4.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️رحیمپور ازغدی: نخستین هیات سکولار را یزید برگزار کرد و اولین شخصی که بر امام حسین(ع) اشک ریخت عمر سعد بود
🔹وقتی میخواستند حرکت عظیم امام حسین را به یک مراسم مذهبی ساده ختم کنند
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
#سلام_بر_محرم
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁
1.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حکم امام خمینی (ره) درباره سلمان رشدی
🔹سلمان رشدی اگر توبه کند و زاهد زمان هم گردد، بر هر مسلمان واجب است با جان و مال تمامی همّ خود را به کار گیرد تا او را به دَرک واصل گرداند.
📚صحیفه امام خمینی، صفحه ۲۶۸
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
#سلام_بر_محرم
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁
4.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥حمله به سلمان رشدی، هتاک به پیامبر اسلام در نیویورک
🔹سلمان رشدی، نویسنده مرتد کتاب آیات شیطانی که به ساحت پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله اهانت کرده بود هنگامی که در نیویورک قصد سخنرانی داشت مورد حمله واقع شد. هنگامی که یک سخنران مشغول معرفی سلمان رشدی در موسسه چاوتوکوا بوده، یک مرد به صحنه حمله می بره و به سلمان رشدی چاقو میزنه.
🔹پلیس ایالتی نیویورک اعلام کرده: ساعت ۱۱ صبح ۱۲ اوت ۲۰۲۲ یک مظنون مرد به سمت تریبون دوید و به رشدی و مصاحبهکننده حملهور شد. رشدی ظاهراً بر اثر اصابت چاقو در ناحیه گردن زخمی شده و با بالگرد به بیمارستانی در آن ناحیه منتقل شد. وضعیت او هنوز مشخص نیست. مظنون بازداشت شده.
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
#سلام_بر_محرم
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁
🔴واکنش جالب نقاش بزرگ حسن روح الامین به ضارب سلمان رشدی ملعون
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
#سلام_بر_محرم
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁
15.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑 #موشن_گرافیک
⁉️ یک فرد دارای سواد رسانه ای چه ویژگی هایی دارد؟
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
#سلام_بر_محرم
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁
13.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رسوایی جنسی دولت روحانی
وقت محاکمه است
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
#سلام_بر_محرم
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁
⚠داستان امنیتی #حریم_امن ⚠
نویسنده: علیرضاسکاکی
- قسمت دوم -
هوا دیگر کم کم رو به تاریکی میرود که پرس و جو کنان خودم و ساره را به حوالی مطب دکتر میرسانم. البته که خودم هم میدانم این وقت غروب امکان ویزیت کردن ما نیست و باید تا فردا صبر کنم و امیدوار باشم که بتوانم با خواهش و التماس یک نوبت برای دخترم بگیرم. چند نفس کوتاه میکشم و پدال قفل ویلچر ساره را به پایین فشار میدهم تا بتوانم کمی استراحت کنم. ساره با همان چشمهای مشکی و معصومش به دور و اطراف نگاه میکند، انگار دنبال چیزی میگردد. ناخودآگاه رد نگاهش را دنبال میکنم و دختر بچههایی را میبینم که مستانه در حال بالا و پایین پریدن و بازی کردن هستند. دلم هری میریزد، فکر طفلم را میخوانم. از همان روزهای اول بچگیاش هم همینطور بودم، با کوچکترین حرکت سر و یا گردش چشمش میتوانستم تمام افکار ریز و درشتی که در سر داشت را بخوانم. گرسنگی و تشنگیاش را تشخیص دهم و دردهایش را تسکین دهم.
خستهی راهم، باید کمی دیگر استراحت کنم تا بتوانم با دل درست و سر صف به دنبال جایی برای اسکان بگردم. دوباره به ساره نگاه میکنم، لبهای صورتی رنگش طوری کش آمده که گویا همین حالا در بین کودکان است. میدانم که خوشحالیاش خیلی زود تمام میشود، خیلی زودتر از تمام شدن بازی بچهها... زودتر از رفع این خستگی لعنتی که در عمق استخوانهای پایم ریشه میدواند.
نباید اجازه بدهم که ساره حالش خراب شود، بیخیال خستگیام میشوم و دستم را به زانوهایم بند میکنم و بلند میشوم. ساره سر میگرداند و نگاهم میکند:
-چرا بلند شدی مامان؟ به خدا ناراحت نمیشم وقتی به بازی کردن این بچهها نگاه میکنم، من که حسود نیستم مامانی...
دیگر صدایش را نمیشنوم، صدای جیغهای ممتد بچههای خوشحال را میشنومظ؛ اما صدای ساره را نه. احساس میکنم جگرم با شنیدن کلماتی که ساره به زبان میآورد آتش میگیرد. من خودم را مقصر میدانم، آن شب فهمیدم که تنش بیش از اندازهی طبیعی داغ است؛ اما توجهی نکردم... توجهی نکردم و او ناغافل شروع به لرزیدن کرد. دلم لرزید، اتاق لرزید و جهان به پیش چشمهایم تیره و تار شد. وقتی چشم باز کردم سارهی زیبای مو خرمایی من دیگر نتوانست راه برود.
ساره با دست تکانم میدهد:
-صدام رو میشنوی مامانی؟
سرم را به آرامی تکان میدهم:
-آره دختر خوشگلم، میشنوم الهی قربونت برم.
سوالش را دوباره میپرسد:
-میگم امشب قراره کجا بخوابیم؟
دستهایم را مشت میکنم و همانطور که سعی دارم خودم را خوشحال نشان دهم، همراه با لبخندی میگویم:
-نگران نباش جون و دل مامان، یه جایی پیدا میکنم که حسابی خوش بگذرونیم.
سپس از رفتارم پشیمان میشوم، تمام آدمهایی که در دور و اطرافم هستند مشکی پوش و عزادارند. نمیدانم چه کسی در شهر از دنیا رفته که مردم اینگونه دارند برایش سنگ تمام میگذارند؛ اما خیلی خب میدانم که این جمعیت زیاد ممکن است من را برای گیر آوردن یک اتاق به دردسر بیاندازد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی :
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
#سلام_بر_محرم
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁
⚠داستان امنیتی #حریم_امن ⚠
نویسنده: علیرضاسکاکی
- قسمت سوم -
نمیتوانم همینطور بی هدف منتظر بمانم. باید هر چه زودتر دست به کار شوم و اتاقی برای سپری کردن این شب شلوغ پیدا کنم. با اینکه زانوهایم از فرط خستگی راه زق زق میکند؛ اما از پلههای مسافرخانهای که چراغ تبلیغاتیاش را از چند متر آن طرفتر دیده بودم، بالا میروم و بعد از یک احوال پرسی با صاحب مسافرخانه از او میخواهم تا اتاقی به من بدهد.
مرد مسن با همان سیبیل پر پشت و پیشانی پیله بستهای که دارد، چند ثانیهای با لبخند نگاهم میکند و سپس چایی یک رنگش را هورت میکشد و میگوید:
-لابد برای همین امشب هم اتاق میخوای؟
شانهای بالا میاندازم:
-مسافرم، تازه از راه رسیدم و معلومه که برای امشب دنبال اتاقم.
صاحب مسافرخانه با همان شکل و شمایل به صلیبی که روی گردنم تاب میخورد چشم میاندازد و جواب میدهد:
-تو مسلمون نیستی، درسته؟
شاکی میشوم:
-مگه فقط به مسلمونها اتاق میدی؟
ساره از دیدن حالت عصبیام میترسد و شروع به سر و صدا میکند تا خودم را به کنارش برسانم. دلم نمیخواهد دیگر با این پیرمرد متعصب همکلام باشم، پشتم را به او میکنم تا برگردم که میگوید:
-منظوری نداشتم دخترم، واسه این گفتم مسلمون نیستی؛ چون فهمیدم نمیدونی توی چه ایامی اومدی و دنبال اتاق میگردی!
مکث میکنم، سپس متعجب نگاهش میکنم. ادامه میدهد:
-حتما اون بارگاه بزرگ بیرون رو دیدی، درسته؟
سرم را به نشانهی تایید تکان میدهم، پیرمرد با حوصله توضیح میدهد:
-اونجا مزار دختر امام سوم شیعههاست، فردا هم سالروز شهادت پدر این خانم و سختیهایی هست که توی کربلا... توی عراق کشیدن. حالا تقریبا از همه جای دنیا دارن میان تا خودشون رو کنار این دختر سه ساله برسونن و ازش حاجت بگیرن.
تنم میلرزد، لحظهای احساس میکنم نمیتوانم سر پا بایستم. فردا روزی است که همه برای گرفتن حاجت به اینجا میآیند؟ از دختری سه ساله؟ ناخودآگاه به دختر هشت سالهام نگاه میکنم... به ساره که حالا نزدیک دو سال است به این صندلی چرخدار پیچ و مهره شده است. به دریای چشمهای سرخش که با دیدن بازی کودکان پر تلاطم میشود و من را میسوزاند و خاکستر میکند.
پیرمرد رشتهی افکارم را پاره میکند:
-دختر بعیده بتونی امشب اتاقی گیر بیاری، من یکی از اتاقهام رزو شده برای فردا عصر... اگه میخوای میتونی امشب رو اینجا بخوابی، تا فردا هم خدا بزرگه.
مات و مبهوت نگاهش میکنم و بابت رفتار بدی که داشتم، شرمنده میشوم. سپس تشکر میکنم و فورا به سمت ساره میروم تا او و کولهی بزرگی که روی پاهای بیتوانش گذاشتم را به داخل اتاق ببرم. به اتاقی که فقط همین امشب در اختیار من است. خیالی نیست، صبح اول وقت تمامی مدارک ساره را برای دکتر میبرم و از او وقت میگیرم. بعدش هم فکری به حال اتاق میکنم، خدا همیشه جای شکرش را باقی میگذارد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
#سلام_بر_محرم
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁
⚠داستان امنیتی #حریم_امن ⚠
نویسنده: علیرضاسکاکی
- قسمت چهارم -
انقدر خستهام که اصلا نمیفهمم چطور خوابم میبرد. ساره را روی تخت دراز میکنم، خودم نیز کنارش دراز میشوم و چشمهایم را میبندم. همه چیز در پس چشمهایم تاریک میشود، تاریک تاریک تاریک!
نور ناگهان به پشت پلکهایم میتازد. در حرکتی ناخودآگاه و با پشت دست سعی میکنم تا راه نوری که مزاحم خوابم میشود را سد کنم؛ اما نمیتوانم. ناچار چشمهایم را باز میکنم و خورشید را در بیرون پنجره میبینم. به این زودی صبح شده است؟ باور نمیکنم. چند ثانیه مکث میکنم تا شاید متوجه شوم که دارم خواب میبینم. اصلا برایم عجیب نیست اگر پلکی بزنم و دوباره خودم را غرق در تاریکی شب ببینم. خوابهایم زیادی رنگ بودی واقعیت دارد... انقدر زیاد که گاهی اوقات ساره را با لبهایی خندان و دستهایی باز در حال چرخ زدن در اتاق خانه میبینم و از ته دل خوشحال میشوم. سپس پلکی میزنم و از خواب بیدار میشوم؛ اما حالا خواب نیستم و زودتر از چیزی که فکرش را میکردم صبح شده است. مطابق عادت بوسهای به گونهی ساره میزنم و از جایم میپرم تا هر چه زودتر به سمت مطب دکتر راه بیافتم. خیالم از بابت ساره راحت است، دیشب به او گفتم فردا صبح زود باید برای وقت گرفتن به مطب دکتر بروم و حالا هم به همین دلیل است که از این اتاق اجارهای خارج میشوم. بیرون از مسافر خانه هلهلهای بر پا شده است. مردم طوری در جوش و خروش هستند که گویا در اواسط روز هستیم. خیلی دوست دارم با آنها هم کلام شوم و در مورد آن دختر سه ساله از آنها سوال کنم. در مورد پدرش... در لبنان اطلاعات اندکی دربارهی امام سوم شیعیان به گوشم خورده و کم و بیش میدانم که او به همراه خانوادهاش درگیر یک جنگ نابرابر میشوند و دشمن او و سپاهیانش را به بدترین شکل به قتل میرساند و خانوادهاش را به اسارت میگیرد. از بین انسانهایی رخت عزا به تن کردند و شانه به شانهی هم به سمت حرم زیبای این خانم سه ساله راهی میشوند، عبور میکنم و پرس و جو کنان خودم را به مطب دکتر میرسانم. منشی نگاهی به برگهی آزمایشاتی که تا به حال از ساره گرفتم میاندازد و با ناامیدی به من برای بعداز ظهر وقت میدهد تا با دکتر دیدار کنم. نگاهش زمانی که عکس سیستم عصبی نخاع ساره را دید، دلم را میلرزاند... همان عکسی که تمام دکترها بعد از دیدنش از سارهی زیبای من قطع امید کردند. بغض راه گلویم را میبندد؛ اما سعی میکنم حالم را از منشی دکتر پنهان کنم. مستاصل و دلشکسته به سمت مسافرخانه برمیگردم. به حرفهای مرد مسافرخانهای فکر میکنم و احتمال میدهم که با دیدن من بگوید که باید اتاق را هم خالی کنیم. قبل از رسیدن به مسافرخانه متوجه بیشتر شدن تعداد دستههای عزاداری میشوم و ناگهان به خاطر میآورم که دیشب شنیدم شیعیان برای حاجت گرفتن، خواستههایشان را به پیش این نازدانه میآورند. اشک در چشمهایم حلقه میزند، نمیفهمم چه میشود؛ اما همگام با سایر مردم به داخل صحن کشیده میشوم و چشم که باز میکنم، گنبد طلایی این دختر سه ساله را رو به رویم میبینم. نمیدانم چرا؛ اما اشک از چشم هایم جاری میشود و لبهایم بدون آن که بخواهم برای درد دل تکان میخورد:
-دخترم مریضه، خانم. نمیتونه راه بره، مجبوره روی صندلی چرخ دار این طرف و اون طرف بره... خانم همهی دکترها جوابمون کردن، میگن دیگه نمیتونه روی پاهاش وایسته.
بیاختیارترین آدم در حرم میشوم.نه میتوانم جلوی هق هقم را بگیرم و نه توان نگفتن کلماتی که در سرم هست را دارم:
-بچههای دیگه دخترم رو با دست نشون میدن... بهش میخندن، بهش طعنه میزنن. خانم خودتون سه ساله بودید، میدونید اگه بقیه یه بچه رو وارد بازی نکنن چه حالی پیدا میکنه. خانم بچهها با بچم بازی نمیکنن. خانم دخترم همهی اینها رو میفهمه و به روم نمیاره... همین هم داره آتیشم میزنه...
خانم خودت کمکش کن، خودت دستش رو بگیر...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
#سلام_بر_محرم
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁