بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قربون فرشای ِ حرمت امام رضا ( :
‹#استوری›
‹#امام_رضاییم›
‹#یهدلتنگ›💔
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
خستگی ما از کار نیست،
از گیجی و بیبرنامگی ست.
- شهید حسن باقری
‹#شهیدانه›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
سلام علیکم..🖐🏻
اعیاد رو تبریک عرض میکنم خدمتتون☺️
خواهرا یه مسئله ای
میدونم که هر کدوم از ما برای درآمد ماهانه مون یه برنامه ریزی داریم، اما شاید خیلی ها توجه نداشته باشن که با یک درصد از درآمدشون می تونن چه کارهای بزرگی بکنند و حتی بقیه مال و زندگی شون رو طلایی کنن😌
نمیدونم چند نفرتون شنیدین پویش یک درصد طلایی رو ما در پویش یک درصد طلایی تصمیم گرفتیم تا تنها با هزینه کردن یک درصد از درآمد ماهانه مون برای امام زمان(عج) ایشونو تو مال و زندگی مون شریک کنیم.
قطعاً راه های زیادی وجود داره که میشه این هزینه رو به امام زمان(عج) هدیه کرد،من نظرم اینه👇🏻
یکی از وظایف اصلی ما شیعیان منتظر دعا کردنه درسته؟
خب ما میخوایم این کارو ترویج کنیم تا همه دعا کنن برای امام زمان عج تا انشاءالله ظهور جلو بیفته🤭
حالا فکر کنید با این یک درصد امام زمانی و و هزینه ای که میکنین همه بشن یک منتظر و برای آقا دعا کنن چی میشه؟
پس همین الان عهد ببند و برای امام زمان طلایی شو و به زندگیت برکت بده!✨
هر کسی خواست بیاد پیوی بگم چیکار کنه منتظرتونم🥰
@shahideh_86
۱.آیا
۲.تُو
۳.میدونِستی
۴.که
۵.قَشَنگتَرین،بِهتَرین وَ با اَرزِش تَرین
۶.آدم
۷.تو کُل جَهان
۸.هَستی
۹. کیه؟
حالا ۲.۵.۶.۷.۸ رو بِخون :)
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نکنه نمیخوای ما بیایم کربلا ؟💔👨🏿🦯
‹ #اربـآب_حـسیݩ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
دوستش میگفت:
توی مدتی که عراق بود
وقتی می خواست به کربلا بره
روی صورتش چفیه می انداخت
و می گفت: اگر به نامحرم نگاه کنی
راه شهادت بسته میشه...
• شهید هادی ذوالفقاری
May 11
[ وَيَرزُقهُمِنحَيثُلايَحتَسِبُ ]
ازجایےڪھفکرشونمیڪنی
خداوندبھتوبھترینهارواعطامیڪنھ!
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان وقت دلدادگی💗 قسمت 27 بدون حرفی به سمت اتاقش رفت و در را بست.فاخته هم نزدیک رفتن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان وقت دلدادگی💗
قسمت 28
همینکه در خانه را باز کرد نیما را حاضر در وسط هال دید.سریع به سمتش آمد
-چه وقت اومدنه.... .میدونی ساعت چنده.. مگه ساعت چند تعطیل می شی...این مدرسه وا مونده مگه کجاست
کمی نگاهش کرد.نیما که امکان نداشت نگران او شده باشد
-وسط راه تاکسی خراب شد.سرد بود تاکسی گیر نمیومد...همه راه رو پیاده اومدم
صدایش را بلند کرد
-پس موبایلو برا چی ساختن هان. ...این وقت شب پیاده راه افتادی اومدی....یه زنگ بزن خبر بده
فاخته که از سرما چشمانش هم یخ زده بود همانجور سیخ ایستاده بود و نیمای همیشه طلبکار را نگاه می کرد
-منکه گفتم موبایل ندارم.... موبایلم داشتم شماره ای ازت نداشتم زنگ بزنم
نیما همانجا وا رفت.فراموش کرده بود فاخته موبایل ندارد.دهانش برای گلایه بیشتر بسته ماند.آرام دولا شد و کفشهایش را در آورد.جورابش خیس شده بود.همانجا جورابهایش را هم در آورد. نگاهی به سایز کوچک پاهایش انداخت.انگشتانش از سرما قرمز شده بود.از مانتویی که میپوشید و برایش گشاد بود خوشش نمی آمد. حالا چرا آنقدر دمغ بود.کمی خنده به چشمهای زیبایش می آمد.همانجا کوله اش را زمین گذاشت و جلو آمد.کاش سرش را بلند می کرد و نگاهش می کرد.اینجور که بیتفاوت و یخ میشد نیما بیشتر نسبت به احساسش عقب نشینی میکرد
تصمیم گرفت حرفی بزند تا ببیند نگاهش می کند یا نه
-دارم میرم به مادرم سر بزنم گویا حالش خوب نیست
موفق شد بالاخره! سریع سرش را بالا آورد و نگاهش را به نیما داد.باز هم جادوی نگاهش قلب نیما را به بازی گرفت.نگران به نیما چشم دوخت
-طوریش شده. ...مادر جون طوری شده
نیما فقط در امواج چشمهای فاخته غوطه می خورد.نگاهش را از فاخته گرفت....
-قندش بالا رفته بود امروز. ...برم بینم چشه... .آخر شب بر میگردم
داشت سمت در میرفت.کاش فاخته حرفی میزد
-نیما
خودش ایستاد یا قلبش نفهمید .اصلا خود این روزهایش را نمی شناخت. برگشت و دوباره در دام چشمهایش افتاد
-منم بیام
به انگشتانش که درهم گره می خورد و سرش که پایین بود نگاه کرد.از درون لبخند زد.هر چند می دانست از ترس از تنهایی با او میآید اما همین هم خوب بود.احساس خطر می کرد او را در خانه تنها بگذارد.دیگر از اعتماد چشم بسته به کسی می ترسید.از پسر همسایه روبه رویی اصلا خوشش نمی آمد
-بریم
طرح لبخند روی لبهایش را باید موزه می گذاشت. از این دختر لبخند ندیده بود که آنهم امروز دید.سریع به اتاقش رفت و به ثانیه نکشید بیرون آمد. چشمش به جورابهای پایش افتاد.دوباره می خواست همان کفشها را بپوشد.زنهای خوش پوش را که به خودشان می رسیدند را دوست داشت.فاخته هیچ چیزش به خواسته های او نمی خورد.هیچ چیزش....اما پس ان چشمهای غمگینش....آن گیسوان شبرنگ.....آن پوست مهتابی ....آن ظرافت دخترانه و آن معصومیت از جانش چه میخواستند که دائم خودنمایی می کردند
وارد خانه شدند .نازنین هم آنجا بود .در راه دو سه کلمه ای بیشتر از دهانشان خارج نشد.نازنین فاخته را در آغوش گرفت
-اصلا سر نزن یه وقتا
-ببخشید تایم مدرسه خوب نیست ....نمیشه جور در نمییاد.
با نیما هم روبوسی کرد
-پس کو این داماد عظیم الشان ......هنوز تشریف نیاوردن از سفر
نازنین آهی کشید
-نه نیومده هنوز....میگه اسباب کشی مادر شو مریض کرده
اخمهای نیما در هم رفت.هیچ وقت از این مردک خوشش نیامد.فاخته زودتر از نیما وارد اتاق مادر جان شد.حاج آقا هم آنجا کنار سجاده نشسته بود.داخل رفت و سلام کرد.خود را به دستان باز حاج خانم انداخت
-چتون شده. خوب نیستین
-خوبم مادر .شما رو دیدم بهتر شدم
دست نوازشگونه ای بر سر فاخته کشید.چشمش بر قامت پسرش افتاد که به چهارچوب در تکیه داده بود.
-بیا مادر.....قربونت بشم چه عجب
فاخته بلند شد و سمت حاج آقا رفت و روبوسی کرد.نیما با سلام آرامی داخل شد و کنار مادر نشست
-خوبی ....خدا بد نده
-خوبم مادر...تو رو دیدم الان عالیم.من دلم زود زود تنگ میشه ....تند تند سر بزن
جواب حرفش را خود مادر می دانست.او بخاطر پدرش نمی آمد.نادیده گرفتن پدر سخت بود.اما مثل قبل بودن سخت تر.نیم نگاهی به او انداخت
-شما چی....خوبی حاجی
دستانش را به آسمان بلند کرد
-شکر بد نیستم
به سوال مادرش به سمتش برگشت
-شام خوردی مادر
-راستش...خب...نه....
تا فاخته اومد برش داشتم اومدم....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان وقت دلدادگی💗
قسمت 29
سریع از رختخواب پایین آمد و همزمان نازنین را صدا زد
-نازنین ...نازنین زهرا....مادر ... سفره بنداز این دوتا شام نخوردن
نیما بلند شد و برای کمک بازوی مادر را گرفت.مادر و پدرش سن آنچنان بالایی هم نداشتند اما رفتن و مرگ نابهنگام نریمان در یک تصادف هولناک کمر شکن بود.مادر اکثر مواقع احساس مریضی می کرد.فاخته برای کمک بیرون رفت.
سر سفره نشسته بودند و فقط صدای قاشق و چنگال و تعارفات مادر می آمد.کنار فاخته نشسته بود و دائم می گفت بخورد. در آخر نوبت نیما شد
-کم غذا شدی مادر....یه ذره دیگه بکش
دهانش پر بود و با دست اشاره کرد که نمی خورد. نگاه حسرت بار مادرش روی صورتش نشست
-چقدر خوب میشد امشب اینجا بمونین.فاخته هم که چهارشنبه و پنجشنبه مدرسه نداره
لقمه در دهانش ماسید. برنامه فاخته را مادرش می دانست و او هیچ چیز بارش نبود.چقدر دل اینها خوش بود!!!کجا بمانند و کجا بخوابند.حتما اینها فکر می کردند نیما و فاخته خوشبخت کنار هم شب را صبح می کنند.لقمه اش را با زحمت قورت داد
-من فردا کلی کار دارم....فاخته میخواد بمونه بمونه
نگاه فاخته را روی خودش احساس کرد اما ترجیح داد نگاهش نکند.نه که دوست نداشته باشد ان حال خوبی که به او دست می داد را نمی خواست.مادر آرام اشکش را پاک کرد.نیما غر زد
-حالا برا چی گریه می کنی.خب من خونه خودم راحت ترم.اومدیم یه سر بزنیم فقط
بلند شد.
-اینجا هم خونه خودته دیگه.گفتم بمونی پنجشنبه ای بریم سر خاک.چند وقته نرفتم
نفسش را محکم بیرون فرستاد
-باشه میمونیم. ..فقط خواهشا گریه نکن
رفت و سرش را بوسید.کلا باید یک زوری بر سرش باشدانگار، وگرنه اموراتش نمی گذرد.فاخته به همراه نازنین به آشپزخانه رفتند .آقا جان پای اخبار بود. نیما مادر را کمک کرد به اتاقش برود.روی تخت نشست.دست مادرش روی گونه اش نشست
-لاغر شدی نیما.
پوزخند زد.اصلا چرا نگرانش بودند
-با فاخته خوبی مادر
دوباره پوزخند زد
-گرفتی منو.....چه خوبی دلت خوشه.....آره در حد تحمل خوبه......یه چند ماهی تحملش می کنم حالا
مادر سرفه کرد و دستپاچه به پشت سرش نگاه کرد.فاخته با سینی چای همانجا خشکش زده بود. لعنت براین شانس که نیما داشت.یادش نبود در باز است
-بیا مادر .. بیا.. فاخته جان از تو همون کمد برای خودتون رختخواب بردار بند ازین پایین تخت نیما
کلافگی نیما را فاخته میدید.وقتی میگفت تحمل می کند .نیمای بی احساس نمیفهمید با همان یک کلمه چه آتشی به جان فاخته می اندازد.سینی را آرام روی پاتختی گذاشت .به سمت کمد رفت اما ایستاد و به چشمان مادر جان نگاه کرد.دلش آغوش مادرانه میخواست نه نیمایی که دائم او را به سطل آشغال قلبش می انداخت
-مادر جان
-جانم دختر قشنگم
-میشه من پیش شما بخوابم
نیما هم با حرف فاخته ایستاد و خشک شد.هر چه نگاهش کرد فاخته به سمت او بر نگشت.همان سهم کوچک از نگاهش را هم از نیما دریغ کرد.
دمغ از نخوابیدن فاخته کنارش،روی تخت یک نفره اتاقش دراز کشید و به نقطه ای روی سقف سفید خیره شد.فاخته را میخواست و نمی خواست.نگاهش می کرد دلش برای ناز چشمانش پر می کشید اما مغزش به شدت او را پس می زد.از اینکه امشب اینجا نبود پنچر بود شاید اگر فاخته برخلاف خواسته او امشب را با او می گذراند بلکه فرجی می شد و جرقه ای پیش می آمد اما افسوس....فاخته هم تمایلی به او نشان نمی داد.به پهلو شد و جهنمی نثار افکارش کرد و چشمانش را بست.
نمی دانست چند ساعت از شب می گذرد اما دستی محکم تکانش می داد.کلافه یکی از چشمانش را باز کرد.مادر گریان بالای سرش ایستاده بود
.سریع روی تخت نشست
-چی شده مامان.. چرا گریه می کنی
-پاشو بیا مادر.. فاخته....بچه ام . پاشو بیا ...پاشو
مثل فشنگ از جا پرید و به اتاق مادر رفت.فاخته را دید.عروسکی خوابیده در کابوس.تمام تنش عرق کرده بود و می لرزید و نا مفهوم چیزهایی می گفت وحشتزده رفت و در کنارش نشست.آرام به گونه اش زد
-فاخته....فاخته
دست روی پیشانی تب دارش گذاشت.آه دلربای کوچکش در تب میسوخت .کمی محکمتر به گونه اش زد و دست به بازویش گرفت و تکانش داد و بلندتر و اینبار با ترس صدایش زد
-فاخته...فاخته
May 11
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی 💗
قسمت ۳۰
مادر بر صورتش زد
-یا ابا الفضل چش شد این بچه
بلند شد و و به اتاقش رفت.سریع کاپشن و سوئیچ ماشین را برداشت و دو باره به اتاق مادر رفت.فاخته همانطور می لرزید و هذیان می گفت.
-مامان میرم ماشینو روشن کنم.یه پتو آماده کن الان میام.
پاهایش را آرام از لگن برداشت و لگن را روی زمین گذاشت.مادرش آرام در را باز کرد.چادر نمازش هنوز به سرش بود
-حالش چطوره مادر
داشت پاهایش را آرام روی تخت دراز می کرد.نگاهی به چهره زرد و زارش انداخت و بعد به مادرش نگاه کرد
-فعلا خنکه .تبش اومد پایین.
حوله را هم از روی پیشانیش برداشت.دست روی پیشانیش گذاشت خنک بود.با چه حالی او را به درمانگاه برد. از ترس داشت میمرد. اصلا فکر اینکه فاخته را در این حال ببیند و روح از بدن خودش برود را نمیکرد.فاخته بدون اینکه خودش بداند گوشه ای در قلبش آرام نشسته بود.لگن را برداشت و از اتاق بیرون آمد.مادر لگن را از دستش گرفت و به چهره بیخواب پسرش نگاه کرد
-دلشو نشکون مادر !!خدا رو خوش نمی یاد....به غیر ما هیچ کس رو نداره.یه محبت کوچولو چیزی ازت کم نمی کنه اما دلش بشکنه....
غمگین به مادرش چشم دوخت
-من منظور بدی از حرفام نداشتم.اما زمان لازم دارم مامان....قبولش برام سخته
دست به بازوی پسرش کشید
-از مردونگی به دوره خون به دلش کنی با حرفات.یه کم بیشتر فکر کن.
چشمی گفت و دوباره وارد اتاق شد.فاخته آرام خوابیده بود.رفت و آرام کنارش دراز کشید.به چشمان بسته اش خیره شد.چه کسی گفته صورت با آرایش زیباست ....کمی نور و کمی معصومیت چهره فوق العاده ای میساخت.او که دوست داشت بر خلاف معیار های مذهبی خانواده اش با دختری امروزی ازدواج کند حالا دراز کشیده بود و محو دختری بود که بدون آن معیارها ،بسیار افسون می کرد. همانطور که به پهلو دراز کشیده بود و تماشایش میکرد .انگشت دستش را که روی سینه اش گذاشته بود را آرام گرفت.دستان کوچک و انگشتان لاغرش در دستان مردانه اش جا گرفت.
-فردا که چشماتو باز کنی،به من نگاه نکنی.....من احمق چی کار کنم.فقط یه جرات می خوام. ..جرات می خوام فاخته......
طاق باز شد و آنقدر به دیوار خیره شد تا خوابش برد
چشمانش را باز کرد و وقتی به پهلو شد و نیما را دید که دمر در خوابی عمیق کنار او دراز کشیده ،بلند شد و نشست.همینجور داشت به ریتم آرام نفسهایش نگاه میکرد که در باز شد و مادر جان با یک سینی و لبخندی دلنشین وارد شد
-سلام به روی ماهت عزیزم بهتری
متعجب نگاه کرد
-بهترم؟؟؟
با همان سینی نشست روبروی فاخته و سینی را روی پایش گذاشت.
-دیشب تا صبح تو تب سوختی مادر....نیما بردت دکتر ....تا صبح فقط اینجا پاشویه ات کرد تا بالاخره تبت پایین اومد. همین الان خوابش برد بچه ام
-الان فقط یه کم سرگیجه و ضعف دارم. این چیزا که میگین یادم نمیاد.پس حسابی درد سر ساز شدم
دستش را در دستانش گرفت
-سرت سلامت عزیزم....خستگی رو می خوابی رفع میشه. ...بخور تا یه کم جون بیاد تو تنت
بلند شد و آرام از اتاق بیرون رفت و در را آرام بست.به چهره خوابیده نیما نگاه کرد.تا صبح بالا سرش نشسته بود....همان نیمایی که دیشب از بودنش به مادرش گله می کرد.مانده بود کدام روی نیما را بپذیرد ...شب زنده داریش..یا تنفر از فاخته.آه کشید...کاش کمی جرات پیدا می کرد به نیما بگوید به این زندگی مایل است.فاخته از همان اول هم از نیما خوشش آمده بود.همان اندازه که نیما برای او جذاب بود فاخته برای نیما نخواستنی ترین دختر روی زمین بود.نیما در جایش کمی تکان خورد و بالش را بیشتر در زیر سرش بالا آورد اما بیدار نشد.سینی را کناری گذاشت بلکه بیدار شود و یکبار هم شده با هم چیزی بخورند.هیچوقت یاد نداشت پدرشان با آنها غذا بخورد .فاخته و مادرش همیشه تنها بودند.در دفتر آبی خاطراتش همیشه آرزوی سفره ای پهن و یک شام عاشقانه را داشت.حالا در سیاهه زندگیش آرزو به دل یک غذا خوردن معمولی بود.خودش هم دوباره دراز کشید و خیره به مرد خوابیده در کنارش با رویاهای رنگارنگ در کنار نیما دوباره چشمانش را بست.
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•🤍💍•
"💙💍"
نمیدونم کجا بود که انقد دلم برات رفت تو اولین و قشنگ ترین اتفاق من شدی تو زندگی...💙🌱
‹ #عـاشقآنہ_ٺـآیم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
بہیکۍازرفقاگفتم؛
منکہکربلانرفتماما
توکہرفتۍیکمبرامتوصیفشکن
بگوچجورجاییہ؟
لبخندۍزدوبادلتنگۍگفت
-بهشت🥲🩵
‹ #اربـآب_حـسیݩ›
ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
-علی شبیه کسی نیست جز خداوندش؛
همان خدا که نبوده ست و نیست مانندش❤️🔥!
اونجاییکه خدامیگه:«فَإِنِّيقَرِيبٌ»
یعنیمنپشتتم !'
وقتیکهتنهایی،
وقتیکهخستهای،
وقتیکهناامیدی،
وقتیکهبریدی،
وقتیکهنمیخوای
ادامهبدی ..
وقتیهیچکسونداریاونپشتته: )'!🤍🌿'
#دلی
ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」