- قسمت هجدهم -
مردی که روی صندلی جلو نشسته برمیگردد و توی چشمهایم زل میزند:
-وقتی توی این ماشین هستید، لازم نیست نگران چیزی باشید.
صورتش بیش از حد سفید و تهریشش بور است، طوری کلمات را ادا میکند که مطمئن شوم نباید نگران چیزی باشم. با حرکت سر تاییدش میکنم و چشمهایم را میبندم. سرم را به پشتی صندلیام تکیه میدهم و سعی میکنم آرامش از دست رفتهام را بازگردانم. خیلی طول نمیکشد که صدایم میزند، رنگ سرخ غروب به پیکرهی آسمان پاشیده شده است و دیدن این صحنه باعث میشود تا حسابی جا بخورم. نگاهی به ساعتم میاندازم و متوجه میشوم که حدود دو ساعت است که خوابیدهام. کمرم را از پشتی صندلی ماشین جدا میکنم و میکنم:
-اینجا دیگه کجاست؟
هیچ کدام از افراد درون ماشین چیزی نمیگویند. یک لحظه گمان میکنم گندی که امروز در برج خلیفه زده شد و منجر به لو رفتن موقعیتم شد باعث شده تا سازمان تصمیم به حذفم بگیرد.
ماشین خیلی آرام حرکت میکند، با گوشهی چشم به قفل درب نگاه میکنم که بسته نیست. به سرم میزند درب را باز کنم و پیاده شوم، نگاهی به پشت سرم میاندازم و غیر از بیابان چیز دیگری نمیبینم. ماشین حالا دیگر رو به روی درب یک ویلای بسیار زیبا و تجملاتی متوقف شده است. درب باز میشود و وارد حیاط میشویم. فورا دستم را به گوشهی کمرم میبرم تا اسلحهام را آماده کنم؛ اما...
انگار که دنیا روی سرم خراب میشود، اسلحهام نیست...
نفسم بند میشود، کار کردن با موساد همیشه همین طور بوده است. درست شبیه راه رفتن روی لبهی یک تیغ تیز که هر آن ممکن است شاهرگت را ببرد.
مردی که روی صندلی جلو نشسته لب باز میکند:
-نیازی نیست نگران باشید، این یه قانونه که کسی نباید توی این خونه مسلح باشه.
نامطمئن میگویم:
-نمیخواید بگید اینجا کجاست؟
مرد سکوت میکند و ماشین وارد حیاط میشود و من در اولین صحنه شمعونی را روی تراس و در کنار خانم جوانی که دست روی شانه اش انداخته میبینم.
نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و لبهایم کش میآید، سپس دستم را به دستگیرهی درب بند میکنم و از ماشین پیاده میشوم. شمعونی در حالی که جام نوشیدنی در دستش را بالا گرفته فریاد میزند:
-به سلامتی سلامتید... امروز کارت حرف نداشت، حررف نداشت.
سپس نوشیدنیاش را یک نفس سر میکشد.
میخندم و رو به مردی که در ماشین چند کلامی با او همصحبت شده بودم میکنم و میگویم:
-ازتون ممنونم، میدونید که من هیچ خوبی یا بدیای رو بدون جواب نمیگذارم.
مرد لبخند ملیحی میزند و به سمت دیگر ویلا میرود. وارد محوطهی ویلا میشوم که یکی از بادیگاردها با اشارهی دست مسیر رسیدن به شمعونی را نشانم میدهد.
پلهها را دوتا یکی بالا میروم تا زودتر به او برسم. شبیه همیشه لبخند میزند، طوری که انگار خنده به جزئی از صورتش تبدیل شده است و اگر خیلی او را از نزدیک نشناسی بیشک گمان خواهی کرد که مردی مهربان و دوست داشتنی است. البته که من در طول این سالها که با او کار کردهام، به این تجربه رسیدهام که نمیشود به لبخندهای شمعونی اعتماد کرد... بارها و بارها دیدهام که او در کمال خونسردی و در حالی که جامش را سر میکشد، دستور قتل افرادی که خللی در کار پروژههای سازمان داشتهاند را صادر کرده است.
شمعونی نگاهم میکند و سپس به زنی که کنارش ایستاده میگوید تا ما را تنها بگذارد. جلوتر میروم و با او دست میدهم، سپس اشاره میکند تا روی صندلی بنشینم.
شبیه همیشه لبخند میزند:
-خب، حالا درست تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاد؟
مطمئن میگویم:
-رابطمون لو رفته بود. از ایران دنبالش بودند و انقدری از گیر انداختن ما مطمئن بودند که یه راست اومدن سر وقتم. منم مجبور شدم دخل یکیشون رو بیارم و از برج بزنم بیرون.
شمعونی کمی دیگر مینوشد و سپس روی صندلی رو به رویم مینشیند:
-خب چرا توی همون برج نموندی؟ خیلی جای کوچکی بود یا نفرات اونها زیاد بود که ریسک موندن رو نکردی؟
نفس کوتاهی میکشم:
-شناساییشون کردم، کلا دونفر بودن... یکیشون رو توی سرویس بهداشتی برج گیر آوردم و حذف کردم. بعد هم تلفنش رو چک کردم و تامینش رو شناسایی کردم. دلیلی نداشت تو لونه زنبور بمونم! همین تغییر ماشین و اومدنمون به اینجا هم واسه خاطر احتیاط بیشتر بود و اصلا...
با دیدن محو شدن خنده از روی لب های شمعونی کلماتی که قرار بود به روی زبان جاری کنم را گم میکنم... چهرهاش وحشت زده میشود، در کسری از ثانیه به حرفهایم فکر میکنم تا شاید بتوانم دلیل تغییر ناگهانی حالتش را بفهمم.
شمعونی از روی صندلی بلند میشود و به سمتم خم میشود:
-گفتی چند نفر بودند؟
بدون مکث میگویم:
-دو نفر!
با حرص میگوید:
-یه عملیات برون مرزی با این درجه از حساسیت با دو نفر امکان پذیره احمق؟ امکان پذیره؟ حتما اینجا هم لو رفته تا الان... گند زدی ایلاک... گند زدی...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
⭕️ ناصر طهماسب درگذشت. ابرصداپیشه پیشکسوت؛ دوبلوری که نسل ما با نقشهای به یاد ماندنی سینما، تلویزیون و نریشن مستندهای این سالهای او بسیار آشناست. استاد بود، اما بخاطر همکاریهای مکررش با جبهه فرهنگی انقلاب، توسط جریان روشنفکر غربزده فضای هنر بکلی نادیده گرفته شد!
خدایش بیامرزاد...
پ.ن:حیف این صدا
تاریخ دوبلور، دیگر این صدارا نخواهد داشت
╲\╭┓
╭🌼🍂🍃🇮🇷
┗╯\
✅@sahebzamanchanel
╲\╭┓
╭🌼🍂🍃🇵🇸
┗╯\╲
🕯مجلس بزرگداشت شهادت🕯
🏴پیشتاز جهاد فرهنگی🏴
جانباز سرافراز
🌷شهید دکتر مسعود فروتن🌷
مدیر مسئول کانون فرهنگی هنری شیفتگان حضرت امام(ره)
▪️یکشنبه ۳/دیماه/۱۴۰۲
ساعت ۸:۳۰ الی ۱۱ صبح
خیابان پروین. خیابان صباحی
👈مسجد حضرت ولی عصر(عج)
▪️دوشنبه ۴/دیماه/۱۴۰۲
ساعت ۹ الی ۱۱ صبح
خیابان کمال اسماعیل
👈آسایشگاه جانبازان شهید مطهری
📣لطفا به دوستان اطلاع رسانی نمایید.
#شهیددکترمسعودفروتن
#پیشتازجهادفرهنگی
📲از دغدغه مندان فرهنگی و مساجد #دعوت کنید تا با هم #آشنا شویم 👇👇
🕌 فرهنگوهنرمساجداصفهان
🆔 @Fahma_Esf
🆔 https://eitaa.com/sahebzamanesfahan
╲\╭┓
╭🌼🍂🍃🇮🇷
┗╯\
✅@sahebzamanchanel
╲\╭┓
╭🌼🍂🍃🇵🇸
┗╯\╲