🌷 فرازی از وصیت شهید مصطفی شیخالاسلامیکندلوسی:
«توصیه من به جوانان و همه مسلمانان جهان، نماز خواندن به موقع و رعایت اخلاق اسلامی است. هرگز رهبر انقلاب را تنها نگذارید و برای ظهور حضرت مهدی (عج) دعا کنید و از همه کسانی که باعث آزار و اذیت آنها شدهام، طلب حلالیت میکنم.»
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار مصطفی شیخالاسلامیکندلوسی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار مصطفی شیخالاسلامی کندلوسی بفرمایید.
❤️ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
467.mp3
1.69M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار مصطفی شیخالاسلامی کندلوسی قرائت بفرمایید.
❤️ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
#حاجتم را از دنيا بگسل و #رغبتم را از سر شوق به #لقايت در آنچه نزد تو است. قرار ده، و صدق #توکل بر خويش را بر من ارزاني دار.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
🌸 #فریب_دنیا
🌹 قال امام علی علیه السّلام: «ما المَغرورُ الَّذي ظَفِرَ مِنَ الدُّنيا بِأَعلى هِمَّتِهِ ، كَالآخَرِ الَّذي ظَفِرَ مِنَ الآخِرَةِ بِأَدنى سُهمَتِهِ.»
🌷 امام علی علیه السلام فرمود:«فريب [ دنيا] خورده اى كه از دنيا به بالاترين خواست خويش رسيده ، همانند كسى نيست كه از آخرت به كمترين بهره خويش دست يافته است.»
📚نهج البلاغة : الحكمة ٣٧٠
❤️ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت شهید یدالله بحرینی :
«همیشه گوش به فرمان باشید و من خدا را شکر می کنم که این افتخار بزرگ را نصیب بنده کرد و روزی فرا رسید که روانه جبهه شدم و به جبهه حق علیه باطل شتافتم وامیدوارم که شما هم افتخار کنید. اگر به درجه رفیع شهادت این آرزوی دیرینه ام رسیدم این سعادت را گرامی بدارید، زیرا مرگ مانند خواب انسان را می رباید، ولی شهادت انسان را به لقا ءالله می رساند.»
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار یدالله بحرینی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار یدالله بحرینی بفرمایید.
❤️ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
13970705000772_Test.mp3
274.6K
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار یدالله بحرینی قرائت بفرمایید.
❤️ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
📄#داستان
🏊♂#آب_تنی
نور خورشید روی آب دریا سکه های طلایی ریخته بود. موج ها آرام به ساحل سر می زدند و به خانه خود بر می گشتند. سعید، وحید و مریم روی زیر انداز کنار پدرو مادرشان نشسته بودند.
سعید با سر به وحید اشاره کرد. وحید رویش را برگرداند و به دهان پدر خیره شد. پدر از دوران کودکی خود تعریف می کرد: « اون زمونا حرف حرف بزرگترا بود. یازده سالم بود، همسن سعید، بابام گفت که باید کار کنین تا قدر پولو بدونین، برای همین از بچگی من و عموتونو برد سرکار... »
سعید با نوک انگشتان پایش به وحید زد. وحید بالاخره تسلیم شد. پدر وقتی دید هر دو بلند شدند، حرفش را نیمه کاره رها کرد و رو به آنها گفت: «بچه ها تو آب نرید.» بچه ها باشه گویان به سمت دیگر ساحل دویدند.
سعید پس کله وحید زد و گفت: «چرا تکون نمی خوردی؟» وحید پس سرش را ماساژ داد: «چته بابا داشتم خاطره گوش میدادم، حالا می خوای چی کار کنی که بلندم کردی؟» سعید لباسش را از تنش در آورد و گفت: « زود باش بریم آب تنی.» وحید خیره به سعید گفت: « بابا گفت نریم.» سعید دست وحید را گرفت و به سمت دریا کشید: « این همه راهو نیومدیم که فقط دریا رو ببینیم، بدو که آب تنی تو این هوای گرم می چسبه.»
وحید به سمت پدر و مادر نگاهی انداخت و بعد به آبی دریا. سعید درون آب رفت و شروع به آب بازی کرد. وحید هم دل به دریا زد. بدنش با اولین تماس آب لرزید و مو به تنش سیخ شد. سعید شنا کنان از ساحل فاصله گرفت.سرش را از آب بیرون آورد و گفت: « بیا دیگه اینقدر ترسو نباش!» وحید هم خودش را به سعید رساند و جلوتر رفت.
عضله پای وحید گرفت و نتوانست پایش را تکان بدهد. بدنش سنگین شد و زیر آب رفت. سعید سرش را از زیر آب بیرون آورد تا به وحید نشان دهد که از او جلو زده است؛ اما صدای فریاد وحید و دست هایش که آب ها را به هوا می پاشید، جلو چشم هایش نقش بست.
لحظه ای مات و متحیر به صحنه روبرویش نگاه کرد تا خواست به خودش بجنبد دیگر وحید را ندید. ناخودآگاه اشک از چشم هایش جاری شد و فریاد زنان به سمت وحید شنا می کرد. چیزی از کنارش با سرعت گذشت. سعید گریان و با چشمان تار به سمت وحید شنا کرد.نمی دانست چه چیزی از کنارش عبور کرد؛ ولی ترس به دلش راه نداد با سرعت شنا کرد. لحظه ای سرش را از آب بیرون آورد تا نفس بکشد،صدای سرفه های وحید را شنید. پدرش را دید که سر و سینه وحید را بیرون از آب گرفته بود.
در ساحل، پدر سینه وحید را ماساژ می داد تا آب های خورده را برگرداند. سعید مثل موش آب کشیده بالا سرشان ایستاد. وحید با سرفه های شدید آب های خورده را برگرداند.
پدر دست وحید را گرفت، بلندش کرد و از کنار سعید بدون اینکه نگاه کند، گذشت. سعید پشت سرشان راه افتاد و با صدایی که پدر بشنود، گفت: « ببخشید.» پدر با اخم برگشت و به سعید نگاه کرد: « ببخشید! اگه غرق میشد، فایده ای داشت؟» سعید با چشمان اشکی به وحید خیره شد.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝@sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
#آرزويم را برآور، و #هدايتت را چندان بر من بيفزاي که به وسيله آن به #توفيق در کار خود دست يابم زيرا که تو #منعمي، #کريمي.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh