eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید رضا پورامینی:امیدوارم که اگر توفیق شهادت نصیب من شد، با ریختن خونم بر روى زمین بتوانم کمکى به اسلام کرده باشم. تقاضاى آخرم از خانواده ام این است که بعد از شهادتم در صورت امکان بگذارید جنازه ام تا روز جمعه در سردخانه یا بیابان بماند و روز جمعه یکى از نوارهاى مرحوم کافى را کنار جنازه ام بگذارید تا جنازه ام به عشق حسین گریه هاى شما را بشنود و به خاک رود. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار رضا پورامینی قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار رضا پورامینی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
356.mp3
2.29M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار رضا پورامینی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 🌹 های ما را به خود از هر یادی و های ما را به خود از هر سپاسی و ما را به خود از هر اطاعتی ساز. 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
🔹 🔸 قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : لاَ أَدَبَ مَعَ غَضَبٍ. 🔶 امام على عليه السلام فرمود:با خشم تربيت[ممكن] نيست. 📚 غرر الحکم و درر الکلم , جلد۱ , صفحه۷۷۰ , حدیث10529 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید محسن رضایی پور:اگر پیروزی ما در گرو خون تمامی جوانان حزب اللهی ایران باشد، تمامی خاکش را سرخ خواهیم کرد، زیرا که ما از پیروان اسلام هستیم و از کشته شدن در راه آئین و مکتب خود باکی نداریم. خواهر عزیزم کتاب های شهید مطهری را تا آنجا که می توانی مطالعه کن زیرا یکی از راه های شناختن علم صحیح است. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار محسن رضایی پور قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار محسن رضایی پور قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
357.mp3
1.77M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار محسن رضایی پور قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📄 🎉 از ابتدای سالن به انتهای آن رفت. آرام نگرفت. روبروی مادرش ایستاد. دست هایش را روی سنگ سرد اپن گذاشت:" میخوام برم و میرم." مادر مریم به دنبال راهی برای آرام کردنش بود، به آرامی گفت:" صبر کن بابات بیاد، راضیش می کنم، با خودش برو و برگرد... " مریم با صدای بلند تر حرف مادرش را قطع کرد:" مگه من بچم. دوستام تا ده شب بیرونن، من باید هر جا هستم قبل غروب خونه باشم. هر جا می خوام برم باید بگم تا اگه اجازه دادین یا بابا اجازه داد اونوقت برم. همه بچه ها مسخرم می کنن، میگن بچه ننه." بغض گلویش را گرفت. ساکت شد. مادر دستش را درون ستانش گرفت:" ما برا خودت میگیم، تو دختری..." مریم دستش را پس کشید:" مگه اونا چیند ، شما مثل بچه ها باهام رفتار می کنین یا... شایدم بهم اعتماد ندارین." با این حرف خودش به فکر فرو رفت، اشک از چشمان سیاهش چکید. با پشت دست خیسی چشم هایش را گرفت. به سمت اتاقش رفت. مادر از پشت اپن بیرون آمد و به دنبالش رفت:"کی گفته بهت اعتماد نداریم، ولی جامعه... " مریم در اتاقش را به هم کوبید. مادر سکوت کرد. دفعه اولشان نبود. چندین بار این بحث ها بینشان پیش آمده بود. مادر هر دفعه مریم را قانع کرده بود ؛ ولی این بار تولد صمیمی ترین دوستش بود. دلش می خواست اجازه بدهد تا مریم برود؛ اما تولد ساعت 9 شب در رستورانی اطراف شهر بود. پدر مریم بعد از شنیدن مکان و زمان تولد با رفتن مریم، مخالفت کرد. مادر غرق در افکارش بود. مریم با لباس های بیرونی از اتاقش خارج شد. به سمت در رفت. دست مریم و مادرش همزمان روی دستگیره در قرار گرفت. مادر به صورت کوچک و سبزه دخترش خیره شد:" لجبازی نکن. بذار بابات بیاد ما هم میایم تو برو پیش دوستات، من و باباتم یِ گوشه می شینیم و شام می خوریم." مریم به سمت اتاقش برگشت. مادر راضی از اینکه مریم را قانع کرده به سمت آشپزخانه رفت. مریم با رفتن مادر به سمت در برگشت. مادر صدای باز شدن در را شنید تا خواست به خود بجنبد، مریم از در بیرون رفت. با صدای فریاد گونه گفت:" بابات عصبانی میشه، نرو." مریم لبخند بر لب از پله های آپارتمان پایین رفت. پا به کوچه گذاشت. باد سرد پاییزی به صورتش سیلی زد. به آسمان سیاه و بی ستاره نگاه کرد. خلوتی کوچه، سرما و سیاهی شب به درونش قدم گذاشتند. آپارتمان چهار طبقه شان را نگاه کرد. نور و روشنی پنجره ی خانه ها کوچه را تا چند متر روشن کرده بود. اولین قدم را آرام برداشت. به پنجره خانه شان نگاه کرد، پر نور و روشن. پشت به خانه قدم های بعدی را سریع تر برداشت. از محله خلوت پا به خیابان پرهیاهو گذاشت. گوشه خیابان منتظر تاکسی ایستاد. ماشین ها با چشمانی پر نور نزدیک و دور می شدند. پانزده دقیقه منتظر ایستاد؛ اما خبری از تاکسی نبود. دیرش شد. سرما به مغز استخوانش نفوذ کرد. زیر لب به خودش بد و بیراه گفت:" گندت بزنن قبل اینکه از خونه بیای بیرون ، ببین شارژ اینترنت داری یا نه. ببین چقدر معطل ماشینی؟! اصلا همش تقصیر مامانه، چقدر گفتم یِ حساب برام باز کنین و پول به حسابم بریزین." ماشینی شخصی جلوی پایش توقف کرد. راننده، مردی با موهای سفید و حدودا شصت ساله بود. با صدای کلفت گفت:" بیا بالا، مسافرکشم. کجا میری؟" مریم سوار شد. آدرس رستوران را به راننده گفت. گوشی اش را از کیف بیرون آورد که به دوستش اطلاع بدهد. تماس های بی پاسخ مادر را پاک کرد. سرگرم پیام فرستادن برای لیلا شد. صدای راننده او را به درون ماشین برگرداند:" رسیدیم." مریم از شیشه به بیرون نگاه کرد؛ جز سیاهی چیزی ندید، به راننده گفت:" چقدر تاریکه، میشه جلوتر ..." صدایش با برخورد جسمی بر سرش قطع شد. 🖊 📝 @sahel_aramesh
‌ 🌹 از تو می خواهم درباره ای که در من به او شد و من یاریش ندادم ، از احسانی که نسبت به من شده و سپاسش را به جا نیاوردم ، از ای که از من خواسته و من او را نپذیرفتم و ... از همه اینها ، از آنچه مانند اینهاست؛ با دلی از پشیمانی می خواهم ، پوزشی که مرا در برابر پیشامدهایی آنها بازدارد. 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
🔹 قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : أَعْقَلُ اَلنَّاسِ مَنْ كَانَ بِعَيْبِهِ بَصِيراً وَ عَنْ عَيْبِ غَيْرِهِ ضَرِيراً 🔷 مام علی علیه السلام فرمود:عاقل ترين مردم كسى است كه به عيب هاى خويش بينا و از عيوب ديگران، نابينا باشد. 📚 غرر الحکم و درر الکلم , جلد۱ , صفحه۲۰۷ ، حدیث۳۲۳۳ ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید یونس پور ابراهیم:ای برادران و خواهران؛ پشتیبان ولایت فقیه باشید و سراپا در اختیار او قرار گیرید و خدا نیاورد آن روزی را که همچون اهل کوفه امامتان را تنها بگذارید. از روحانیت مبارز و همیشه در صحنه و خط امام پشتیبانی کنید. زیرا اینان به منزله طبيباني برای اسلام می باشند و یقین پیدا کنید که همیشه حق بر باطل پیروز است پس با ایمانی محکم و راسخ به جلو گام نهید و انقلابمان را به جهان صادر کنیم و هدف خود را حفظ کنید و وحدت را رمز موفقیت در هر کاری بدانید . 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار یونس پور ابراهیم قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار یونس پور ابراهیم قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
358.mp3
1.67M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار یونس پور ابراهیم قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍛 ▫ قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : لَذَّةُ اَلْكِرَامِ فِي اَلْإِطْعَامِ وَ لَذَّةُ اَللِّئَامِ فِي اَلطَّعَامِ. ▪ امیرالمؤمنین عليه السلام فرمود:لذّت كريمان در اطعام دیگران است و لذّت فرومایگان در خوردن است. 📚 غرر الحکم و درر الکلم , جلد۱ , صفحه۵۷۳ ,حدیث7638 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید محمد پورطاعتی:برادران و خواهران من سعی کنید که پوینده راه اولیاء و خداوند ، و پیرو اسلام و ولایت باشید. نکند در برابر مشکلات خسته و ملول شوید که در راه خدا خستگی معنا ندارد. ما باید شکر گزار خداوند تبارک و تعالی باشیم که ما را از زیر دست استبداد و ظلم و فساد و تباهی رهانید و هم اکنون زیر پرچم اسلام زندگی می کنیم. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار محمد پورطاعتی قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد پورطاعتی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
359.mp3
1.55M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد پورطاعتی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📄 🤒 دستش سوخت. دلش آتش گرفت. دوباره دستش را پیش برد و بر پیشانی میلاد گذاشت. ذره ای تبش پایین نیامده بود. صندلی را عقب کشید. با گام هایی بلند خودش را به میز پرستار رساند:" خانم پرستار تب بچم پایین نیومده، تو رو خدا یِ کاری بکنین." پرستار گوشی تلفن را برداشت:" الان به دکترش زنگ میزنم." آرامش پرستار و کلامش براش قابل هضم نبود. پلک چپش پرید. دو سه بار روی میز ضربه زد:" زنگ واسه چی می زنی؟ زود صداش کنین." پرستار به چشم های لرزان و سرخ شیما نگاه کرد،گفت:" نیستش." شیما لرزید و یک دفعه داغ شد، صدایش را بالا برد:" رفته؟! بچم حالش خوب نیس، دکتر گذاشته، رفته." پرستار گوشی را بر تن سیاه تلفن کوبید:" خانم صداتو بیار پایین. هر کاری لازم بود، انجام دادن و گفتن که ما انجام بدیم. الانم اگر بذاری، میخوام ازشون کسب تکلیف کنم ." شیما به ابروهای نازک و در هم گره خورده پرستار خیره شد، لبان گوشتی اش را بر هم فشرد. پرستار با سکوت شیما دوباره گوشی را برداشت. سلام و احوالپرسی اش با دکتر باعث شد؛ شیما دندان قروچه کند. لبانش را بیشتر برهم فشرد تا چیزی نگوید. روی برگرداند. به سمت اتاق میلاد راه افتاد. نمی توانست جلوی خودش را بگیرد. صدای پرستار را شنید:" مواظب بچه هاشون نیستن، طلبکارم هستن." خواست چیزی بگوید؛ ولی پشیمان شد. به صورت گرد میلاد خیره شد. سرخ بود. شیما از تب و سرخی بچه اش گر گرفت:" برا بچه خودشم اینقد بیخیالِ. حرف زدن فایده نداره ." به سمت در رفت که پرستار با ابروهای درهم داخل شد. سوزنی از جیبش در آورد و درون سرم خالی کرد. بدون اینکه به شیما نگاه کند، گفت:" احتمالا با این تبش زودتر پایین میاد. دوباره بهش سر می زنم." تب سنج در دهان میلاد گذاشت و بعد از در آوردن آن، بدون کلامی از اتاق خارج شد. قطرات سرم در لوله می سریدند و آهسته آهسته وارد بدن میلاد می شدند. شیما به مژه نازک و فردار میلاد خیره شد. صبح چشمان عسلی اش را به زور از هم باز کرده بود. کشدار گفته بود:" مامان، خوابم میاد، خستم." شیما کلافه سرش را تکان داد. گوشی اش زنگ خورد، نام احسان روی گوشی افتاد. لبانش را جوید. صدای زنگ گوشی تمام نشده، دوباره صدایش بلند شد. احسان را خوب می شناخت اگر جواب نمی داد، به همه زنگ می زد و سراغش را می گرفت. قبل از اینکه قطع شود،جواب داد. احسان: سلام، کجایین؟ شیما از اتاق میلاد بیرون رفت. نمی دانست چه بگوید و چگونه. به دیوار سفید و سرد بیمارستان تکیه داد،خیره به مهتابی گفت:" چیزه، من، نه یعنی ما بیمارستانیم. چیزی نیستا. میلاد تب کرده بود، آوردمش بیمارستان." احسان خشک و محکم گفت:" کدوم بیمارستانید؟ " قلب شیما با شدت می کوبید:" بیمارستان امین." دیگر هیچ کدام چیزی نگفتند . شیما کنار میلاد برگشت. پشت دست کبودش را نوازش کرد و قربان صدقه میلادرفت:" قربون پسر خوشگلم بشم. مامانیو ببخش." بعد از نیم ساعت حس کرد که تبش پایین تر آمده است. صدای کلفت و بلند احسان را از پشت سرش شنید:" فقط تب کرده ؟" شیما بلند شد و به شانه پهن احسان خیره شد. احسان به او نزدیک شد و چانه شیما را بالا آورد،خیره به چشمان او گفت: " به من نگاه کن، پرستار میگه بچه تشنج کرده، آره؟" شیما راهی جز نگاه کردن به چشم های عسلی احسان نداشت. عقب رفت تا چانه اش آزاد شود. خیره به چشم های احسان گفت:" خفیف بوده، الانم خوبه ... تبش پایین اومده." احسان هر دودستش را میان موهای کم پشتش فرو برد:" می دونی تشنج یعنی چی؟ صد دفه گفتم بذار بچه از آبو گل دربیاد بعد راه بیف هر جا دوس داری برو سر کار. پاتو تو یِ کفش کردی که باید برم سرکار. عوض اینکه بذاری صبحها راحت بخوابه ، به زور بچه سه ساله رو بیدار کردی و تو سوز و سرما بردیش مهد، حالا بچمون رو تخت بیمارستانه ." شیما همیشه مخالف حرف های احسان بود؛ولی با این اتفاق چشمش ترسید. دهان باز کرد؛ اما احسان زودتر گفت:" می خوای باز بری سر کار ، باشه برو. ولی اجازه نمی دم بچه را ببری مهد. به .... " شیما میان حرفش پرید:" حق با تو ، دیگه نمیرم." احسان انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت. صدای ناله آرام میلاد، آنها را به سمت او کشاند. 🖊 📝 @sahel_aramesh
‌ 🌹 ای که بر ما پوشاندی در برابر روز از روی ما برندار ، روزی که خبرهای بندگانت را می کنی. 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh