eitaa logo
کانال پایگاه صاحب الزمان عج
341 دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
25هزار ویدیو
231 فایل
دراین مکان فعالیتهای سیاسی،اجتماعی،دینی، رانشرمیدهیم و تبیین میکنیم ارتباط با مدیر کانال: @Moein_Re
مشاهده در ایتا
دانلود
🔮من داشتم با خود بی بی درد و دل میکردم🔮 همسر شهید عبدالحسین برونسی میگوید: 🍃🌸 توی خواب داشت گریه می کرد، بلند وبا هق هق. حرف هم می زد. رفتم بالای سرش. کم کم فهمیدم دارد با حضرت صدیقه سلام الله علیها راز ونیاز می کند. اسم دوست های شهیدش را می بُرد. به سینه می زد و با ناله می گفت: «اونا همه رفتند مادرجان! پس کی نوبت من می شه؟» سر وصداش هر لحظه بیشتر می شد. ترسیدم در وهمسایه را هم بیدار کند. چند بار اسمش را بلند گفتم تا از خواب پرید. 🍃🌸 صورتش خیس اشک بود. چند لحظه ای طول کشید تا به خودش آمد. گفت: «چرا بیدارم کردی؟» گفتم: «شما آن قدر بلند گریه می کردی وحرف می زدی که صدات تا چند تا خونه اون ور تر هم می رفت.» مثل کسی که گنج بزرگی را از دست داده باشد با ناله گفت: « من داشتم با خود بی بی درد دل می کردم؛ آخه چرا بیدارم کردی؟» ☘تعجیل درظهور امام زمان (عج) و شادی اروح اموات و شهدا صلوات🌸 ☘ لطفا انتشار این پست درصورت تمایل همراه با صلواتی بر محمدو ال محمد 🌸باشد. 💎@sahebzamanchanel 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔮سهم خانواده من🔮 همسر شهید عبدالحسین برونسی: يك روز با دو تا از همرزماش آمده بود خانه. آن وقت‌ها هنوز كوی طلاب می‌نشستيم. خانه كوچک بود و تا دلت بخواهد . فصل بود و عرق همين‌طور شُرشُر از سرو رويمان می‌ريخت. رفتم آشپزخانه. يک پارچ آب يخ درست كردم و آوردم برايشان. یكی ‌از دوست‌های عبدالحسين گفت:"ببخشيد حاج آقا." اگر جسارت نباشد می‌خواستم بگويم كولری را كه داديد به آن بنده خدا، برای خانه خودتان واجب‌تر بود. يكی ديگر به تاييد حرف او گفت: آره بابا، بچه‌های شما اينجا خيلي بيشتر گرما می‌خورند. 🌹كنجكاو شدم. با خودم گفتم: پس شوهر ما هم تقسيم می‌كند! منتظر بودم ببينم عبدالحسين چه می‌گويد. خنده‌ای كرد و گفت: اين حرف‌ها چيه شما می‌زنيد؟ رفيقش گفت: جدی می‌گويم حاج آقا. باز خنديد و گفت: شوخی نكن بابا جلوی اين زن‌ها! الان خانم ما باورش می‌شود و فكر می‌كند اجازه تقسيم كولرهای دنيا، دست ماست. انگار فهميدند عبدالحسين دوست ندارد راجع به اين موضوع صحبت شود؛ ديگر چيزی نگفتند. من هم خيال كولر را از سرم بيرون كردم. می‌دانستم كاری كه نبايد بكند، نمی‌كند. از اتاق آمدم بيرون. 🌹 بعد از شهادتش، همان رفيقش می‌گفت: آن روزها وقتی شما از اتاق رفتيد بيرون، حاج آقا گفت: می‌شود آن خانواده‌ای كه شهيد دادند، آن شهيدی كه جگرش داغ دار است، توی گرما باشد و بچه های من زير كولر؟! كولر سهم مادر شهيد است، خانواده من گرما را می‌توانند تحمل كنند. 📚منبع: برگرفته از کتاب خاک‌های نرم کوشک ☘تعجیل درظهور امام زمان (عج) و شادی اروح اموات و شهدا صلوات🌸 @sahebzaman
🔮من دیگه مدرسه نمیرم!🔮 روایت از مادر شهیدعبدالحسین برونسی: روستای ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود. آن وقت ها عبدالحسین توی کلاس چهارم ابتدایی درس می خواند. با این که کار هم میکرد نمره هایش همیشه خوب بود.🌸🍃 روز از مدرسه که آمد بی مقدمه گفت: از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم.🍂🍂😞 من و باباش با چشمهای گرد شده به هم نگاه کردیم.🍃 همچین خواسته حتی یک بار هم سابقه نداشت.💐 باباش گفت : تو که مدرسه رو دوست داشتی برای چی نمی خوای بری مدرسه؟؟😕 آمد چیزی بگوید بغض گلویش را گرفت.😢 همان طور بغض کرده گفت: بابا از فردا برات کشاورزی می کنم خاکشوری می کنم هرکاری که بگی می کنم ولی دیگه مدرسه نمیرم.😢 این را گفت و یک دفعه زد زیره گریه. حدس می‌زنیم باید جریان این اتفاق افتاده باشد آن روز ولی هر چه به اش اصرار کردیم چیزی نگفت.😞 روز بعد دیدیم جدی جدی نمی خواهد برود مدرسه. باباش به این سادگی ها راضی نمی شد پا توی یک کفش کرده بود که: یا باید بریم مدرسه یا بگی چرا نمی خوای بری مدرسه؟!🍃 آخرش عبدالحسین کوتاه آمد. گفت: آخه بابا نمیشه بهتون بگم. گفتم : ننه بگو. سرش را انداخته بود پایین چیزی نمی گفت که کردم شاید خجالت می کشد دستش را گرفتم و بردمش توی اتاق دیگر کردم با گریه گفت: من اون مدرسه نجس شده😳😳 تعجب کردم.پرسیدم :چرا پسرم؟ اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت: روم به دیوار دور از جناب شما دیروز این پدر سوخته را با یک دختری دیدم داشت.......😞😞 شرم حیا و نگذاشت حرفش را ادامه بدهد فقط صدای گریه اش بلندتر شد و باز گفت: اون نجس شده من دیگه نمیرم مدرسه.🍂🍂 آن دبستان تنها یک معلم داشت او را هم می دانستیم طاغوتی است از این کارهای ولی دیگر خبر نداشتیم.😖😖 موضوع را به باشگاه گفتم عبدالحسین پیش ما حتی سابقه یک دروغ هم نداشت رو همین حساب پدرش گفت: حالا که اینطور شده خودم همدیگه میلم نیست بره مدرسه.😣 توی آبادی ما علاوه بر آن دبستان یک مکتب هم بود از فردا گذاشتیمش آنجا به یاد گرفتن قرآن.💐💐💐💐 ☘تعجیل درظهور امام زمان (عج) و شادی اروح اموات و شهدا صلوات🌸 ☘ لطفا انتشار این پست درصورت تمایل همراه با صلواتی بر محمدو ال محمد 🌸باشد. 💎@sahebzamanchanel 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔮سرباز و فرار از منزل زن بی حجاب🔮 شهید عبدالحسین برونسی: یک روز سرهنگ قدمهایی آرام آمد و چند نفر را انتخاب کرد یکی از آنها عبدالحسین بود. می گفت ما را سوار ماشینی کردند و من را در خانه ویلایی پیاده کردن سرهنگ زنگ در آن خانه را زد و وقتی که در باز شد گفت بروتو.🍃🍃❓ وقتی که رفت تو خدمتکار زنی گفت: خانم کارَت دارد.🙊🙊 وقتی عبدالحسین توی آن اتاق رفت زنی را جوانی را دید که بی حجاب بود.🍂🍂🍂 همینطور با خودش صلوات سوره و آیت الکرسی می خواند زیر لب تکرار می کرد خدایا توکل بر خودت.🥀🥀 عبدالحسین تند تند به بیرون خانه دوید سرهنگ او را دید.🍁🍁 از یکی آدرس پادگان را پرسید و آن هم گفت که پادگان در کجاست.🍂🍂🍂🍂 وقتی رسید به پادگان سرهنگ گفت برای چی از آنجا بیرون آمدی.🍃🍃 حالا که از آنجا بیرون آمدی باید ۲۸ روز توالت بشوری.😠😠 عبدالحسین ۲۸ روز توالت شست.😓 سرهنگ که دید عبدالحسین هیچ جوره تسلیم نمی شود گفت که به جبهه برگردد......🙃🙃 ☘تعجیل درظهور امام زمان (عج) و شادی اروح اموات و شهدا صلوات🌸 ☘ لطفا انتشار این پست درصورت تمایل همراه با صلواتی بر محمدو ال محمد 🌸باشد. 💎@sahebzamanchanel 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
14.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
...معجزه توسل به حضرت زهرا(س)... 🌅عبدالحسین برونسی صورتش را گذاشت روی خاک های نرم و رملی کوشک. لحظه ها همین طور پشت سر هم می گذشت. دلم حسابی شور افتاده بود. او همین طور ساکت بود و چیزی نمی گفت. عصبی گفتم: حاج آقا همه منتظر هستن، بگو می خوای چه کار کنی؟! 👣گفت: بیست و پنج قدم میری به راست بعد چهل متر به جلو. حالا آرپی جی بزن. ❗️فکر کردم شوخی اش گرفته این عین دیوونگی بود...❗️