اینو همیشه یادت باشه
قول هایی رو که هنگام طوفان
به خدا میدی
هنگام آرامش فراموش نکن...
‹#تـرك_گنـآـہ›
‹ #خـدآ_جـٰآنم›
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
کم و کسری ِ مرا دید ولی پیشم ماند ،
او رفیقیست که پای ِ ضررم میماند . :) ♥️
‹ #اربـآب_حـسیݩ›
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۱۱۹ وارد اتاق شدیم مبل تک نفره ای گوشه ی اتاق بود که با بفرمایید دختر حاجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۲۱
وقتی باهم بیرون رفتیم
نگاه حاجی و دایی رو دیدم و شرمگین سرم رو پایین انداختم.
حاجی نگاهی به دخترش انداخت که با سر چیزی را تایید کرد و هر دونشستیم.
_خب سوجان خانم داداش مارو به غلامی قبول کردی؟
بعد از مکث طولانی گفت:
_هرچه پدر و دایی صلاح بدونن
_حاج آقا شما چی میگید ؟
ما اجازه داریم انگشتری دست سوجان خانم بکنیم؟
حاجی دونه های تسبیحی که تو دستش بود رو دونه دونه جلو میبرد و آروم زیر لب گفت:
_خیر ان شاالله
نازنین خوشحال رو کرد به من گفت:
_مبارکه داداش الهی به پای هم پیر بشید
بعد گلویی صاف کردو رو به حاجی گفت:
به نظرتون بهتر نیست یه صیغه ی محرمیت بینشون خونده بشه تا این دوتا جوون بیشتر رو بهتر با هم آشنا بشن ؟
خیلی داشت زیاده روی میکرد آروم صداش کردم
_نازنین !!!
این یعنی کوتاه بیا ؛ بس کن !
ولی در کمال ناباوری حاجی گفت:
_اگر قرار بر آشنایی هست بهتره یک محرمیتی باشه تا نگاهشون خطا نره
من محرمیت رو میخونم ان شاالله که هر چه صلاح خداست.
با هدایت نازنین نزدیک هم روی یک مبل نشستیم و حاج آقا قرآنی رو باز کرد و دست دخترش داد وگفت:
_مدت محرمیت رو چهار ماه باشه
آقا محمد مهریه چی در نظر گرفتی؟؟
_هرچی شما و سوجان خانم طلب کنن به روی چشم
حاجی نگاهی به سوجان میکنه...
آروم با حیایی که در صداش بود گفت:
_چهارده شاخه گل رز
_آقا محمد شما موافقی؟
__بله
حاجی با نام خدا و یک صلوات شروع به خوندن خطبه عقد کرد
دقیقه ای بعد صدای کل نازنین بود که نشون میداد محرم و نزدیکترین به دختر حاجی بودم.
انگشتری که خریده بودم رو نازنین به دستم دادو من نیز آروم و با احتیاط دستش کردم
نگاه کشیده ای سمت انگشتر انداختم و از اینکه من الان در این موقعیت بودم خوشحال بودم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۲۲
راهی خونه شدیم
در دلم غوغایی بود ولی در ظاهر آروم بودم
_خب چی گفت تو اتاق ؟
_هیچی
هیچی و شش ساعت طول کشید؟
_نه خب یعنی مهمش این بود که روجا دخترش نیست
اصلا قبلا ازدواج نکرده
روجا دختر خواهرش هست که بزرگش میکنه
_جدی میگی؟
با تکون دادن سرم تایید کردم حرفم رو
_اهان ؛ خب باشه حالا شمارش رو پیامک کردم برات سیو کن
_برای چی؟
_برای ثبت خاطرات دوره ی نامزدی دیگه !
نگاهم بهش باعث شد دیگه ادامه نده و با خنده حرفهایی که احتمالا میخواست به زبون بیاره رو ناتموم بگذاره
امروز اولین روز متاهلی من بود
ولی من جواب منفی قبل رو بارهاو بارها با خودم تکرار میکردم که امیدوار نشم
حتی شمارش رو هم سیو نکردم
چون به خودم اجازه نمیدادم به حریمش پابگذارم وقتی اون قدر سریع جواب نه رو گفت
پیامی از نازنین امد که حامی این بود حالا بهونه ای ندارم و باید هرچه زودتر اطلاعاتی به دست بیارم
گوشی رو گوشه ای انداختم و لعنتی نصیب خودش و تمام رفقاش کردم
صدای پیامک دوباره ی گوشی من رو عصبی کرد به طرفش رفتم بعد از باز کردن متوجه شدم پیام از نازنین نیست از یک شماره بود
باخوندن پیام لبخندی عمیق روی صورتم جان گرفت
پیامی با محتوای
سلام صبحتون بخیر
سوجان هستم
دیشب نازنین شماره شمارو بهم داد
نهار منتظرتون هستیم.
چند باری پشت سر هم پیام رو خوندم انگار قرار بود محتوای پیام تغییر کنه.
سریع در جواب نوشتم
سلام صبح شماهم بخیر
چشم خدمت میرسم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۲۳
یه جا خونده بودم ادم باید در لحظه زندگی کنه
منم فعلا باید از این زندگی لذت ببرم
فعلا که چیزی پنهانی در برابر خانداده ی حاجی نداشتم و این باعث دلگرمی من بود وفعلا به خاطر شنودها باید مراقب باشن و تظاهر کنن که من داماد این خانواده شدم
و این برگ برنده ی من بود.
نزدیکای ظهر بود کم کم آماده شدم.
برای نازنین پیغام گذاشتم که دارم میرم خونه حاجی
راه افتادم
نمیدونستم دست خالی برم یا نه ؟
فکری به خاطرم رسید جلوی یه گل فروشی شیک ایستادم
بهترین هدیه گل بود خانم ها گل دوست دارن یادمه مامانم هم عاشق گل لود و جانمازش همیشه بوی گلهای یاس میداد
کارتی از گل فروش گرفتم و روی آن شعری از حضرت مولانا نوشتم
{درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
گنجست غم عشق ولی پنهانیست
ویران کردم بدست خود خانه دل
چون دانستم که گنج در ویرانیست}
از گل فروش خواستم کارت رو ته جعبه بگذاره و گل هارو توی جعبه بچینه و با یه روبان قرمز جعبه رو تزئین کنه
کمی ان طرف تر عروسکی هم برای روجا خریدم و راهی شدم.
به محض ورودم روجا به استقبالم امد
_سلام عمو
_سلام عموجون خوبی
ببین عمو برات چی خرید
با ذوق کادوی عروسکش رو باز کرد و بعد از کلی تشکر بوسه ای روی صورتم نشوند
_عمو من برم عروسکم رو نشون بابا بزرگ بدم؟
بوسه ای روی سرش نشاندم وگفتم:
_برو عموجون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۲۴
به رفتن روجا نگاه میکردم که صدای آروم و دلنشین این روزهام از پشت سرم آمد.
سلام خوش امدید بفرمایید
چرخیدم و نگاهم به نگاهش گره خورد
چادرش نبود...
ولی لباس بلند و باحجابی پوشیده بود
مثل نازنین روسریش آزاد نبود بلکه جوری بسته بود که گردی صورتش رو وسط گل های روسری قشنگ به نمایش گذاشته بود.
نگاهش ندوزدید بلکه لبخندی چاشنی صورتش کردو باز هم با لحنی که در خودش آرامش داشت اشاره ای کردو گفت:
_بفرمایید آقامحمد
من هنوز جواب سلامش رو ندادم
بعد با این آقا محمد چه کنم
کمی به خودم مسلط شدم و قدمی جلو رفتم
کادو رو به طرفش گرفتم و با هر جون کندنی بود گفتم:
_سلام سوجان خانم
بفرمایید...
فکر کنم محرمیت این اجازه رو بهم میداد دیگه دختر حاجی صداش نکنم بله باید من هم مثل او به اسم صداش کنم هرچند که میدونم این رفتار فقط به اجبار و برای وجود شنودهایی هست که داخل خونه گذاشتند ولی من این فرصت رو داشتم که از وجودم برای داشتن چیزی به اسم عشق تلاش کنم.
کادو رو گرفت...
نگاهش کردم لبخندش متفاوت بود مثل تمام کارها و رفتارهاش که از نظر من بسیار ناب بود.
روی اولین مبل تک نفره ای که دیدم نشستم.
بعد از چند دقیقه حاجی امد و شروع کرد به صحبت کردن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۲۵
حاجی جوری رفتار میکرد انگار چیزی نمیدونست جوری صمیمی با من حرف میزد که دلم میخواست ساعتها کنارش مردانه حرف بزنم حرفهاش بوی پدر نداشتم رو میداد ....
از وضعیت کسب کار پرسید
گفتم خداشکر ...
اخه من تعمیر کار ماشین بودم....
در مورد کارام براشون کلی حرف زدم
سوجان هم به جمع ما اضافه شد و پرسید:
_چرا زن عمو ودختر عموتون رو برای خواستگاری دعوت نکردید؟
_کمی گیج شدم ولی سریع گفتم:
_دختر عموم تازه عمل قلب داشته
برای همین با نازنین مزاحم خدمتتون رسیدم.
احتمالا متوجه شدند که نباید دراین زمینه کنجکاوی کنند چون من برای گفتن تمام حقیقت با این شنودها معذور بودم.
حاجی رو به سوجان گفت:
_عیادت از بیمار واجب هست
حتما یه سر به دختر عموی آقا محمد بزن بابا
_چشم بابا
من که آرزو داشتم سوجان همسر واقعی و حقیقی من باشه و من اون رو به خانوادم معرفی کنم پس سریع گفتم:
_اگر وقتتون خالی باشه من در خدمتم
با ناباوری گفت:
_امروز کلا مرخصی هستم اگر شما مشکلی نداشته باشید میتونیم عصر بریم.
من متعجب نگاهش میکردم و از اینکه مشتاق هست در دلم شوری بود.
موقع نهار دایی و زن دایش هم به جمع ما اضافه شدند
با رفتارشون من احساس امنیت و دلگرمی داشتم
بعد نهار هم با زن عموم تماس گرفتم و موضوع رو سربسته بهشون گفتم
بهشون گفتم که عصری با نامزدم میخواهیم بیاییم عیادت
زن عمو جوری خوشحال شد که برای لحظه ای دلم گرفت
کاش مادرم هم بود حتما اونم از دیدن سوجان بیشتر از همه خوشحال میشد .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۲۶
داخل سالن نشسته بودم و با روجا که نقاشی میکشید سرگرم بودم
دایی و حاجی هم باهم صحبت میکردند و از کارهای مسجد میگفتند
نگاهم به در آشپزخانه خشک شد بس که انتظار کشیدم
سوجان خانم از بعد نهار دیگه از آشپزخانه بیرون نیومده بود
صدای حاجی باعث شد با ذوق نگاهم رو بالا بیارم
_سوجان بابا
کم کم اماده شو تا با آقا محمد برای عیادت برید تا به شب نخوردید مزاحمشون بشید
_چشم بابا
حاجی خواست تا روجا خونه بمونه و ما تنها بریم .به یمت خونه ی رن عمو راه افتادیم سکوتی داخل ماشین بود که دلم میخواست هر چه زودتر این سکوت شکسته بشه
اینجا دیگه شنود نبود چون دایی بدای اطمینان وسایل و ماشین من رو چک کرده بود و حالا خیالم راحت بود برای صحبت پیش قدم شدم
_سوجان خانم میشه صحبت کنیم؟
_بله بفرمایید
_اون خونه ای که الان داریم میریم رو باید کمی براتون توضیح بدم
اگر بخوام بگم خونه ی عموم هست باید بگم خونه عذابم بود
نگاهش سمتم چرخید ولی بی اهمیت به روبه رو نگاه کردم و ادامه دادم
_بعد از فوت پدر و مادرم تنها کسی که داشتم عموم بود در خیالم که میتونه کمی جای پدر رو بگیره و حامی من باشه ولی در واقعیت ملکه ی عذاب من شد
عمو معتاد و مواد فروش ...
بماند که من رو به چه کارهایی وادار میکرد و من به اجباری که آواره ی کوچه و خیابان نشوم انجام میدادم.
الان هم فوت کرده
چند سالی رو بدون عمو نفس میکشم.
14.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای دخترِ اغتشاشگر و شهید گمنام...
‹#قشنگیـآت›
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
امون ای دل .. از غریبی !.mp3
12.19M
یھ مدینھ ؛ یھ بقیعھ
یه امامـے که حرم ندارھ !
_محمود کریمی
‹ #مـدآحۍ_ٺآیـم›
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
enc_16642933752589977309052.mp3
3.37M
تو حرم داری
_حنیف طاهری
‹#مـدآحۍ_ٺآیـم›
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
「هرجا دِلے شِڪَست بہ اینجا بیاوࢪید
اینجا بِہشتِ شهࢪ خدا، شہࢪ مشهد است」
‹#شـٰاه_خرآسان›
تاسلامیدیگربراهلبیت(ع)...
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
حاج حسین یڪتا میگفت:
درعالم رویا به شهید گفتم
چرا برای ما دعا نمیڪنیدڪه
شهید بشیم؟!
میگفت ما دعا میڪنیم
براتونشهادت مینویسن
ولی گناه میڪنید پاڪ میشه...💔🥀
‹#تـرك_گنـآـہ›
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」