eitaa logo
کانال پایگاه صاحب الزمان عج
337 دنبال‌کننده
26.6هزار عکس
32.6هزار ویدیو
255 فایل
دراین مکان فعالیتهای سیاسی،اجتماعی،دینی، رانشرمیدهیم و تبیین میکنیم ارتباط با مدیر کانال: @Moein_Re
مشاهده در ایتا
دانلود
4.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کشف و ضبط ۶۰ قبضه سلاح کمری در جوانرود
♦️دلقنسکی دستور سانسور شدید رسانه ها برای پنهان کردن شکست هاشون در جنگ رو به دولتش داده! 🔹غرب وقتی منافعش در خطر باشه، از هر دیکتاتوری، تره!
🔻واکنش دو تن از مداحان انقلابی به مواضع دشمن پسند حمید علیمی
🚲دوچرخه مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد، او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزی می پرسد: "در کیسه ها چه داری؟" او می گوید: "شن." مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت می کند، ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا... این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود. یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او می گوید: من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ قاچاقچی می گوید: دوچرخه!
📝 بالاخره در زندگی هر آدمی؛ یک نفر پیدا می‌شود که بی مقدمه آمده ، مدتی مانده، قدمی زده و بعد اما بی‌هوا غیبش زده و رفته... آمدن و ماندن و رفتن آدم‌ها مهم نیست... اینکه بعد از روزی روزگاری، در جمعی حرفی از تو به میان بیاید، آن شخص چگونه توصیفت می‌کند مهم است... اینکه بعد از گذشت چند سال، چه ذهنیتی از هم دارید مهم است... اینکه آن ذهنیت مثبت است یا منفی... اینکه تو را چطور آدمی شناخته، مهم است! منطقی هستی و می‌شود روی دوستی‌ات حساب کرد؟ می‌گوید دوست خوبی بودی برایش یا مهم‌ترین اشتباه زندگی‌اش شدی...؟ اینکه خاطرات خوبی از تو دارد یا نه برعکس اینکه رویایی شدی برای زندگی‌اش یا نه درسی شدی برای زندگی...؟ به گمانم ذهنیتی که آدم‌ها از خود برای هم به یادگار می‌گذارند، از همه چیز بیشتر اهمیت دارد... وگرنه همه آمده‌اند که یک روز بروند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚مادر مردی مقابل گل فروشی ايستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی؟ دختر گفت:‌می‌خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی. وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست! مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا