🌷فرازی از وصیت شهید حجت مقدم:
«ای جوانان از سرمایه جوانی، به خوبی استفاده کنید و قدر خود و دوستانتان را بدانید؛ چرا که از لحظات بعد خود خبر ندارید.جوانان نکند در رختخواب ذلّت بمیرید که حسین {علیه السلام} در میدان نبرد شهید شد.وظیفه ما انجام تکلیف است.به یاد خدا باشید و همیشه او را یاد کنید.»
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار حجت مقدم قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار حجت مقدم قرائت بفرمایید.
❤️ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
449.mp3
1.72M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار حجت مقدم قرائت بفرمایید.
❤️ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
از تو درخواست میکنم بار #گناهانی که حمل آن، مرا گران بار ساخته، از #دوشم برداری؛ و از تو نسبت به آنچه سنگینیاش مرا به #زانو درآورده، #یاری میطلبم.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
❤️#نیکی
🌹 قال امام رضا علیه السلام:
«رَأسُ العَقلِ بَعدَ الإيمانِ بِاللَّهِ التَّوَدُّدُ إلَى النّاسِ ، وَاصطِناعُ الخَيرِ إلى كُلِّ بَرٍّ وفاجِرٍ.»
🌷امام رضا علیه السلام فرمود:«سرآمدِ خِرد، پس از ايمان به خدا، مهرورزى با مردم و نيكى كردن به هر شخص خوب و بدى است.»
📚 عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج٢ ص ٣٥ ح ٧٧
❤️ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 مادرشهید رضا ابوطالب زاده سرابی :
«با شروع جنگ تحمیلی به جبهه های حق علیه باطل شتافت. می گفت: «چون دشمن به کشور، دین و ناموس ما حمله کرده است، باید از کشور دفاع کنیم و راه امام حسین (ع) را ادامه دهیم. جنگ برای خداست.» به دستور امام به جبهه رفت و هدفش رضای خدا بود. می گفت: «خدا را فراموش نکنید. ما مسئولیت سنگینی را به عهده داریم.»
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار رضا ابوطالب زاده سرابی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار رضا ابوطالب زاده سرابی بفرمایید.
❤️ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
450.mp3
1.48M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار رضا ابوطالب زاده سرابی قرائت بفرمایید.
❤️ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
📄#داستان
#سفر
مرضیه برای آخرین بار به سفره هفت سین گوشه اتاق نگاهی انداخت. در ساختمان را بست. نفس عمیقی کشید. بوی شب بوهای دور حوض در مشامش پیچید؛ مثل پروانه به سمتشان پر کشید. پاشیدن چیزی به سمتش باعث شد چشمهایش را ببندد و جیغ بزند. صدای قهقهه حمید در گوشش پیچید.
مرضیه فکش را بر هم فشرد و شب بو را از یاد برد. دستانش را زیر آب زد و به حمید آب پاشید. مرضیه با خنده فرار کرد و حمید دنبالش دوید. جیغ و خنده آنها تمام فضای حیاط را پر کرد.
مادر با صدای بلند گفت: «بچه ها! آماده اید؟» مادر و پدر لباس پوشیده و آماده به سمت ماشین رفتند. بعد از چند سال همه چیز مهیا شده بود تا به سفر بروند. حمید و مرضیه با صورت های گل انداخته و نفس زنان به سمت ماشین رفتند.
صدای زنگ در خانه، همه را متوقف کرد. حمید به سمت در دوید. صورت خندان و پرچین پدربزرگ از پشت در نمایان شد. مادر بزرگ با عصا و دست لرزان پشت سر پدربزرگ وارد حیاط شد.
مادر گفت:« چه بی خبر از روستا اومدند؟ »
مرضیه با اخم گفت:« بهشون بگید ما می خواهیم سفر بریم.»
پدر قبل از اینکه به سمت پدر ومادرش حرکت کند، گفت:« بعد از چند وقت اومدن پیشمون به جا خوشحالیته.»
مرضیه فقط سلام و احوال پرسی کرد و به اتاقش رفت. صفحات کتابش را ورق زد. صفحه ای می خواند و چند صفحه را رها می کرد. مادر وارد اتاقش شد و گفت:« دختر پاشو الان ناراحت میشند.»
مرضیه با صدای بغض دار گفت:« منم ناراحت شدم.» مادر کنار مرضیه نشست و موهای سیاهش را نوازش کرد :« اونا که نمی دونستند ما می خواهیم سفر بریم. بلند شو دختر خوب. بازم وقت داریم سفر بریم. » مرضیه همراه مادر پیش بقیه رفت.
مادربزرگ با دیدن مرضیه گفت:« مرضیه جون چرا اینقدر پکری، خوشحال نیستی ما اومدیم؟» مادر به مرضیه نگاه کرد. مرضیه با انگشتانش بازی کرد و گفت: «چرا خوشحالم؛ ولی... » پدر با صدای محکمی گفت: «مرضیه!»
پدر بزرگ ابروهای سفید و بلندش را بالا انداخت و گفت: «بابا جان بذار حرفش را بزنه.» مرضیه نگاهی به چهره اخمو پدر ومادرش انداخت. اشک در چشمانش جمع شد، گفت: «هیچی.»
مادربزرگ دست کوچک مرضیه را میان دستان لرزانش گرفت:« بگو قربونت برم.»
حمید بدون مقدمه گفت:« می خواستیم سفر بریم.» همه سرها به سمت حمید برگشت. مرضیه بلند شد تا به اتاقش برود.
پدربزرگ با لبخند گفت:« خوب اگه جاتون تنگ نمیشه ما هم میاییم. مگه نه خانم؟» مرضیه برگشت و به مادربزرگ نگاه کرد. مادربزرگ گفت:« اگه بقیه موافق باشند، چرا که نه.» مرضیه به پدر و مادرش خیره شد. با دیدن لبخند روی لب های آنها، حمید و مرضیه هورا کشیدند.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
به #رحمت خود بر من تفضّل فرماي و به #فضل خود بر من #شفقت کن، و به #آمرزشت بر من #گشايش بخش.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
🌸#همنشین
🌹 قال پيامبر اکرم صلى الله عليه و آله :«أحسِن مُصاحَبَةَ مَن صاحَبَكَ تَكُن مُسلِمًا»
🌷پيامبر اکرم صلى الله عليه و آله فرمود :«با آن كس كه همنشين تو است، نيكو همنشينى كن تا مسلمان باشى.»
📚 امالی مفید : ج۱ ، ص۳۵۰.
❤️ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh