eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
بزرگواران جمله را دوست دارم. صرفا جهت شرح روایت بیان شده است. خدایی نکرده برداشت نا به جایی نفرمایند و قضاوت ناصوابی ننمایند.☺
1574152779e87f5496faed8f33b94bed6e6caa0725.mp3
1.91M
بیدار شویم. اگر خودمان را به خواب زده بودیم، چشمانمان را باز کنیم. بهتر اطرافمان را ببینیم تا بتوانیم درست را از نادرست و خوب را از بد تشخیص دهیم. @sahel_aramesh
🌐 خسته و کوفته از سر کار برگشت. همه دور سفره روی زمین نشستند؛ سه دختر و دو پسرش. رعنا را از مادرش گرفت. خنده های او تمام انرژی از دست رفته روزش را تأمین می کرد. با رعنا بازی می کرد و او غش غش می خندید. مادر نیمرو را سر سفره آورد. به هر کدام سهم اندکی رسید. مادر گفت:«خدا را شکر. اگر باریکش کرده، هنوز قطع نکرده است.» 🌐 سفره جمع شد. هر کدام به سمتی رفتند. مادر رعنا را از پدر گرفت. پدر تلویزیون را روشن کرد. آقای علی ربیعی، سخنگوی دولت در برنامه ای از عدالت حرف می زد. از تقسیم کمک معیشتی و این که به خانوارهای بیش از پنج نفر همان مقدار خانواده های پنج نفره را پرداخت خواهند کرد. چون در هر کاری باید سقفی تعیین شود و این عدالت اقتصادی را در آینده قانون خواهند کرد تا دولت های بعد هم موظف به اجرای آن باشند. ابروهای پر پشت پدر درهم رفت. شبکه را عوض کرد. 🌐 اشک درون چشمان مادر حلقه زد. نگاهی به بچه ها انداخت.گفت:«مگر حضرت آقا نفرمودند فرزند آوری را حمایت کنید؟ اینطوری حمایت می کنند؟ اسمش را هم عدالت می گذارند ؟» 🌐 پدر با حالتی عصبی جواب داد:«من به درک، دلم به حال این طفل معصوم ها می سوزد.» 🌐 چشمانش را از چشمان مادر دزدید. با حالت شرمندگی گفت:«شرمنده شما هستم. هیچ کس نمی فهمد یک مرد وقتی نمی تواند بهترین غذا، میوه، پوشاک و در کل مایحتاج خانواده اش را تأمین کند چه زجری می کشد. بله، من هم بلدم دزدی کنم. بلدم کم کارم بگذارم. اما می خواهم برای زن و بچه ام لقمه حلال بیاورم. نمی خواهم شکمتان را از حرام پر کنم که خدایی نکرده تاریخ تکرار شود و مقابل امام زمانمان بایستیم و با او سر جنگ بگذاریم.» 🌐 مادر آهی کشید و گفت:« خداوند هیچ ظلمی را بی جواب نخواهد گذاشت.» @sahel_aramesh
؟ پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم هدف خود را اتمام بیان کرد. او با این سخن هدف والاتری را دنبال می کرد. او رسیدن به کلمه بر پایه اخلاق اسلامی بود. حواسمان باشد پیرو که هستیم؛ صلی الله علیه و آله و سلم یا ؟ فَقَالَ اَلنَّبِيِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ: إِنَّمَا بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَكَارِمَ اَلْأَخْلاَقِ. مکارم الأخلاق , جلد 1 , صفحه 8؛ مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل , جلد 11 , صفحه 187 پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:«همانا من براى به كمال رساندن صفات نيكوى اخلاقى برانگيخته شده‌ام» @sahel_aramesh
ی 😭 روزیتان اللهم عجل لولیک الفرج الهی آمین @sahel_aramesh
خیلی دوستمان دارد. و خدا نیز دوستمان دارند. می پرسی:«از کجا چنین ادعایی می کنم؟» از آنجا که راه ها را پیش پایمان قرار داده اند. تمام آنچه باعث پایمان از می شود برایمان بیان کرده اند. راه به گذشتن از آن را نیز برایمان گفته اند. می گویی:«مثالی بیاورم تا حرفم برایت باور پذیر شود.» این یکی را برایت مثال می زنم، چون خودم عمل کرده ام و به نتیجه آن رسیده ام. اگر اخلاقی داری که ناشایسته است با و اندکی صبر آن را بپوشان. هوای نفست هر وقت خواست پایش را از محدوده اش بیرون بگذارد با عقلت کنترلش کن. برایش استدلال های عقلانی بیاور، باور کن سر تسلیم فرود می آورد یا به قول امام کشته می شود. وَ قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ: اَلْحِلْمُ غِطَاءٌ سَاتِرٌ وَ اَلْعَقْلُ حُسَامٌ قَاطِعٌ فَاسْتُرْ خَلَلَ خُلُقِكَ بِحِلْمِكَ وَ قَاتِلْ هَوَاكَ بِعَقْلِكَ. نهج البلاغة , جلد 1 , صفحه 551 امير المؤمنين عليه السّلام فرموده است: بردباری پرده ای است پوشاننده ، وعقل شمشیری است بران ، پس کمبودهای اخلاقی خود را با بردباری بپوشان ، و هوای نفس خود را با شمشیر عقل بکش . @sahel_aramesh
وقتی به دنیا آمد، هجده روز از شهادت پدر گذشته بود. پدر با حسرت دیدن صورت دختر فناء الی الله شد و دختر . . . . دفتر خاطراتش را باز می کند. خودکار را از تاب بین موهایش بیرون می آورد. می نویسد:«سلام بابایی، دلم خیلی برات تنگ شده. نمیدونم من دیر به دنیا اومدم یا شما برای رسیدن به خدا عجله داشتی؟ میدونم انجام وظیفه کردی. میدونم برای دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها رفتی. میدونم برای حفظ ناموس و وطنت رفتی. ولی کاش هجده روز دیرتر می رفتی.» اشک از روی گونه های گندمی اش سر می خورد. روی هجده روز را می پوشاند. زمان از مقابل چشمانش محو می شود. . . . بوی خوشی به مشامش می رسد؛ بویی آشنا. جلو می رود. پدر را می بیند. بارها و بارها عکسش را در آغوش کشیده است؛ اما الان ... خون روی گونه هایش می دود. سرش را پایین می اندازد. پدر صورت دختر را بالا می گیرد و می گوید:«دختر گلم، عمر دست خداست. برای شهادت باید رسیدتو امضا کنن؛ یعنی برات بنویسن لایق شهادت. هر وقت لایق شدی خودشون میان به استقبالت. گلکم، دل کندن از مادرت و تو برام راحت نبود. اما رسیدمو گرفته بودم و باید می رفتم.» دختر، پدر را در آغوش می گیرد. پدر گونه های او را می بوسد و محو می شود. . . . دختر دنبالش می دود. فریاد می زند:«بابا کجا رفتی؟» حس غریب بی پدری در جانش می ریزد. هق هق گریه اش بلند می شود. با صدای گریه از جا می پرد. بلند می شود. دنبال پدر می گردد. به خودش می آید. نهیب می زند:«دختر، خواب دیدی. چه خواب شیرینی!» دفتر خاطراتش را برمی دارد. به نامه اش خیره می شود. باران چشمهایش کلمات را درهم پیچیده است. @sahel_aramesh
و عجل فرجهم 🌹 تو را به خاطر تک تک لحظاتی که غرق هایت بودم و تک تک لحظاتی که درگیر بودم می کنم. رب العالمین. تو را و که همیشه کنارم بودی. و عجل فرجهم 🌹 @sahel_aramesh
...؟ 🌾 تازه خواندن و نوشتن را یاد گرفته بود. می خواست علمش را به رخ برادرهایش بکشد و بگوید:«دیدید من هم خواندن و نوشتن یاد گرفتم.» 🌾 تمام تابلوها، نوشته روی در مغازه ها و حتی دیوار نوشت ها را کلمه به کلمه هجی می کرد و می خواند. دیوار نوشت ها بیشتر شعارهای الله اکبر و خمینی رهبر رنگ و رو رفته بود. گاهی از مقابل دیواری می گذشتند که سخنی از امام (ره) روی آن نوشته شده بود. مادر تند حرکت می کرد و او به آرامی حرکت لاک پشت، کلمات را می خواند. یک چشمش به دیوار و چشم دیگر به مادر بود. از او عقب می افتاد. به دو می رفت تا به او برسد. یک روز وقتی سوار ماشین بودند. نوشته رنگی و درشت روی دیوار دور میدان توجهش را جلب کرد. بلند خواند:«فرزند کمتر، زندگی بهتر» 🌾 از فاصله بین صندلی راننده و شاگرد سرش را جلو برد. با تعجب به مادر نگاه کرد و گفت:«فرزند کمتر، زندگی بهتر یعنی چه؟» 🌾 مادر لبخندی زد. آرام جواب داد:«یعنی سه تا بچه بس است. یعنی مینو جانم خواهر نمی خواهد. با داداش هایش بازی می کند و به همبازی جدید نیاز ندارد. خودش خوب می داند خواهر یا برادر کوچک دفترهایش را پاره خواهد کرد.» 🌾 از وسط صندلی ها به عقب برگشت. تکیه داد. اخم هایش را در هم برد و به حرف مادر فکر کرد. دوست داشت خواهر داشته باشد. با دست راست چانه اش را گرفت. با خود گفت:«مادر راست می گوید. دفتر زهرا یادت هست. همیشه خط خطی یا پاره است. خواهرش مثل موش می ماند گاهی کتاب هایش را هم می جود. بله، مادر راست می گوید. خواهر نمی خواهم. اینطوری راحت تر هستم.» 🌾 حس تنهایی مینو را تنها نگذاشت. از زمانی که اولین بچه اش به دنیا آمد این حس از او دور شد. بعد از فرزند دومش همیشه دنبال یک لحظه استراحت و تنهایی می گشت. همیشه سعی می کرد خوشی هایش را با پسرهایش شریک شود. آن ها را طوری تربیت کند که بتوانند یار امام زمان(عج) باشند. نه به آنها زیاد سخت می گرفت و نه زیاد راحتشان می گذاشت. با گلابی لای پنبه پروری مخالف بود. 🌾 رهبر مخالفت آشکارش را با شعار فرزند کمتر، زندگی بهتر اعلام کرد. مینو باردار شد. دوست داشت بچه سومش هم پسر باشد؛ اما خدا به او دختر عنایت کرد. دو سال بعد در فکر بود بچه چهارم را باردار شود تا دخترش رنج تنهایی را نچشد. یک شبه بنزین گران شد. دولتمردان بنا را بر پرداخت یارانه آن تا خانواده های پنج نفره گذاشتند. مینو با شنیدن این خبر دهانش باز ماند. تمام قصرهایی که برای فرزند چهارمش درون قلبش ساخته بود، فرو ریخت. گفت:« این عمل شبیه همان قانونی است که حدود سی سال پیش اجرا می شد و حقوق فرزند چهارم به بعد درست ادا نمی شد. این حرف، به نوعی مخالفت با دستور رهبر برای فرزندآوری است. اما من هرگز کوتاه نمی آیم. حرف و عمل شما مانعم نخواهد شد. دستور رهبرم بر هر سخن و عملی برتری دارد.» @sahel_aramesh
🌹 دست با مان را در دستان الهیِ ، در کمال و قرار ده و حضرتش را به محض ما از ، بگردان و عجل فرجهم 🌹 @sahel_aramesh
خیلی از مردم فکر می کنند کل هستند. تمام کارهایشان است. امروز بیاییم خودمان را محک بزنیم. ببینیم عقلمان به انجام چه اموری دارد. اگر عقلمان به و عیبهایمان است، پس مسیر را درست می پیماییم. اگر عقلمان هیچ انگیزه ای برای ترک گناه و اصلاح عیوبمان از خود نشان نمی دهد، پس بدانیم هوای نفسمان او را از مسیر حقیقی منحرف کرده است. عقل شما اراده انجام چه اموری را دارد؟ قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : هِمَّةُ اَلْعَقْلِ تَرْكُ اَلذُّنُوبِ وَ إِصْلاَحُ اَلْعُيُوبِ . کنز الفوائد , جلد 1 , صفحه 200 امير المؤمنين(عليه السّلام)مى‌فرمايد:«میل و رغبت عقل به ترك گناهان و اصلاح عيبها است.» @sahel_aramesh
🌻 خیلی دوست داشت کاری انجام دهد و درآمدی کسب کند. اما دست به هر کاری میزد، به محض مطلع شدن اطرافیانش او را دلسرد می کردند. می گفتند:«دیوانه شده ای؟ می خواهی دست به کاری بزنی که آینده اش معلوم است؟ آخر تا امروز کسی را دیده ای دست به همچین کاری بزند؟» 🌻 او با شنیدن این حرف ها از انجام آن کار دلسرد می شد. گاهی با خودش حرف می زد:«حق دارند. راست می گویند. چطور می توانم این ایده های مزخرف را به کار بندم. تازه به جای اینکه درآمد زایی کنم، خرج هم روی دستم خواهم گذاشت. بروم و فکر کاری باشم که اسمش کار باشد و حداقل مایه سرکوفت اطرافیانم نباشم.» 🌻 چند سال گذشت. کارگری شرکت های مختلفی را در پیش گرفت. اما برای او درآمد کارگری، نه لذت داشت و نه برکت. یک روز از اینترنت یکی از ایده هایش را دید. ایده ای که مورد تمسخر همه قرار گرفته بود. او آن را اجرا شده، جلو چشمانش می دید. تمام حرف های گذشته اطرافیان دور سرش چرخید. خنده های آن ها را به یاد آورد. مشتش را روی میز کوبید. بلند گفت:«من می توانم. من باید بتوانم. من خواهم توانست. دیگر به حرف های سرد کننده دیگران اهمیت نمی دهم. ایده هایم را اجرایی خواهم کرد. انجامشان خواهم داد و به همه ثابت می کنم. می توانم و می شود.» 🌻 چند سال گذشت. اسمش داخل لیست کارآفرینان قرار گرفت. @sahel_aramesh
🌹 ما را به آنانی که سر می دهند و در، می کنند. با آنانی که بی می دهند، تعالی بخش و ما را در صف قرار ده. و عجل فرجهم 🌹 @sahel_aramesh
به ندرت می خندید. عبوس نبود. بر لب داشت. همیشه دستش به کار خیر بود. اما با کسی نمی کرد و هرگز نمی زد. یک روز اتفاقی مسأله خنده داری پیش آمد. برای اولین دفعه صدای خنده هایش را شنیدم. چند ثانیه بعد غم چنان بر صورتش نشست. مثل کسی که تمام کشتی هایش غرق شده اند. زیر لب چیزی گفت. نزدیکش رفتم و پرسیدم:«خانم جان، چرا ناراحت شدید؟» گفت:«قهقهه از است. نباید اینطور می خندیدم.» حس کنجکاویم بیشتر تحریک شد. پرسیدم:«زیر لب چه گفتید؟» با تبسم جواب داد:«به خاطر خنده ای که کردم از خدا خواستم از من بدش نیاید.» أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: اَلْقَهْقَهَةُ مِنَ اَلشَّيْطَانِ . الکافي , جلد 2 , صفحه 664 امام صادق عليه السّلام فرمود:خندۀ قهقهه از شيطان است. أَبِي جَعْفَرٍ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: إِذَا قَهْقَهْتَ فَقُلْ حِينَ تَفْرُغُ اَللَّهُمَّ لاَ تَمْقُتْنِي . الکافي , جلد 2 , صفحه 664 امام باقر عليه السّلام،فرمود: هروقت قهقهه زدى پس از فراغت بگو:بار خدايا!مرا دشمن مدار. @sahel_aramesh
📚 بیشتر اوقات در ساعات فراغتش کتاب تاریخ می خواند. به مطالعه کتاب های غیر درسی علاقه زیادی داشت و به کتاب های تاریخی علاقه اش صد برابر بود. 📚 جملات کتاب فروپاشی شاهنشاه ساسانی را با حرص و ولع عجیبی می بلعید. کنارش نشستم. دستی روی شانه اش زدم. گفتم:«خسته نمی شوی اینقدر این مرده ها را از گور بیرون می کشی؟ تا زمانی که زنده بودند گرفتار دسیسه های همدیگر بوده اند. حالا هم که به تاریخ پیوسته اند تو و امثال تو دست از سرشان بر نمی دارید. به خدا از دست شما کچل شدند.» 📚 کتاب را بستم. خواستم آن را از او بگیرم. آن را به سینه اش چسباند. چنان نگاهی مملو از خشم نثارم کرد که می خواستم سبدم را بردارم و بروم ته باغ میوه بچینم. گفت:«چرا شما متوجه نیستید. مگر ما چقدر عمر می کنیم؟ سی سال؟ پنجاه سال؟ هفتاد سال؟ چند سال؟» به تته پته افتادم. گفتم:«عمر دست خداست. اما نهایت عمر مردم الان، هشتاد سال است.» 📚 نیشخندی زد و گفت:«خدا خیرت بدهد. من در هشتاد سال چقدر وقت آزمون و خطا دارم؟ اصلا اگر اشتباهی انجام دادم، وقت دارم جبران کنم؟» 📚 به چشمهای سبزش خیره شده بودم. برق آن ها سحرم کرده بود. نمی دانستم چه جوابی باید بدهم. ادامه داد:«نمیخواهد حرفی بزنی. خودم جوابت را می دهم. نه وقت ندارم. هر کاری کردم دیگر فرصت جبران نخواهم داشت. پس بهتر است از تجارب دیگران استفاده کنم. کتاب های تاریخی را می خوانم. سرگذشت گذشتگان و عمل و عکس العمل هایشان را به خاطر می سپارم. از این طریق همیشه بهترین و بی خطا ترین راه را در زندگیم انتخاب خواهم کرد.» 📚 او راست می گفت. به ندرت پیش می آمد انتخاب اشتباهی انجام دهد. تصمیم ها و اعمال به جایش دیگران را انگشت به دهان گذاشته بود. @sahel_aramesh
🌹 به تو می بریم از اینکه هر چه برای ما نشان دهد، در نظرمان جلوه کند و آنچه را از عباداتت برای ما نشان دهد، بر ما باشد. کمکمان کن هر زمان که بخواهد پایمان را در و ت سست کند و بلرزاند، پرهیزگاری پیشه کنیم. 🌹 @sahel_aramesh
پیرزنی با چهره ای گشاده جلو آمد. سلام و احوالپرسی کرد. دستی روی سر سمیه کشید. صورتش را بوسید. خداحافظی کردند و از همدیگر دور شدند. سمیه دست مادرش را تکان داد و از او پرسید:«مادر، این پیرزن کیست؟ کجا زندگی می کند. چند دفعه او را دیده ام. همیشه سلامم می کند. من را می بوسد. از من تعریف می کند و می گوید چه دختر گلی هستی که حجابت را از کوچکی حفظ می کنی. چرا اینطور است؟» مادر لبخندی زد. نگاهی به پشت سر انداخت. سایه کوتاهی از پیرزن باقی مانده بود. گفت:«پیرزن مهربانی است. هیچ وقت ندیده ام خودش را بگیرد. با همه اینطور رفتار می کند. خدا عمر با عزت به او بدهد. همسایه یکی دو کوچه آن طرف تر است.» أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: مِنَ اَلتَّوَاضُعِ أَنْ تُسَلِّمَ عَلَى مَنْ لَقِيتَ . الکافي , جلد 2 , صفحه 646 امام صادق عليه السّلام فرمود: از تواضع و فروتنى است كه به هركس برخوردى سلام كنى. @sahel_aramesh
💐 صورت دختر مثل قرص ماه می درخشید. چشمان درشتش دل پیرزن را برده بود. وقتی چایی تعارف کرد و گفت:«بفرمایید.» 💐 لبانش مثل غنچه گل، باز و بسته می شد. صدای دلنوازش بر روح پیرزن چنگ می زد. موهای بلندش را به پشت سر هل داد. روبری او نشست. پیرزن عینکش را کمی بالا و پایین کرد. جز زیبایی هیچ ندید. حوریه ای در کالبد انسان بود. یک دل نه صد دل خواهانش شد. دوست داشت از همان لحظه دخترم صدایش کند. 💐 عروسی سر گرفت. روز بعد از عروسی پسرش با توپی پر به خانه پدری رفت. روبروی مادر نشست. عینک او را از روی صورتش برداشت. جلو چشم خود گذاشت. همه جا تار شد. سری تکان داد و گفت:«مامان، در اولین فرصت بیا با هم به چشم پزشک برویم.» 💐 مادر با حالت گیجی پرسید:«پسرم، طوری شده است؟ نکند از همین شب اول با هم دعوا کرده اید. خوبیت ندارد عروسک من را اذیت می کنی.» 💐 پسر با صورتی برافروخته در حالی که به زحمت خودش را کنترل می کرد، گفت:«نه مادر من، مسئله این است که شما باید عینکت را عوض کنی. شاید با عینک جدید بهتر ببینی.» @sahel_aramesh
🌹 کردن و از خودت را از ما مگیر که اگر تو ندهی، مرا چه سود؟ به و واسعه ات همه خلایق را به خود تر بگردان و عجل فرجهم 🌹 @sahel_aramesh
-چیه؟ چه خبرته؟ چرا انقدر عجله داری؟🏃 بیا صبحونتو بخور. 😋 حالا یه پنج دقیقه دیرتر اشکال نداره.🚶 -چرا اشکال نداره. قول دادم؛ قول. می فهمی یعنی چی؟ اگه همون پنج دقیقه رو دیر کنم و طرف منتظرم بوده باشه دیگه از این به بعد اسمم تو ذهنش بدقول ثبت می شه. 😕 -اوه اوه اوه. حالا به خاطر پنج دقیقه کی مرده کی زنده شده؟😎 - نه انگار متوجه نیستی؟! 😠 گاهی وقتا اگه دکتر پنج دقیقه دیر کنه مریضش می میره.😷 - حالا مگه شما دکتری؟😏 -نه دکتر نیستم. اما قول دادم و خدا هم آدم بد عهد رو دوست نداره. 😡 «يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مٰا لاٰ تَفْعَلُونَ `كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اَللّٰهِ أَنْ تَقُولُوا مٰا لاٰ تَفْعَلُونَ » «اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد چرا آنچه را كه مى‌گوئيد عمل نمى‌كنيد چه دشمنى بزرگى است نزد خداوند كه بگوئيد و عمل نكنيد»(سوره صف آيه 2-3) قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : مَنْ كٰانَ يُؤْمِنُ بِاللّٰهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ فَلْيَفِ إِذَا وَعَدَ الکافي , جلد 2 , صفحه 364 رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله فرمود: هركس به خدا و روز قيامت ايمان دارد بايد به وعده‌اى كه مى‌دهد وفا كند.(زيرا وفاى به عهد از نظر خداوند واجب و لازم است) @sahel_aramesh
؟ صبح سفید پوش زمستانی با صدای میوه فروش وارد خانه شد. میوه فروش داد زد: «بدو خربزه.» باد سرد زمستانی بوی خربزهرا با خود به مشام زن رساند. هوش و هواس زن از سرش پرید. لحاف کرسی را کنار انداخت. چادرش را به کمر بست. از خانه بیرون رفت. خربزه ای خرید. همان موقع پاره کرد. می خواست بخورد که شوهرش از در وارد شد. گفت:«در این هوا داری خربزه می خوری؟» زن تعارف کرد و گفت:«بفرما شما هم بخور.» مرد با حالت تأسف سر تکان داد و گفت:« الان فصل خربزه خوردن نیست. تب و لرز خواهی کرد.» زن با حالتی تمسخر آمیز خنده ای کرد و گفت:«این ها تمامش خرافات قدیمی هاست. می خواسته اند ما از این نعمت محروم باشیم، این حرف های چرند را زده اند.» مرد سری تکان داد و گفت:«خود دانی. از ما گفتن بود و از شما ...» شب بر همه جا سایه افکند. زن زیر کرسی به خود می پیچید. بدنش در حرارت شدید می سوخت و مدام می گفت:«سردم است. سردم است.» مرد ناراحت بالای سرش نشست. در حالی که پاشویه اش می داد گفت:«خربزه خوردی. باید پای لرزش هم بنشینی.» پی نوشت: یادمان باشد اگر خربزه خوردیم باید پای لرزش بنشینیم. اگر رأی نادرست و بدون تحقیق و در نظر گرفتن همه جوانب داخل صندوق انداختیم باید پای عواقبش بنشینیم.😱 @sahel_aramesh
* هر روز چقدر قرآن می خوانیم؟ * چقدر به معانیش دقت می کنیم؟ * چقدر به آیاتش عمل می کنیم؟ * حیف نیست روزمان بدون قرآن شب شود؟ *حیف نیست شبمان بدون قرآن به روز برسد؟ * حیف نیست از برکاتش در دنیا و آخرت خودمان را محروم کنیم؟ * حیف نیست در دنیا از راهنمایی هایش خودمان را محروم کنیم؟ * حیف نیست در آخرت شاهد باشیم دیگران به واسطه قرآن خواندن و عمل به آن به چه درجاتی می رسند و ما از آن محروم باشیم؟ عَنْ يَعْقُوبَ اَلْأَحْمَرِ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ : جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنِّي كُنْتُ قَرَأْتُ اَلْقُرْآنَ فَفَلَتَ مِنِّي فَادْعُ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَنْ يُعَلِّمَنِيهِ قَالَ فَكَأَنَّهُ فَزِعَ لِذَلِكَ فَقَالَ عَلَّمَكَ اَللَّهُ هُوَ وَ إِيَّانَا جَمِيعاً قَالَ وَ نَحْنُ نَحْوٌ مِنْ عَشَرَةٍ ثُمَّ قَالَ اَلسُّورَةُ تَكُونُ مَعَ اَلرَّجُلِ قَدْ قَرَأَهَا ثُمَّ تَرَكَهَا فَتَأْتِيهِ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ فِي أَحْسَنِ صُورَةٍ وَ تُسَلِّمُ عَلَيْهِ فَيَقُولُ مَنْ أَنْتِ فَتَقُولُ أَنَا سُورَةُ كَذَا وَ كَذَا فَلَوْ أَنَّكَ تَمَسَّكْتَ بِي وَ أَخَذْتَ بِي لَأَنْزَلْتُكَ هَذِهِ اَلدَّرَجَةَ فَعَلَيْكُمْ بِالْقُرْآنِ ثُمَّ قَالَ إِنَّ مِنَ اَلنَّاسِ مَنْ يَقْرَأُ اَلْقُرْآنَ لِيُقَالَ فُلاَنٌ قَارِئٌ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقْرَأُ اَلْقُرْآنَ لِيَطْلُبَ بِهِ اَلدُّنْيَا وَ لاَ خَيْرَ فِي ذَلِكَ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقْرَأُ اَلْقُرْآنَ لِيَنْتَفِعَ بِهِ فِي صَلاَتِهِ وَ لَيْلِهِ وَ نَهَارِهِ الکافي , جلد 2 , صفحه 607 يعقوب احمر گويد:به امام صادق عليه السّلام عرض كردم: قربانت شوم،راستى كه من قرآن را آموختم ولى فراموش كرده‌ام،به درگاه خداى عزّ و جلّ‌ دعا كنيد كه آن را به من بياموزد،گويا مانند اينكه آن حضرت از اين گزارش ناراحت شد و فرمود:خدا آن را به تو و ماها همه ياد بدهد-گويد:ما حدود ده نفر بوديم-سپس فرمود: سوره‌اى است كه همراه مردى بوده،آن را خوانده و سپس آن را واگذاشته و روز قيامت در نيكوترين صورتى بيايد و بر او سلام دهد،او مى‌گويد:تو كيستى‌؟جواب مى‌دهد:فلان سوره‌ام و اگر تو به من چسبيده بودى و مرا نگه داشته بودى،تو را در اين درجه فرود مى‌آوردم،بر شما باد به ملازمت قرآن سپس فرمود:برخى مردمند كه قرآن را مى‌خوانند تا گفته شود:فلانى قرآن‌خوان است و برخى باشند كه قرآن را مى‌خوانند براى به دست آوردن دنيا،در اينها خيرى نيست و برخى باشند كه قرآن مى‌خوانند تا در نماز شب و روز خود،از آن سود برند. @sahel_aramesh
-آقا پیامت دادم چرا جواب ندادی؟ -برایم پیام نیامده است. -یعنی خط ها تو بازی رفته اند؟ -نمیدانم. شاید. ولی بگذار ببینم.(پیام های گوشی اش را بررسی می کند.) نه، پیامی از شما ندارم. -پیامت داده بودم سی و پنج تا نان برایم کنار بگذاری من هم سر ساعت بیایم ببرم. -اشکال ندارد. حالا برایت می پزم. جایی که کار نداری؟ -کار که ... ولی خب حالا دیگر ارزش ندارد با این گرانی بنزین بخواهم دو بار مسیر را بروم و برگردم. (نانوا آهنگی پخش می کند و همگام با آن مشغول کار می شود.) -همین امروز از جلو خیابان امامزاده می گذشتم. دو تا جوان سوار ماشین بودند. یکی آرام می رفت و دیگری سرعتش بالا بود. عجله داشت. می خواست سبقت بگیرد؛ اما آن که آرام می رفت حواسش نبود و راه نمی داد. جوانی که عجله داشت، هوی کشید و گفت: این چه طرز رانندگی است آن یکی جواب داد: فکر کردی بزرگراه همت است که می خواهی تند بروی. هر دو نگه داشتند. خواستند از ماشین پیاده بشوند. ماشینم را نگه داشتم. پیاده شدم. جلوشان را گرفتم و گفتم: مسئله خاصی پیش نیامده است. بگذرید و بروید که برایتان شر نشود. هر دو گازش را گرفتند و رفتند. (یکی از مشتریان حرفش را تأیید کرد) -کار خوبی کردی. مردم اعصاب ندارند. پیاده می شدند، معلوم نبود چه بلایی سر هم می آوردند. -خدا ریشه هر چی آخوند است بکند که تمام بدبختی هایمان زیر سر این آخوندهاست. (مشتری دیگری با چهره ای گشاده رو به او می شود.) -آقا جان در هر قشری آدم خوب و بد هست. ولی انگار ما مردم به دیدن بدها عادت کرده ایم. اگر رئیس جمهور اعمالش اشتباه است، انتخاب اشتباه خود ماست. ما درست انتخاب نکردیم. نمی دانم چرا هیچ کس در این مملکت نمی خواهد مسئولیت کار خودش را بر عهده بگیرد؟ (نانوا نگاهی به ستون نان ها می اندازد) -درست شد؟ -نه هنوز دوازده تا کم است؟ (نگاهی به صف پشت سرش می اندازد. سری تکان می دهد.) -اگر پیامم را دیده بودی این همه کسی به خاطر من اذیت نمی شدند. راستی خوش قدم هم هستم. هر وقت می آیم خیلی زود اینجا پر مشتری می شود. (نانوا با بی تفاوتی نیشخندی می زند. چانه خمیر را پهن می کند.) -همیشه همین تعداد مشتری دارم. (دست مالش را پهن می کند. نان ها را با قیچی برش می زند و داخل دستمال می پیچد.) (نانوا همانطور که خمیر پهن می کند گردن می کشد.) -حاجی جان، این دفعه خواستی بیایی حتماً پیام بده. -پیام نمی دهم. (دستمال نانش را داخل ساک می گذارد. برمی دارد و می رود.) @sahel_aramesh