eitaa logo
هوالشهید🇵🇸🇮🇷
7.1هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
16 فایل
ضیافت‌قلم‌ودست‌نوشته های #سحر_شهریاری ارشد ادبیات،دانشجوی دکترای مدیریت، معلم،نویسنده،فعال اجتماعی و فرهنگی،سخنران و مجری کشوری،مبلّغ و کارشناس محافل بانوان و دختران،شاگردی درحال آموختن. حذف لینک و نام نویسنده به‌رسم امانتداری جایزنیست تبادل @FatemehSat
مشاهده در ایتا
دانلود
من یک ملکه ام👑 چون احتیاج به خودنمایی با لباس کوتاه و چسبان ندارم. من یک ملکه ام👑 چون میدانم از شهد گل، عسل خالص ساخته میشود، نه از علف زیر پای رهگذران. من یک ملکه ام👑 چون دلی را نمی لرزانم و نگاهی را آلوده نمیکنم. و ارزش و وقار و متانتم را اسباب بازی و سرگرمی قرار نمیدهم. من ام 💞 حجاب رهرو راه و این امانت را با هیچ توجه ظاهرسازی جلف و بدن نما عوض نمیکنم. کاش مردان سرزمینم از ملکه هایشان یک تابلوی متحرک و دستمالی شده نسازند😔 خواهرانم! کاش واقعا ملکه باشید، نه به یک پشت مانتو نوشته 20تومانی🙈 خواهرم! @saharshahriary 👆زود بیا اینجا👆
چشمانم به راه است تا بیایی میخوابم به خدا کند، که صبح آمدنت بیدار شوم... شب بخیر مولای من!✋🌙⭐️ 👇👇 @saharshahriary 👆👆 💞💕
چندنکته مهم برای یک 📌📌📌 اولین اشتباه بعضی مجریان، بیش از حد درگیر شدن با متون و اشعار مختلف است.❌🚫 بعضی ها میتوانند، ساده ترین جملات را با بهترین و بیان کنند، اما اثری بر شنونده بگذارند که خواندن یک متن ۳۰۰ کلمه ای نمیکند. پس فقط به داشتن زیبا و دلنشین اکتفا نکنید. اهمیت به لحن و حس کلام را جدی بگیرید💪 و خودتان را درگیر متن های کلیشه ای نکنید. 😱✍ مجری حرفه ای باید بتواند متناسب با موضوع و محتوای برنامه با مخاطب صحبت کند و برنامه را در دست بگیرد👌 مجری هوشمند، مسلط و منعطف، در کنار موضوع برنامه، باید به میزان توجه و حال مخاطب هم توجه داشته باشد.👂👂👂 اجرای صحنه، شاهرگ برنامه را در دست داشتن است.💣💣 اشتباه مجری، با درگیر متنهای کلیشه ای شدن و شب شعر راه انداختن، یا پرحرفی یا اجرای اغراق شده و لحن مصنوعی و بدون نفوذ در دل مخاطب، میتواند، شاهرگ اجرا را قطع و مجری را به یک فردی تبدیل کند که مخاطب با دیدنش، خمیازه بکشد😴😓 یا با بغل دستی خود راجع به سریال دیشب حرف بزند☹️😐 @saharshahriary
غرفه هاي ملكوت 💞 http://www.yashahid.com/6020/%d8%ba%d8%b1%d9%81%d9%87-%d9%87%d8%a7%d9%8a-%d9%85%d9%84%d9%83%d9%88%d8%aa/ 👆👆👆👆 دلنوشته ای از به عشق دلهای جامانده در کنار مزار ✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷 https://telegram.me/joinchat/Ar01Pzwd8M9HWfr_gA6sxw گلزار شهدای تهران👆👆
بیایید امشب دعا کنیم🙏 که باران🌧 یقین ایمان صبر آرامش علم دانایی برکت و عشق بر پهندشت قلبمان ببارد، و رنگین کمان خوبی هایمان، دلهای غمگین را شاداب کند🌈 شبتون خدایی🌙 @saharshahriary
عباس که باشی و که داشته باشی، در امریکا درس خواندن را هم برای عزت کشورت میخواهی. عقده ی ولنگاری در مهدآزادی بماند برای اهلش! او عباس است و شرف دارد @saharshahriar
🌷"دوکوهه، گود عاشقی، شهادت"🌷 تقدیم به روح همیشه جوان و شاداب پهلوان کوچک کشور ـ برادر حمید، من رفته‌ام منطقه جنگی. لطفا دنبال من نگردید. رفت جبهه و بعد شهید شد. تمام ؟ نَه. رفت جبهه و همان‌جا بزرگ شد. همان جا بود که فهمید روحش دیگر در دنیا جا نمی‌گیرد. همان‌جا از همه جلو زد و زود به آسمان رسید. ـ پهلوان بود. همه می‌دانستند این پسره همان «قهرمان کوچولوی کشور» است. شش سال بیشتر نداشت که در عرض سه دقیقه سیصد دور چرخید و همان روزها عکسش و اسمش تمام روزنامه‌ها را پر کرد. خیلی جاها که می‌رفت، تصویر خودش را بر دیوار می‌دید. تصویر پهلوان «سعید طوقانی». ـ همه را آتش زد. تمام عکس‌های مربوط به زمان شاه را سوزاند. هر چند افتخار یک ورزشکار به یادگاری‌‌هایش از کسب مقام است، اما سعید دلش نمی‌خواست خاطرات پهلونی‌اش گره بخورد به روزهای تاریک کشورش. یک عکس را اما خیلی دوست داشت. عکسی که در کنار یک خورشید گرفته بود؛ در جماران، کنار روح خدا. و این روشن‌ترین خاطره‌اش بود. ـ اگرکسی پیدا شود که پشت پا بزند به شهرت، رفاه و... حتما راهش را هم پیدا می‌کند. مثل همه مردم بودن تا مرد بودن، فاصله‌اش یک «میم» است. سعید یکی از آن مردان کوچک بود. ـ ثابت کرد پهلوانی فقط به اسم و رسم نیست. مانند سپهسالار حسین(ع) باید به دعوت امام عشق لبیک گفت و آن‌جا اگر از همه چیزت گذشتی، می‌شوی پهلوان. ساکش را بست و به مدیر مدرسه نامه نوشت: من دیگر به مدرسه نمی‌آیم. ـ پانزده ـ شانزده سال بیشتر نداشت. به زور به جبهه راهش داده بودند. آن هم به اعتبار شهادت برادرش محمد و هنری که خودش داشت كه اجرای حرکات ورزش باستانی. با حضور سعید، پای ورزش و ورزشکاران به جبهه باز شد. ـ وقتی می‌خندید، چشم‌هایش برق می‌زد. انگار دو تا خورشید کوچک نگاهت می‌کردند. با همه شوخی می‌کرد و همیشه لبخند بر لبش بود. با خودت می‌گفتی: خوش به حالش چقدر سر حاله، هیچ غمی تو دلش نیست انگاری. اما غم مفقود شدن محمد یک طرف و غم حضور نداشتن در میدان جهاد طرف دیگر، بر ناراحتی‌اش می‌افزود، اما باز هم می‌خندید. ـ صدای ضرب از پشت بام می‌آمد؛ یکی و دو تا... برو بچه‌های پادگان دو کوهه کم کم عادت کردند. تمام این سروصدا تقصیر دو نفر بود: عباس دائم الحضور و سعید طوقانی... بعضی‌ها چپ‌چپ نگاهشان می‌کردند و زیر لب غر می‌زدند: مسخره بازی شده. معلوم نیست جبهه است یا گود زورخونه. ـ ساعت پنج عصر هر روز سر وصداها تکرار می‌شد و چند روز نگذشت که همه سراسیمه به پشت بام می‌رفتند تا ورزشکارها را ببینند. حتی همان غُرغروها. ـ جا برای سوزن انداختن نبود. سعید می‌چرخید و عباس می‌خواند. عجب گودی راه انداخته بودند. دو کوهه، گردان میثم، دوم قدم مانده به آسمان. عباس می‌خواند و سعید می‌چرخید و می‌چرخید. گود عاشقی بود آن جا. هر موقع دوی صبحگاهی به صورت گروهانی برگزار می‌شد، سعید از ستون بیرون می‌آمد و با صدای بلند فریاد می‌زد: «فاتح خیبر...» کل گروهان پای خود را به زمین می‌کوبیدند: «علی.» ـ شیر دلاور. ـ علی. ـ عید فطر بود. تدارکات گردان جشنی بر پا کرد.یکی از برنامه‌ها اجرای ورزش بود. باستانی‌کارها یکی‌یکی آماده شدند. یکی از سربازها خندید و گفت: مگه این‌جا کودکستان شده؟ این بچه واسه چی می‌خواد بره تو گود؟ سعید لبخندی زد و چیزی نگفت. نوبت او شد. چرخید. آن‌قدر تند و سریع که سر بقیه گیج رفت. چند دقیقه گذشت و سعید هنوز می‌چرخید. صدای صلوات همه‌جا را پر کرد. ـ رمز عملیات بدر اعلام شد؛ یا زهرا(س). به یاد بانوی پهلو شکسته، ستون به خط شد. پشت سر هم و آرام حرکت می‌کردند. فرشته شهادت، آن شب دور سر بی قراران می‌چرخید و کسی در بین ستون دلش بی‌قرار بود؛ بی‌قرار مادر گمنام تاریخ. ـ فرمانده می‌گوید: در تاریکی دیدم سعید كه دو دستش روی شکمش بود، افتاد. ستون رفت. ـ شهید شد. دوازده سال بعد هم استخوان‌های معطرش پیدا شد. ـ سعید به آسمان رسید و قهرمان خوبی‌ها شد. شاگرد اول عاشقی، هنوز هم همان بالاها به ما لبخند می‌زند. از لبخندش نور می‌بارد. دقت کن! با نگاهش می‌گوید: پهلوانان نمی‌میرند... چاپ و منتشر شده در مجله امتداد و نشریات و سایتهای متعدد👆👆👆 @saharshahriary
📝📝طاقت جماران بدون امام را نداشتم... مرور بعضی از خاطرات حاج عیسی بیت (ره) بعضی آدم ها در صحنه ی نمایش زندگیشان نقش اولند؛ مهم و اثرگذار و آنقدر جذاب که همه را مجذوب خود کنند. در سایه ی این نقش اول ها اما کسانی هم هستند که شاید دیده نشوند، یا کم دیده شوند، اما همپای آن نقش اول زحمت کشیده اند و نمایش را جلو برده اند. این آدم ها شاید کم تر به یادها سپرده شوند، اما ماندگارند،‌چون ما آدم ها خاطرات نقش اول های زندگیمان را، مدیون تلاش های آنان هستیم. یکی از آن نقش های کم تر دیده شده، حاج عیسی خادم مهربان و دوست داشتنی امام خمینی است. مردی که همپای نقش اول مرد بزرگ خاطرات ما زحمت کشیده و اثرگذار بوده. حاج عیسی جعفری فرزند اسدالله، پیرمردی است که مردم ایران او را به نام خادم امام خمینی (ره) می‌شناسند؛ او در سال 1306 در روستایی نزدیک قم به نام ابرجس به دنیا آمد و قبل از پیروزی انقلاب در قم دکان جگرکی داشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و اقامت حضرت امام (ره) در جماران، مرحوم حاج احمدآقا در جستجوی فردی مطمئن بود تا بتواند امور دفتر و منزل حضرت امام را به او بسپارد؛ تا اینکه حاج عیسی به این خانواده معرفی شد و از سال 1360 جزء نخستین کسانی ‌شد که به خدمت صادقانه در دفتر حضرت امام ‌پرداخت. خادم بودن اگر برای یک هدف مقدس باشد از پادشاهی بر دنیا با ارزش تر است.‌ حسی که حاج عیسی آن را تجربه کرده. هرچه باشد ده سال در خدمت امام بودن خودش یک دوره مکتب انسان سازی است. با هم پای خاطرات کسی می نشینیم که نه فقط یک خدمتگزار که یار و همدم امام خوب و عزیز ما بوده است: من بچه قم هستم ولی تقریبا نزدیك 45 سال است كه در تهران زندگی می‌كنم. در سال 1343كه حضرت امام از زندان آزاد شده بودند ما در تهران سكونت داشتیم. با شنیدن خبر آزادی امام ما هم به قم برای دیدار ایشان رفتیم و یك هفته در قم ماندیم. در طول آن یك هفته هر روز به منزل ایشان می‌رفتیم و در صف جمعیت می‌ایستادیم و ایشان را زیارت می‌كردیم. ظهر كه می‌شد پشت سر امام به نماز می‌ایستادیم. در سال 1360 حاج احمدآقا می‌فرمایند كه ما به فردی نیاز داریم كه شب و روز اینجا باشد و در خدمت امام قرار گیرد. خواهرم كه از زمان نجف در خدمت بیت امام بود مرا معرفی می‌كند.حاج احمدآقا از سوابق من پرسیده بود. بعدبه من تلفن كردند و من دكان و خانه و زندگی‌ام را رها كردم و به بیت آمدم و ماندگار شدم. روزهای اول وظیفه‌ام جواب دادن به تلفن بود و اگر حضرت امام كاری داشتند بلافاصله پیغام می‌دادند كه من بروم و انجام دهم. اگر ایشان با كس دیگری هم كار داشتند می‌رفتم خبر را می‌رساندم و جوابش را برای حضرت امام می‌آوردم. آرام آرام رفت و آمد و گفت‌وشنود و نسبت به همدیگر شناخت بیشتری پیدا كردیم، به گونه‌ای كه به اصطلاح امام هركاری داشتند بلافاصله زنگ می‌زدند و مرا صدا می‌كردند و من به خدمتشان می‌رسیدم. یا اگر حضرت امام پیغامی داشتند به آقایان می‌رساندم چند بار هم اتفاق افتاد كه من روزنامه‌ها را پیش امام می‌بردم؛ روزهای زمستان روزنامه‌ها كمی دیرتر می‌رسید؛ وقتی آنها را پیش امام می‌بردم ایشان می‌گفت من روزنامه می‌خواهم، شب نامه كه نمی‌خواهم، سعی كن روزنامه را زودتر بیاوری. لذا من بعد از آن دیگر صبر نمی‌كردم كه روزنامه را به بیت بیاورند، خودم می‌رفتم و از كیوسك می‌خریدم و می‌آمدم. خوراك حضرت امام در وعده شام غذای حاضری بود. دو یا سه لقمه نان و پنیر با دو سه حبه انگور یا دو سه لقمه نان و پنیر با دو سه قاچ خربزه بود. ما چون می‌دانستیم شام حضرت امام همین غذاست جلوتر تهیه می‌كردیم و برای مواقعی كه مواد غذایی گران می‌شد و یا گیر نمی‌آمد ذخیره می‌كردیم، چون اگر مواد غذایی گران می‌خریدیم ایشان میل نمی‌كردند و می‌گفتند چرا گران خریدید. . می‌فرمودند:‌ نان زیاد نخرید به اندازه مصرف بخرید. مواظب باشید، حیف و میل نشود. حضرت امام به خانمشان خیلی محبت داشتند و با او خیلی مهربان بودند. اگر كسی برخلاف نظر خانم عمل می‌كرد حضرت امام از آن شخص ناراحت می‌شدند. حضرت امام به زیردستانشان هم محبت داشتند. من هر روز صبح كه به خدمت ایشان می‌رسیدم و عرض سلام می‌كردم، ایشان متقابلا سلام می‌دادند و لبخند می‌زدند و من هم لبخند می‌زدم. سپس احوال همدیگر را می‌پرسیدیم. امام به راحتی امام نشد؛ ایشان به واسطه رابطه با خدا امام امت شده است. ایشان ساعت 2 نیمه شب بیدار می‌شدند و نماز می‌خواندند؛ بعد هم تا نزدیك نماز صبح مشغول قرائت قرآن می‌شدند؛ ایشان به قدری غرق در مناجات و گریه بودند كه بسیار عجیب بود؛ البته ما از پشت شیشه می‌دیدیم و آن موقع كسی در اتاق نبود. امام هیچ‌گاه من را دعوا نکردند. امام می گفت خدایا من را با حاج عیسی محشور کن. چنین آدمی باتواضعی چطور ممکن بود من را دعوا کند. حتی امام چایی خودش را خودش درست می‌کرد اما وقتی میهمان برای ا
یشان می‌آمد؛ من برای آنها چایی می بردم. امام که رحلت کردند پیکرشان را به حیاط خانه آوردیم و به دستور حاج احمد آقا مشغول شست‌وشو و تجهیز پیکر ایشان شدم. ایشان را کفن کردم و وقتی به بهشت زهرا بردند،‌ بخاطر هجوم مردم این کفن پاره شده بود و دوباره پیکر را برگرداندند. وقتی پیکر برگشت دیدم که فقط لنگ کفن به دور امام باقی مانده است. یک کفن دیگر را آیت الله خامنه‌ای داده بودند که همان را بر تن امام کردیم و با آن دفن شدند. رحلت امام برای من بسیار سخت بود و ماندن در آن فضا هم برایم سخت بود. طاقت جماران بدون امام را نداشتم. به همین دلیل بود که به قم آمدم تا اینجا در همسایگی حضرت معصومه(سلام الله علیها) حالم خوب شود یکبار خواب امام را دیدم که آمده بود بالای مزار یکی از بستگان شهیدم و آنجا ایشان به من فرمودند: «به مردم بگو دعای صباح بخوانند. دعای صباح انسان‌ساز است» 👆👆👆 چاپ شده در نشریه کرامت امور مساجد @saharshahriary
تمام دنیا محو و حیران صلابت شیر بچه های شیعه حیدرند! آن وقت ملت ما به اسم شادی و سرگرمی محو "ادابازی" و دانستن تاریخچه عاشق شدن فلان بازیگر مانده اند و...وامانده اند... #سحر_شهریاری @saharshahriary
به فرموده خداوند #شهید زنده است یکی از نشانه های زنده بودن #موثر بودن است. اینهمه قلوب گمراه، این همه دل سرگردان که به برکت #شهدا #هدایت شده اند... بیقرار و عاشق شده اند #سحر_شهریاری @saharshahriary