☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت شانزدهم🔻
ساعت هشت صبح است و حالا دیگر تمام کارمندان و نیروهای امنیتی به سازمان بازگشتهاند.
تلفن دفترم را برمیدارم و از کاوه میخواهم فورا با کمک نیروهای تحت اختیارش برای دریافت تصاویر جدید سهراب از دوربینهای مختلف مغازهها و بانکهای اطراف محل حضورش در صحنه اقدام کند. به او تاکید میکنم که سهراب باید در قرنطینه کامل قرار بگیرد و به هیچ عنوان کسی با او گفت و گو نداشته باشد.
سپس بیتفاوت به رفت و آمدهای معمولی در سالن، ماژیک کنار تختهام را برمیدارم و به خودم یادآوری میکنم که من مدتهاست منتظر فرا رسیدن چنین روزی هستم.
اسم الهام ابتکاری را در نقطهی مرکزی تختهای که در اتاقم دارم یادداشت میکنم، سپس دورش یک خط میکشم و چند اسم دیگر، از جمله سهراب را به او وصل میکنم. اسامی افرادی که حالا مطمئن هستیم با او همکاری داشتهاند.
زدن رد سوژه آن هم درست در زمانی که کشور در شرایط امنیتی قرار گرفته و دشمن به نیروهایش فراخوان حضور در خیابان را داده کار بسیار سختی است. زمان تنها عامل تعیین کننده در چنین شرایطی است و دستگیری نفرات زیاد در مدت زمان کوتاه کاملا به نفع حریف است تا در همان وقت که ما مشغول بازجویی و کسب اطلاعات از دستگیرشدگان هستیم، آنها فرصت فرار از کشور و یا طرح ریزی برای یک حملهی جدید را داشته باشند.
نمیدانم الهام همان کسی است که باید به دنبالش باشیم و یا خودش هم یک نیروی معمولی و کم ارزش است. احتمالش خیلی زیاد است که جواب سوال من پیش سهراب باشد؛ اما فعلا نمیتوانم به زبان باز کردن او امیدوار باشم. فعلا باید از مسیرهای جایگزین برای رسیدن به مقصد استفاده کنم.
صدای کوبیده شدن درب اتاقم باعث میشود تا از تخته فاصله بگیرم. کمیل است، شاسی باز شدن درب را میزنم و او را به داخل دعوت میکنم. بعد از یک سلام و احوال پرسی معمولی، ماجرای بازجوییام از سهراب و پررنگتر شدن اسم الهام را برایش بازگو میکنم.
کمیل کمی فکر میکند و میگوید:
-یعنی فکر میکنی الهام همون کسیه که باید منتظر رسیدن بهش باشیم؟
سرم را به نشانهی نفی تکان میدهم:
-نه بزرگوار؛ ولی حدس میزنم بتونه ما رو به شاهماهی برسونه.
کمیل میگوید:
-من چشمم آب نمیخوره، این دختره برای کارهای اطلاعاتی زیادی تابلوئه، هم رفتارهاش و هم خانوادهش... معلومه که اونها میدونن ما خیلی زود روش حساس میشیم.
درب ماژیکم را میبندم و همانطور که به صحبتهای یکی از خبرهترین جاسوسهای دستگیر شده در سازمان فکر میکنم، میگویم:
-یادت نیست میتار توی بازجوییهاش چی میگفت؟ ممکنه این هم یه ترفند برای دور کردن ما از حقیقت باشه.
کمیل شانهای بالا میاندازد و میگوید:
-من دیشب رو تا خود صبح پای سیستم بودم. تصاویر رسیده از تمام شهرهایی که مرکز شلوغی بود رو دیدم و دونه به دونه خبرهایی که از ستادهای شهرستانها برای ما ارسال شده بود رو خوندم. به نظرم نباید دنبال اون شاهماهی تو ایران باشی.
ابروهایم را بهم نزدیک میکنم و در حالی که صاف توی چشمهای کمیل خیره میشوم، میگویم:
-چرا اینو میگی؟ درست حرف بزن ببینم چی تو دستت داری؟
کمیل لبخندی مرموز میزند و میگوید:
-هنوز مطمئن نیستم؛ ولی چند نفر از اعضای کومله رو توی شلوغیهای دیشب دستگیر کردن که هنوز تحت بازجویین. وقتی کومله به این زودی وارد فاز نظامی شده و ما در اولین شب از شلوغیها نفراتشون رو دستگیر کردیم، چه معنی میتونه داشته باشه؟
آه کوتاهی میکشم و میگویم:
-یعنی اونها هم از قبل... آمادهی این...
کمیل حرفم را کامل میکند:
-بله آقای برادر، یعنی از قبل میدونستن باید داخل ایران رو به آشوب کشید؛ اما از کجا؟ کدوم سرویس اطلاعاتی روی کومله و اتاق فکرش نفوذ داره؟
در حالی که از شنیدن صحبتهای کمیل شوکه میشوم، به زیر لب زمزمه میکنم:
-موساد...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت هجدهم🔻
خودش است.
وقتی اسم قبرس و ترکیه در سوابق سفرهای یک فرد به چشم میخورد یعنی کاملا تا نود درصد میشود رویش حساب ویژهای باز کرد. نفس کوتاهی میکشم، باید امیدوار باشم که این دو نفر بتوانند من را به آن افسر اطلاعاتی اسرائیلی گردن کلفتی که عامل ما در کومله تعریفش را میکرد برسانند. در رابطه با این پرونده به طرز عجیبی احساس رضایت میکنم. خیلی خوب جلو آمدیم و توانستیم در بین تمام ماهی ریزههایی که در آبهای گل آلود چرخ میخوردند، به شاهماهی را نزدیک شویم. فورا خانم جعفری را صدا میکنم تا همراه او از نسرین شیری بازجویی کنم. پشت مانیتوری که تصاویر اتاقش را پخش میکند میایستم و به ورود خانم جعفری نگاه میکنم. از متهم میخواهد رو به دیوار بنشیند و تحت هیچ شرایطی پشت سرش را نگاه نکند. سپس یک دوربین کوچک درست روبهروی صورتش کار میگذارد و چند قدم عقبتر میایستد. بدون معطلی وارد اتاق میشوم و سلام میکنم. متهم کاملا خونسرد و درحالی که پشت به من است، جوابم را میدهد.
میگویم:
-نکات قابل توجهی توی اعترافاتتون نوشته بودید، خانم...
متهم اسم و فامیلش یادآور میشود:
-نسرین شیری، ۳۴ ساله.اصالتا کرد سلیمانیه و عضو حزب کومله.
لبخندی میزنم تا صدایم شاداب به نظر برسد:
-خب خانم شیری، گفتی چند سال توی کومله کار نظامی انجام میدادی؟
متهم طوری با صداقت جوابم را میدهم که لحظهای احساس میکنم واقعا تمام جزئیات را بدون پنهان کاری به برگهی اعترافات منتقل کرده است:
-من ده ساله که وارد حزب شدم، اوایل که توی پشتیبانی بودم و بعدتر بهم چندتا نیرو دادن برای حفاظت از مقر فرمانده.
ابروهایم را بهم نزدیک میکنم:
-چی؟ حفاظت از فرمانده؟ پس خیلی عجیبه که شما رو برای عملیات توی تهران انتخاب کنن... نیست؟
قاطعانه میگوید:
-به نظرم نیست، من هم خیلی باهوش و جسورم و هم تو جنگهای داخلی رقیب ندارم.
فورا میگویم:
-بله شکی در استعداد شما نیست؛ اما این آیتمهایی که گفتید جز شرایط موساد برای شروع همکاریه که من هنوز وارد اون بخش نشدم. منظورم انتخاب شما برای حضور در تهران توسط فرمانده بود.
جا میخورد. همان چند ثانیه مکث و مشت شدن دستها و ساوویده شدن دندانها کافی است تا یقین کنم که جا خورده است. نفس کوتاهی میکشد و انکار میکند:
-من هیچوقت توسط موساد...
فریاد میزنم:
-من اینجا نیستم که دروغ بشنوم، فهمیدی دختر خوب؟
سرش را به آرامی تکان میدهد:
-ولی من واقعا کاری با اسرائیلیها ندارم.
اذییتش میکنم:
-پس میدونی موساد سرویس اطلاعاتی اسرائیله.
صدایش را بلند میکند:
-خب همه میدونن که...
فریاد میزنم:
-همه نمیدونن... خیلی چیزها رو همه نمیدونن، کار با اسلحه، گریم حرفهای صورت، ایجاد آشوبهای کاذب با استفاده از پول و هیجانات جوانان. خیلی چیزها رو همه نمیدونن که شما میدونی سرکار خانم شیری.
دستهایش آشکارا میلرزد، اپراتوری که پشت سیستم نشسته هشدار میدهد:
-حالش داره بد میشه آقا، با افت فشار ناگهانی مواجه شده... احتمال داره ایست قلبی کنه، باید دکتر خبر کنم.
دستم را روی گوشم فشار میدهم:
-زود باش، سریع بگو دکتر بیاد.
مهندس که مسئول مراقبت از آرش که همراه نسرین در تمامی کلاسهای آموزشی موساد بود، هست نیز صدایم میزند:
-آقا عماد زندانی من داره حالش بد میشه، با افت فشار ناگهانی مواجه شده و ممکنه هر لحظه با ایست قلبی روبه رو بشه.
یعنی چه اتفاقی افتاده که هر دو آنها همزمان با افت فشار مواجه شدند؟ به چیزی فکر میکنم که جانم را به لب میرساند... یعنی ممکن است این دو مهره را از دست بدهیم؟ دکتر بلافاصله وارد اتاق میشود و نسرین را روی زمین میخواباند و قبل از آن که بخواهد سرمی به دستش تزریق کند، فریاد میزند:
-بیمار از حال رفت، فورا شرایط احیا رو آماده کنید. زود باشید...
میخواهم از مهندس جویای حال نفر دوم شوم که خودش زودتر صحبت میکند و حرفی میزند که متاسفانه انتظار شنیدنش را داشتم:
-آقاعماد؟ یارو چشمهاش بسته شده، دکتر درخواست شوک برقی کرده... لطفا خودتون رو برسونید اینجا...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت نوزدهم🔻
کمیل را صدا میزنم تا آرش که از دستگیر شدگان عضو کومله است را دریابد و خودم نیز بالای سر نسرین میمانم. سه دکتر کنارش زانو زدهاند و مدام از جبعهی پزشکی کنار دستشان سرنگ برمیدارند و به رگهای نسرین تزریق میکنند.
دکتر میپرسد:
-آقا عماد کسی بهشون دسترسی داشته؟
با چشمانی متعجب نگاهش میکنم:
-میخوای بگی چیزی خوردن دکتر؟
دکتر شانهای بالا میاندازد و از خانم پرستار میخواهد فورا ماساژ قلبی را شروع کند.
بلافاصله به خانم جعفری اشاره میکنم تا از اتاق بیرون بیاید، سپس به او میگویم:
-خانم جعفری اینا ساعت شش صبح رسیدن اینجا، الان حدود یازده و نیمه. برو دوربینهای این اتاق رو چک کن که از ساعت شش تا یازده و نیم چیکار کردن. فقط خیلی حواست رو جمع کن چون نتیجهی کارت میتونی این دو نفر رو به ما برگردونه.
خانم جعفری دوان دوان به سمت سیستم میرود و من نیز به بالای سر نسرین برمیگردم. تیم پزشکی سعی دارد تا کار شست و شوی معده را شروع کند. شقیقههایم نبض میزند. کمیل را صدا میزنم و از او میخواهم تا وضعیت آرش را شرح دهد. کمیل جواب میدهد:
-خوب نیست آقا، معلوم نیست چی شدن؟ مگه قرنطینه نبودن آخه؟
جوابی نمیدهم، به جایش با حرص لبهایم را به یکدیگر فشار میدهم. میدانم که ایستادنم در اتاق مشکلی را حل نمیکند، پس از اتاق خارج میشوم تا به سراغ دوربینها بروم که ناگهان خط سازمانیام زنگ میخورد. حاج صادق است، بلافاصله جواب میدهم:
-سلام رئیس.
با صدایی که از شدت عصبانیت میلرزد، میگوید:
-معلومه چه خبر شده عماد؟ مسئولیت زنده بودن اون دو نفر مستقیما به عهدهی خودته. یعنی نتونستی از دو تا زندانی با دستهای بسته مراقبت کنی؟ اصلا معلومه تو چت شده پسر؟
کلمات حاج صادق شبیه گلولههایی است که به سمت سرم شلیک میشود. ناخواسته چند قدم به عقب میروم و در حالی که سعی میکنم تا تلفن را در دستم نگه دارم، به دیوار میچسبم. کمرم روی دیوار سر میخورد و روی زمین پخش میشوم. سپس با آرامی میگویم:
-هنوز نمیدونم چی شده آقا؛ ولی درستش میکنم... قول میدم بهتون.
تلفن قطع میشود. تصاویر شبیه یک فیلم در سرم به عقب برمیگردد... به جایی که با خوشحالی مطمئن شدم که دیگر به شاهماهی رسیدهام؛ اما به یک باره همه چیز خراب شد...
دروازهی تیم من در واپسین ثانیههای یکی از حساسترین بازیهای زندگیام در حالی باز شد که اصلا انتظارش را نداشتم؛ اما یک حسی در دلم زنده است که میتواند همچون کورسوی نوری در دل تاریکی یک شب برفی باشد... یک حسی که به من یادآوری کند که آدم شکست خوردن نیستم.
خانم جعفری از طریق بیسیم توی گوشم صدایم میکند:
-آقاعماد لطفا بیاید اینجا.
نمیدانم چطور از سر جایم بلند میشوم؛ اما با سرعت هر چه بیشتر خودم را به اتاق مانیتورینگ میرسانم. خانم جعفری فیلم دوربینها را عقب میزند و با سرعت توضیح میدهد:
-آقا این دو نفر راس ساعت شش و هشت دقیقهی صبح وارد بازداشتگاه شدن و به دستور آقا کمیل توی قرنطینه به شما تحویل داده شدن. شما هم که فرمودید همزمان ازشون بازجویی بشه و انگار که اونها این نکته رو میدونستن و قرارشون هم این بوده که همزمان با ورود بازجوها یه قرص بخورن.
با هیجان میپرسم:
-سیانور بوده؟
خانم جعفری که سوابق تحصیلی پزشکی نیز دارد، میگوید:
-بعیده، سیانور علائم مشخصی داره و خیلی زود میتونه با یه آمپول ضدسیانور خنثی بشه.
با حرص میپرسم:
-پس چه کوفتی بوده؟
خانم جعفری ناامیدانه جواب میدهد:
-فعلا نمیدونم.
نفسم را به سختی خالی میکنم:
-چجوری قرص رو با خودشون آوردن توی بازداشتگاه؟
خانم جعفری میگوید:
-انگار زیر زبونشون پنهان کردن، یا شاید هم ته حلقشون نگه داشتن... میدونید که این یکی از آموزشهای موساد برای مامورهایی که مثل یه دستمال بهشون نگاه میشه.
کمی مکث میکنم تا راه حل مناسبی پیدا کنم. سپس میگویم:
-بگرد دنبال کسی که این قرص رو به اینا داده، از تمام ظرفیت سازمان استفاده کن تا هر چه زودتر ما رو بهش برسونه.
هنوز از اتاق مانیتورینگ خارج نشدهام که کمیل با خبری که از طریق بیسیم حلزونی درون گوشم میگوید، تنم را یخ میکند:
-آرش تموم کرد آقا، عملیات پزشکی رو متوقف میکنیم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت بیستم🔻
《فصل پنجم》
تامار - یک ماه قبل، ساختمان موساد در سلیمانه
به صندلیام لم میدهم و به چشمهای نگران نسرین نگاه میکنم. سپس میگویم:
-مسیری که طراحی کردم میتونه دو ماهه رژیم آخوندی رو عوض کنه، من فکر همه چیزش رو کردم.
نسرین با نگرانی میگوید:
-ولی احتمال دستگیری ما خیلی زیاده، ما گاو پیشونی سفید کوموله هستیم و اونها هم تا دلت بخواد اینجا نفوذی دارن. سر نیم ساعت میتونن آمارمون رو بگیرن که از اینجا وارد تهران شدیم.
از سر جایم بلند میشوم و دستهایم را روی بازوی نسرین چفت میکنم، سپس میگویم:
-نمیتونن. غیر از من و مسعود بارزانی و ابراهیم علیزاده هیچ کس دیگه از این موضوع خبر نداره.
نسرین لبش را گاز میگیرد. سپس میگوید:
-خب وقتی من پیش ابراهیم نباشم شک برانگیز نیست؟
لبخندی با اعتماد به نفس میزنم:
-نیست. بخاطر اینکه خود ابراهیمم اینجا نیست. با شروع شدن شلوغیها یه تیم میاد و ابراهیم و تیم حفاظتیش رو با هم میبره. بعد دیگه هیچ کس جای خالی تو رو حس نمیکنه.
نسرین سرش را به نشانهی خوب بودن نقشهام تکان میدهد و به یکباره میگوید:
-چجوری من رو وارد میکنید؟
با حرکتی شبیه به رقاصهها در اتاق میچرخم و به سمت میزم میروم و در حالی که تنم را روی گوشهی میز میاندازم، میگویم:
-با کولبرها... تو که وزنی نداری دختر خوب، با یه بسته بندی خوب تو رو تحویل کولبرها میدیم و بعد هم اون طرف مرز خودمون تحویلت میگیریم. دیگه نگران چی هستی؟
نسرین کنجکاوانه میپرسد:
-راستش نگران اینم که دستمون رو بخونن...اصلا ما دقیقا باید چیکار کنیم؟ بین مردم پول پخش کنیم و ازشون بخوایم که شهر رو آشوب کنن؟ واقعا واسه همچین کاری انقدر نقشه کشیدید؟
هوشمندانه نگاهش میکنم و میگویم:
-قرار نبود به اونجاش فکر نکنیم؟ شما باید یه کار بزرگتر از این حرفها انجام بدید؛ ولی برای حفظ جون خودتون هم که شده فعلا بهتره ازش بیخبر باشید.
به چشمهای نسرین خیره میشوم تا مطمئن باشم که برای همکاری با ما آماده است. نسرین لبخندی میزند و میگوید:
-خوبه که فکر همه چی رو کردید و این خیال من رو هم راحت میکنه که مشکلی برام پیش نمیاد؛ ولی گمونم بد نباشه برای روزی که یک درصد، یه اشتباه پای ما رو گیر انداخت یه نقشهی جایگزین داشته باشیم.
یکی از شکلاتهای روی میزم را برمیدارم و درون دهانم میگذارم، سپس با همان لبخند پیروزمندانه میگویم:
-اولا که شما حق اشتباه ندارید چون ما مدتهاست که داریم روی این نقشه کار میکنیم. دوما شما رو توی تهران دستگیر نمیکنن و اگه انتقالتون ندن به تهران معنیش اینه که بهتون مشکوک نشدن و خیلی راحت میتونید از چنگشون بیاید بیرون؛ اما...
مکث کوتاهی میکنم تا واکنش نسرین را ببینم. با تمام حواس به من خیره شده است، ادامه میدهم:
-اما اگه انتقالتون بدن به تهران یعنی به یه چیزایی شک کردن و اونوقت تا تهش میرن... یعنی ما هم رسیدیم به ته خط و شماها بعد از اینکه مجبور شدید و تموم اطلاعاتی که دارید رو تحویل اطلاعاتیها دادید، اعدام میشید.
نسرین نگاه کجی به من میاندازد و به طعنه میگوید:
-نقشهی خیلی خوبی بود واقعا!
شانهای بالا میاندازم:
-در اون صورت ما از طریق رانندهی ماشینی که شما رو تا تهران میرسونه، یه قرص بهتون میدیم. اونجا برای اینکه بهم دسترسی نداشته باشید از همدیگه جدا میشید. فرصتی واسه شکنجهی سکوت ندارن و بلافاصله میان به سراغتون، پس میتونم قاطعانه بگم که همزمان بازجویی میشید و برای اینکه نتونن جلوی خودکشی هیچ کدومتون رو بگیرن، باید همزمان با ورود بازجو به داخل اتاق اون قرص رو قورت بدید و تمام.
نسرین وحشت زده نگاهم میکند:
-یعنی از من میخوای که خودم رو بکشم؟ به همین سادگی؟
جلوتر میروم و دستم را لای موهای نسرین میکنم و میگویم:
-هیچوقت قرار نیست به اینجا نقشه برسیم؛ ولی اگه یک درصد هم همچین اتفاقی بیافته یادت نره موساد هوای خانوادت رو داره. مادرت خیلی راحت تحت درمان قرار میگیره و خواهر کوچولوت هم میتونه زیر نظر بهترین معلمها تحصیل کنه. مگه تموم آرزوی تو از این دنیا همین نبود نسرین؟
نسرین چیزی نمیگوید، فقط دستم را فشار میدهم و از اتاق خارج میشود. بلافاصله بعد از بیرون رفتنش از اتاق شمارهی پزشک مادرش را میگیرم و به او گوشزد میکنم که امروز عصر برای معاینه به خانهی آنها برود و با تجویز یک داروی اشتباهی حال مادرش را دگرگون کند تا نسرین حسابی تحت تاثیر قرار بگیرد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت بیست و یکم🔻
《فصل ششم》
عماد - فردای خودکشی سوژهها؛ سازمان اطلاعات
روزنامههای روی میزم را ورق میزنم و به خبری که خیلی زود به تیتر اول جراید تبدیل شده نگاه میکنم:
-دو نفر از جاسوسان دستگیر شده به نامهای آرش و نسرین به صورت همزمان موفق به خودکشی شدند.
خانم جعفری چندین و چند ساعت را صرف تماشای فیلم انتقال آن دو زندانی کرد تا بالاخره به رانندهی ماشین انتقال رسید. به فردی که به طمع دریافت پول دست به چنین خطای نابخشودنیای زده و بلافاصله از محل کارش متواری شده بود.
خیلی زود هماهنگیها با همکارهای مرزی انجام میشود تا امکان خروجش از کشور منتفی باشد، سپس به کمک تصاویر پهبادی عملیات تعقیب و مراقبت از سوژه را شروع میکنیم.
کمیل و حسن پور با پژو سفید رنگ سازمان دل به جاده میزنند و تقریبا به یک کیلومتری سوژه که میرسند، اطلاع میدهند:
-آقا ما نزدیک سوژهایم، دستور چیه؟
به نقشهای که پیش رویم باز است نگاه میکنم و میگویم:
-سه کیلومتر جلوتر بچههای فراجا حوالی آبیک یه ایست و بازرسی دارن، فاصلهتون رو با رعایت تمامی مسائل امنیتی باهاش کم کنید. من هم هماهنگ میکنم تا سوژه رو توی ایست و بازرسی متوقف کنن.
کمیل از آن طرف خط جواب میدهد:
-دریافت شد.
از مهندس میخواهم تا تصاویر دوربینهای کنترل ترافیک را برایم باز کند تا بتوانم از زوایای مختلف تصاویر این دستگیری را مشاهده کنم. سپس به کاوه میگویم تا فورا مشخصات ساینای مشکی رنگ سوژه را به بچههای فراجا برساند و شروع عملیات دستگیری را اعلام کند. لیوان چاییام را برمیدارم و به ماشینی نگاه میکنم که رانندهی خائنش تا چند دقیقهی دیگر باید به آغوش سازمان برگردد؛ اما این بار نه به عنوان یک رانندهی پیمانکار، بلکه در جایگاه یک جاسوس برای سرویس اطلاعاتی اسرائیل.
چراغ ترمز ماشین سوژه همزمان با نزدیک شدن به ایست و بازرسی روشن میشود. تازه متوجه توری که برایش پهن شده میشود، با اینکه مسیری برای دور زدن ندارد، راهش را کج میکند و با سرعت به خاکی میزند.
کمیل فورا روی خط میآید:
-داره میره تو خاکی؟ بریم دنبالش میفهمه تحت تعقیبه.
با حرص به صفحهی مانیتور نگاه میکنم و میگویم:
-مهم نیست، فقط زودتر عملیات دستگیری و انتقالش رو تموم کنید که کلی کار داریم.
حسنپور پشت فرمان است، از نحوهی نصب چراغ گردون در حین دور زدن متوجه این موضوع میشوم. پایش را روی پدال گاز میگذارد و خیلی زود فاصلهاش را با سوژه کم میکند. ساینای مشکی رنگ سعی دارد تا با طی کردن این مسافت خاکی به جادهی قدیم اتوبان کرج به قزوین برسد و از آنجا خودش را به یکی از شهرستانهای استان قزوین برساند. تصاویر پهبادی سازمان کمیل را نشان میدهند که تا کمر از ماشین بیرون آمده و تصمیم دارد تا با شلیک به لاستیک ساینای سوژه او را متوقف کند. سعی میکنم خودم را خونسرد نشان دهم، لیوان چاییام را سر میکشم و در حالی که دستهایم را به صندلی چرخان بند کردهام به مانیتورهایی که پیش رویم است خیره میشوم. سوژه دوباره مسیرش را کج میکند، انگار میخواهد از همین جادهی ناهموار خاکی به سمت طالقان برگردد... نگاهی به نقشه میاندازم، مسیری که انتخاب کرده به غیر از طالقان میتواند او را به جادهی زیاران و یا اتوبان غدیر که به سمت فرودگاه ختم میشود برساند.
کاوه به صفحهی مانیتور اشاره میکند:
-آقا دوباره برگشت سمت اتوبان، این چرا داره دور خودش میچرخه؟
حسن پور سرعتش را زیاد میکند. در کسری از ثانیه به احتمالی فکر میکنم که من را حسابی میترساند. به گرد و خاک عظیمی که به کمک باد آسمان را تار کرده نگاه میکنم:
-اگه همینطور به چرخ زدن تو این جاده خاکی ادامه بده یعنی تصمیم خطرناکی گرفته...
میخواهم بیسیم را بردارم و به آنها هشدار دهم که ناگهان صدای کمیل در سازمان پخش میشود:
-ماشین رو متوقف کرد، احتمالا میخواد باهامون درگیری بشه.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشد، فریاد میزنم:
-یه کاری بکن کاوه، هیچ تصویری ازشون نداریم.
کاوه مدام به صفحهی کیبور پیش رویش میکوبد و گوشهی ناخنش را به دندان میگیرد و این یعنی کاری از دستش برنمیآید. به مهندس نگاه میکنم:
-صدای میکروفنهاشون رو باز کن، سریع.
مهندس فورا صدای میکروفن کمیل را باز میکند. حسنپور با فاصله فریاد میزند:
-ایست، ایست.
سپس صدای شلیک بلند در فضا پخش میشود. صورتم را به صفحهی مانیتور میچسبانم تا شاید بتوانم در بین ذرات معلق در هوا چیزی ببینم؛ اما فقط غبار است و غبار...
صدای یک شلیک دیگر و بلافاصله بعدش هم صدای فریادی با فاصلهی چندمتری کمیل به گوش میرسد، نمیتوانم تشخیص دهم حسن پور است یا سوژه.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت بیست و دوم🔻
شاسی بیسیمم را فشار میدهم:
-کمیل چی شد؟ تصویرتون واضح نیست... زود باش حرف بزن کمیل!
به غیر از صدای بادی که از طریق میکروفن کمیل به ما مخابره میشود، هیچ صدای دیگری نمیآید. همه چیز در حالت سکوت مانده است، احساس میکنم پا در آبهای راکد و آرامی گذاشتهام که هر لحظه ممکن است از زیر پایم با قد علم کردن تمساحی غافلگیر شوم. چند قدم از صفحهی مانیتور فاصله میگیرم و همچنان لبم را میگزم تا شاید این کار بتواند کمی از شدت استرسی که در وجودم شعله میکشد را کم کند. میخواهم اضطرابی که در دل دارم را پنهان کنم که ناگهان اتفاق عجیبی میافتد، یک صدای پیشبینی نشده از میکروفن کمیل در فضای سازمان پخش میشود. انگار چیزی به او برخورد کرده است و یا شاید اصلا میکروفنی که روی لباسش کار گذاشتهایم لو رفته است که دیگر هیچ صدایی از آن طرف به ما نمیرسد... تنم یخ میکند، این خصلت آدم است که در چنین شرایطی حساسی که تنها مجبور به شنیدن صدای محیط است، بدترین تصاویر را در پس پردهی تاریک چشمهایش متصور میشود.
زمزمه میکنم:
-یا صاحب الزمان... چی شد؟!
کاوه زیر لب چیزی میگوید که متوجهش نمیشوم، نگاهش میکنم و با حرکت چشمهایم از او میخواهم تا حرفش را دوباره تکرار کند. در حالی که وحشت زده به صورتم نگاه میکند، میگوید:
-آقاعماد فکر کنم تونستم... به یکی از دیگه از ماهوارهها برای دریافت تصاویر آنلاین وصل بشم.
سرم را تکان میدهم و همانطور که لبم را در بین دندانهایم گیر انداختهام، میگویم:
-پس معطل چی هستی؟ زود باش بیاندازش رو مانیتور دیگه.
کاوه چند بار دیگر به صفحهی کیبورد پیش رویش میکوبد و در حالی کمرش را به پشتی صندلیاش تکیه میدهد، میگوید:
-الان تصویر واضح اون منطقه رو دریافت میکنیم، کافیه چند ثانیه صبر کنید.
صبر؟ چقدر با این واژه غریبه شدهام. صبر چه میفهمد که در دلم چه آشوبی به راه افتاده است؟ سنگینی مسئولیتی که زیر بارش کمرم در حال خرد شدن است، با صبر میانهی خوبی ندارد و من حالا مجبورم که تنها لبم را بین دندانهایم فشار دهم و منتظر بمانم. تصاویر میرسد. با صدای بلند از کاوه میخواهم تا روی ماشین سازمان زوم کند. هر سه آنها همان جا هستند... کاوه تصاویر را بزرگتر میکند و من میتوانم کمیل را ببینم که دستهای سوژه را از پشت میبندد و حسن پور کیسهی مخصوص انتقال متهم را روی سرش میکشد.
کمیل را میبینم که دهانش را به یقهی لباسش نزدیک میکند و میگوید:
-فکر کنم میکروفن و دکمههای لباسم رو با چنگ زدن از کار انداخت؛ ولی عملیات دستگیری بدون جراحت و خسارت انجام شد.
پشت به صفحهی مانیتور میکنم و روی صندلی فرو میروم. خانم جعفری به سمتم میآید و دستمالی که از روی برداشته را به طرفم میگیرد. همانطور که با تعجب به این کارش نگاه میکنم، با اشاره به لبش از من میخواهد لبم را پاک کنم. دستمال را که روی لبم فشار میدهم تازه متوجه خونی که از گوشهی دهانم جاری شده میشوم. نمیدانم چرا؛ اما انگار به یکباره خجالت زده میشوم. خجالت زدهی نگاههای کاوه و مهندس و خانم جعفری... فورا از اتاق خارج میشوم و خودم را به سرویس بهداشتی میرسانم تا آبی به سر و صورتم بزنم. در آیینه نگاهی به خود خستهام میاندازم... به زخم کنج لبم که زیادی عمیق شده است. به اتفاقات روزهای قبل و زندگی افرادی که خودشان را آلت دست رسانههای بیگانه کردند. رسانههای معلوم الحالی که از دلارهای سعودی تغذیه میکنند.
احساس میکنم که تنم زیر بار این افکار گر میگیرد، مشت دیگری آب به صورتم میزند و در حالی که سعی میکنم خودم را سر حال نشان دهم از سرویس خارج میشوم. من مسئول این پروندهی فوق سری و حساس هستم و برای تقویت عملکرد سایر نیروها هم که شده نباید خودم را خسته و پریشان نشان دهم.
وارد سالن میشوم که همانطور که موهایم را از بین انگشتان دستم رد میکنم، یک راست به سراغ کاری میروم که از دیروز منتظر انجامش هستم. در طول مسیر به اتفاقی که روز قبل در سازمان افتاد فکر میکنم. به کاری که دو نفر از دستگیر شدههای ما به شکل همزمان انجامش دادند... اقدام به خودکشی.
بعد از اینکه کمیل خبر فوت آرش را داد، پزشک معالجی که بالای آرش بود خودش را به اتاق نسرین رساند و با مشورت دادن به دکترهای متخصصی که با موردی مشابه دست و پنجه نرم میکردند موفق شد تا جلوی مرگ نسرین را بگیرد؛ اما ما برای راحت شدن خیال شاهماهی بزرگ این پرونده خبر فوت هر دو متهم را در رسانهها پخش کردیم تا نسرین در حالی که درون اتاق شمارهی سی و یک سازمان نگه داری شود که همه فکر میکنند موفق به خودکشی شده است.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت بیست و سوم🔻
به پشت درب اتاقی که نسرین به همراه خانم قدس که یکی از همکاران ما در سازمان است میرسم و درب میزنم. خانم قدس فورا درب را باز میکند و بعد از سلام تعارفم میکند تا وارد شوم. نگاهی به رنگ پریده و چشمهای بیرمقش میاندازم و رو به خانم قدس میپرسم:
-حالش بهتره؟
خانم قدس سرش را تکان میدهد:
-آره الحمدلله، دیشب یه مقدار از غذاش موند؛ ولی امروز صبحونه و ناهارش رو کاملا خورد. حاج آقای کرامت هم باهاش چند دقیقهای صحبت کرد.
حاج آقای کرامت از روحانیهای سازمان است که در پروندهی حلقهای در دست شیطان کمک حال ما بود. خودم از او خواستم که به سراغ نسرین بیاید و در مورد عواقب کاری که میخواست انجام دهد با او صحبت کند.
از اینکه حال نسرین خوب است حسابی خوشحال میشوم، دست کم به شنیدن یک خبر خوب در این مدت احتیاج داشتم. روی صندلی کنار تخت مینشینم و در حالی که به صورت رنگپریدهاش نگاه میکنم، میگویم:
-پس بهتر شدی الحمدلله؟
لبهایش را بهم فشار میدهد و سرش را به نشانهی مثبت بودن جواب تکان میدهد.
سرم را نزدیک صورتش میکنم و میگویم:
-میتونی صحبت کنی؟
لبهای خشکش را تکان میدهد:
-نه.
صاف توی چشمهایش نگاه میکنم و میپرسم:
-نمیتونی یا نمیخوای؟
کلماتش را همراه با بازدم نفسش به گوشم میرساند:
-چه فرقی به حال شما میکنه؟
لبخند میزنم:
-به حال من که نه؛ ولی به حال تو خیلی فرق میکنه که دستت از همه جا کوتاهه. من در هر حال به اطلاعاتی که میخوام میرسم، چه تو بهم بگی چه این آقای راننده که تا یک ساعت دیگه میارنش سازمان.
طوری که بقیهی حرفهایم را نشنیده باشد، میگوید:
-یعنی چی که دستم از دنیا کوتاهه؟
گوشیام را جلوی صورتش میگیرم و عکس روزنامهی امروز را نشانش میدهم. با حرکت لبهایش متوجه میشوم که مشغول خواندن تیتر اول روزنامه است. از صفحهی گوشی چشم برمیدارد و نگاهم میکند:
-یعنی الان اون بیرون همه فکر میکنن من خودم رو کشتم؟
گردنم را همراه با لبخند کج میکنم. نسرین میگوید:
-اینجوری که خیلی خوبه...
سپس زیر لب زمزمه میکند:
-بهم قول داد اگه بعد گیر افتادن خودم رو خلاص کنم، هزینهی عمل مادرم رو بده.
چند ثانیه صبر میکنم تا همینطور که با خودش صحبت میکند، به من اطلاعات مهمی بدهد. میگوید:
-قول داد بزاره لااقل خواهرم درس بخونه و واسه داشتن یه زندگی معمولی به حال و روز من نیافته.
حالا نوبت من است که لب باز کنم و سوالی بپرسم که بت موساد را در سر نسرین خرد کند. کلمات شمرده شمرده روی زبانم جاری میکنم:
-مطمئنی که به قولش عمل میکنه؟
چند لحظه صبر میکند. انگار میخواهد خودش این سوال را از خودش بپرسد. راضی به کنار آمدن با حقیقت نمیشود و قاطعانه میگوید:
-آره، معلومه که این کار رو میکنه.
جوابش را طوری میدهم که نتواند خودش گول بزند:
-بیا فرض کنیم رابط موساد با تو صادق بوده و بعد از مرگ تو میخواد بره به سراغ خانوادت و کمکشون کنه، هوم؟
خیره به لبهایم نگاه میکند تا ادامهی حرفم را گوش کند:
-ما هم که وقتی تونستیم رد تو رو از اردوگاه کومله بزنیم، پس طبیعتا میتونیم آدرس مادر و خواهرت هم تو خیابون بیست متری، کوچه سوم کنار هایپرمارکت بزرگی که یک سال و پنج ماهه افتتاح شده پیدا کنیم.
چشمهایش از شنیدن آدرس دقیقی که میدهم گرد میشود و در حالی که اشک میریزد، با التماس میگوید:
-تو رو خدا اونا رو شکنجه نکنید، مادرم مریضه... تحمل نداره که...
حرفش را قطع میکنم:
-اگه قرار به شکنجه بود که باید خودت زودتر از همه شکنجه میشدی. دارم میگم ما آدرس خونهی مادرت رو داریم و اون مامور موساد هم اینو خیلی خوب میدونه و محاله ممکنه بره بهشون سر بزنه یا کمکشون کنه، همین!
چند ثانیه سکوت میکند و میگوید:
-راست میگی... تامار کسی نیست که چنین خطر بزرگی رو به جون بخره...
سپس با پشت دست اشکی که از گوشهی چشمش سرازیر میشود را پاک میکند و میگوید:
-چی باید بگم؟
نفسم را همراه با کلماتی که در سرم چرخ میخورند به بیرون پرتاب میکنم:
-هر چیزی که از اون مامور موساد میدونی... هر چیزی که بتونه من رو در سریعترین حالت ممکن برسونه بالای سرش، همین.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت بیست و چهارم🔻
نسرین طوری که انگار قبلتر انتظار شنیدن این سوالات را داشته، بیمقدمه جواب میدهد:
-اون از خودش به ما هیچ حرف راستی نزده و تقریبا تموم اطلاعاتی که ازش داریم غلطه؛ ولی... راستش من یه چیزایی ازش میدونم که نمیدونم به درد شما بخوره یا نه.
دفترچهی یادداشت کوچکم را از درون جیب کتم بیرون میآورم و میگویم:
-هر اطلاعاتی که ازش داری رو میخوام، به درست و غلطش هم کاری نداشته باش.
نسرین بیتفاوت شانهاش را تکان میدهد:
-به ما گفته بود اسمش ژولینه و اهل فرانسهس. البته من و آرش بخاطر مسیری که به ژولین رسیده بودیم میدونستیم مامور موساده و نمیخواد اسمی از سازمان اطلاعاتیش وسط باشه، بخاطر همین هم چیزی بهش نگفتیم. البته فرانسوی رو خیلی خوب حرف میزد، حتی با اون دوتا فرانسوی که وزارت اطلاعات دستگیر کرد در ارتباط بود و یه سری اطلاعاتش رو از طریق شبکهی اونها تامین میکرد.
سرم را تکان میدهم و رو به خانم قدس میگویم:
-لطفا برید خانم جعفری رو صدا کنید.
با اینکه خانم قدس از همکاران خوب ما در سازمان است؛ اما دوست نداشتم اطلاعات طبقهبندی شدهی پرونده در دست افرادی به جز اعضای تیم مخصوص خودم باشد.
بعد از بیرون رفتن خانم قدس، نگاهی به نسرین میاندازم و میپرسم:
-خیلی خب، حالا هویت واقعیش چی بود؟
نسرین جواب میدهد:
-تامار گیندین. یکی از افسران ارشد اسرائیلیه که به سامانههای فوق سری اونا دسترسی داره.
چشمهایم را ریز میکنم:
-جسارتا شما اینو از کجا فهمیدی؟
نسرین با لحنی که لبریز از تکبر و غرور است، تعریف میکند:
-من شک نداشتم که اسرائیل و نیروهاش همیشه دنبال اینن که بتونن از ما کردای مخالف نظام به نفع خودشون استفاده ابزاری کنن. واسه همین هم رفتم تو نخ پسری که تو ساختمان تامار کار میکرد. هر شب راس ساعت ده میومد توی کافه پایین ساختمون و تا میتونست آت و آشغال میبست به شکمش و بعدش هم که حسابی مست میشد شروع میکرد به الواتی و گیر دادن به بدبخت بیچارههایی که لنگ نون شبشون بودن...
نسرین چندباری سرفه میکند و بعد از چند ثانیه مکث ادامه میدهد:
-یه شب که حسابی رو ابرا بود رفتم تو نخ پسره و یه جوری که نفهمه داره چی میگه ازش درمورد تامار سوال کردم... بهم گفت استاد دانشگاه بوده و کلی هم تحقیق در مورد زنان و مذهب ایرانیا کرده...
با شنیدن جملاتی که نسرین میگوید، انگار برای چند ثانیه صدایش را نمیشنوم و ناخواسته ذهنم به سمت دو کلید واژهای که از آن استفاده میکند پرتاب میشود. زن و مذهب...
نفس کوتاهی میکشم و لبخندی کمرنگ به روی صورتم نقش میبندد، شبیه رانندهای که بعد از طی کردن صد کیلومتر در تاریکی و با شک، به یک تابلوی راهنما رسیده احساس میکنم مسیر را درست آمدهام.
باز شدن درب اتاق من را به خودم میآورم، خانم جعفری است. تعارفش میکنم تا داخل شود، سپس طوری که بخواهم او را نیز در جریان قرار دهم میگویم:
-از بعد تخصص تامار در مسائل زنان و مذهب بگو.
نسرین اخم میکند:
-یعنی متوجه بقیهی حرفام نشدید؟
خیره نگاهش میکنم تا فورا خودش را جمع و جور کند. ادامه میدهد:
-اون پسره اطلاعات خیلی خوبی بهم داد و مهمترین و با ارزشترینش هم این بود که اون شب من فهمیدم تامار یکی از افسران ارشد اسرائیله...
فورا سوال میکنم:
-اون پسره از رستهی شغلی تامار چیزی نگفت؟
نسرین صورتش را جمع میکند و طوری که معلوم است دارد زور میزند تا چیزی را بخاطر بیاورد، میگوید:
-چرا... یادمه که عبری یه چیزایی میگفت؛ ولی مطمئن نیستم درست خاطرم مونده باشه که از چی حرف میزند... به نظرم میگفت یِخی...یدا... شمُ...
نسرین سرش را میخاراند و ادامه میدهد:
-شمُ...ناده... هووم، فک کنم شمُناده یا شمُناهه بود! بعدش هم گفت مابابیم... آره، گمونم همین بود...
یِخیدا شمُناده-مابابیم!
سپس به صورت وحشت زدهام نگاه میکند و میگوید:
-شما متوجه منظورش شدید؟!
من در حالی که به خانم جعفری نگاه میکنم، به این فکر میکنم این بار ما با یکی از افسران ارشد یگان فوق سری ۸۲۰۰ اسرائیل طرف هستیم؟!
یگانی که در زبان عبری به آن یِشیدا شمُناعه-ماتاییم میگویند.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
قسمت اول رمان امنیتی #ستاد114 👆👆
برای دوستانی که تازه به جمع ما اومدند🙏🙏
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت بیست و پنجم🔻
نسرین سوالش را دوباره تکرار میکند:
-شما فهمیدید حرفایی که اون پسره به عبری گفت یعنی چی؟
کمی مکث میکنم و میگویم:
-چیز مهمی نیست. تو میتونی از جزئیات صورت تامار برام بگی؟
نسرین چشمهایش را میبندد تا او را تصور کند، سپس میگوید:
-صورتش گرد نبود، یه حالت بیضی و دراز داشت. لبش خیلی نازک بود و همیشه لبخند میزند و حالت چهرهش بشاش و شاداب بود. موهاش بلند و صاف بود، خرمایی رنگ... قدش بلند بود و چشمهاش هم روشن بود. بینیش پخت نبود.
در حالی که سعی میکنم گفتههای نسرین را تصور کنم، میپرسم:
-عینک میزد؟
نسرین با چشمهای بسته سرش را تکان میدهد:
-آره، همیشه.
پیامی برای کمیل میفرستم و سپس بازجوییام از نسرین را تمام میکنم:
-خیلی خب، به نظرم برای امروز کافی باشه.
نسرین نگاهش را به چشمهایم گره میزند:
-یعنی نمیخواید در مورد ماموریت ما و کارهایی که قرار بود انجام بدیم بدونید؟
لبهایم را کج میکنم:
-چرا که نه؛ ولی چون دونستن این مطالب توی الویتهای ما نیست بهتره یه وقت دیگه در موردش صحبت کنیم که شما هم حالتون بهتر شده باشه.
نسرین سرش را تکان میدهد و زیر لب تشکر میکند. همانطور که از روی صندلی بلند میشوم تا اتاق را ترک کنم، میگویم:
-بهتره خوب استراحت کنید خانم نسرین، نگران مادر و خواهرتون هم نباشید. ترتیبش رو میدم همونجا بهشون رسیدگی بشه.
از اتاق خارج میشوم و همانطور که به سمت دفتر کمیل میروم، به خانم قدس میگویم که میتواند به سر جایش برگردد. کمیل پشت لپتاب نشسته و عینکی که زده از او یک کارمند سر به زیر ساخته است. نگاهش که میکنم ناگاه خندهام میگیرد، فورا گله میکند:
-به چی میخندی آقای برادر؟ دارم اوامر شما رو اجرا میکنم دیگه، وگرنه من با این سیستم و لپتاب و اینا خیلی وقته که غریبم.
روی صندلی کناریاش مینشینم و میگویم:
-فکر کنم زدیم به هدف... نسرین حرف زد اونم چه حرف زدنی.
کمیل صورتش را به سمتم برمیگرداند و میگوید:
-الحق و الانصاف اون ایدهی کار کردن خبر خودکشی این دو نفر رو باید کتابهای درسی به دانشجوهامون یاد بدن.
خندهی پر سر و صدایی میکنم و میگویم:
-حالا به جای هندونه گذاشتن زیر بغل من بگو از ماتار چی پیدا کردی؟
کمیل چند دکمهی دیگر میزند و در حالی که به صفحه نمایش روی دیوار اشاره میکند، میگوید:
-اگه سوژهی ما همین باشه که من بهش رسیدم کار سختی واسه حذفش نداریم.
ابروهایم را بهم میچسبانم:
-حرف میزنی یا نه؟
کمیل شانهای بالا میاندازد و میگوید:
-چرا که نه، مشخصاتی که نسرین گفت و جستجوی خودم از عاملی که توی ساختمون موساد در سلیمانیهی عراق داریم من رو به یک اسم رسوند و اون هم کسی نیست جز تامار عیلام گیندین متولد 6 نوامبر 1973 میلادی که مدرس زبان فارسی و همچنین عضو هیئت علمی دانشکده شالم در دانشگاه عبری اورشلیم که یکی از دانشگاههای جاسوس پرور اسرائیله و همینطور عضو مرکز پژوهشهای ایرانشناسی و خصوصا خلیج فارس در دانشگاه حیفا است.
ابرویی بالا میاندازم و سرم را کج میکنم:
-خیلی هم خوب، پس خیلی وقته که به طور حرفهای کارش تحقیق در مورد ایرانه.
کمیل میگوید:
-دقیقا.
سپس ادامه میدهد:
-زمینهی تخصصیش هم فارسیهوده... که اگه بخوام سادهتر بگم همون زبان فارسی یهودی که در دوران ابتدایی و همچنین زبان معاصر یهودیانِ یزدیه.
این حاج خانم اسرائیلی الاصل ما دانش آموختهی دانشگاه عبری اورشلیم در قلب اسرائیله و اگه بخوام در یک کلام به شما معرفیش کنم باید بگم یه مامور کاملا سفید و بینام و نشان و حرفهای که سالهای سال با چراغ خاموش و بیسر و صدا در مورد ایران و شیعه مطالعه کرده و حالا اومده تا کارش رو شروع کنه.
از روی صندلی بلند میشوم و میگویم:
-یه پرینت از عکسش بگیر تا نشون نسرین بدم. اگه تایید کرد که طرف خودشه باید بشینیم و یه فکری در موردش بکنیم.
کمیل سرش را تکان میدهد با اشاره به پرینتر میگوید:
-خدمت آقای برادر.
از او تشکر میکنم و یک راست به اتاق نسرین برمیگردم. خانم قدس میگوید تازه خوابش برده؛ اما بر خلاف میل باطنیام مجبورم بیدارش کنم و همین کار را انجام میدهم:
-خانم نسرین، ببخشید که انقدر زود برگشتم. یه عکس هست که بهتره شما ببینید و به ما بگید که میشناسیدش یا نه.
سپس عکس تامار را پیش چشمهای نسرین نگه میدارم. ناگهان چشمهایش گرد میشود:
-این... این... این خود تاماره...
شما چجوری تونستید پیداش کنید؟
چجوری؟!
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت بیست و ششم🔻
چند ثانیه پلکهایم را بهم فشار میدهم و سوالم را دوباره تکرار میکنم:
-خانم نسرین، شما مطمئنی که این عکس تاماره؟
همانطور که مبهوت به من خیره شده جواب میدهد:
-بله آقا، همونقدر مطمئنم که میدونم الان روزه.
از او تشکر میکنم و از اتاقش خارجش میشوم تا یک راست سمت دفتر حاج صادق بروم. بخاطر اتفاقات دیروز و سهلانگاری بچهها که منجر به مرگ آرش شد، به قدری از من عصبی است که حتی با اینکه میدانست سه شبانه روز است در سازمان مشغول کار هستم، امروز صبح برای دریافت گزارشات شب قبل و خداقوتهای همیشگیاش به من سر نزد. مسئول دفترش با دیدن من رو ترش میکند:
-راستش حاج آقا الان جلسه...
ابروهایم را بهم میچسبانم:
-زمان جلسهی ایشون نیم ساعت دیگهس، لطفا هماهنگ کنید که ببینمشون.
مسئول دفتر رئیس با اکراه تلفن را برمیدارد و داخلی چهار را شماره گیری میکند:
-حاج آقا عذر میخوام که مزاحم شدم، راستش آقا عماد اومدن... بله، چشم.
بعد از قطع گردن تلفن از روی صندلیاش بلند میشود و در حالی که به سمت دفتر حاج صادق راهنماییام میکند، میگوید:
-فقط یه مقدار سریعتر که تداخل زمانی پیش نیاد.
نگاهی یک وری به او میاندازم و وارد اتاق رئیس میشوم. در حال نوشتن مطلبی است که با دیدن من قید ادامه دادن را میزند:
-بگو عماد، خیلی کار دارم.
سرم را پایین میاندازم:
-سلام آقا، باور کنید اتفاقات دیروز...
حرفم را قطع میکند:
-اگه میخواستم در مورد دیروز بدونم که همون دیروز خبرت میکردم، کار امروزت رو بگو.
این یعنی حاج صادق هنوز هم به ادامهی فعالیت من روی این پرونده امیدوار است. لبخندی میزنم و در حالی که عکس تامار را روی میزش میگذارم، میگویم:
-آقا این خانم تامار عیلام گیندین هستن، مسئول پروندهی سوریهسازی ایران با دو بازوی زنان و مذهب.
حاج صادق نگاهی از بالای عینک به عکسی که به سمتش میگیرم میاندازد و میگوید:
-تونستی بفهمی تو کدوم بخش کار میکنه؟ موساد یا...
سرم را به مفهوم مثبت بودن جوابم تکان میدهم:
-بله آقا، از افسران ارشد یگان فوق سری ۸۲۰۰ اسرائیله.
حاج صادق بلافاصله میگوید:
-اگه اینطوره که خیلی بعیده مغز متفکر عملیات باشه.
از خودم دفاع میکنم:
-آقا چندین و چند سال روی ایران و زنان و شیعه تحقیق کرده و تقریبا تمام جزئیات از اخلاقها و علایق و سلایق خانمهای ایرانی رو میدونه. با این اوصاف باید گزینهی مناسبی واسه فرماندهی باشه؛ چون خیلی خوب میدونه که کجا باید چه حرکتی بزنه.
حاج صادق با حوصله به حرفهایم گوش میکند و میگوید:
-خودت که میگی، گزینهی خوبی واسه فرماندهی میدانه. اگه بتونی بهش برسی و بزنیش تا چند هفته تیمی که توی کشور داره سردرگم میشن؛ ولی بعدش روز از نو روزی از نو.
کمی حرفم را میسنجم و در نهایت میگویم:
-آقا جسارتا شما از کجا مطمئنید که مغز متفکرشون اون نیست؟
حاج صادق دستی به موهای سفیدش میکشد و میگوید:
-خب اعضای یگان سری ۸۲۰۰ برای میدان آموزش دیدند. برای لحظه... برای نبرد. مغز متفکر کسیه که عملیاتها رو به صورت کلان برنامه ریزی میکنه.
سرم را تکان میدهم و میگویم:
-بله درسته آقا، حق با شماست.
حاج صادق از زحمات من و تیمم تشکر میکند و از من میخواهد تا هر چه زودتر بتوانم راهی برای حذف تامار پیدا کنم.
از او اجازه میگیرم و به سمت اتاقم برمیگردم تا بعد از کمی استراحت خودم را شلوغیهای شب سوم آماده کنم. شبی که قرار است اغتشاشگران آمادهتر و با تجهیزات بیشتر پا به میدان بگذارند.
روی صندلی اتاقم چشمهایم را میبندم و دو ساعت و بیست دقیقهی بعد با صدای آلارم گوشیام بیدار میشوم. از پشت پنجرهی اتاق به بچهها نگاه میکنم که هر کدام مشغول کار خود هستند. زخم لبم میسوزد؛ اما اهمیتی نمیدهم. خودم را به کنار اپراتور ستاد میرسانم و از طریق دوربینهای کنترل ترافیک نگاهی به وضعیت شهر میاندازم. تعدادی که خیلی هم زیاد نیستند دوباره به داخل خیابان آمدند و سعی در همراه سازی مردم به خود دارند. یکی از دوربینها تصویر زنی را نشان میدهد که رو سکو و موهایش را کوتاه میکند و دیگری چند خانم دیگر که روسریهای خود را میسوزانند و آن یکی خانم جوانی که صورتش را پوشانده و لباسی یک دست سیاه به تن کرده و حلقهای از پسرهای جوان دورش را گرفتهاند...
با اشاره به او از اپراتور میخواهم تصویرش را بزرگ کند، در کسری از به چشمهایم شک میکنم... چه چیزی در دست راست آن زن است...
خدا امشب را خودش بخیر کند...
یعنی قرار است مسلح به خیابان بیایند؟
یعنی افتتاح پروژه کشته سازی از بین مردم بیگناه و هزینه تراشی برای نظام به هر قیمتی...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت بیست و هفتم🔻
《فصل هفتم》
نازنین - شلوغیهای خیابان اکباتان
مردم دیگر عادت کردهاند که در این ساعتها قرار است شاهد فعالیتهای ما در خیابان باشند. روزهای قبل مغازهدارها دست در جیب میگذاشتند و به زحمت بچههای شورشی در وسط خیابان نگاه میکردند؛ اما حالا مجبورند که ما همراهی کنند. ایدهای که از نفر بالا دستیام گرفتهام خیلی کارآمد بود که با استفاده از هزینهزایی برای مغازهداران و مردم معمولی آنها را مجبور به همراهی با خودمان کنیم. من امشب با تیم ده نفرهام پا به خیابان گذاشتهام. گوشیام را برمیدارم و بیتفاوت به هیاهوی جمعیت برای مخاطب اصلی واتساپم پیام میگذارم:
-امشب ده تا دوست با خودم دارم تا کار رو یک سره کنیم.
بلافاصله جواب میدهد:
-خوبه، چهارصدتا برای خودت و نفری صدتا برای دوستات به حسابت میزنم، چک کن.
فورا وارد سایت مربوط به موجودی حساب ارز دیجیتالم میشوم. مبالغ همانطور که گفته بود به حسابم واریز میشود. فورا برایش تایپ میکنم:
-دمت گرم، کارت درسته.
میخواهم تلفنم را درون کیفم بگذارم که متوجه میشوم در حال تایپ کردن است، کمی صبر میکنم تا پیامش را بخوانم:
-میخوام کارهای شما باعث بشه تا اسم خیابون اکباتان تو کل ایران بپیچه. آتش زدن سطل و مغازه دیگه به دردمون نمیخوره... از مامورها تلفات بگیرید و به آمبولانسها حمله کنید.
اولین بار است که با خواندن پیامش کمی میترسم و بلافاصله به یاد نکاتی میافتم که در ترکیه آموزش دیده بودم. نگاهی به دور و اطرافم میاندازم و مهیار را میبینم. با او از سه ماه پیش در یکی از گروههای تلگرام آشنا شده بودم و در طول این مدت شناخت خیلی خوبی نسبت به او داشتم. پسر بیسر و صدا و حرف گوشکنیست. استادی که در ترکیه داشتم از من خواسته بود تا از زنانگیام برای برانگیخته شدن احساسات پسرهای مجرد استفاده کنم و با هر کدام از آنها طوری رفتار کنم که خیال کنند برای من با بقیه فرق دارند.
من هم درست مطابق دستورالعملهای آنها کار کردم و با چرخیدن در گروههای تلگرامی، با افراد معترض و مستعد همکاری ارتباط برقرار کردم تا بتوانم از آنها برای پیشبرد اهدافم در خیابان استفاده کنم. مهیار یکی از همانهایی است که با اعتراض به بالا رفتن قیمت دلار و تاثیرش بر زندگی مردم سر حرف را با من باز کرد و بعدتر با پیامهایی که به شکل خصوصی برایم ارسال میکرد به من نزدیک شد و در حالی یک رابطهی احساسی را با من شروع کرد که اصلا فکرش را هم نمیکرد که من او را از قبل برای این کار انتخاب کردهام.
مهیار را صدا میکنم و بعد از اینکه به سمتم میآید از او میخواهم تا یکی از سیگاریهایی که برایم پیچیده را به من بدهد. بدون حرف فندکش را از جیب شلوار جینش بیرون میکشد و سیگاریام را روشن میکند. فورا بین لبهایم نگه میدارم و چند کام عمیق میکشم... مهیار متعجب نگاهم میکند و دست چپم را محکم در دست میگیرد، سپس میپرسد:
-خوبی نازنین؟
نفسهایم را عمیق میکشم تا شاید با پر شدن ریههایم از این مواد لعنتی بتوانم استرسم را کنترل کنم. لبخند میزنم:
-آره عزیزم، عالیهام... عالی.
مهیار به چپ و راستش نگاهی میاندازد و با اشاره به سیگاریِ بین لبهایم میگوید:
-نکنه میخوای دیوونهبازی دربیاری که اینطوری عمیق ازش پک میزنی؟
چشمهایم را خمار میکنم:
-دیوونه بازی نه؛ ولی میخوام امشب آتیشبازی راه بیاندازم... یه جوری آتیش به جون این پلیسا و بسیجیا بیاندازم که درس عبرت بشه براتون.
مهیار نگران نگاهم میکند و لبهایش را تکان میدهد:
-چی تو سرته نازی؟
خودم را به او نزدیک میکنم و سیگاریام را روی لبهایش فشار میدهم:
-بزن، عمیق پک بزن که امشب حسابی کار داریم عزیزم.
مهیار نیز شروع به کشیدن میکند تا خیلی زود آرامشی محض جایش را به نگرانیهای بیموردی که در سر دارد بدهد. سپس با لبخند به کفشهای پاشنهدارم اشاره میکند و میگوید:
-با اینا اومدی مبارزه کنی؟
کمی پاشنههای کفشم را به زمین میکشم و سیگاریام را از مهیار پس میگیرم تا بتوانم پکی دوباره به آن بزنم و سپس میگویم:
-با همینها یه کاری میکنم که دلشون آتیش بگیره... با همین پاشنههای قشنگ!
صدای پیام روی گوشیام من را به اکباتان برمیگرداند، پیمان است... فورا پیامش را باز میکنم:
-یکی با شلوار کتان کرم و کاپشن مشکی و ماسک سبز اونطرف خیابون نزدیک پارکه، گمونم از این اطلاعاتیاس که واسه شناسایی لیدرامون اومده...
ته سیگارم را روی زمین میاندازم و زیر پایم لهش میکنم. سپس میگویم:
-بدو اون طرف خیابون، یکی که کیف دستشه و شلوار کتان کرم و کاپشن مشکی داره... نزاری برهها... برو مهیار!
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت بیست و هشتم🔻
مهیار به آن سمت خیابان میرود و من نیز پشت سرش راه میافتم. سپس همانطور که دوان دوان خودم را به آن سمت خیابان میرسانم از سایر بچههای گروه که در تلگرام هستند میخواهم تا خودشان را به ما برسانند.
مهیار همانطور که به سمت جوانی که در حوالی پارک است میدود، فریاد میزند:
-اطلاعاتیه، بگیرش اون رو... اون بسیجیه!
جوان که تازه متوجه دویدن مهیار میشود پا به فرار میگذارد و مهیار و پیمان و عرفان و علی پشت سرش میدوند تا او را بگیرند. ناگهان جمعیت تعقیب کننده زیاد میشود، چند ده نفری هم به بچههای من اضافه میشوند تا دنبال آن جوان بسیجی بروند. از بین ماشینهایی که کنار ورودی بوستان پارک هستند رد میشویم و پشت سرش شروع به دویدن میکنیم.
بچههای من شبیه گرگهای گرسنهای میدوند که بعد از چند روز گشت و گذار یک طعمهی چشمگیر و تنها را در دل طبیعت پیدا کردند و اگر از دستش بدهند معلوم نیست چه بلایی به سرشان خواهد آمد. مهیار جلوتر از بقیه است، با دیدن رفتارهایش ناخودآگاه لبخند میزنم. از ته حنجره فریاد میزند و به زانوهایش التماس میکند تا به آن جوان برسد و انگار که حاضر است تن به هر کاری بدهد تا به چشمم بیاید و من نیز دقیقا همین را میخواهم. تندتر میدوم تا از آنها عقب نمانم و سعی میکنم در دل تاریکی شب جلوتر را ببینم که ناگهان مهیار خودش را به سمت آن جوان پرت میکند و بیتفاوت به اینکه خودش هم با او به روی زمین کشیده میشود، او را نگه میدارد.
هم زمان با پریدن مهیار و زمین خوردن او به همراه جوانی که به دنبالش هستیم، صدای یک فریاد بلند در گوشم میپیچد و بعد صدای خندهای بلند در فضا حکم فرما میشود. ناگهان میخکوب میشوم، میلرزم و به دور و اطرافم نگاه میکنم... انگار گرگی بیخ گوشم در حال زوزه کشیدن است، هم میترسم و هم از شدت بلندی صدایش اذییت میشوم. برای چند ثانیه با تمام توان گوشهایم را نگه میدارم تا شاید کمی آرام شوم؛ اما نمیشود...
نباید به این صدای لعنتی اهمیتی بدهم، ممکن است کار همان موادی باشد که چند دقیقهی قبل کشیدهام. نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و به سمت جوانی که روی زمین افتاده میدودم. هر کس با مشت و لگد به او ضربهای میزند و او مظلومانه فقط نگاه میکند. چند لحظه از دور تماشا میکنم که چطور ده دست به طور همزمان بالا میرود و همراه با فحشهایی رکیک به سر و صورت آن جوان کوبیده میشود...
تنها و با صورتی خونی در زیر مشت و لگد چهل پنجاه نفر گیر افتاده است. یک نفر کیف دستیاش را برمیدارد و به کتابهایی که دارد اشاره میکند:
-کتاب داره با خودش، قرآنه! چیکارش کنم؟
دیگری به شانهاش میکوبد:
-ولش کن بابا، برو بزار رو صندوق.
سپس لگد محکمی به صورتش میکوبد. جوان با خونهای سرازیر شده به روی پیشانیاش به جمعیت حاضر نگاه میکند. یک نفر او را کشان کشان به سمت بوتههای همیشه بهار پارک میکشاند و دیگر با ضربهی ناگهانی آجر به فرق سرش میکوبد. خودم را جلو میکشم تا بتوانم از او فیلم بگیرم... مزد تمام فعالیتهای ما به همین فیلمی بستگی دارد که باید برایشان ارسال کنم.
پسرهای جوان با دیدن من مشتاقتر میشوند و بیرحمانهتر به سر و صورتش میکوبند و مدام فحشهای ناموسی میدهند. یک نفر خودش را در میان جمعیت جلو میکشد و به پیراهنش چنگ میاندازد و همانطور که بلند بلند فحاشی میکند، پیراهن جوان را در تنش پاره پاره میکند و دیگری دستش را میکشد تا انگشترش را از دستش درآورد و بعد هم مشت و لگد است که به سمت تن و بدنش سرازیر میشود. یک لحظه قفل میکنم، واقعا من دستور چنین کارهایی را صادر کردهام؟ صدای زوزهی گرگ را دوباره بیخ گوشم میشنوم و تمام تلاشم را میکنم تا لرزش دستهایم فیلمی که در حال تهیهاش هستم را خراب نکند. شروع به فیلمبرداری که میکنم مهیار فریاد میزند:
-کد امنیتیت رو بگو.
جوان سرش را به سختی بالا میگیرد تا نگاهش میکند. نای حرف زدن ندارد و تنها لبهایش تکان میخورد:
-کد ندارم!
مهیار سوالش را همراه با فحشی رکیک تکرار میکند؛ اما قبل از گرفتن پاسخ یک نفر با تکهی آجر به شقیقهی جوان میکوبد. دستم را بازوبندش بند میکنم و با خیال اینکه بتوانم مدرک مهمی از او به دست بیاورم فریاد میزنم:
-حکم ماموریتیت رو اینجا گذاشتی اره؟
سپس با پاشنهی کفشم به صورتش میکوبم و فیلمم را ذخیره میکنم. مهیار میپرسد:
-چیکارش کنم؟
چند نفس عمیق میکشم و میگویم:
-ببرش دم خیابون و بیاندازش پشت شمشادها.
سپس در حالی که فیلم را برای دریافت مزد امشبم ارسال میکنم، از آنجا دور میشوم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت بیست و نهم🔻
《فصل هشتم》
عماد - سازمان اطلاعات سپاه
برگهی گزارشی که به جزئیات شهادت آرمان علی وردی اشاره میکند را میخوانم و با گوشهی آستین اشکهایم را پاک میکنم. کمیل روبه رویم نشسته و نگاهم میکند؛ اما هیچ چیزی نمیگوید.
خودم شروع میکنم:
-خدا گاهی وقتها روضه نشون آدم میده. من همیشه برام سوال بود اون حرومزادههایی که سیدالشهدا (علیهالسلام) رو تو صحرای کربلا کشتن... چرا پیراهنش رو تکه تکه کردن...
کمیل هیچوقت برام قابل درک نبود که پیراهن تکه تکه شدهی آقا به چه کارشون میاد؛ تا این گزارش رو خوندم و اون فیلم رو دیدم.
با اینکه گریه همه چیز را پیش چشمهایم تار میکند؛ اما متوجه میشوم که کمیل نیز دست به صورت گرفته و شانههایش بالا و پایین میشود. سپس با هقهق میگوید:
-یاد رسول افتادم، رو پشت بوم خونهی اون داعشیها که با سرنیزهی فرو شده توی گلوش ازت خواست یه روضه براش بخونی... عماد یه روضه هم برا من میخونی؟
در حالی که خودم از تصور نحوهی شهادت آرمان و یادآوری آخرین تصویر رسول به هقهق افتادهام، به آرامی میخوانم:
-غریب گیر آوردنت
رد شدن از رو بدنت
غریب گیر آوردنت
با هر چی میشد زدنت
غریب...
حاج صادق درب اتاقم را باز میکند و با دیدن حال من و کمیل چند ثانیهای بیرون درب میایستد. بلافاصله از روی صندلی بلند میشوم و صورتم را پاک میکنم، حاج صادق طوری بیرون اتاق ایستاده که انگار مواظب است کسی از حال من و کمیل باخبر نشود. کمیل نیز دستمالی که روی میز هست را برمیدارد و اشکهایش را پاک میکند. حاج صادق در حالی که دستهایش را از پشت کمرش بهیکدیگر بند کرده، میگوید:
-با این حال و احوال میخواید ادامه بدید؟! گریه و زاری رو بزارید واسه نماز شبهاتون، اینجا جای اینکارها نیست...
معترضانه به گزارش نحوهی شهادت آرمان اشاره میکنم و میگویم:
-ولی رئیس گزارش چگونگی شهادت...
حرفم را قطع میکند:
-خوندم، بیشتر از ده بار هم خوندم و الان هم برای همین اینجام. توی دوشب گذشته چندتا شهید از تهران و اصفهان و سیستان و چندتا شهر دیگه دادیم. من قبل از اینکه بیام پیش شماها با مسئولین اطلاعات شهرهایی که گفتم صحبت کردم و ازشون خواستم که فورا عاملین و آمرین این قتلها پیدا بشن... الان هم از شما میخوام. آقا عماد من خبر دارم روز و شبت شده رسیدن به تامار، حاج کمیل میدونم درگیر پروندهی اون دوتا خبرنگاری؛ ولی من انتظار دارم جای یه جا نشستن و گریه کردن دنبال مجازات قاتلش باشید.
از خودم دفاع میکنم:
-بودیم حاج آقا، دیشب کمیل رفته بود سر صحنهی قتل و من هم رفتم سراغ فیلمهایی که از شکنجهی شهید داشتیم.
حاج صادق همانطور که برگهای به من میدهد و میپرسد:
-پس قبل از اینکه نتیجهی تلاشتون رو بگی، اجازه بده من بهت بگم که این گزارش بچههای آگاهی تهرانه، دیشب رد پنج نفرشون رو زدن؛ ولی یه نفر که با چاقو به فرق سرش ضربه زده رو نتونستن گیر بیارن. من بهشون گفتم اون یه نفر با ما...
چشمهایم را ریز میکنم:
-احتمالا کار همون مرده باشه که لحظهی فیلمبرداری کنار زنه ایستاده بود، صداش خیلی نزدیک به دوربین بود.
کمیل میگوید:
-ولی چیزی ازشون نداریم، فقط همون یه نفر از صحنه فیلم گرفته. من دیشب اکباتان بودم و نتونستم هیچ دوربینی که به صحنهی قتل مشرف باشه رو پیدا کنم!
حاج صادق میگوید:
-فیلم دوربینهای اطراف رو آوردی سازمان؟
کمیل سرش را تکان میدهد:
-بله آقا، قاتلها از هر سمتی که رفته باشن قطعا توی تور دوربینها گیر میافتادن؛ اما برای اینکه بدونیم دقیقا اون نفری که شما دنبالشی کدومه باید یه نشونه ازش داشته باشیم... متاسفانه توی اون کلیپ شکنجه نه لباس خاصی داره و نه نشانهای که بتونه اون رو از بقیه جدا کنیم... فقط باید امیدوار باشیم که چاقو رو تو دستش نگه داشته باشه.
حاج صادق پوزخند میزند:
-که امیدواری کاملا بیجاییه.
به حاج صادق و کمیل نگاهی هوشمندانه میاندازم و میگویم:
-البته فکر کنم یه سرنخ داشته باشیم، یه نشونه که قاتل رو از بقیه متمایز میکنه.
بعد هم صفحهی مانیتورم را برمیگردانم و میگویم:
-من از دیشب این فیلم رو بیشتر هزار مرتبه نگاه کردم و فقط و فقط به یه نشونه از نفری که داره با چاقو به سر آرمان ضربه میزنه رسیدم.
حاج صادق میگوید:
-اینکه خیلی خوبه، چه نشونهای؟
فیلم را پخش میکنم و روی ثانیهای که مدنظرم است مکث میکنم و میگویم:
-نگاه کنید آقا... دستی که چاقو داره، روی انگشت اشارهش یه حرف N تتو کرده... فکر نمیکنم نفرات زیادی اون دور و بر باشن که این نشونه رو داشته باشن.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت سیام🔻
حاج صادق ضربهای به بازویم میزند و میگوید:
-واقعا که اون تست هوشی که توی دبیرستان ازت گرفتن درست و واقعی بوده.
سپس رو به کمیل میکند:
-فورا فیلم دوربینهای مداربسته رو بده به بچهها تا این یارو رو از توی فیلم پیدا کنن، فقط تاکید کن که شش دانگ حواسشون رو جمع کنن و حتی از یک نفر هم چشم پوشی نکنن.
کمیل چشم میگوید و حاج صادق از اتاق خارج میشود. دستهایم را به زیر بغلم بند میکنم و میگویم:
-چرا اینطوری نگام میکنی؟ صد بار گفتم ضریب هوشی یه استعداد ذاتیه و بالاخره باید یه فرقهایی بین من و...
کمیل پشتش را به من میکند و همانطور که از اتاق خارج میشود، میگوید:
-من رو کشتی با این بهرهی هوشی... کشتی!
سپس با خنده از اتاق خارج میشود. نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم همه چیز را از ذهنم پاک کنم تا دوباره سرفصلهای مهم این پرونده برای خود بنویسم.
ما در حال حاضر در راس هرم و از طریق اعترافات نسرین که بچههای پزشکی مانع خودکشیاش شده بودند، به تامار رسیدیم.
تامار در داخل دو سر شبکه دارد که بازوهای اجرایی آن هستند. یکی از شبکههایش را خبرنگارانی که در کلاسهای آموزشی موساد حضور داشتند تشکیل میدهند و دیگری را الهام ابتکاری که با توجه به اعترافات چند نفر از افراد حاضر در صحنهی اغتشاشات حالا مطمئنیم که در حال لیدری شبکههایش است. برای من دستگیری الهام کار سختی نیست؛ اما آزادیاش منافع بیشتری دارد. او مدام در حال عضوگیری و در تلاش برای ایجاد انجمنهای فعال بر علیه نظام است و میتواند ما را با سرنخهای خوبی برساند. خبرنگارهای آموزش دیده از گل آلود شدن آب استفاده کرده و فعلا مخفی شدند که بچهها در حال کار روی سیمکارتها و پلهای ارتباطی آنان برای دستگیری هستند و تامار نیز که در راس هرم نشسته و فرماندهی این اغتشاشات را به عهده گرفته برای مرحله آخر است... مرحلهای که چندین شب است در حال فکر کردن به جزئیات آن به خواب میروم. ماژیکم را روی تختهی سفیدی که به دیوار اتاقم نصب است میچرخم و مینویسم و مینویسم... از راههای رسیدن به متهمان و چگونگی دستگیری آنها گرفته تا سوالاتی که جوابشان را تنها در اتاق بازجویی پیدا خواهم کرد.
صدای زنگ تلفن اتاقم من را از تخته جدا میکنم و به خودم که میآیم متوجه میشوم که تختهی سفیدم دیگر جایی برای نوشتن ندارد. تلفنم را جواب میدهم:
-جانم؟
کاوه از آنطرف خط میگوید:
-آقا رد قاتل شهید آرمان رو از دوربین یه سوپرمارکت زدم. میاید اینجا؟
یک <حتما> سفت و سخت میگویم و فورا به سمت میز کاوه میرم:
-ببینمش کاوه، واضحه تصویر؟
کاوه میخواهد از روی صندلی بلند شود که با دستم مانع میشوم، میگوید:
-بله آقا، کاملا واضحه...
سپس چند ضربه به کیبورد پیش رویش میزند و میگوید:
-این انگشت اشارهی دست و کاپشن و شلوارش که درست مطابق با همون فیلمه، اینم چهرهش.
همانطور که از سوژه چشم برنمیدارم از کاوه میپرسم:
-چی ازش پیدا کردی؟
کاوه کمرش را به پشتی صندلیاش میچسباند و میگوید:
-تقریبا همه چی!
این بابا اسمش مهیار تورانیِ که بیست سالشه و حدود سه ماهه توی تلگرام با یه زنی به اسم نازنین رفیق شده و انگار که تحت تاثیر اون پا به خیابون گذاشته.
با شنیدن حرفهای کاوه در کسری از ثانیه به تختهای که در اتاقم است برمیگردم و سعی میکنم تا جایی برای نازنین در بین سرشبکههایم باز کنم... اسامیام زیاد شده و هر وقت که این اتفاق در پروندهای رخ دهد باعث میشود تا تمرکز و وقت کافی برای رسیدن به سوژهها باقی نماند. کاوه متعجب نگاهم میکند:
-حالتون خوبه آقا.
به خودم میآیم و چند نفس عمیق میکشم. سپس میگویم:
-خوبم... خوبم، فقط از بعد نازنین حرفهات رو دوباره بگو لطفا.
کاوه نگاهی به مانیتورش میانداز و میگوید:
-آقا الان آدرس کامل این پسره مهیار رو داریم، دوربینهای محله رو هم چک کردم و شب شهادت آرمان دیدم که از سر کوچه رد شده و یعنی اگه بعد اتفاقی که برا آرمان افتاده محل سکونتش رو عوض نکرده باشه، هنوز میتونیم همونجا پیداش کنیم.
سرم تکان میدهم:
-میتونیم. اون رو بسپر به من؛ ولی تو دنبال نازنین باش... گفتی چی بود مشخصاتش؟
کاوه نگاهم میکند:
-نازنین نوحی، بیست و نه ساله و متاهل. چهار سفر خارجی توی پروندهش هست که اسامی کشورهای قبرس و امارت و قطر و عراق توش به چشم میخوره.
چشمهایم را ریز میکنم:
-کدوم شهر عراق؟
کاوه چند باری سیستمش را زیر و رو میکند و میگوید:
-از مرز زمینی رفته، اوه اوه... ببینید از کدوم سمت رفته، احتمالا مقصدش سلیمانه باشه!
لبخندی میزنم و بعد از مطمئن شدن از حدسی که زده بودم، تکرار میکنم:
-پس رفته سلیمانیه.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت سی و دوم🔻
تصاویر حملهی وحشیانه به شهید آرمان علی وردی در سرم بازپخش میشود. در یک لحظه دلم میخواهد که من مامور قانون نباشم و حالا هر دو با دست خالی با هم رو در رو شویم. دوست دارم گلویش را در حصار انگشتان دستم فشار دهد و راه نفسش را تنگ کنم تا مرگ را پیش چشم ببیند؛ اما حیف که من مامور قانونم... به خودم تلنگر میزنم که رفتار من باید با آنها متفاوت باشد و همانطور که امیرالمونین علیه السلام با اسیران خود برخورد میکرد نباید اجازه دهم که نفسم اجر شهادت را از من بگیرد و مانع رسیدن من به بزرگترین آرزویم شود.
درب دستشویی باز میشود. حسنپور کمرش را به دیوار میچسباند تا در صورت نیاز ورود کند. سوژه پای راستش را که بیرون از سرویس به روی زمین میگذارد، با من چشم در چشم میشود. چند ثانیهای مکث میکند. زیر چشمهای سرخش حسابی پف کرده و مشخص است که دیشب را پلک نزده، به من خیره میشود و سپس با فریاد تصمیم میگیرد به داخل سرویس برگردد که حسنپور در یک حرکت سریع و واکنشی به موقع پای راستش را میگیرد و او را به بیرون میکشد. فریاد میزند:
-ولم کن بابا، شما کی هستید اصلا.
حسنپور سوژه را دمر به روی زمین میخواباند و دستهایش را به پشت کمرش میآورد تا دستبند فلزی سازمان را به دستهایش بند کند. اسلحهام را درون کمربندم میگذارم و کیسهی مشکی رنگ مخصوص حمل متهم را روی سر مهیار میکشم و بلافاصله کمیل را صدا میزنم:
-عملیات موفقیت آمیز بود، برمیگردیم سازمان.
سپس با اشاره از حسنپور میخواهم در انتقال سوژه عجله نکند. بیتوجه به حرفهای بیربطی که سوژه از روی وحشت به زبان میآورد درب ساختمان را میبندم و همانطور که کمک میکنم تا روی مبل بنشیند، ضبط صدای گوشیام را روشن میکنم و روی میز پیش رویش میگذارم:
-اگه داد و فریادت تموم شد بگو تا من کارم رو شروع کنم.
آب دهانش را قورت میدهد:
-من کاری نکردم... میخواید من رو کجا ببرید؟
چرخی در خانهاش میزنم و به قوطیهای خالی قرصهای خوابآور نگاه میکنم و میپرسم:
-اگه کاری نکردی چرا چند شبه که درست نمیخوابی؟
فورا جواب میدهد:
-من؟ نه، من خواب بودم، اصلا همین الان از خواب...
حرفش را قطع میکنم:
-همیشه از این همه قرص واسه خوابیدن کمک میگیری؟
دوباره آب دهانش را قورت میدهد. صدای دندانهایش را میشنوم که چطور بهم ساوویده میشوند، دستم را روی شانهاش میگذارم:
-نلرز، نلرز. فرصتهای زیادی هست که میتونه لغشه به تنت بیاندازه. مثلا... مثلا وقتی با مادر آرمان رو به رو بشی. شک ندارم که تا الان خبرها رو خوندی و آرمان رو خیلی خوب میشناسی. نه؟
سرش را تکان میدهد:
-آرمان؟ نه، نمیشناسم... نمیشناسم.
کلماتش را با لحنی تهدیدآمیز تکرار میکنم:
-پس نمیشناسی.
سپس همانطور که به دور اطراف نگاه میکنم متوجه چاقویی میشوم که کنار تخت افتاده است. میگویم:
-نمیخوای از این چاقویی که انداختیش پایین تخت بپرسی تا شاید یادت بیاد؟ هوم؟ خب اگه نمیخوای من میتونم این کار رو بکنم، آقای چاقو... با شمام، آقای چاقو... تعریف کن از اون شب... از وقتی از بیرون اومدی و فرق سر یه طلبهی بیگناه رو هدف گرفتی...
صدای گریهی مهیار بلند میشود:
-گه خوردم، جون مادرم نفهمیدم چی شد... اصلا نمیخواستم...
به سمتش برمیگردم و پیش پایش زانو میزنم و انگشتم را به پشت انگشتان دست راستش میکشم... همان کلماتی که تتو کرده است، سپس میپرسم:
-از نازی برام بگو.
به خودش میلرزد:
-نا... نازی که... نازی قبلا دوست دخترم بوده، باهاش بهم زدم، دو سال میشه که...
حرفش را قطع میکنم:
-تو میدونی با کجا طرفی پسر جون؟ با جایی که زم رو از وسط سرویس جاسوسی فرانسه آورد تهرون و کشید بالای دار. پس سعی نکن واسه من داستان ببافی چون هر دروغی که بگی یک ماه اعدامت رو جلو میاندازه، حالا حرف بزن نازنین کجاست؟
به شلوارش نگاه میکنم که خیس شده است و اشکهایش که از کنار کیسهای که بر سر دارد به روی گردنش چکه میکند.
حرف میزند:
-سه چهار ماهه میشناسمش...
سرفه میکند، صدایش خش دار شده و معلوم است گلویش خشک است. به حسنپور اشاره میکنم تا برایش آب بیاورد، او نیز فورا با لیوانی آب برمیگردد و بعد از بالا زدن کیسهای که روی سر متهم کشیدهام به او آب میدهد.
بیمعطلی میگویم:
-وقتت داره تموم میشه، کلی کار داریم... هم ما هم تو، پس زودتر حرف بزن.
متهم نفس کوتاهی میکشد و در مورد رابطهاش با نازنین و مبالغی که از او بابت هر شب حضور در اغتشاشات میگرفته توضیح میدهد.
سپس در رابطه با محل زندگی مطالبی میگوید که کار ما را جلو میاندازد...
او میگوید...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت سی و یکم🔻
از کنار کاوه با یک عرض خداقوت صمیمی بلند میشوم و به دفتر حاج صادق میروم و بعد از طرح از تصمیماتی که دارم بدون معطلی شمارهی کمال را میگیرم. کمال یکی از دوستان نزدیکم در وزارت اطلاعات است که از خیلی سال قبل سابقهی همکاری با من در پروندههای مختلف را دارد. جواب میدهد:
-بهبه، نگاه کن کی به ما زنگ زده... آقا عماد گل و گلاب، عرق بومادران!
هنوز هم سرحال و شوخ است، هر چند که حدس میزنم او هم در این چند وقت خواب و خوراک درست و حسابی نداشته است. میگویم:
-تا ما حالی از شما نگیریم که توی سایهای بزرگوار، همین که زنگ میزنم یاد عرقیجات میافتی؟
قهقهی بلند میزند:
-نفرمایید حاج آقا، بالاخره رئیسی گفتن، کارمندی گفتن.
سعی میکنم تعارفات را کنار بگذارم:
-شما نگید اینطوری حاج کمال، غرض از مزاحمت میخواستم یه کیس بهتون معرفی کنم که روش کار کنید. راستش هواپیمای ما داره خیلی سنگین میشه، نگرانم که نتونیم خوب بپریم.
کمال با لحنی متفاوت میگوید:
-نظر لطفتونه، باعث افتخار ماست.
از این سمت خط سرم را خم میکنم و میگویم:
-سلامت باشید، پس میدم بچهها اطلاعات سوژه روی ایمیل وزارت براتون بفرستن، فقط برادرانه توصیه میکنم که ازش میشه به نفرات زیادی رسید و فعلا برای دستگیریش اقدام نکنید، باز هم هر طور که خودتون صلاح بدونید.
کمال صمیمانه تشکر میکند و من بعد از تماس با او، از کمیل و حسنپور میخواهم تا هر چه زودتر به سراغ مهیار برویم... به سراغ یکی از قاتلهای شهید آرمان علیوردی، همان که با ضربهی چاقو به فرق سر شهید کوبید و به گفتهی پزشکان نقش پررنگی در شهادتش داشت. خیلی زود حسنپور و کمیل روی صندلی عقب پرشیای سازمان مینشینند و من درحالی که به روشن شدن ماشین توسط مرتضی نگاه میکنم، برای رویارویی با قاتل یکی از مظلومترین شهدای مدافع امنیت لحظه شماری میکنم.
مرتضی چهارراهها را یکی پس از دیگری رد میکند و ما را به محل سکونت مهیار نزدیک میکند. به پشت سرم نگاه میکنم و رو به حسنپور میپرسم:
-با بچههای خونه امن اونجا صحبت کردی؟
مطمئن جواب میدهد:
-بله آقا، هم بچههای اطلاعات عملیات سپاه ناحیه هستن و هم اعضای خونه امن اون منطقه.
ابروهایم را بهم نزدیک میکنم:
-خبری... مطلبی، چیزی نگفتن؟ ندیدنش؟
حسنپور شانهای بالا میاندازد:
-نه آقا، تو سه ساعت قبل که از خونه خارج نشده.
زیر لب زمزمه میکنم:
-خوبه.
صدای تلفن حسنپور در ماشین پخش میشود، انگار نمیخواهد جواب بدهد که کمیل میگوید:
-اگه میخوای بردار، حالا که مونده تا شروع عملیات.
حسنپور با عذرخواهی از ما جواب میدهد:
-جانم؟ سلام...
دوست ندارم به صحبتهایش گوش کنم؛ اما صدایی که از آن طرف خط میآید به قدری بلند هست که به گوش همه برسد:
-علیک سلام آقا، جدی جدی تصمیم نداری بیای یه سر به بچهها بزنی؟ مامانم میگه علائم زردی دارن، میگه اگه الان رسیدگی نکنیم ممکنه خیلی خطرناک بشه، بابا تو که نمیخواستی...
بلافاصله صدای رادیوی ماشین را زیاد میکنم تا شاید حسنپور بیشتر از این خجالت زدهی ما نشود.
قرآن کوچکی که در داشبورد گذاشتهایم را برمیدارم و چند خطی میخوانم که مرتضی یادآوری میکند:
-رسیدیم آقا.
نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و بعد از گذاشتن ماسک و کلاه و عینک از ماشین پیاده میشوم. بچهها با دیدن ما متوجه شروع عملیات میشوند. به حسنپور نگاه میکنم:
-تو با من بیا.
سپس رو به کمیل میگویم:
-شما هم با بچههات پشت بام رو داشته باش.
سر تیم بچههای اطلاعات و عملیات جلو میآید تا احوال پرسی کند. میگویم:
-بچههات همه عکس سوژه رو دارن؟
جوابش مثبت است. با اشاره از حسنپور میخواهم تا درب را باز کند. فورا به بالای دیوار آپارتمان میرود و درب را از آن سمت باز میکند. از قبل اطلاعات مربوط به خانهی سوژه را مطالعه کردم و میدانم که این آپارتمان سه طبقه از پشت بام به سمت خانههای دیگر راه فرار دارد. پس بدون آنکه بخواهم وقتم را صرف بررسی محیط کنم، مستقیم به طبقهی دوم میروم و زنگ واحد پنج را فشار میدهم. به محض حضور ده نفری حلقهی اول دستگیری، یکی از همسایهها درب خانهاش را باز میکند تا سرک بکشد؛ اما با تذکر همکارم مواجه میشود. میگویم:
-در رو باز نمیکنه، زحمتش رو بکش.
حسنپور جلوی درب ساختمان زانو میزند و بلافاصله با چرخاندن سیمهایی که در دست دارد درب را باز میکند.
نفس کوتاهی میکشم و با نشانه رفتن نوک اسلحهام به داخل وارد خانه میشوم.
سپس با اشارهی دست از حسنپور میخواهم تا به همراه اعضای تیمش وارد خانه شوند، خودم نیز به آرامی جلوی درب دستشویی میایستم و همزمان با شنیدن صدای شیر آب، به حسنپور گرای حضور سوژه میدهم و با لبخند میزنم و چند قدمی عقب میروم و منتظر میشوم تا با پای خودش بیرون بیاید.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت سی و سوم🔻
او میگوید:
-من تو این سه چهار ماه خیلی باهاش قرار گذاشتم، چند بار تو کافههای ونک و چند بار هم تو خیابون فردوسی. عاشق عتیقهفروشیهایی منوچهری بود، همیشه ازم میخواست مسیر پیادهرویهامون اون سمتی باشه تا بتونه مغازههای اونجا رو نگاه کنه.
گردنم را کج میکنم:
-و همینطور عددهای دیجیتالیش رو تبدیل به اسکانس کنه، مگه نه؟
متهم تایید میکند:
-بله آقا، خیلی وقتها هم پیش صرافیها همینکار رو میکرد.
با جدیت میپرسم:
-تو کدوم سفارت رفت و آمد داشت؟
متهم مکثی میکند و نامطمئن میگوید:
-نمی...نمیدونم... با من که تا حالا سمت هیچ سفارتخونهای نرفته بود.
به پشتی مبل تکیه میکنم:
-چطوری باهاش آشنا شدی؟
متهم میگوید:
-درست یادم نیست، یا توی تلگرام بود یا اینستا... بحث مسائل اقتصادی بالا گرفته بود و زیر یکی از پستها منِ احمق شروع کردم به در وری گفتن. بعد نازنین پیامم رو جواب داد و بعد هم طوری باهام صحبت کرد که تک تک کلماتش طوری رفت رو مخم که مجبور شدم همون شب توی خصوصی بهش پیام بدم.
میپرسم:
-تا حالا نرفتی خونهش؟ نمیدونی ساکن کجاست؟
شانهای بالا میاندازد:
-به خدا من نرفتم خونهش آقا، همیشه به بهونهی اینکه همسایههاش فوضولن و دنبال یه داستان میگردن من رو میپیچوند؛ اما یکی دو بار خودش اومد اینجا.
اخم میکنم:
-آخرین بار کی بود؟
متهم چند ثانیهای ساکت میشود تا مجبور شوم که سوالم را با لحن دیگری تکرار کنم:
-نمیشنوی چی میگم؟ گفتم آخرین بار کی بود؟
لب باز میکند:
-شب قبل از اون اتفاق بود آقا.
صورتم را نزدیکش میکنم:
-از حموم اینجا هم استفاده کرد؟
متهم معترض میشود:
-این چه سوالیه که...
خودم را به سمتش پرتاب میکنم و گلویش را در بین انگشتان دستم فشار میدهم و صورتم را به گوشش میچسبانم:
-گوش کن ببینم چی میگم، واسه من کاری نداره به جای دادگاه و رای قاضی و تموم این حرفا همینجا کارت رو تموم کنم، پس به سوالهایی که ازت میپرسم بی کم و کاست جواب میدی، فهمیدی؟
متهم فورا با صدایی ضعیف و لحنی لبریر از شرمندگی میگوید:
-بله آقا فهمیدم... آره، نازنین همون شب اینجا رفت حموم.
روی تکه کاغذی که زیر دستم است نکتهای را یادداشت میکنم تا فراموش نکنم. سپس نفس عمیقی میکشم و میگویم:
-خیلی خب، من فرصت کافی واسه شنیدن داستانهای عاشقانتون ندارم و صاف میرم سر اصل مطلب، کجا میتونم این نازنین خانم رو ببینم؟
شانهای بالا میاندازد و با هقهق میگوید:
-نمیدونم، از بعد اون که خبر دستگیری بعضی از افراد مرتبط با قتل اون طلبه توی فضای مجازی پخش شد، شمارش خاموشه و بهش دسترسی نداریم... به من قول داده بود که بعد از اتفاقها با هم واسه گرفتن پناهندگی اقدام میکنیم و میریم اون ور آب؛ ولی...
سری از روی تاسف تکان میدهم:
-حرفهایی که بهت گفته رو به تموم اعضای اون گروهی که توی تلگرام داشتید زده، خیلی امیدوار به اون حرفها نباش... الان تنها راه نجاتت اینه که بتونی مسیر رسیدن ما رو به نازنین نزدیکتر کنی، میتونی یا نه؟
متهم چند ثانیه صبر میکند و میگوید:
-نمیدونم باید چیکار کنم.
نفس کوتاهی میکشم و میگویم:
-ما الان منتقلت میکنیم سازمان، میگم بچهها بهت کاغذ و خودکار بدن. میخوام تا اون موقع خوب فکر کنی و همه چی رو با تمام جزئیات برام بنویسی، تموم جزئیات. شیرفهم شد؟
سرش را تکان میدهد:
-چشم آقا، مینویسم... همه چی رو مینویسم.
به حسنپور اشاره میکنم تا متهم را منتقل کند، سپس همانطور که روی مبل نشستهام با کاوه تماس میگیرم تا ببینم توانسته ردی از نازنین پیدا کند یا نه.
کاوه توضیح میدهد:
-آخرین باری که خطش روشن بوده، مربوط به دیروزه. احتمالا سیمکارتش رو شکونده، پلاک ماشینش رو از دیروز تا حالا هیچکدوم از دوربینهای کنترل ترافیک تهران ثبت نکردن و این یعنی یا دیروز به نقطهی امنی که در نظر داشته رسیده و یا هنوز تو لاک دفاعیه و یه جایی پنهون شده.
لبهایم را بهم فشار میدهم:
-پلاکش رو بیخیال نشو، اول باید بفهمیم هنوز تو تهرانه یا نه. پس مسیرهای خروج از تهران رو چک کن. چند نفر رو بزار پای سیستم تا دیروز و پریروز و روزهای قبل رو چک کنن، اگه نشد باید احتمال این رو بدیم که با ماشین خودش جا به جا نشده... اونوقت کارمون سخت میشه. مشخصاتش رو در قالب یه پیام فوق سری به بچههای سازمان در سراسر کشور پخش شد و تاکید کن اگه ردی ازش پیدا کردن فورا بهمون اطلاع بدن.
کاوه من بهت گفتما، هر طور شده این نازنین رو میخوام... حتی اگه آب شده باشه و رفته باشه تو زمین، مفهومه؟
کاوه با چند ثانیه مکث جواب میدهد:
-بله آقا، خیالتون راحت.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت سی و چهارم🔻
وارد آشپزخانه میشوم و یک نایلون برمیدارم و بلافاصله به سمت اتاق خواب میروم تا بتوانم وارد حمام شوم.
به جز یک لگن پلاستیکی آبی رنگ و چند لیف و کیسه که به میخ روی دیوار آویز شده چیز دیگری در حمام وجود ندارد. روی زمین زانو میزنم، نوک انگشتم را درون چاه حمام میچرخانم که کاملا خشک است و همین نکته من را امیدوار میکند که مهیار بعد از نازنین از حمام استفاده نکرده باشد. سپس کمی سیم مفتول از جیبم بیرون میآورم و در چاه میکنم و به چپ و راست میچرخانم و بالاخره بعد از کمی تلاش موفق به صید چند تار موی زنانه که به مجرای چاه حمام گیر کرده است، میشوم. چیز دیگری در حمام وجود ندارد که به کار ما بیاید. اتاقها نیز کاملا معمولی و عاری از سرنخ است، با این حساب باز هم به نیروهای متخصص تجسس میسپارم تا وجب به وجب خانه را به دنبال ردی از نازنین باشند. یکی از بچهها که بالا و پریدنهای من را برای این پرونده میبیند، پیشنهاد میکند:
-آقا عماد عذرمیخوام که تو کارتون دخالت میکنم؛ اما صحبتهاتون رو شنیدم. خب مگه نگفتید سوژه قبلا اومده اینجا، پس چرا رد مسیرش رو با دوربینها طی کنی؟
از لطفش تشکر میکنم و میگویم:
-چندتا دلیل داره و مهمترینش اینه کوچه و پس کوچههای اینجا دوربینهای زیادی نداره که بتونیم ردش رو بزنیم.
از خانه بیرون میآورم و در راه بازگشت به سازمان از اعضای تیمم میخواهم تا فورا در اتاق جلسات حاضر شوند. به محض اینکه وارد سازمان میشوم از بچههای آزمایشگاه میخواهم تا از طریق دیانای موهایی که پیدا کردم، به ما در شناسایی نازنین کمک کنند. سپس وارد اتاق جلسات میشوم و متوجه صندلی خالی کمیل میشوم. مهندس بعد از سلامی کوتاه میگوید:
-آقا کمیل دارن میرسن، گمونم در حال انتقال متهم به ترافیک خوردن.
سرم را به نشان تایید حرکت میدهم و روی صندلیام مینشینم. بعد از مقدمهای کوتاه سرشبکههای پروندهای که با آن درگیر هستیم را به سایر اعضای تیم معرفی میکنم:
-ما علاوهبر راس هرم که میتار هست، در داخل با دوتا سرشبکه طرفیم. سرشبکههای مجازی و میدانی که باید به هر دو آنها ضربه بزنیم تا بتونیم آرامش رو به کشور برگردونیم.
سلمان هشدار میدهد:
-آقا من اطلاع دقیق دارم که داعش داره تدارک یه عملیات رو توی ایران میبینه. نمیتونیم وقت رو خیلی تلف کنیم، باید هر طور که شده کار رو جمع کنیم.
از شنیدن صحبتهای سلمان گرفته میشوم؛ اما سعی میکنم تا این ناراحتی را در چهرهام پنهان کنم و میگویم:
-من یکی از سرشبکههایی که ردش رو زده بودیم رو به وزارت معرفی کردم تا کارمون یه کم سبک بشه. الان فقط با دوتا موضوع طرفیم که میتونیم برای دستگیری هر دو اقدام کنیم. خبرنگارها که مدتهاست زیر ضربهی اطلاعاتی بودند و یه لیست چند صدنفری ازشون به دست اومده و نازنین هم که...
کاوه نگاهم میکند، احساس میکنم میخواهد صحبت کند. با حرکت سر اشاره میکنم تا راحت باشد. میگوید:
-آقا به نظرم برای گیر انداختن نازنین باید اطلاعاتی که ازش داریم رو به دو دسته تقسیم کنیم. اطلاعات آشکار و پنهان. اون میدونه ما خیلی زود میتونیم به اطلاعات آشکارش پی ببریم پس تو موضوعات سفر خارجی و پلاک ماشین و اینا دم به تله نمیده؛ ولی اطلاعات پنهان میتونه نقطهی ضعفش باشه.
نفس کوتاهی میکشم و میگویم:
-گفتی سابقه کیفری نداشت؟ راستی اثر انگشتش رو چی کار کردی؟
کاوه توضیح میدهد:
-ما اثر انگشتش رو داریم، من به تمام مراکز دولتی و خصوصی اعلام کردم که اگر کسی با این اثر انگشت و مشخصات بهشون مراجعه کرد سریعا ما رو در جریان بزارند.
زیر لب زمزمه میکنم:
-خیلی خوبه.
سپس با صدای بلندتر ادامه میدهم:
-باید کارهامون رو تقسیم کنیم. سلمان مرزها با تو، تروریستها و سلاحها و هر چیزی که بتونه آسیبی به کشور وارد کنه رو پیگیری کن و ما رو در جریان بزار.
کاوه و مهندس هم شب و روزشون رو بزارن روی نازنین و هر جنبندهای که با نازنین ارتباط داشته، خانم جعفری هم برن سراغ دوربینهای شهری و شناسایی سر لیدرهایی که احیانا از چشم دور موندن تا بتونیم...
صدای تلفن سازمانی کاوه در اتاق پخش میشود، چون خودم به دلیل حساسیت موضوع اجازهی همراه داشتن موبایلهای سازمانی را مجاز کردهام، با حرکت سر از او میخواهم تا جواب بدهد.
کاوه بعد از یک سلام و علیک معمولی حرفی میشنود که ناگهان حالات صورتش تغییر میکند و چشمهایی گرد میپرسد:
-شما مطمئنید؟
گفتید کجاست؟ شیراز؟ کدوم بیمارستان؟
باشه باشه... ما فورا خودمون رو میرسونیم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت سی و پنجم🔻
از مدتها قبل میدانستم که این بازی شروع شده توسط رسانههای عبری، غربی و عربی ما را مجاب به ماموریت و عملیات برون شهری میکند و همیشه نیم نگاهی به دلیل حضور پررنگ بهائیان نیمنگاهی شیراز داشتم و این نگاه با رصد اخبار و اطلاعات شهرهای مختلف و اوضاع شلوغیهای شیراز از دو شب پیش که متفاوت و سازماندهی شده گزارش شد من را بیشتر به این شهر جذب کرد؛ اما اصلا فکرش را هم نمیکردم که شاه ماهی ما در تور بچههای اطلاعات سپاه استان شیراز و روی تخت بیمارستان گیر افتاده باشد. تصمیم میگیرم خودم تا فرودگاه رانندگی کنم، احساس میکنم نشستن پشت فرمان بتواند فکرم را باز کند. پس خیلی طول نمیکشد که به همراه کمیل و حسنپور و سلمان سوار پرشیایی سفید به سمت فرودگاه حرکت میکنیم.
زحمت هماهنگی بلیطهای ما را مهندس از چند ساعت قبل کشیده است و برای همین هم خیلی در فرودگاه معطل نمیشویم و بلافاصله بعد از رد شدن از گیت پرواز سوار هواپیما میشویم و به سمت شیراز پرواز میکنیم تا بدون معطلی خود را به سوژه برسانیم... بچهها خیلی خوب به این موضوع واقف هستند که اگر تعللی در رسیدن ما پیش بیاید و اتفاقی سر سوژه بیافتد، کوتاهی هیچ کدامشان بخشیدنی نیست.
با یکی از همکارها لینک میشویم که در فرودگاه شیراز به دنبال ما بیاید. سلمان نگاهی به صفحهی گوشیاش میاندازد و میپرسد:
-رفیقتون میاد پای پرواز؟
شانهای بالا میاندازم و به کمیل میگویم:
-یه زنگ به خطیب بزن بگو ما نشستیم.
کمیل بلافاصله خطیب را میگیرد و سپس به من میگوید:
-الان میاد سمت ما، گفت یه تیبای نقرهای داره و کلاه یشمی سرشه.
چندثانیهای بیشتر طول نمیکشد که حسنپور در حین پایین آمدن از پلههای هواپیما نشانش میدهد. تهریش کمرنگی به صورت دارد و آرنج دستش را به درب نیمه باز ماشین تکیه داده و منتظر به چپ و راستش نگاه میکند.
بعد از سلام و علیک کوتاهی سوار ماشین میشویم، ماسک و کلاهم را برمیدارم و میپرسم:
-آقا خطیب دیگه؟ درسته؟
گردنش را کج میکند و به آرامی جواب میدهد:
-بله آقا، درخدمتم.
گونههای استخوانی، صورت لاغر و سیاهیهای زیر چشمهای گودرفتهاش نشان از خستگی شدید او در این مدت میدهد. همانطور که به راه افتادن و دور شدن ماشین از هواپیما نگاه میکنم، میپرسم:
-خب آقا خطیب اوضاع چطوره؟
نیم نگاهی به من میکند و سپس به جلو خیره میشود و جواب میدهد:
-خیلی جالب نیست آقا، الان هم دور بیمارستان رو حسابی شلوغش کردن... یکی از نیروهام گفت بهتره با ماشین اون سمتی نریم، باز هم هر طور خودتون صلاح میدونید.
نگاهی به ساعتم میاندازم که عقربههایش حوالی دو را نشان میدهد. سپس میپرسم:
-شبهای قبل هم شلوغیها تا این ساعت ادامه داشت؟ اصلا سابقه داشته که حوالی بیمارستان تجمع کنن؟
خطیب بدون مکث میگوید:
-نه آقا، بیمارستانی که سوژه داخلش بستری شده با مرکز شلوغیهای شیراز دست کم سه چهار تا خیابون فاصله داره.
نفس کوتاهی میکشم:
-گمونم بو بردن که نازنین تو بیمارستانه. در مورد علت بستری شدنش خبر داری؟
خطیب توضیح میدهد:
-دیشب بین اغتشاشگرها بوده و خواسته از دست بچههای یگان ویژه فرار کنه که میفته تو جوب و پاش میشکنه. شانس آوردیم که بچهها تو ساکش کارت ملی پیدا کردن وگرنه تا حالا حتی یک کلمه هم حرف نزده.
از خطیب بابت هوشیاریاش تشکر میکنم. به پیشنهادش جواب مثبت میدهم تا در اولین نقطهی امن از ماشین پیاده شویم و با موتور به سمت بیمارستان حرکت کنیم.
بعد از اینکه من و کمیل سوار موتور میشویم. حسنپور و سلمان هم شبیه ما سوار بر یکی دیگر از موتورهای تریلی که دوستان خطیب تدارک دیدهاند، میشوند تا اینطور به سمت سوژه برویم.
نزدیک بیمارستان که میشویم، خطیب را صدا میزنم و میپرسم:
-اینجا درب دیگهای هم داره؟
خطیب به دری که چندمتر آن طرف و نبش خیابان است اشاره میکند و میگوید:
-اونجا درب دومه.
چند ثانیهای فکر میکنم و سپس قاطعانه میگویم:
-خیلی خوبه، همون پیکان سفیده که داخل پارکینگه رو سوار میشیم. یه آمار بگیر ببین واسه کیه، کلیدش رو بیار همونجا و بیسر و صدا بدش به من.
سپس از حسنپور میخواهم تا موتور ما را سوار شود و به همراه سلمان، من و کمیل را تامین دهد. در بین جمعیت حرکت میکنیم و از درب اصلی وارد بیمارستان میشویم. نیروهای حراست اجازهی ورود افراد متفرقه را نمیدهند، کمیل کارت نیروی انتظامیاش را نشان میدهد و میگوید:
-از آگاهی هستیم، تخت خانم نوری رو میخواستیم.
کارمند حراست بیمارستان ما را به انتهای سالن بیمارستان راهنمایی میکند تا به همین سادگی و به لطف آقا امام زمان بتوانیم خودمان را به بالای سر یکی از قاتلین شهید آرمان و سرشبکهی اغتشاشات در کشور برسانیم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت سی و ششم🔻
خطیب جلوتر از ما به همراه دو نفر لباس شخصی مسلح کنار تخت نازنین ایستاده است. سوژه را میبینم که چشمهایش را بسته است، صورتم را نزدیک گوشش میکنم و میگویم:
-پس چرا کفشهات پاشنه نداره خانم نوری؟
چشمهایش را باز میکند و خیره نگاهم میکند. از چهرهی نیروهایی که در این چند ساعت مراقبش بودند میفهمم از نشان دادن عکسالعمل او حسابی متعجب شدهاند. خطیب نگاهم میکند و به آرامی کلید پیکان را در دستم میگذارد.
با حرکت سر از او تشکر میکنم و سپس میگویم:
-میخوام بدون کوچکترین سر و صدایی بیاد توی پیکان.
نازنین به آستین دستم چنگ میزند:
-فکرش هم نکن که بتونی من رو بیسر و صدا از اینجا ببری، من اینجا رو روی سرت خراب...
خطیب حرفش را قطع میکند:
-به اندازهی کافی چسب واسه بستن دهانش هست آقا.
به خطیب خیره میشوم و تکرار میکنم:
-چسب؟ نه! من میخوام خودش بیسر و صدا بیاد و تو ماشین بشینه...
سپس صورتم را نزدیک گوش نازنین میکنم:
-من که میتونم با کمک داروی بیهوشی ببرمت؛ ولی تامار میخواد هوشیار باشی و خودت بیسر و صدا بیای...
نازنین کمرش را از تخت جدا میکند و به چشمهایم خیره میشود تا مطمئن شود که از طرف تامار برای نجاتش آمدهام. سرم را چندباری تکان میدهم و میگویم:
-تو ماشین منتظرم.
سپس پشت فرمان پیکان سفید رنگی که در حیاط خلوت بیمارستان است مینشینم و از آیینهی وسط به کمیل نگاه میکنم که همراه نازنین به سمت ماشین میآید و درب عقب را برایش باز میکند. خودش هم کنار دستش مینشیند و میگوید:
-بریم، خیابون امنه.
خطیب کنار درب خروج ایستاده و مات و مبهوت به ما نگاه میکند. نگاهی که لبریز از سوالات مختلف است، شاید هم به رفتار ما مشکوک شده است که اینگونه تلفنش را برمیدارد و مشغول صحبت کردن میشود. صدای فرمانده فراجا در خیابان به گوش میرسد که از اغتشاشگران میخواهد تا از تجمع جلوی درب بیمارستان خودداری کنند؛ اما با شعارهای 《بیشرف بیشرف》 مواجه میشود.
به بیرون بیمارستان که میرسیم، نفسم را با صدایی بلند از سینهام خارج میکنم و میگویم:
-چجوری بهشون گفتی تو بیمارستانی؟
نازنین سکوت میکند و مردد نگاهم میکند. لبخند میزنم:
-بهم شک داری؟
ابروهایش را بالا میبرد:
-انتظار داری به هر کسی که اسم تامار به گوشش خورده اعتماد کنم؟
لبم را کج میکنم:
-نه؛ ولی هر کسی که اسم تامار رو شنیده نمیاد تو رو از وسط اون همه مامور بکشه بیرون.
نازنین به چپ و راستش نگاه میکند و میگوید:
-من بیرون نیستم، یه نفر کنارم نشسته و حواسش هست که دست از پا خطا نکنم و نفرم داره همزمان با رانندگی ازم بازجویی میکنه.
فرمان ماشین را به شکلی ناگهانی به سمت جدول کنار خیابان میچرخانم و ترمز میکنم. طوری که از حرکتم شوکه شده باشد فریاد میزند:
-معلومه داری چی کار میکنی؟
میگویم:
-آره، میتونی بری.
سپس یک کارت تلفن به سمتش تعارف میکنم و ادامه میدهم:
-مسئولیتت از اینجا به بعد با خودته، با این کارت هم میتونی به هر کسی که خواستی زنگ بزنی، فقط یادت باشه که خودت باید جواب تامار رو بدی.
نازنین نفس کوتاهی میکشد و در حالی که درب ماشین را باز میکند، میگوید:
-خوبه، پس حالا میتونم واقعا ازت تشکر کنم. دمت گرم رفیق، قول میدم فردای آزادی وسط خیابونهای این شهر چنان بوسهای بهت هدیه بدم که همه بفهمن چه کار بزرگی برام کردی.
لبخندی تلخ میزنم و به پیاده شدن نازنین نگاه میکنم. بعد از اینکه درب ماشین را میبندد بدون معطلی و تردید گازش را میگیرم تا از او دور شوم. کمیل که دیگر به حد انفجار رسیده فریاد میزند:
-داری چیکار میکنی آقای برادر؟ ولش کردی به امون خدا؟ به همین سادگی؟
از آیینه نگاهش میکنم که از شدت ناراحتی کاملا سرخ شده، با آرامش میگویم:
-اره ولش کردم به امون خدا و سلمان و حسنپور!
کمیل که هنوز متوجه نقشهام نشده، میگوید:
-دنبال چی هستی عماد؟ این خودش سرشبکهس، بالا دستیش تاماره، میخوای ما رو به چی برسونه آخه؟
در کمال خونسردی جواب میدهم:
-به اونی که حاضره بخاطر آزادی و یا حذف نازنین با تمام نیروهای ریز و درشتش به بیمارستان حملهور بشه.
سپس انگشتم را روی گوشم فشار میدهم و میگویم:
-سلمان داریش دیگه انشاءالله؟
سلمان خیلی زود جواب میدهد:
-بله آقا خیالتون راحت باشه، رفته کنار باجه تا تلفن بزنه.
فورا با خط امن شمارهی خطیب را میگیرم و او هم بلافاصله جواب میدهد:
-جانم آقا؟
با جدیت میگویم:
-ریز مکالمهش رو میخوام، بسپر بچههات هر چه زودتر دست به کار بشن. در ضمن یکی رو بفرست بیاد دنبالمون... میخوام برم نزدیکترین خونه امنی که این حوالی دارید، مفهومه؟
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت اول🔻
عماد - جلسه محرمانه در تهران
همه میدانیم برای چه کاری در اینجا جمع شدهایم. انگار یک زنگ خطر به صدا درآمده که صدایش را فقط خواص میشنوند. ما ابرهای سیاهی که چندصد متر آن طرفتر کمین کردهاند تا دریای آرام کشور را طوفانی کنند میبینیم و حالا تقریبا شک نداریم که باید منتظر رخ دادن یک اتفاق بزرگ باشیم...
حاج صادق که رئیس با تجربه و دنیا دیدهی سازمان است، از من خواست تا تمام کارهایم را کنار بگذارم و یک تیم از بهترین و کاردیدهترین بچههای سازمان جمع کنم و جلسهای با بهترین تحلیلگران و جامعه شناسان ترتیب بدهم و نظر متخصصین مربوط به اتفاقاتی که رخ داده را جویا شوم. من هم همین کار را انجام دادم و از دکتر شهاب حسام که بدون اغراق یکی از کمنقصترین تحلیلگران سازمان است خواستم تا جلسهای با من و اعضای تیم پنجنفرهای که برای کنترل اتفاقات احتمالی درنظر گرفتهام، تشکیل دهد.
جلسهای که قرار بود راس سه ساعت تمام شود؛ اما به دلیل مطالب فراوانی که دکتر حسام با خود آورده بود و پراکندگی موضوعاتی که هر کدام ساعتها جای بحث و تحلیل داشت، حالا بعد گذشت پنج و نیم ساعت تازه به نمایش مدیای مربوط به حواشی شش ماههی اول سال رسیده است.
دکترحسام با فشار دادن صفحه کلید لبتاپی که پیش رویش قرار گرفته است، عکسهایی را به نمایش میگذارد و توضیح میدهد:
-اگه بخوایم کل اخبار شش ماههی اول سال چهارصد و یک رو در یک دقیقه مرور کنیم و دنبال یه کلید واژه خاص بگردیم، قطعا اون کلید واژه به زنان تعلق میگیره.
از ترند شدن چندبارهی ماجرای صیغه زنان در شهرهای مذهبی گرفته تا مباحث مربوط به اتفاقات ورزشگاه مشهد و اسپری خوردن زنان... بعدش هم که صحبتهای هدفدار ترانه علیدوستی توی جشنواره کن به سرتیتر خبرها تبدیل شد و بعد هم زهرا امیر ابراهیمی و فیلمی که با محوریت توهین به مقدسات دینی و بازپرداخت به پروندهی سعید حنایی... همون قاتلی که تو دههی هفتاد زنان بدکارهی مشهدی رو به قتل میرسوند.
دکترحسام چند ثانیه مکث میکند تا نگاهها به سمتش برگردد، سپس ادامه میدهد:
-میگیرید چی میگم؟ باز هم یه سر قضیه به مشهد برمیگرده و یه سر دیگهش به زنان!!
کاوه که به تازگی وارد سازمان شده و از تک رقمیهای کنکور ریاضی است، با انگشت اشاره عینک گردش را به چشمهایش میچسباند و میگوید:
-با توجه به حرفهای شما و اون حملهی تروریستی که منجر به شهادت سه طلبهی جهادی توی حرم امام رضا علیهالسلام شد، پس میتونیم ادعا کنیم که در واقع با دوتا کلید واژه طرفیم، زنان و مشهد.
سکوتم را برای اصلاح حرف کاوه میشکنم و همانطور که دستی به موهایم میکشم، میگویم:
-نه کاوه جان، گمون نکنم که بحث فقط مربوط به شهر مشهد باشه، مشهد پایتخت مذهبی ایرانه و به نظرم دارن روی مشهد کار میکنن تا هم جلوهی مذهبی بودن داستان پر رنگ بشه و هم صدای بیشتری ازش شنیده بشه.
دکترحسام که تا اینجای جلسه حرف هیچکدام از بچهها را تایید نکرده بود، قاطعانه حمایتم میکند:
-دقیقا دارید درست میگید آقا عماد، من هم کاملا با حرف شما موافقم. قصه فقط مشهد نیست، بحثی که باهاش طرفیم به اسلام هم میگرده و رنگ و بوی مذهبی به خودش میگیره.
کمیل که به عنوان فرمانده تیم عملیاتی در جلسه حضور دارد، میگوید:
-پس به نظر شما مشهد مشخصا جزء مبدا شروع فتنه جدید نیست؟ درسته؟
دکترحسام کمی فکر میکند و میگوید:
-ببینید دوستان، تموم حرفها و مطالبی که گفته شد، هیزمهای خشکی هستند که دارند روی هم انبار میشن و قطعا برای یه آتش سوزی بزرگ نیاز به یه جرقه دارن و اون جرقه ممکنه در هر کدام از شهرها اتفاق بیافته؛ اما...
دوست ندارم حرف نگفتهای از زبان دکتر حسام باقی بماند، پس فورا سوال میکنم:
-اما چی؟
دکتر حسام ابرویی بالا میاندازد و میگوید:
-اما اگه نظر من رو بخواید، این جرقه قطعا توی مشهد رخ نمیده... درسته که مشهد پایتخت مذهبی کشوره و یه سر فتنهی جدید مربوط به مسائل دینی و مشخصا حجابه؛ ولی مشهد پتانسیل برافراختن اون آتشی که بتونه پروژه ققنوس براندازها رو تداعی کننده رو نداره...
خانم جعفری که تا به حال از بقیهی افراد حاضر در جلسه کمتر صحبت کرده است، سوال میکند:
-پس باید منتظر این اتفاق تو کجا باشیم؟
دکترحسام آهی میکشد و میگوید:
-تا امروز نتیجهی پژوهش من این بوده که شعلههای این آتش باید بتونه علاوهبر جمعیت مذهبی، قومیتها رو هم درگیر کنه تا کارساز باشه.
با این تفاسیر برآورد من اینه که باید منتظر رخ دادن اون اتفاق بزرگ تو همینجا باشیم... وسط تهران!
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت دوم🔻
سکوتی عجیبی بر فضای جلسه حکم فرما میشود و ناخودآگاه تمام نگاهها به یکدیگر گره میخورد. دکترحسام لبخند معناداری میزند و میگوید:
-معنی این سکوت رو نمیفهمم.
مهندس که حالا بعد از همکاری در چند پرونده با ما گرد پیری به روی موهایش نشسته، جواب میدهد:
-آقای دکتر گمونم بچهها یه بازهی زمانی ازتون بخوان که بتونن...
کمیل حرفش را قطع میکند:
-فکر نمیکنم دونستن بازهی زمانی دقیق هم بتونه از این اتفاق جلوگیری کنه. اینطور که بنده از تحلیلهای دکترحسام برداشت کردم، ما حتی اگه روز و ساعت و دقیقهی اتفاقی که هنوز نمیدونم چیه رو بدونم؛ باز هم نمیتونیم جلوش رو بگیریم.
کاوه هوشمندانه به چشمهای کمیل نگاه میکند و میگوید:
-خب چرا؟ اگه بتونیم یه برآورد دقیق از توطئهای که دارن داشته باشیم، خب میشه که...
دکترحسام درحالی که سعی دارد هنوز هم لبخند روی صورتش را حفظ کند، میگوید:
-آقا کمیل درست میگن. فرض براینکه ما حتی بتونیم جلوی اتفاقی که هنوز نمیدونیم چیه رو بگیریم، باز هم یه داستان جدید پیش میاد که...
کاوه با دست شقیقههایش را فشار میدهد و با نوک انگشت ضربهای به بدنهی عینکش میزند و میگوید:
-خب با این حساب ممکنه یه اتفاقی بیفته که زودتر از برنامهریزیهای دشمن باشه... نمیشه؟
قبل از آنکه دکتر بخواهد به نخبهی تازه وارد ما جواب بدهد، چند باری با کف دست بهم میکوبم تا تمام حواسها را جمع خودم کنم، سپس میگویم:
-کاوه جان ببخش؛ ولی طرح اینجور سوالها به جز خسته کردن ذهن خودت و بقیه هیچ فایدهای نداره. یه قطار داره به سمت ما حرکت میکنه و اینطور هم که مشخصه به دلیل عدم دسترسی به اطلاعات دقیق نمیتونیم جلوی حرکتش رو بگیریم و فقط میتونیم از خسارتی که میتونه بزنه کم کنیم.
دکترحسام دستهایش را به زیر بغلش میزند و میگوید:
-بچهها باید بیشتر قدر شما رو بدونن آقاعماد، واقعا که انتخابتون به عنوان سرتیم یه انتخاب بیعیب و نقص بوده.
به آرامی زمزمه میکنم:
-شما لطف دارید، ممنونم ازتون.
صدای کوبیده شدن درب اتاق جلسه تمام سرها به سمت درب برمیگرداند. مردی با قد متوسط و موهای جوگندمی وارد اتاق جلسه میشود. با اینکه ماسک اجازه نمیدهد تا صورتش را ببینیم؛ اما من برخلاف بقیهی اعضای جلسه خیلی خوب میدانم که منتظر چه کسی هستم.
ماسکش را برمیدارد و با چشمهایی گود افتاده و گونههایی استخوانی به ما سلام میدهد.
از روی صندلیام بلند میشوم و بقیهی اعضا نیز بلافاصله روی پا میایستند. میگویم:
-ایشون حاج سلمان هستند. یکی از خبرهترین نیروهای برون مرزی که سابقهی زندگی در کشورهای مختلف رو داره... از رقه در زمان خلافت داعش گرفته تا تلآویو در زمان نتانیاهو...
به غیر از کمیل که سلمان را خیلی خوب میشناسد. بقیهی دوستان سلام و علیکی میکنند تا آخرین صندلی در نظر گرفته شده نیز پر شود.
سلمان خیلی زود توضیح میدهد:
-واقعا عذر میخوام که دیر رسیدم، پروازم تاخیر داشت و مجبور شدم صبر کنم و متاسفانه اینطور شد.
کمیل نمیتواند تحمل کند:
-خودم با شما یه جلسهی مجزا برگزار میکنم انشاءالله تا...
فورا با اشارهی چشم از او میخواهم که با شوخیهایش فضای جلسه را منحرف نکند و حرفش را قطع میکنم:
-خوش اومدی حاجی، مشکلی نیست.
سپس ادامه میدهم:
-دکتر جان به نظرم بچهها با توضیحات شما قانع شدند، فقط میمونه دوتا نکته...
دکترحسام میگوید:
-نکتهی اول؟
همانطور که با انگشت اشاره عدد یک را نشان میدهم، میگویم:
-به غیر از مطالبی که گفتی که اتفاقات دیگهای هم بوده که مربوط به کلیدواژهی زنان و مذهب بشه؟
دکترحسام میگوید:
-مطالب که زیاده... مثلا یکیش نمادگرایس هست. خب میدونید که اینها سعی دارن هماهنگیشون رو با رنگ لباس به رخ بکشن. دقیقا وقتی مسیح علینژاد برای سخنرانی و تهییج زنان کت و شلوار صورتی میپوشه، ترانه علیدوستی هم از همین رنگ لباس روی فرش قرمز جشنواره کن استفاده میکنه و هیلاری کلینتون و... هم همینکار رو میکنن که حس و حال انقلاب رنگی به ما دست بده.
یا کمپینی که تحت عنوان میتوو تشکیل دادن و بازیگرهای زن یکی پس از دیگری دارن به زیر خاکسترش میدمند تا ذهنها رو از موضوع زنان دور نگه ندارن و یا همین جنجالهایی که سر حجاب راه افتاده و اون ماجرای بیآرتی و سپیده رشنو که...
سری تکان میدهم و میگویم:
-بله درسته؛ اما نکتهی دومی که میخواستم در موردش ازتون سوال کنم اینه که شما به حضور پررنگ قومیتها در فتنهی احتمالی آینده اشاره کردید، به نظرتون کدوم قوم میتونه کاندیدای این کار باشه؟
دکتر حسام با مکثی طولانی میگوید:
-راستش هنوز نمیتونم نظر قطعی بدم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت سی و هفتم🔻
خطیب که مشخص است از جدیت لحنی که به کار بردهام متعجب شده، میگوید:
-بله آقا، به روی چشم.
کمیل در نقشهی آنلاینی که دارد یک پارکینگ پیدا میکند و ما تقریبا یکی دو خیابان پایینتر از بیمارستان موفق میشویم تا ماشین را پارک کنیم. بیرون پارکینگ خطیب کنار یک دویست شش مشکی رنگ برای ما دست تکان میدهد و در مدت زمانی نزدیک به یک ربع بعد از رها کردن سوژه در خیابان موفق میشویم تا وارد یکی از خانهی امنهای شیراز شویم. به محض ورود شش نفری که در واحد هستند از روی صندلیهای خود بلند میشوند تا سلام و علیک کنند؛ اما با واکنش پیشبینی نشدهام مواجه میشوند:
-بزرگوارا سلام و احوال پرسی باشه برای بعد، قنبری کیه؟
جوانی بیست و یک ساله که موهایش را به بغل شانه کرده و پیراهن طوسی سادهای به تن دارد با متانت نگاهم میکند و میگوید:
-منم آقا.
به شانهاش میزنم و کنارش مینشینم:
-زیاد تعریفت رو شنیدم آقای قنبری، بزار ببینیم فایل صحبتهای این سوژهی ما رو...
قنبری همانطور که چند باری به صفحهی کیبور پیش رویش میکوبد، میگوید:
-شما لطف دارید آقا؛ ولی متاسفانه فقط تونستم صدای خودش رو ضبط کنم. این فیلترینگ اینترنتها روی کار ما هم تاثیر گذاشته و چون با شنود با لیزری...
دستم را به سمت کیبورد دراز و فایل را پخش میکنم:
-الو سودی، معلومه تو کجایی؟ من بیرون بیمارستانم... پیش این فضای سبزه، آره آره... فقط زود باش، ازت خواهش میکنم زود باش...
قنبری که انتظارش را نداشت خودم فایل را پخش کنم مبهوت نگاهم میکند. میگویم:
-دوربینهایی رو میخوام که سوژه رو به طور کامل پوشش بده، فورا.
کمیل دست به زیر بغل زده و از صفحهی مانیتوری که پیش رویش قرار گرفته به قدم زدنهای سوژه نگاه میکند. سلمان را صدا میزنم:
-من صدای فرستندههاتون رو باز میکنم تا صوت مربوط به محل تردد سوژه رو داشته باشم تو هم شش دانگ باش سلمان، ببین این سودی کیه... فقط حواست به پلن بی باشه که غافلگیر نشیم، تاکید میکنم خیلی حواست به پلن بی باشه.
سلمان کد تایید میدهد و من سعی میکنم آرامشم را تا رسیدن سودی به سوژه حفظ کنم. تکانی به خودم میدهم و روی صندلی چرخان اتاق میچرخم و رو به کارمند دیگری که پای سیستم است میگویم:
-تصویر جلوی بیمارستان رو بزرگش کن، اون تصویر دومی رو...
همانطور که از روی صندلیام بلند میشوم تا تصاویر شلوغیهای جلوی بیمارستان را ببینم، با چشمکی از کمیل میخواهم تا روی صندلی من بنشیند و حواسش به سوژه باشد. به کارمندی که جلوی موهایش کاملا ریخته و پیراهن آستین کوتاهی به تن کرده رو میکنم و میگویم:
-بهترین راه که این سودی از جلوی بیمارستان بیاد سمت سوژه کدومه؟
کارمند مکثی میکند و خطیب که باهوشتر از بقیه به نظر میآید جواب میدهد:
-خیابون آقا، صاف دماغش رو بگیره میرسه جلوی سوژه.
شانهای بالا میاندازم و رو به کارمند میگویم:
-پس معطل چی هستی؟ تصاویر پهبادی رو بیار رو سیستم دیگه... اینم من بگم؟
تمام حواسم به باز شدن تصاویر پهبادی است که ناگهان کمیل صدایم میکند:
-گمونم از یه مسیر دیگه اومده.
همانطور که به سمت کمیل میچرخم، میگویم:
-معلومه چی داری میگی؟
به سمت مانیتور اشاره میکند:
-اوناهاش، گمون کنم خودش باشه.
بلافاصله بعد از حدس کمیل، صدای حسنپور از گیرندهی بیسیم دستیام پخش میشود:
-سوژه رویت شد. خانم بیست هفت هشت ساله، با مانتو قرمز و شلوار چرمی سیاه، بدون روسری.
فورا شاسی بیسیم را فشار میدهم:
-از کجا اومد؟
حسنپور جواب میدهد:
-از سمت بلوار.
نازنین برای سودی که قدم به قدم به او نزدیکتر میشود دست تکان میدهد. میتوانم آینده را پیش بینی کنم و به همین خاطر تصاویری که از پارک میرسد را ایستاده نگاه میکنم. سودی با نزدیک شدن به نازنین به چپ و راستش نگاه میکند و قبل از آنکه بخواهد حرفی را از زبان نازنین بشنود، دستش را به درون کیفش میبرد.
سلمان صدایم میزند:
-میخواد پلن بی رو اجرایی کنه، دستور چیه؟
با استرس به بیسیم روی میز چنگ میزنم تا جواب سلمان را بدهم که ناگهان بیسیم از دستم به روی زمین میافتد.
همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق میافتد، سودی اسلحهاش را کاملا در دست میگیرد و مسلح میکند.
سلمان با صدای بلندتری فریاد میزند:
-دستور چیه آقا؟ بزنمش یا نه؟ جواب بدید.
خم میشوم و بیسیم را از روی زمین برمیدارم؛ اما قبل از آن که بخواهم جوابی به سلمان بدهم صدای شلیک از فرستندههایی که سلمان و حسنپور همراه خود دارند در فضای اتاق پخش میشود و قنبری که با هیجان به مانیتور خیره شده، فریاد میزند:
-یا... حسین... یاحسین...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت پایانی🔻
سودی که به درخواست خود نازنین برای نجاتش به پارک ملت آمده اسلحهاش را به سمت نازنین نشانه میرود تا او را به طور کامل حذف کند. در میان چشمان بهت زده و مضطرب ما درست در زمانی که انگشت سودی به روی ماشه میرود، حسن پور در حرکتی بینقص و با شلیکی دقیق به ساعد دست او جلوی این کار را میگیرد.
بیسیمم را محکم در دست میگیرم و شاسیاش را فشار میدهم:
-کارتون حرف نداشت، دوتا ماشین از طرف بچههای شیراز در محل حاضر هستند که انشاءالله با کمک اونا دستگیری هر چه زودتر انجام بشه.
بلافاصله بعد از شلیک، سلمان و حسنپور را از طریق مانیتورها تماشا میکنم که به سمت متهمها میروند. نیروهای خانم که از قبل و با هماهنگی خطیب در مکان حاضر شدهاند، نازنین را دستگیر میکنند و سپس خود را به بالای سر سودابه میرسانند و او را به شکم روی زمین میخوابانند و دستهایش را میبندند، سپس با پارچهای که از حسنپور میگیرند، جای گلوله در دست او را محکم میبندد تا جلوی خونریزیاش را بگیرند. حسنپور دهانش را به یقهی لباسش نزدیک میکند و نفسزنان توضیح میدهد:
-گلوله به دستش کشیده شده، خونریزی زیادی نداره و با چندتا بخیه مشکل حل میشه، جای نگرانی نیست و احتیاجی به آمبولانس هم نداریم.
زیر لب یک 《الحمدلله》میگویم و روی مبلی که در اتاق کناری گذاشتهاند پخش میشوم. خطیب به سمت یخچال میرود و در حالی که دو موز و آبمیوه را در دو بشقاب میگذارد به سمتم میآید. یکی را به کمیل میدهد و دیگری را سمت من تعارف میکند و میگوید:
-بفرمایید آقا.
با اشارهی دست از او میخواهم که کنارم بنشیند، سپس میپرسم:
-اوضاع شیراز توی این چند روزی که آتش فتنه شعلهور شده چطوری بوده؟
خطیب آه کوتاهی میکشد:
-ما سابقهی آتش زدن ماشین پلیس و حمله به مامورهای فراجا و بسیج رو به این شکل نداشتیم.
انگار روی شهرهای کوچکتر از تهران متمرکز شدند.
دیشب یکی از بچههای ستادخبری قزوین که همدورهای هم بودیم تعریف میکرد که یکی از باغبونها با تلفن ۱۱۴ سازمان تماس گرفته و گفته چند نفر بدون نام و نشان افتادن به جون ریلهای قطار...
ابروهایم را بهم نزدیک میکنم:
-ریل قطار؟ خب؟ پیگیری کردن؟
خطیب سرش را تکان میدهد:
-بله آقا، قطار برای تبریز هم بوده که به لطف امام زمان عج الله و همت بچهها ترمیم ریل همون شب انجام شد وگرنه معلوم نیست چه فاجعهای قرار بود رخ بده.
چشمهایم را ریز میکنم:
-منم خبر کشف چندتا اتفاق بزرگ رو توی قزوین دارم. نمیتونم بفهمم چرا این بار روی قزوین زوم کردند و سعی دارن تحرکاتشون رو اونجا پررنگ نشون بدن.
خطیب آه کوتاهی میکشد:
-البته که شما بهتر میدونید قزوین یه شاهراه بزرگ توی کشوره و تموم جابهجاییهایی که در نظر داشته باشن باید از اینجا رد بشه. شاید هدفشون تمرکز زدایی از جادهها برای انتقال تسلیحات به شهرهای مهم مثل تهران و زنجان باشه.
سرم را تکان میدهم و کمی از آبمیوهام را میخورم و میگویم:
-شاید، بعید نیست...
سپس کمیل را صدا میزنم:
-بریم حاج آقا؟ دیر وقته.
کمیل نگاهی به ساعت میاندازد که عقربههایش به سه شب نزدیک شده است. سپس میگوید:
-بریم آقا.
دست خطیب را محکم در دستم فشار میدهم و میگویم:
-پس شما باید دوتا کار مهم انجام بدی. اولا ماشین پیکان اون بندهی خدا رو با یه کارت هدیهی یک میلیونی و طلب حلالیت بهش برگردونی. دوما نازنین رو بدون پرسیدن حتی یک سوال ازش بفرستی تهران. این خبر خوب هم بهت میدم که با دستگیری اینا تحرکات شیراز هم به شکل چشمگیری کاهش پیدا میکنه و اغتشاشگرا از حالت سازمانیافته و آموزشدیده به چندتا جوگیر سعودی نشنال و... تبدیل میشن.
خطیب کنجکاوانه میپرسد:
-پس اون یکی چی؟ سودی رو میگم.
لبخند میزنم:
-هنوز ساعت سه نشده. اون یکی رو ببرید توی اتاق بازجویی تا خودم ببینمش...
خطیب یک چشم میگوید تا با خداحافظی از خانه امن خارج و به سمت ساختمان سازمان در شیراز حرکت کنیم.
سلمان پشت فرمان مینشیند و کمیل روی صندلی عقب ماشین در حالی به صفحهی لپتاپی که روی پایش گذاشته خیره شده است، میگوید:
-عماد از سازمان برات پیام گذاشتن.
سپس چند باری به صفحه کلید لپتاپش میکوبد و زمزمه میکند:
-داره رمزگشایی میشه... آهان... از طرف کاوهس، میگه رد خبرنگارهایی که تو کلاس آموزشی موساد حضور داشتند و برای اولین بار عکس مهسا امینی رو تخت بیمارستان رو با شایعهی برخورد جسم سخت توئیت کردن رو زده که توی یه مهمونی طرفهای جردن هستن.
امشب حاج صادق شخصا مدیریت عملیات دستگیریشون رو عهدهدار شده.
لبخندی میزنم:
-خداروشکر کارها داره درست میشه و قراره همهی سرشبکهها رو ملاقات کنیم؛ اما من به شدت امیدوارم هر چه زودتر با اصل کاری روبهرو بشم... با تامار...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
#فاطمیه