eitaa logo
تنها ساحل آرامش
68 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
280.mp3
1.71M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار بهنام محمدی راد قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در آسمان شرف ماهپاره زینب بود به کهکشان صبوری ستاره زینب بود اگر چه داغ فراوان به سینه سنگین داشت برای درد دل خلق چاره زینب بود شبی که بار سفر بست هستی حیدر کسی که داشت دلی پر شراره زینب بود کنار سجده و محراب و رستگاری عشق کسی که خون به جگر شد دوباره زینب بود شرار زهر به جان حسن که می افتاد کنار تشت و جگرهای پاره زینب بود * خدا مرا بکشد ! این مسیر دشوار است چقدر سهم تو از زخم و درد بسیار است * تو ایستادی و گودال در برابر تو و شمر نعره زنان در پی برادر تو به دست شمر سری بود از قفا بی تن سر بریده ی خورشید بود یا سر تو؟ تو زینبی و فقط نیمی از تو زینب بود غریب کرببلا بود نیم دیگر تو نه ! اشتباه نوشتم - حسین نیم تو نیست تمام بود و نبود تو بود دلبر تو هجوم بارش خنجر به حلق اقیانوس چه کرد با دل پر درد و دیده ی تر تو! * خدا مرا بکشد! این مسیر دشوار است چقدر سهم تو از زخم و صبر بسیار است * به روی خاک که افتاد پیکر خورشید چه کرد خنجر یک گرگ با سر خورشید! چه آتشی که به جان خیامتان افتاد که پیش چشم تو شد شعله ور پر خورشید! کجاست او که عمود خیام و سقا بود کجاست - ساده بگویم - برادر خورشید؟ پلیده پنجه ی نامرد و سیلی شیطان چه کرد با گل رخسار دختر خورشید! شکست قلب قلم٬ شاعر از نفس افتاد - هجوم این همه شیطان به خواهر خورشید؟! * خدا مرا بکشد! این مسیر دشوار است چقدر سهم تو از زخم و درد بسیار است! * اگر چه زخم دلت را گریستی بانو! تو کوه ماندی و باید بایستی بانو! به رغم این همه توفان و تازیانه ی زخم چه با صلابت و نستوه زیستی ٬ بانو! چقدر در نفست صبر زندگی دارد ببینم آیا ایوب نیستی٬ بانو؟ تمام کوفه و شام است در اسارت تو اگر به خطبه سرایی بایستی٬ بانو؟ چگونه شعر بگویم تمام زینب را در ابتدای تو ماندیم٬ کیستی بانو؟ * خدا مرا بکشد! این مسیر دشوار است چقدر سهم تو از زخم و درد بسیار است! ✍سید علی حسینی ایمنی ◼️روحش شاد 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسینی زیستن خلع سلاح جبهه باطل-جلسه هشتم- حجت الاسلام مهدوی ارفع.mp3
19.06M
😔 به اهلبیت از بی ظرفیتی بعضی دوستان خیلی سخت گذشت. ✌ هر کس این دو اشکال را نداشته باشد دستش را بگیرند، به هر چه فکرش را هم نمی کرده مشرف می شود ... 🏴 دهه سوم الحرام ۱۴۴۲؛ 99/6/26 🎙 🔶 تهران ، خ فرهنگ کوچه هجدهم مدرسه نرجس 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📜 از همان روزهایی که در آتش آبدیده می شدم و بر سرم پتک زده می شد، دلم می خواست در دستان جوانمردی قرار گیرم و بر کمر شیر مردی بسته شوم. آهنگر وقتی مرا صیقل می داد همواره به من می گفت:«من تو را برای مرد خدا ساخته ام، کسی که با نیروی ایمان ضربه می زند،نه با قدرت بازو.» سفارشی بودم برای چه کسی را نمی دانستم؟ روزی مرد سیه چرده ی قد بلندی به پیش آهنگر آمد. آهنگر سپیدموی با صورت سرخ از حرارت آتش به او نگاه کرد. مرد لب های گوشتی اش را گشود و گفت: «شمشیر را آماده کردی؟» آهنگر دانه های درشت عرق را با پشت دست قوی و ورزیده اش از روی پیشانی بلندش پاک کرد، نفسی چاق کرد تا نفس رفته برگردد، نگاهی به چشمان سیاه مرد کرد و گفت:« آری. » به سمتم آمد، از روی میخ دیوار مغازه دود گرفته اش جدایم کرد. مرد مرا از دستهای سفت شده از ضربات پتک گرفت و داخل جعبه ی قهوه ای رنگی قرارداد و بر پشت اسب گذاشت. سوار بر اسب مسیری را طی کردیم، نمی‌دانستم مقصد کجاست؟ اسب ایستاد،صدای قدم هایی بر روی شن ها، خبر از پیاده شدن مرد می داد. جعبه ام را در دستانش گرفت و با خود برد. سلام کردنش را شنیدم، سلام محکمی در پاسخ به گوشم رسید. مرد همراهم با صدای خش داری گفت:« مولای من! برای شما هدیه آورده ام.» دل توی دلم نبود، نمی دانستم در دستان چه کسی قرار خواهم گرفت. نفس به نفس چه کسی در جنگها مبارزه خواهم کرد. با حق همراه خواهم بود یا باطل. وای اگر همراه باطل شوم، لحظه ای آرام و قرار نخواهم داشت. جعبه ام باز شد و نور به داخل هجوم آورد، دستی مردانه و قوی بیرونم آورد و مرا بر بالای سر در مقابل نور گرفت. باورم نمی شد در دستان شیر خدا بودم، می‌خواستم فریاد بزنم و شادی ام را با همه عالم تقسیم کنم؛ به همه بگویم که من همراه شیر خدا خواهم بود، با حق و برای حق. صدای سلام نوجوانی باعث شد، از حال وهوای خودم خارج شوم. به اطراف نگاه کردم، درون مسجد بودیم. چشم چرخاندم، ولی نوجوان را ندیدم. مولایم علی (علیه السلام) همانطور که مرا پایین می آورد سلام نوجوان را پاسخ داد و گفت:« فرزندم! نزدیکم بیا.» صدای قدم هایش را شنیدم که نزدیک می شد. او را دیدم، نوجوانی زیبا رو و بلند قامت، با بدنی ورزیده از کار و ورزش، در یک قدمی ام ایستاد. حضرت علی (ع) گفت:« عباسم! این شمشیر را می خواهی ؟» عباس بن علی گفت:« بله.» امام علی ( ع) با دستان خود مرا در نیام قرار داد و به پهلوی او حمایل کرد. در پوست خود نمی گنجیدم. مولا علی (ع) خیره به پسر سرو قامتش شد که ناگهان اشک در چشمانش حلقه زد. شادی ام با اشک امام از وجودم پر کشید. مردی گفت: «امیر المومنین چرا گریه می کنید؟ امام گفت: می بینم که دشمنان پسرم را احاطه کرده اند، او با همین شمشیر به آنها حمله می کند و یکی یکی آنها را از پای در می آورد تا اینکه دو دستش را قطع می‌کنند.» صدای گریه ام در میان صدای گریه بقیه گم شد. شنیدن این حرف، شیرینی همراهی همیشگی ام با او را به کامم زهر کرد. 🖊 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 🌹 از تو سپاسگزارم که مرا با (علیه السلام) آشنا کردی و او را در قلبم جای دادی و چشمهایم را برایش گریاندی و مدال سینه زدن برای او را در سینه‌ام قرار دادی. 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا