ابوبکر در همان حال که بر منبر نشسته بود فریاد زد: شمشیر را بر سنگ بکوبید. ابوعمر بن حماس نقل کرده که من آن سنگی که آثار کوبیدن شمشیر زبیر بر آن بود را دیدهام و میگویند که این اثرات مربوط به شمشیر زبیر است. سپس ابوبکر گفت: آنها را رها کنید، خداوند آنها را [نزد ما] خواهد آورد. آنها بعداً پیش ابوبکر رفتند و با او بیعت کردند.
جوهری نقل میکند: در روایت دیگری آمده است که سعد بن ابی وقاص و مقداد نیز به همراه آنان در خانه فاطمه - علیها السلام - بودند و آنان همگی میخواستند با علی- علیه السلام - بیعت کنند، که عمر به سراغشان آمد تا خانه را بر سرشان به آتش بکشد. زبیر با شمشیر بیرون آمد و فاطمه - علیها السلام - نیز با ناله و فریاد بیرون آمدند و مردم را از این کار بازداشتند. [آنهایی که با علی - علیه السلام - بودند] گفتند: ما گناهی نکرده ایم و با امر خیری که همه مردم بر آن اتفاق نظر دارند مخالفتی نداریم. ما فقط در این جا جمع شده ایم تا قرآن را در یک مصحف گرد آوریم. سپس با ابوبکر بیعت نمودند و خلافت او ادامه یافت و مردم به آرامش رسیدند. -. همان ۱: ۱۳۴، ۲: ۱۹ -
جوهری همچنین از داود بن مبارک نقل کرده که در راه بازگشت از حج به همراه عده ای به حضور عبدالله بن موسی بن عبدالله بن حسن بن الحسن بن علی بن ابی طالب علیه السلام رفتیم و سؤالاتی از او پرسیدیم. من هم یکی از سؤال کنندگان بودم و از او در باره ابوبکر و عمر پرسیدم. گفت: همان جوابی که عبدالله بن حسن گفته را به تو میگویم؛ پاسخت را میدهم. از عبدالله بن حسن درباره آن دو نفر سؤال شد و او این گونه جواب داد: مادر ما فاطمه - علیها السلام - صدیقه و دختر پیامبر فرستاده شده بود. ایشان در حالی از دنیا رفتند که از عده ای غضبناک بودند؛ ما نیز به سبب خشم ایشان از آنها در غضبیم.
[جوهری] هم چنین با سند خود از امام صادق و ایشان از پدرشان امام باقر - علیهما السلام - و ایشان از ابن عباس نقل نموده اند که: عمر به من گفت: به خدا سوگند در حقیقت این دوست تو بود که پس از وفات رسول خدا - صلی الله علیه و آله - از همگان بر خلافت سزاوارتر بود، اما ما از دو چیز او در خوف بودیم؛ پرسیدم آن دو چه بود؟ گفت: ما از سن کم او و عشق او نسبت به بنی عبدالمطلب ترسیدیم. -. همان ۱: ۱۳۴، ۲: ۲۰ -
ابن ابی الحدید سپس گفته است: جریان امتناع علی - علیه السلام - از بیعت کردن و این که ایشان به آن صورت از منزلشان بیرون کشیده شده باشند، چیزی است که محدثان و راویان کتب سیره آن را نقل کرده اند، و ما چیزهایی که جوهری از رجال حدیث و ثقات قابل اعتماد در این باب نقل کرده بود را آوردیم و این ماجرا را به این صورت عده بی شمار دیگری نیز آورده اند.
امام جریانات شنیع و زشتی که شیعیان میگویند که قنفذ را به خانه فاطمه - علیها السلام - فرستادند و او بر ایشان تازیانه زد و ساعد ایشان ورم کرد و اثر آن تا زمان وفات ایشان باقی بود و این که عُمَر ایشان را میان در و دیوار فشرد و ایشان فریاد زدند ای پدر جان و ای رسول الله و جنینی که در شکم داشتند سقط شد و این که [عمر] در گردن علی - علیه السلام - طناب انداخت و ایشان را کشان کشان برد و فاطمه پشت سر ایشان فریاد میکشید و ناله و نفرین سر میداد و دو فرزندشان حسن و حسین علیهما السلام نیز با پدر و مادرشان بودند و میگریستند و این که زمانی که علی - علیه السلام - را آوردند، از او خواستند بیعت کند، اما ایشان امتناع کردند و تهدید به قتل شد و ایشان فرمودند که در این صورت بنده خدا و برادر رسول خدا را میکشید و آنها گفتند: بنده خدا آری، اما برادر رسول خدا نه، و این که ایشان آنان را در جلوی رویشان متهم به نفاق نمودند و پرده از آن صحیفه نیرنگ که بر آن پیمان بسته بودند برداشتند و این که آنان قصد داشتند تا شتر رسول خدا را در لیلة العقبه رَم بدهند؛ از نظر اصحاب هیچ کدام از اینها مستند نیست و هیچ یک از اصحاب ما اینها را نیاورده اند، و تنها شیعه اینها را نقل کرده است.
می گویم: این که این روایات نزد اصحاب متعصب او ثابت نیست، دلیل بر بطلان آن نمی شود؛ علاوه بر این که عده ای از محدثان قابل اعتماد آن ها، چنان چه خود او نیز معترف است، روایاتشان را موافق با روایتهای امامیه نقل کرده اند. وانگهی همان مقدار روایاتی که او آنها را صحیح دانسته برای ما کافی است. علاوه بر اینها روایاتی که او نقل کرده و با روایات ما مخالف است، فقط خودشان آنها را نقل کرده اند و وقتی احتجاج صحیح خواهد بود که روایاتی که بین هر دو طرف مقبول است به میان گذاشته شود.
سقیفه در نظر اهل تسنن
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۵۲»]
ابن ابی الحدید همچنین در کتاب مذکور، از کتاب سقیفه جوهری نقل کرده، ابوزید عمر بن شبّة با سند خود برایم نقل کرد: عمر با عده ای از انصار و تعداد کمی از مهاجران به خانه فاطمه - علیها السلام - رفت و گفت: سوگند به آن که جانم در دست اوست یا برای بیعت کردن از خانه خارج میشوید، و یا خانه را بر سرتان به آتش میکشم. زبیر با شمشیری آخته بیرون آمد؛ زیاد بن لبید انصاری و مرد دیگری به گردنش افتادند و شمشیر از دستش افتاد، عمر شمشیر را بر سنگ کوبید و آن را شکست. سپس یقه آنها را گرفت و به شدت و زور آنها را کشید و برد و آنها با ابوبکر بیعت کردند. -. همان ۲: ۱۹ -
ابوزید از نضر بن شمیل روایت کرده، وقتی شمشیر زبیر از دستش افتاد آن را برداشتند و پیش ابوبکر که بالای منبر مشغول خطبه بود بردند؛ او گفت: آن را بر سنگ بزنید. ابوعمرو بن حمّاس نقل کرده که من آن سنگ را دیدهام و اثر آن ضربه در آن وجود داشت و مردم میگویند این همان اثر ضربه شمشیر زبیر است.
جوهری هم چنین از ابی بکر باهلی، از اسماعیل بن مجالد، از شعبی نقل کرده، ابوبکر گفت: ای عمر! خالد بن ولید کجاست؟ گفت: او همین جاست. گفت: دو نفری نزد آن دو، یعنی علی- علیه السلام - و زبیر بروید و آن دو را نزد من بیاورید. عمر وارد خانه شد و خالد بیرون خانه جلوی در ایستاد. عمر به زبیر گفت: این شمشیر چیست؟ زبیر گفت: آن را برای بیعت با علی آماده کرده ام. عده زیادی از جمله مقداد بن اسود و بیشتر بنی هاشم در خانه حضور داشتند؛ عمر شمشیر را از غلاف بیرون کشید و بر سنگی که در خانه بود زد و آن را شکست. سپس دست زبیر را گرفت و او را بلند کرد و سپس او را با هل داد و بیرون انداخت و گفت: ای خالد! این را بگیر، خالد نیز او را گرفت. بیرون از خانه عده زیادی جمع بودند که ابوبکر آنها را برای حمایت از آن دو فرستاده بود. عمر دوباره وارد خانه شد و به علی - علیه السلام - گفت: برخیز و بیعت کن. علی - علیه السلام - امتناع نمودند و خود را محکم نگه داشتند. عمر دست ایشان را گرفت و گفت: برخیز، اما حضرت بر نخاستند. عمر ایشان را بلند کرد و مانند زبیر به بیرون هل داد و خالد ایشان را گرفت و عمر و همراهانش آن دو را با شدت و خشونت کشیدند و مردم هم جمع شده بودن و نظاره میکردند و خیابانهای مدینه پر از جمعیت شد، فاطمه - علیها السلام - وقتی این رفتار عمر را دیدند، و فریاد زدند و ولوله سر دادند و عده زیادی از زنان بنی هاشم و زنان دیگر جمع شدند. فاطمه - علیها السلام - به طرف در اتاق اشان رفتند و فریاد زدند: ای ابوبکر! چه زود بر اهل بیت رسول خدا پیچیدید! به خدا سوگند تا زمانی که خدا را ملاقات کنم با عمر سخن نخواهم گفت. وقتی علی - علیه السلام - و زبیر بیعت کردند و آن هیاهو آرام شد، ابوبکر نزد فاطمه - علیها السلام - رفت و برای عمر پادرمیانی کرد و شفاعت طلبید، ایشان نیز رضایت دادند. -. همان: ۱۹ -
ابن ابی الحدید بعد از آوردن این روایات چنین میگوید: آن چه از نظر من صحیح میباشد این است که فاطمه - علیها السلام - با غضب از ابوبکر و عمر از دنیا رفتند و وصیت نمودند تا آن دو بر پیکر ایشان نماز نخوانند و این امر از نظر اصحاب ما [اهل تسنن] از گناهان صغیره و بخشیده شده آن دو است. و بهتر آن بود که آن دو ایشان را اکرام مینمودند و حرمت منزلت ایشان را حفظ میکردند. ولی آن دو از تفرقه و فتنه بیمناک شده بودند و آن چه را که به گمان خودشان بهتر بود انجام دادند. ابوبکر و عمر از دین و یقینشان از جایگاهی ویژه برخوردارند... و اگر هم چنین چیزی اثبات شود، گناه کبیره نیست و بلکه از گناهان صغیره به شمار میآید و نباید به جهت آن تبرّی یا تولی نمود. -.
--------------------------------------------------------------
شرح النهج ۲ ر ۲۰
سقیفه شناسی
سقیفه در نظر اهل تسنن [بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی -
🔻پاسخ علامه امینی رضوان الله
و العجب منه ثمّ العجب کیف یقول أن ایذاءها بالهجوم علی دارها صغیرة، أ لم یرو هو نفسه (ج ۲ ر ۴۳۸ ص ۲)و هکذا صحاحهم بالتواتر علی ما مر ص ۳۰۳ أن رسول اللّه صلی الله علیه و آله قال: «فاطمة بضعة منی فمن أغضبها فقد اغضبنی، و فی لفظ «یؤذینی ما آذاها و یغضبنی ما أغضبها» أ لیس یکون أذی رسول اللّه و اغضابه کبیرة؟ أ و لیس اللّه عزّ و جلّ یقول فی کتابه «وَ مِنْهُمُ الَّذِینَ یُؤْذُونَ النَّبِیَّ وَ یَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ..... - وَ الَّذِینَ یُؤْذُونَ رَسُولَ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ» أو لیس اللّه عزّ و جلّ یقول «إِنَّ الَّذِینَ یُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهِیناً* وَ الَّذِینَ یُؤْذُونَ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِناتِ بِغَیْرِ مَا اکْتَسَبُوا فَقَدِ احْتَمَلُوا بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِیناً» أ فیری أن ایذاء رسول اللّه بالهجوم علی دار ابنته الصدیقة اهون من القول بأنه أذن، أو کان فاطمة البتول المطهرة الطاهرة بنص آیة التطهیر قد اکتسبت ما یوجب ایذاءها و الظلم علیها؟ لاها اللّه و لکن الملک عقیم.
سقیفه در نظر اهل تسنن
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۵۳»]
در جای دیگری از همان کتاب پس از نقل داستان هبار بن اسود، و این که رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - در روز فتح مکه خون او را مباح کردند؛ زیرا او زینب دختر رسول خدا - صلّی الله علیه و آله و سلم - را در حالی که در کجاوه نشسته بود و حامله بود، با نیزه تراسنده بود و زینب خونی دیده بود و از ترس فرزندش را سقط نموده بود، نقل کرده: این روایت را بر استادم ابوجعفر قرائت کردم، او گفت: وقتی رسول خدا صلی الله علیه و آله خون هبار را، به این دلیل که زینب را ترسانده بود و بر اثر آن فرزندش سقط شده بود، مباح نمودند، ظاهرا حال این است که اگر در قید حیات بودند، حتما خون کسی را که فاطمه - علیها السلام - را ترساند و سبب سقط فرزند ایشان شد را نیز مباح مینمودند. پرسیدم: آیا میتوانم مطلبی که عده ای روایت میکنند مبنی بر این که فاطمه - علیها السلام - ترسیدند و محسن را سقط کردند، را از تو روایت کنم؟ گفت: نه آن روایت را از من نقل کن و نه بطلان آن را از من نقل کن؛ به دلیل تعارض روایات من هنوز خودم هم در مورد این جریان نظری ندارم.
--------------------------------------------------------------
شرح النهج ۳ ر ۳۵۹ أقول: و آثار التقیة علی کلام النقیب ظاهر.
🔰 شرح انعقاد سقیفه و کیفیت آن
🔻 #حدیث پنجاه و چهار
⭕️ به روایت عامه ( اهل تسنن)
سقیفه در کلام اهل تسنن
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۵۴»]
( ابن ابی الحدید ) در جایی دیگر از محمد بن جریر طبری نقل کرده -. تاریخ طبری ۳: ۲۱۸ - ۲۲۲ -
که وقتی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از دنیا رفتند، انصار در سقیفه بنی ساعده جمع شدند و سعد بن عباده را که بیمار بود به آن جا آوردند تا او را متولی خلافت کنند. سعد سخنانی گفت و از آنان خواست تا ریاست و خلافت را به وی بدهند، آنان نیز پذیرفتند و بعد از پذیرش باز گفتند: اگر مهاجران بیعت نکردند و گفتند ما دوستان و خانواده پیامبریم، آن گاه چه؟ عده ای از انصار گفتند: میگوییم یک امیر از شما و یک امیر از ما. سعد گفت: این سخن سرآغاز سستی شماست.
خبر به گوش عمر رسید و به در خانه رسول خدا صلی الله علیه و آله که ابوبکر نیز در آن جا بود رفت و به وی پیغام داد که بیرون بیاید، ابوبکر پیغام داد که مشغول هستم، عمر دوباره پیغام داد که بیرون بیا که اتفاقی رخ داده است که باید تو هم حضور داشته باشی. ابوبکر بیرون آمد و عمر او را باخبر ساخت. آن دو به همراه ابوعبیدة و با سرعت به سمت آنان [در سقیفه] رفتند؛ ابوبکر شروع به صحبت کرد و قرابت و نزدیکی مهاجران به رسول خدا - صلی الله علیه و آله - یادآور شد و گفت که آنها [یعنی مهاجرین] یاوران و خانواده ایشان هستند، سپس گفت: ما امیر و شما وزیر باشید، ما خود را از مشورت با شما محروم نمی کنیم و بدون شما کاری از پیش نمی بریم.
حباب بن منذر بن جموح برخاست و گفت: ای گروه انصار! زمام امور خود را به دست گیرید؛ مردم در سایه شما هستند، هیچ کس جرأت مخالفت با شما را ندارد و هیچ کس جز با نظر شما کاری نمی کند. شما صاحب عزت و مناعت هستید و تعدادتان فراوان است و از شجاعت و شهامت برخوردارید. مردم به عمل شما نگاه میکنند، پس دچار اختلاف نشوید تا امورتان علیه شما خراب نشود. اگر اینان [یعنی مهاجران] چیزی که گفتم را نمی پذیرند، پس یک امیر از ما و یک امیر از آن ها.
عمر گفت: هرگز، دو شمشیر هرگز در یک نیام نمی گنجند، به خدا سوگند اعراب به حاکمیت شما تن نمی دهد، زیراپیامبرشان از میان شما نیست. اعراب کسانی را متولی امر خود میکنند که نبوت از میان آنان باشد. چه کسی با ما که دوستان و قبیله محمد هستیم در مورد قدرت محمد نزاعی دارد؟ حباب ابن منذر گفت: ای گروه انصار! زمام امور خود را به دست گیرید و به سخن این مرد و یارانش گوش ندهید که سهم شما را از این امر پایمال کنند. اگر قبول نکردند، آنها را از این سرزمین بیرون کنید، شما سزاوارتر از آنها برای این امر هستید، مردم به واسطه شمشیرهای شما به این دین گرویدند. منم آن صاحب نظر درست اندیش و آن درخت نخل پربار [و با تجربه]، من پدر شیربچه در شکارگاه شیر هستم، به خدا سوگند اگر بخواهید همه چیز را به حال اولش برمی گردانیم [و با هم میجنگیم]. عمر گفت: پس در این صورت، خدا تو را بکشد! حباب گفت: خدا خودت را بکشد! ابوعبیدة گفت: ای گروه انصار! شما اولین کسانی بودید که [دین را] یاری کردید، اولین کسانی نباشید که از جابه جا میکنند و تغییر میدهند. بشیر بن سعد، پدر نعمان بن بشیر برخاست و گفت: ای گروه انصار! بدانید که محمد از قریش است و قوم او بر [جانشینی] او شایسته ترند، به خدا سوگند هرگز با آنان نزاع نخواهم نمود. ابوبکر گفت: این عمر و این هم ابوعبیدة؛ با هر کدام که میخواهید بیعت نمایید. آن دو گفتند: به خدا سوگند با وجود تو ما این امر را به عهده نمی گیریم؛ تو برترین مهاجران و جانشین رسول خدا صلی الله علیه و آله در اقامه نماز، که بافضیلت ترین عمل دین است؛ دستت را بگشا. وقتی ابوبکر دستش را گشود تا عمر و ابو عبیده با او بیعت کنند، بشیر بن سعد از آن دو پیشی گرفت و با او بیعت کرد. حباب بن منذر او را صدا کرد: ای بشیر! عاق کنندگان تو را عاق کنند! آیا امارت را از عموزاده ات دریغ میکنی؟ اسید بن حضیر رئیس قبیله اوس به یارانش گفت: به خدا سوگند اگر بیعت نکنید خزرجیان تا ابد برتر از شما خواهند بود. آنها نیز برخاستند و با ابوبکر بیعت کردند، و چیزی که خزرجیان بر آن متحد شده بودند با شکست مواجه شد و مردم از هر طرف میآمدند و با ابوبکر بیعت میکردند.
سپس سعد بن عباده را به خانه اش بردند، پس از چند روز ابوبکر در پی اش فرستاد که بیاید و بیعت کند؛ سعد گفت: به خدا سوگند تا وقتی که تا تیر آخرم را به سمتتان پرتاب نکنم و و سر نیزهام را با خونتان رنگین نکنم و تا آخرین رمق با شمشیرم بر شما نزنم و به همراه تمام افراد خانواده و پیروانم با شما نجنگم با شما بیعت نخواهم کرد، و اگر تمام جن وانس به کمک شما بیایند من با شما بیعت نخواهم کرد تا به پیش گاه پروردگارم درآیم. عمر گفت: رهایش نکنید، تا وقتی که بیعت کند.
بشیر بن سعد گفت: او لج کرده است و تا زمانی که کشته شود با شما بیعت نخواهد کرد، و کشته نخواهد شد مگر آن که همه خاندان و گروهی از قبیله اش نیز به همراه او کشته شوند. رها کردن او ضرری برای شما نخواهد داشت، او فقط یک نفر است. بنابراین رهایش نمودند. قبیله اسلم آمدند و با ابوبکر بیعت گردند و با بیعت آنان جانب ابوبکر قوت یافت و مردم نیز با وی بیعت کردند. -. شرح نهج البلاغة ۱: ۱۲۷ و ۱۲۸ -
سپس از قاسم بن محمد روایت کرده، زمانی که رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - وفات یافتند، انصار نزد سعد بن عباده جمع شدند و ابوبکر و عمر و ابوعبیده نیز پیش آنها رفتند. حباب بن منذر گفت: یک امیر از شما و یک امیر از ما، به خدا سوگند ما ما این امر را از قبیله شما دریغ نمی کنیم، اما میترسیم که پس از شما کسانی آن را به دست گیرند که ما فرزندان و پدران و برادرانشان را کشته ایم. عمر بن خطاب گفت: اگر این طور است، پس اگر میتوانی بمیر. ابوبکر صحبت کرد و گفت: ما امیران و شما وزیران باشید و امر بین ما و شما مانند دو نیمه برگ درخت خرما به طور مساوی تقسیم شود. پس با ابوبکر بیعت کردند و اولین کسی که با او بیعت کرد، بشیر بن سعد پدر نعمان بن بشیر بوده است.
وقتی مردم بر خلافت ابوبکر متفق شدند، او مالی را میان زنان مهاجر و انصار تقسیم نمود و سهم زنی از قبیله بنی عدی بن نجار را به وسیله زید بن ثابت فرستاد. زن گفت: این چیست؟ زید گفت: سهمی است که ابوبکر برای زنان قرار داده است.
زن گفت: آیا در مقابل دینم به من رشوه میدهید؟ به خدا سوگند هیچ چیزی از وی قبول نمی کنم و مال را به زید برگرداند. -. همان: ۱۳۳، این جریان در طبقات ابن سعد ۳: ۱۲۹، أنساب الأشراف بلاذری۱: ۵۸۰ و منتخب الکنز ۲: ۱۶۸ نیز آمده است -
سپس ابن ابی الحدید میگوید: این روایت را بر ابی جعفر یحیی بن محمد علوی قرائت کردم، او گفت: فراست حباب بن منذر درست گفته بود؛ چیزی که او از آن میترسید، در جنگ حَرّة اتفاق افتاد و انتقام خون مشرکان در جنگ بدر، از انصار گرفته شد. سپس او - رحمه الله - به من گفت: رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - نیز از وقوع چنین اتفاقی برای فرزندان و خانواده اش بیم داشتند، ایشان - علیه السلام - مردم را داغدار کرده بودند و میدانستند که اگر وفات کنند و دختر و فرزندانشان را تابع و رعیت زیر دست والیان بگذارند، اهل بیت در معرض خطری بزرگ قرار خواهند گرفت؛ از همین رو پیوسته این امر را پس از خود مختص پسرعموی خود میشمردند، تا جان ایشان و اهل بیتشان در امان بمانند؛ زیرا اگر اهل بیت پیامبر والی امر حکومت میشدند، جانشان بیشتر حفظ میشد و بیشتر در امان میماند، تا وقتی که رعیت و زیر دست والی دیگری میگشتند. اما قضا و قدر با ایشان مساعدت نکرد و آن حوادث اتفاق افتاد، و بعد از آن نیز چیزهایی که میدانی بر اهل بیت پیامبر رفت. -. شرح نهج البلاغة ۱: ۱۳۳ -
و گفته است: از مالک بن دینار روایت شده که پیامبر - صلی الله علیه و آله و سلم - ابوسفیان را برای جمع آوری صدقات به جایی فرستادند، وقتی از مأموریت خود بازگشت رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - وفات یافته بودند. به عده ای برخورد و از آنان پرسید چه شده است، گفتند: رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - رحلت فرمودند. گفت: چه کسی پس از او به خلافت رسید؟ گفتند: ابوبکر، گفت: همان صاحب بچه شتر؟ گفتند: آری. گفت: پس علی و عباس مستضعف چه کردند؟ سوگند به کسی که جانم به دست اوست، بازوی آن دو را بلند خواهم کرد [و از آنها حمایت و پشتیبانی میکنم].
ابوبکر احمد بن عبدالعزیز گفته است: جعفر بن سلیمان نقل کرده که ابوسفیان سخن دیگری را هم گفته است که راویان آن را ضبط نکرده اند؛ وقتی ابوسفیان وارد مدینه شد گفت: غوغایی میبینم که تنها خون آن را خاموش میکند. عمر به ابوبکر گفت که ابوسفیان آمده است و ما از شر او در امان نیستیم، آن مقداری [از صدقات] که با خود آورده است را برای خودش بگذار. ابوبکر نیز چنین نمود و او راضی شد.
-----------------------------------------------------
النهج ۱/ ۱۳۰، و تراه فی العقد الفرید ۲/ ۲۴۹، أنساب الأشراف ۱/ ۵۸۹: و ترک ذیله.
سقیفه در کلام اهل تسنن
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۵۵»]
ابن ابی الحدید در جایی دیگر گفته است: وقتی رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - وفات یافتند و علی - علیه السلام - مشغول غسل و دفن ایشان شدند و مردم با ابوبکر بیعت کردند، جز زبیر و ابوسفیان و عده ای از مهاجران که نزد علی - علیه السلام - و عباس رفتند تا نظرات خود را مطرح کنند و سخنانی قیام طلبانه و پرهیجان گفتند. عباس - رضی الله عنه - به آنها گفت: سخنان شما را شنیدیم؛ ما فعلاً به جهت کمی نفرات از شما کمک نمی خواهیم، و از سوی دیگر این طور نیست که به جهت بدگمانی به شما نظراتتان را رها کنیم، به ما مهلت دهید تا فکر کنیم، اگر راهی برای ترک گناه یافتیم، حق همانند صدای جیرجیرک پیوسته ما و ایشان را صدا میکند و دستمان را برای مجد [و کرامت] میگشاییم و تا وقتی که به خواسته امان نرسیم، آن را نخواهیم بست. و اگر راهی نیافتیم، این به دلیل تعداد کم و ضعف نیروی ما نیست؛ به خدا سوگند اگر اسلام کشتار را مقید نکرده بود، صخرههای سخت بر یک دیگر کوفته میشدند که صدای برخوردشان از آسمانها هم شنیده شود. علی - علیه السلام - دستار از خویش گشودند و فرمودند: صبر همان بردباری، و تقوی همان دین، و جاده همان حجت، و راه همان صراط است. ای مردم! امواج فتنهها را درهم شکنید تا انتها... که ما پیشتر آن را نقل کردیم. حضرت سپس برخاستند و به منزلشان رفتند و آن عده متفرق شدند.
ابن ابی الحدید هم چنین در شرح این سخن حضرت - علیه السلام - آورده است: وقتی مهاجران با ابوبکر بیعت کردند، ابوسفیان آمد، در حالی که میگفت: به خدا سوگند غوغایی میبینم که جز با خون خاموش نمی شود. وای از ظلمی که بر عبد مناف رفته است! ابوبکر کجا و امر شما کجا؟ آن دو مستضعف چه شدند؟ آن دو نفری که خوار و ذلیل شدند کجایند؟ - منظورش علی - علیه السلام - و عباس بود - کوچکترین قوم قبیله قریش را به این امر را چه کار. سپس رو به علی - علیه السلام - کرد و گفت: دستت را بگشا تا با تو بیعت کنم، به خدا سوگند اگر بخواهی سواره و پیاده را بر صاحب بچه شتر - یعنی ابوبکر - میتازانم. علی - علیه السلام - امتناع نمودند و زمانی که ابوسفیان از ایشان ناامید شد، از نزد ایشان برخاست و و با خود این شعر متلمس را میخواند:
- ظلم و ستم را کسی تاب نمی آورد مگر دو ذلیل؛ یکی الاغ قبیله و دیگری میخ آن.
- این به طنابش بسته و حبس شده است، و آن یکی بر آن کوبیده میشود و هیج کس برایش سوگواری نمی کند. -. شرح نهج البلاغة ۱: ۷۴، الکامل ۲: ۲۲۰ و تاریخ طبری ۳: ۲۰۹ -
روزی که ابوبکر به خلافت رسید، به پدرش ابوقحافه گفته شد: پسرت به خلافت رسیده است؛ او قرائت نمود: «قُلِ اللَّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاء» -. آل عمران / ۲۶ - {بگو: بار خدایا! تویی که فرمان فرمایی؛ هر آن کس را که خواهی، فرمان روایی بخشی و از هر که خواهی، فرمان روایی را باز ستانی}، سپس گفت: چرا او را خلیفه کردند؟ گفتند: به دلیل سنش، گفت: من که از او مسن ترم! -. شرح نهج البلاغة ۱: ۷۴ -
هم چنین در جایی که ماجرای گسیل سپاه اسامه را نقل کرده، چنین میگوید: وقتی اسامه سوار [بر اسب] شد [که از اردوگاهش راه بیفتد]، پیکی از طرفام ایمن آمد و گفت: رسول خدا - صلی الله علیه و آله - در حال وفات هستند. اسامه به همراه ابوبکر و عمر و ابوعبیدة بازگشتند و به هنگام غروب آفتاب روز دوشنبه به پیش رسول خدا - صلی الله علیه و آله - رسیدند. ایشان فوت کرده بودند. پرچم سپاه در دستان بریده بن خصیب بود، او با پرچم وارد شهر شد و آن را بر در خانه رسول خدا - صلی الله علیه و آله - که بسته بود، نصب کرد. علی - علیه السلام - و عده ای از بنی هاشم مشغول آماده نمودن پیکر پیامبر و غسل ایشان بودند. عباس هم در خانه بود و به علی - علیه السلام - عرض کرد: دستت را بیاور تا با تو بیعت کنم که مردم بگویند: عموی رسول خدا - صلی الله علیه و آله - با پسرعموی رسول خدا بیعت کرد، و دیگر هیچ دو نفری بر سر تو اختلاف نکنند. علی - علیه السلام - به او فرمودند: ای عمو! مگر جز من کسی به خلافت طمع دارد؟ گفت: به زودی خواهی دانست. طولی نکشید که اخبار به آن دو رسید که انصار سعد را [در سقیفه] نشاندند تا با او بیعت کنند، ولی عمر ابوبکر را آورد و با او بیعت کرد و از انصار پیشی گرفت. علی - علیه السلام - از کوتاهی و تعلل خود در بیعت نمودن پشیمان شدند و عباس این شعر درید را برای ایشان خواند:
- من در پیچ شنزار به آنها امر کردم؛ ولی تا ظهر فردا نصیحت من برای آنها روشن نشد.
--------------------------------------------------------------
شرح نهج البلاغة ۱: ۵۳ - ۵۴ -