هدایت شده از کاشیان | kashian
🌱 کاشیان ؛
کاشانهای است برای شنیدن ناداستان
📚 در کاشیان دور هم جمع میشویم تا قصه های واقعی دیارمان را بازگو کنیم برای هم.
📆 زمان: دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ماه ۱۴۰۳ ساعت ۱۹:۳۰
🏢 مکان: خیابان علوی خانهٔ تاریخی رزاقیان حوزه هنری
*حضور برای عموم علاقمندان آزاد است.
🔸@kashian_ir
#نویسندگان #دورهمی_نویسندگان
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
Hojat Ashrafzadeh _ Jane Mani To (320).mp3
8.72M
یه وقت به خودت میای و میگی، آخرین باری که با خیال راحت تا نیمه شب بیدار بودم و کتاب میخوندم و رادیو گوش میکردم کی بود؟
بعد میری به خیلی دور، شاید هم کمی دور...
سالهای قبل از تولد بچهها
کمی دورتر
سالهای مجردی
پنجرهی اتاق باز بود و هوای دلکش خوانسار، چه نسیم ملایم و خنکی،
صدای جیرجیرکا توی حیاط،
و نور ماه که گاهی نمیذاشت بخوابی،
و من که شیفتهی کتاب بودم و نوشتن و رادیو،
خوبه!😊
خوبه که چیزای دلانگیزی توی گذشتهها داشته باشیم، که لبخند به صورتمون بیاره، خوبه که حتی وقتی تارهای سفید داره بین موهامون پیدا میشه، همچنان دلخوشیای خودمون رو داشته باشیم.
دلخوشیای شخصی
تکی
مال خودِ خودِ خودمون
یه وقتایی یه چیزایی روی قلبت سنگینی میکنه و تو رو در خودت مچاله!
خدایا!
این غصهها رو از ما بپذیر و دلیل و زمینهی رشد ما قرار بده.
آمین
#قصههای_مدرسه
#غصههای_مدرسه
Alireza Ghorbani - Khiale Khosh (320) (1).mp3
9.73M
پدر شوهر خدابیامرزم همیشه برامون تعریف میکردند که قدیما بازاریا، موقع نماز که میرفتند مسجد، امام جماعت براشون المکاسب میگفت.
اینطوری بازاریا آداب کسب و کار بلد میشدند.
میدونین، صحبت از آدابه، نه راه!
راه کاسبی نه، آداب کاسبی و من معتقدم این دو تا متفاوته.
اما من میگم این المکاسب گفتن حلقهی مفقودهی خیلی از پیشهها و کارهاست.
مثل آداب بزرگتری و بزرگتر بودن.
هیچ جایی در این دنیا، هیچ جایی، به اندازهی آشپزخانهی خانهام به من احساس کامل بودن نمیدهد.
احساس امنیت، احساس زن بودن.
وقتی در آشپزخانهام کار میکنم، بهترین احساسات دنیا رو مزهمزه میکنم.
احساس مادر بودن، زن بودن، احساس رسیدگی به زندگی، همیشه در آسپزخانهام احساس فرمانده بودن داشتهام.
در تکریم خانهداری
4_5956236139009413873.mp3
6.1M
بسم الله الرحمن الرحیم
🦋درست و حسابی یادم نیست آخرین باری که نیمه شب لپتاپ روشن کردم، بیخیال خواب شدم و شروع کردم به نوشتن. مدتها بود نمینوشتم... نگران خودم بودم.
🦋امشب دوباره دلم خواست بنویسم. بیخیال خواب! باید بیدار میماندم و مینوشتم. دلم نیاز داشت که بنویسم. مغزم بدعادت شده بود.
🦋دلم همیشه بهانه میگیرد، بهانهی بچههایش را. من قبل از اینکه خودم مادر باشم، دلم مادر است. میبیندشان، دلتنگ میشود. نمیبیندشان، دلتنگ میشود. بازی میکنند، دلتنگ است، خوابند، دلتنگ است.
🦋این دل، همیشه دلتنگ پسرهایش میشود و ناآرام. این چه معنایی است که از فرزند در مادر جاری میشود؟ قسمتهایی از خودِ من، از وجودم، تنم!
🦋هر روز در پس هر خداحافظی نگاهی بین ما رد و بدل می شود، پر از حرف و گلایه. هر روز در پس هر سلام دوباره بین ما یک عشق عمیق جاری میشود. حسی که انگار من را از ازل به فرزندانم پیوند داده. پیوندی ناگسستنی.
🦋فرزند سهم عاشقانهی بیچشمداشت و فداکارانه یک زن از دنیاست. عشقی که از زن، مادر میسازد. آنقدر که بیخیال خوابش شود و کلمه بزاید و متن بسازد.
🦋حس مادری با هر تلنگری به بیتابی میکشاندت، به مقاومت و صبوری میرساندت. مادر که میشوی جمع اضداد میشوی، صبر و بیقراری را با هم مزه میکنی. میان خندههایت گریه میکنی و بین گریههایت میخندی.
🦋بیدلیل نیست که انگار با تولد بچهها مهربانی شگرفی قلب مادر را پر میکند. من فکر می کنم خدا به مادرها تابیده.
#مامان_معلم
هدایت شده از حوزه هنری انقلاب اسلامی کاشان
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ
🔸نگاه گره زدهایم به آسمان و دست دراز کردهایم سوی خدای معجزهها... خدای موسی وقتِ گذر از نیل، خدای عیسی وقتِ زندهکردنِ اموات، خدای محمد(ص) وقتِ بدر و خیبر، خدای ممکنکنندهی ناممکنها، خدای شنوندهی نالهها...
🔹برای سلامتی خادم ملت ایران و هیات همراه دست به دعا برداشتهایم. امید که رافتِ امامِ رئوف، بلا را دور بگرداند...
چقدر امشب هر بار گوشی رو برمیدارم
دستام میلرزند...
سلام بر امام رئوف
بسم الله الرحمن الرحیم
🍀یک وقت هایی که خیلی خسته میشوم، نه از این خستگیهای معمولی، از آن خستگیهایی که خودت صدای شکستن استخوانهای قلبت را میشنوی، آن قلب محکم! اما باید حواست به همه جا باشد،
از آن خستگیهایی که ابروهای گره خورده بقیه را باید با خنده و شوخی باز کنی و حواست همهاش به حل مسالهی بعدی باشد،
از آن خستگیهایی که هی باید ناز بکشی..
از آنهایی که خودت را یاد مشعلدار المپیکی میاندازد که انگار دویدنش تمامی ندارد.
هم از دویدن خستهای هم دستانت از نگه داشتن مشعل خسته است، هم داغی آتش مشعل، دارد میسوزاندت، هم کسی مشعل را نمیگیرد تا تو کمی نفس تازه کنی،
فهمیدی؟
از این خستگی ها!
🍀وقتی از این حال و هواها دارم، دست خودم را میگیرم و میبرم به سالهای بعد، به آینده. به روزهایی که از آسمان همچنان زندگی را نگاه میکنم، نگاه میکنیم.
زندگی را!
ایران را!
وطن را!
این مادر محترم، این جگرگوشه را!
صدها سال آن طرفتر، همگیمان نگاهش میکنیم و از خودمان خواهیم پرسید: 《خسته که شدی، ایستادی یا قافیه را باختیی؟ دیدی گذشت و تاریخ کم نبود از این لحظات پر فشارِ پر دردِ پر اندوهِ پر فریادِ وهم انگیزِ ترسناک، اما تو چطور گذراندی؟》
🍀باشد قبول! اشک و دل شکستن سهم انسان بودنمان؛
پس سهم قهرمان بودنمان چه؟
سهم انسانیت مان؟
سهم سربازی برای وطنمان؟
زانوهایت همچنان توان دارند، خوب که دلت، چشمهای خیست خالی شد، نفس که چاق کردی، قامت راست کن.
🍀یادت باش ما بچه های «صبح جمعه فهمیدن» نیستیم، ما بچههای مردی هستیم که دل نگران گرسنگی کارگران است، دل نگران نهارشان، سفره هایشان!
کار زیاد داریم.
بسم الله...
✍سهیلا ملک محمدی