به نام خدا
دلنوشته در باره امام خمینی..
همه جانم پر شده از سرما . خون در رگهایم یخ زده و قدرتی برای گردش ندارد. اینجا داخل این بسته کارتن چنان تنگ ما را چیده اند کنار هم که نمی توانیم نفس بکشیم. گاهی اوقات درب یخچال بزرگ را که باز می کنند دریچه ای از نور میزند توی درزهای کارتن و چشمهایمان جانی می گیرند اما دوباره در بسته می شود و دوباره تاریکی و ظلمت به سراغمان می آید. دیگر خسته شده ام از این همه سردی و رخوت و دلم هوای نخلستان را کرده با آن آفتاب داغ و هوای شرجی اش. دوست دارم از نخلی آویزان شوم و زل بزنم توی چشمهای خورشید و تا می توانم گرمی بگیرم و نفس چاق کنم. افسوس که این ها همه رویایی بیش نیست و من حالا با نخلستان کیلومتر ها فاصله دارم. باید منتظر بمانم تا روزی در این یخچال باز شود و من را بخرند و بعد تازه اول دردسر است که کجا ببرند و چه کار کنند. نور می تابد توی یخچال و کارتن تکانی می خورد و چشمان مردی میان سال که با موهای جو گندمی و قد بلندش حالا خم شده روی ما و براندازمان می کند و از فروشنده می پرسد : خرما تازه است ؟ و فروشنده که با اعتماد به نفس جواب می دهد : خیالت راحت ! جعبه خرما را می گذارد داخل پلاستیک کنار بقیه خرت و پرت ها و حسابمان می کند و بعد هم توی صندوق عقب جا خوش می کنیم تا برسیم به خانه. خانه ویلایی با شکوه که حیاط بزرگش پر است از درخت های سرو قد به آسمان کشیده و وسط حیاط هم حوضی بزرگ آبی رنگی خود نمایی می کند. داخل خانه ما را تحویل آشپز باشی می دهد: حواست باشه امشب باید همه چیز مرتب باشه ! من با این مهمونها رو دربایستی دارم ! میهمانی امشب باید بسیار عالی برگزار شود...
خانمهای مستخدم هم شروع می کنند به چیدن ما روی سینی ها بزرگی که روی میز قرار دارد. روی میز بزرگی که داخل اتاق بزرگ پذیرایی است پر شده از جام های رنگی شربت با طعم های مختلف ، سینی ها برنج و خورش ، بشقاب های مرغ و گوشت که با سبزی تزئین شده اند و انواع خوردنی ها و نوشیدنی های رنگارنگ. ما را هم چیده اند کنار پنیر و زولبیا و بامیه و گذاشته اند دور تا دور میز. غروب که می شود سروکله میهمانها پیدا می شود. با لباس های رنگارنگ و صورت های آرایش کرده و انواع زیور آلات از ماشین های مدل بالایشان پیاده می شوند. دور میز بزرگ که می نشینند بیشتر نگاهشان معطوف است به گوشت های سرخ شده و مرغ های شکم پر.
یکی از میهمانها در مورد امام خمینی شروع کرد به صحبت کردن...
امام مبارز بودند.اقامه ی حق و عدل هدف امام بود اما آیا در زیرسقف حکومت پهلوی یاهر حکومت وابسته ای میشد اقامه ی حق و عدل کرد؟؟
طبعا نه پس هدف بعدی امام این میشود که این حکومت وابسته را برداردو برطرف کند و میدان رابرای حرکت و قیام مردم و پیشرفت اماده کند.
میهمان دیگری می گفت : این حرکت عظیم امام چند نکته ی نمایان داشت
ترس در او نبودو زبان گویا داشت ،صراحت داشت چه در قم چه درنجف با مردم حرف می زد راهنمایی و تبیین میکرد حقیقتازبان او یک ذوالفقار قاطعی بودکه این کاررا این بزرگوار این جوری پیش برد
به مردم اعتماد داشت از روز اول.
حتی بودند مردمی که دلشان می خواست مبارزه کنند اما می گفتند مردم دنبال ما نمی آیند.اماامام نه...
بعد از ساعتی خوردن و نوشیدن، سرانجام شکم هایشان را گرفته و کنار می نشینند و به سفره نصفه نیمه جنگ زده نگاه می کنند و انگار خودشان از خودشان خجالت می کشند که چه بر جای گذاشته اند. خانم ته مونده غذاها را چه کنیم ؟ بریزید تو سطل آشغال ! یا بین همین کارگرها تقسیم کن ! پاکت های زباله بزرگ باز می شوند و سینی ها و بشقاب ها خالی می شوند. ما را هم می ریزند توی یکی از پاکت ها و می برند توی حیاط. آخر شب آشپز و کارگرها هر کدام یکی از پاکت ها را بر می دارند و می برند با خودشان. خانم چادری که از صبح اینجا کار می کرد هم پاکت ما را بر می دارد و می رود به سمت خانه. چند کوچه پایین تر زنگ خانه ای آجری را میزند. پسر بچه کوچکی در را باز می کند: مامان چرا اینقدر دیر اومدی ؟ مهسا خوابش برد. چیزی هم نداشتیم که بخوره! خرت و پرت ها را می برد توی آشپزخانه و می چیند روی بشقابی کوچک. مهسا هم بیدار شده و سفره کوچکی پهن می شود. جا خوش کرده ام روی بشقاب کوچک قدیمی و نگاه می کنم به در و دیوار خاکی و ساده خانه . آن ویلای پر زرق و برق با لوسترهای رنگارنگ و پرده های سلطنتی و مبل های راحتی کجا و این خانه کوچک رنگ و رو رفته کجا .مادر ذکری می گوید و با دستهای پینه بسته خود من را بر می دارد. موجی از گرما میزند توی رگهایم . یاد نخلستان می افتم و گرمای لذت بخشش. سفره یک پارچه نور می شود و ذکر تکرار می شود توی اتاق و در و دیوار پر می شود از بوی دعا ی مادر من هم بعد از چند روز سرما و خستگی حالا گرمای واقعی را حس می کنم.
نویسنده : خدیجه پشام
#پایگاه_شهیده_ناهید_فاتحی_کرجو_هرند