به خانه او رفتم و می‌خواستم او را با گفتگو از خانه اش بیرون بیاورم. کنیزشان فضه آمد، من به او گفتم: به علی بگو: برای بیعت با ابوبکر خارج شود؛ زیرا مسلمانان با او بیعت کرده اند. فضه گفت: امیر مؤمنان علیه السلام مشغول اند.
من گفتم: این سخنان را رها کن و به علی بگو: خارج شود وگرنه خود داخل شده و او را به زور خارج می‌کنم، در این هنگام فاطمه جلو آمد و پشت در ایستاد و گفت: ای گمراهان دروغ گو! چه می‌گویید؟ و چه می‌خواهید؟ من گفتم: ای فاطمه! فاطمه گفت: ای عمر چه می‌خواهی؟ من گفتم: پسرعمویت را چه شده است که تو را برای جواب دادن فرستاده و خود پشت پرده نشسته است؟ فاطمه به من گفت: سرکشی تو ای بدبخت، مرا جلو فرستاد تا حجت را بر تو و هر شخص گمراه تمام کند. گفتم: سخنان یاوه و دروغ‌های زنان را رها کن و به علی بگو خارج شود. او گفت: نه دوستی است و نه کرامتی!، آیا مرا با حزب شیطان می‌ترسانی ای عمر؟! و حال آنکه حزب شیطان ضعیف است. من گفتم: اگر خارج نشود هیزم زیادی می‌آورم و اهل خانه و هر کس را که داخل آن هست به آتش می‌کشم، یا اینکه علی برای بیعت آورده شود. و تازیانه قنفد را گرفتم و زدم و به خالد بن ولید گفتم: تو و مردان ما به سرعت هیزم جمع کنید. و گفتم: من آتش را روشن می‌کنم. فاطمه گفت: ای دشمن خدا و دشمن رسول خدا و امیرمؤمنان. و فاطمه دستش را بر در گذاشته و نمی گذاشت در را باز کنم. با تازیانه بر دستان او زدم و او درد کشید، و شنیدم که گریه و ناله می‌کرد، و نزدیک بود که دلم برایش بسوزد و از در برگردم، در این هنگام کینه‌های علی و ولع او در ریختن خون قهرمانان عرب و نیرنگ محمد و جادوی او یادم افتاد، و با لگد بر در زدم، درحالی که فاطمه بر در تکیه کرده و اجازه نمی داد باز شود، و شنیدم که چنان فریادی زد که گمان کردم مدینه زیر و رو شد، و گفت: پدرجان، ای رسول خدا، این گونه با دخترت و حبیبه ات رفتار می‌کند، آه ای فضه، مرا دریاب، به خدا قسم، بچه‌ام در شکمم کشته شد. و شنیدم که از درد زایمان می‌نالد و او به دیوار تکیه کرده بود، من در را باز کردم و داخل خانه شدم و فاطمه با چهره ای که جلوی چشمانم را گرفت جلو آمد، من از روی روبند او، سیلی بر دو گونه او زدم که گوشواره اش پاره شد و بر زمین افتاد. در این هنگام، علی خارج شد. همین که او را دیدم به سرعت از خانه خارج شدم و به خالد و قنفد و همراهانشان گفتم: از مهلکه ای بزرگ گریختم. (و در روایت دیگر): مرتکب جنایتی بزرگ شدم که از جانم می‌ترسم، اینک علی از خانه بیرون آمد و من و شما یارای مقابله با او را نداریم. پس علی علیه السلام خارج شد درحالی که فاطمه دستش را بر پیشانی خود گذاشت تا روبند خود را بردارد و نسبت به آنچه بر سرش آمد به خداوند عظیم استغاثه کند. علی روسری اش را بر او انداخت و به او گفت: ای دختر رسول خدا، خداوند پدرتان را برای رحمت بر جهانیان مبعوث کرد، به خدا سوگند، اگر نقاب خود را برداری و از خداوند بخواهی که این خلق را هلاک کند، اجابت خواهد کرد و حتی بشری از آن‌ها بر روی زمین باقی نمی ماند؛ زیرا تو و پدرتان نزد خداوند بزرگتراز نوح علیه السلام هستید که خداوند به خاطرش تمام کسانی را که بر روی زمین و زیر آن جز آنان که بر کشتی سوار شده بودند به وسیله طوفان هلاک کرد و قوم هود را به خاطر تکذیب پیغمبرشان و عاد را با بادی بسیار سرد هلاک گردانید، حال آن که تو و پدرتان جایگاه بسی والاتر از هود دارید، و قوم ثمود که دوازده هزار نفر بودند، به خاطر پی کردن شتر و بچه آن عذاب کرد، پس ای سرور زنان، بر این مردم بیچاره رحمت باش و نه عذاب. در این هنگام درد زایمان او شدت گرفت، و داخل خانه شد و بچه اش سقط شد و علی نام او را محسن گذاشت. من گروه زیادی جمع کردم، نه برای جنگیدن با علی، ولی خواستم با آن گروه قوت قلب بگیرم. من آمدم درحالی که علی محاصره شده بود، پس او را به زور و با عصبانیت از خانه اش بیرون آوردم و کشان کشان او را برای بیعت بردم، من به یقین می‌دانم و شک درآن نیست که اگر من و تمام انسان‌های روی زمین تلاش می‌کردیم تا او را به زانو درآوریم، نمی توانستیم، ولی به خاطر بعضی مسایلی که در درون خود داشت و من آن را می‌دانم و نمی گویم، تسلیم شد. هنگامی که به سقیفه بنی ساعده رسیدم، ابوبکر و همراهانش برخواستند و علی را مسخره کردند، علی گفت: ای عمر! آیا دوست داری آنچه را به تأخیر انداختم جز در باره تو در آن تعجیل کنم؟ من گفتم: نه نمی خواهم، ای امیرمؤمنان. به خدا قسم، خالد بن ولید از من شنید و به سرعت نزد ابوبکر رفت، ابوبکر سه بار به او گفت: من و عمر را چه شده است؟... و مردم می‌شنیدند. هنگامی که علی وارد سقیفه شد، ابوبکر به سوی او شتافت، من گفتم: ای ابالحسن، بیعت کردی، می‌توانی بروی (برو). شهادت می‌دهم که او بیعت نکرد و دستش را به سوی ابوبکر دراز نکرد، و ترسیدم که از او بخواهم بیعت کند و انچه را که درباره من به تاخیر انداخته، انجام دهد، و ابوبکر از روی ترس علی می‌خواست که علی را در آن مکان نبیند.
علی از سقیفه برگشت و ما سراغ او را گرفتیم، گفتند: به سوی قبر محمد رفت و کنار آن نشست. من و ابوبکر به طرف او رفتیم، و دوان دوان آمدیم و ابوبکر می‌گفت: وای برتو، ای عمر! با فاطمه چه کردی؟ به خدا سوگند، که این زیانی است آشکار. من گفتم: بزرگ تر از آنچه در آن افتادی این است که علی با تو بیعت نکرد و مطمئن نیستم که مسلمانان او را رها کرده باشند. او گفت: پس چه کار می‌کنی؟ گفتم: تظاهر می‌کنی که او در کنار قبر محمد با تو بیعت کرد، بنابراین نزد علی آمدیم درحالی که رو به قبر محمد صلَّی الله علیه و آله کرده و دستش را بر قبر او گذاشته بود و در اطرافش سلمان، ابوذر، مقداد، عمّار و حذیفة بن یمان بودند. پس در کنار او نشستیم و به ابوبکر اشاره کردم دستش را همان گونه که علی گذاشته است بر قبر بگذارد و آن را به دست علی نزدیک کند. ابوبکر آن کار را انجام داد و من دست ابوبکر را گرفتم تا بر دست علی بکشم و بگویم: علی بیعت کرد... ولی علی دستش را برداشت، در این هنگام من برخاستم و به دنبال من ابوبکر بلند شد. من گفتم: ای علی، خداوند تو را پاداش نیک دهد؛ زیرا هنگامی که بر قبر رسول خدا صلَّی الله علیه و آله حاضر شدی، از بیعت کردن امتناع نکردی. در این هنگام از میان آن جماعت، ابوذر جندب بن جناده غفاری برخاست و درحالی که فریاد می‌زد و می‌گفت: به خدا سوگند، ای دشمن خدا! علی با عتیق (ابوبکر) بیعت نکرد. ما پیوسته هرگاه با جماعتی روبه رو می‌شدیم و نزد آن‌ها می‌رفتیم، آنان را از بیعت علی باخبر می‌کردیم، ولی ابوذر مارا تکذیب می‌کرد، به خدا سوگند، علی نه در خلافت ابوبکر و نه در خلافت من، با هیچ یک از ما بیعت نکرد و با خلیفه بعد از من هم بیعت نمی کند، و همچنین دوازده نفر از یارانش، نه با ابوبکر و نه با من بیعت نکردند. پس ای معاویه! جز من چه کسی آن را انجام داد و کینه‌های گذشته را زنده کرد؟ ولی تو و پدرت ابوسفیان و برادرت عُتبه، آنچه را از سوی شما در تکذیب محمد و نیرنگ کردن به او سرزده، می‌دانم و این که در مکه مجالسی را ترتیب می‌دادید و پدرت خواست در کوه حری پیامبر را بکشد و با احزاب و گروه‌ها هم پیمان شد و گرد او جمع شدند و پدرت بر شتر سوار شد و احزاب را برای نبرد راهنمایی کرد و این محمد گفت: خداوند سوار، جلودار و راننده، هر سه را لعنت کند... پدرت ابو سفیان سوار و برادرت عتبه جلودار شتر بود و تو آن را از پشت می‌راندی. و مادرت هند را فراموش نکردم، آن گاه که به وحشی آنچه را می‌باید بذل کرد تا او در کمین حمزه نشست - که او را شیر خداوند (اسدالله) بر روی زمین می‌خواندند - و با نیزه او را زد، و سینه اش را شکافت و جگرش را درآورد و نزد مادرت آورد. محمد با جادوی خود کاری کرد که هنگامی که مادرت آن جگر را در دهانش گذاشت تا بخورد، تبدیل به سنگ سختی شد و آن را از دهانش بیرون انداخت. پیامبر و یارانش مادرت را جگرخوار خواندند، و این که مادرت بر دشمنان محمد و لشکریان او شعر گفت: - ما دخترانی مردی هستیم که در شرف و بزرگواری همچون ستاره طارق است و بر روی فرش‌ها راه می‌رویم و همانند مروارید در گردن بندها و همچون مُشک در بدن هستیم. اگر آن مردان پیش آیند، ما آن‌ها را در آغوش می‌گیریم و اگر پشت کرده و برگردند از آن‌ها فاصله می‌گیریم، فاصله گرفتنی که از روی بی علاقگی و دوست نداشتن است. و زنان و کنیزان او لباس‌های زردِ تن نما پوشیده بودند و صورت‌ها و دستبندها و سرهایشان را نشان می‌دادند و بر جنگ با محمد تحریک می‌کردند. شما به اختیار اسلام نیاوردید، بلکه به اجبار، روز فتح مکه اسلام آوردید و او (پیامبر) شما را طلقاء (آزادشدگان) خواند، و زید را برادر من و عقیل را برادر علی بن ابی طالب و همین طور عباس عموی آن‌ها را همانند آنان برادرانشان قرار داد، و نسبت به پدرت در درونش کینه ای بود، و گفت: به خدا قسم، ای پسر ابی کبشه (یعنی پیامبر)، آنجا را با سواره و پیاده علیه تو پر خواهم کرد و بین تو و این دشمنان مانع خواهم شد. پس محمد درحالی که به مردم خبر می‌داد که آنچه را ابوسفیان در نیت داشت می‌دانست، گفت: بلکه خداوند ما را از شر تو کفایت می‌کند، ای ابو سفیان! و او به مردم نشان می‌داد و می‌فهماند که کسی جز من (پیامبر) و علی و بعد از علی از اهل بیتش، کسی خلافت را به دست نمی گیرد، ولی جادوی او باطل و تلاش او بیهوده گشت، و ابتدا ابوبکر و بعد از او من بر تخت امارت بالا رفتیم و ای پسران بنی امیه، امید آن دارم که چوب‌های طناب‌های این خلافت باشید، (آن را رها نکنید)، به این سبب به تو فرمانروایی شام را دادم و اجازه حکومت برآن جا را بر عهده تو گذاشتم و تو را در آن باره معرفی کردم و با سخن او درباره شما مخالفت کردم، و به شعر و نثر گفتن او هیچ اعتنایی نمی کنم. او گفت: جبرئیل از جانب پروردگارم بر من در این سخن او وحی می‌کند: «و الشجَرةَ الملعونةَ فی القرآن»، {و [نیز] آن درخت لعنت شده در قرآن.
} محمد گمان کرد که آن درخت لعن شده، ای بنی امیه، شما هستید، و بدین ترتیب وقتی حاکم شد، دشمنی خود را آشکار کرد همان گونه که هاشم و پسرانش پیوسته دشمنان فرزندان عبد شمس بودند، و من - ای معاویه، با وجود یادآوری تو و شرح آنچه که به تو گفتم - تو را نصیحت کرده و بر تو از اینکه در تنگنا بیفتی و به ستوه آیی و بی تابی کنی، بیمناکم، تو را نصیحت می‌کنم که در آنچه که به تو وصیت کردم و از شریعت محمد و امتش در اختیار تو گذاشتم، بشتابی و مبادا که خواست او را با طعن برآنان بنمایانی یا در مردن شماتت کنی یا آنچه را که آورد به جای اولش برگردانی یا کوچک بشماری که در این صورت هلاک می‌شوی، و آنچه را برافراشته‌ام و بنا کرده‌ام نابود کنی. و هرگاه به مسجد محمد وارد شدی و بالای منبر او رفتی، بسیار مواظب باش و هر چه را محمد آورده و ظاهر کرده، تصدیق کن و خویشتن داری نشان بده و از ستیز با رعیت خود دوری کن، و صبر و بردباری را برآنان بگستران، و نیکوترین بخشش‌ها را شامل آن‌ها کن، و حد و حدود را میان آن‌ها اجرا کن، و محمد را دستاویزی برای دو چندان کردن مال و روزی ات بگردان، و به آنان آشکار نکن که حقی را بر خدا می‌خوانی، واجبی را نقص کرده و سنتی را برای محمد تغییر دهی که در این صورت این امت بر ما فساد کنند، بلکه آنان را از مکان امنشان برگیر، و به دست خودشان آن‌ها را بکش، و با شمشیرشان از بین ببر، و برآن‌ها دست درازی کن و مخالفت مکن (آنان را بازی بده)، ولی با آن‌ها از سر ستیز در نیا، و برای آنان نرم خو باش، و برآنان سخت مگیر و در مجلس خود بر آنان مجال را بگستران، و در مجلست آن‌ها را بزرگ بدار، و برای از میان برداشتن آن‌ها به رئیس شان متوسل شو. خوش رویی و گشاده رویی برآنان نشان ده، بلکه خشمت را فرو ببر، و از آنان درگذر که تو را دوست خواهند داشت و از تو پیروی خواهند کرد. من از خیزش علی و دو شیربچه اش حسن و حسین بر خود و تو در امان نیستم. بنابراین اگر گروهی از امت را توانستی با خودت همراه کنی اقدام کن و به امور کوچک قناعت نکن، بلکه بزرگ ترین آن‌ها را قصد کن و وصیت من به تو: وعده و پیمانم را نگه دار و آن را مخفی کن و بر کسی آشکار مکن، فرمان و نهی مرا بپذیر، از من اطاعت کن، از این که با من مخالفت کنی برحذر باش، راه پیشینیان خود را برو، به دنبال خون خواهی ات باش، آثار آن‌ها را دنبال کن. پس من نهان و آشکارم را برای تو گفتم، و این را با این گفته خود تاکید می‌کنم: - ای معاویه، به درستی که امور آنان، با دعوت کسی آشکار گردید که دین او همگان را فرا گرفت. - دین آن‌ها را پذیرفتیم ولی مرا خشنود نکرد، بنابراین دینی را که به وسیله آن کمرم شکست، نابود کن. - و اگر هر چیز را فراموش کنم، ولید و شَیبه و عُتبه و عاص را به هنگام نبرد بدر نمی توانم فراموش کنم. - ابوحکم (ابوجهل) با از دست دادن آن‌ها دچار درد و رنجی در قلبش شد، و مرادم آن که، ستون مهره اش ضعیف و نحیف است. - ای معاویه! پس انتقام آن‌ها را با شمشیرهای هندی و نیزه‌ها بگیر (خون خواهی کن). - به گروه مردان شامی بپیوند، چرا که شیران آن‌ها یند و بقیه از ترس و هراس به بالای تپه‌ها گریخته اند. - به ملتی درآیند که آن فوت کرده (محمد) که او را جادوگر خواندند، دین را برای ما آورد. - کینه‌های گذشته خود را طلب کن، درحالی که بیماری دینی را آشکار کن که همه بنی نضر را فراگرفته است. - فقط به وسیله دین آن‌ها می‌توانی انتقام بگیری، پس با شمشیر آن قوم، بزرگان بنی عمر را می‌کشی. به همین دلیل تو را برای فرمانروایی شام برگزیدم و به این کار امیدوارم و شایسته است که به صخر (جدّت) برگردی. سعید بن مسیب گفت: هنگامی که عبدالله بن عمر این عهدنامه را خواند، به طرف یزید رفت و سر او را بوسید و گفت: خدا را شکر - ای امیر المومنین - که خروج کننده از دین، پسر خروج کننده [حسین بن علی علیه السلام] را به قتل رساندی، به خدا سوگند، پدرم آنچه را که به پدرت گفته به من نگفت، به خدا قسم، کسی از گروه محمد مرا همان گونه که دوست دارد و راضی می‌شود، نبیند. پس یزید جایزه و پاداش خوبی به عبدالله داده و او را تکریم کرد. پس از آن عبدالله بن عمر از نزد یزید خارج شد، درحالی که می‌خندید، مردم به او گفتند: یزید به تو چه گفت؟ او گفت: یزید سخن حقی گفت که دوست داشتم من هم در آن [کشتن حسین] شرکت می‌کردم. عبدالله به مدینه برگشت و هر که را می‌دید، آن سخن را در جواب او می‌گفت. و روایت شده است که یزید - خداوند او را لعنت کند - نامه ای را به عبدالله بن عمر نشان داد که در آن عهد و پیمان عثمان بن عفان بود و آن از پیمانی که عمر به معاویه نوشته بود بزرگ تر و ضخیم تر بود.
هنگامی که عبدالله آن عهد و نامه دیگر را خواند، بر خاست و سر یزید را - خداوند هر دو را لعنت کند - بوسید و گفت: الحمدلله که خروج کننده پسر خروج کننده را کشتی، و بدان که پدرم عمر، همانند آنچه به پدرت نشان داده به من هم نشان داد و مرا باخبر کرد. هرگز بعد از امروز نبینم کسی از گروه محمد و اهل و شیعه او بر خیری مشغول باشد [خیری نبینند]. در این هنگام یزید گفت: آیا در آن، شرح خفایا بود ای پسر عمر؟! حمد و سپاس خداوند یکتا را است و درود خداوند بر محمد و خاندان او. ابن عباس گفت: آن‌ها ایمان را آشکار و کفر را نهان کردند، و هنگامی که برای کفرشان یارانی یافتند، آن را نمایان کردند. --------------------------------------------------- [بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۱۵۱»] ج ۳٠ باب ۲٠  ح  ۱۵۱ص ۲۹۴