˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به وقت دلدادگی 💗 قسمت 64 در اتاق را باز کرد و ساک را کنار در گذاشت .کنار رفت تا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
📌اعمال شب و روز عرفه
‹#منآسبـتۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽؛
🕋 پیامبراکرم صلیاللهعلیهوآله :
♥️ خـداوند
در هیچ روزی به اندازه روز #عرفه ، بندگان خود را از آتش جهنم آزاد نمیکند .
اللھمصلۍعلۍمحمدوآلمحمدوعجلفࢪجھم
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
آقا؛حاجتمو میدی یا بیام تو:))))
‹#شـٰاه_خرآسان›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
- هرکھ از عشقِ تو دیوانھ نشد ؟ آدم نیست ! ♥️ . .
‹#امامحسینمن›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
‹ وَ بِعَمَلى فَلا تَبْتَلِنى وَنِعَمَکَ
فَلا تَسْلُبْنى وَاِلی لغَیْرِکَ فَلا تَکِلْنی ›
و به کردارم دچارم مساز ُ
نعمتهایت را از من مگیر ُ
بجز خودت به دیگرى ..
واگذارم مکن ❤️🩹(:
‹ فرازیازدعایعرفه ›
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•❤️🩹🥀•
یکنجازحرم ..
بهمجابدهدلمتنگته،خداشاهده
هوایحرم،هوایبهشت
ببرکربلابجایبهشت✨❤️
‹#اربـآب_حـسیݩ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
هدایت شده از - دُخترحاجی .
۲۰ نفر از اون خفناتون به ما نمیدین نه ؟
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به وقت دلدادگی 💗 قسمت 64 در اتاق را باز کرد و ساک را کنار در گذاشت .کنار رفت تا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی 💗
قسمت65
-گند زدی نیما....با وارد کردن این زن به زندگیت ،گند زدی به همه چی ...احمقی.. چی بهت بگم.....دستتم که به هیچ جا بند نیست... چه جوری می خوای پیداش کنی......حالا چطوری می خوای فاخته رو پیداش کنی. .حدس می زنی کجا رفته باشه....
کلافه بلند شد و چنگی به موهایش زد
-نمی دونم....جایی نداره
-پدری...مادری...برادری
فقط سرش را به علامت نه تکان داد.
-شاید به پدرت گفته باشه...چه بدونم خونه دوستی
چنگی در موهایش زد و چشمانش را بست.بغضش را قورت داد....سیب گلویش بالا و پایین رفت
-هیچ کس و نداره... گفته بود همه کسش منم....اما رفت
همانجا روی زمین نشست.مثل لشکر شکست خوره .....خورد و تکه پاره بود......سرش را میان دستان گرفت
-من بدون فاخته می میرم فرهود
فرهود نگاهش کرد.حال زارش دروغ نمی گفت....او بدون فاخته نمی توانست.....اگر اینبار هم احساسش و غرورش شکست می خورد از نیما چیزی باقی نمی ماند.....دلش مثل سیر و سرکه می جوشید.... چند بار دهان باز کرد تا به او بگوید فاخته پیش اوست اما از عکس العمل نیما ترسید. حداقل آنشب وقت گفتنش نبود ....از طرفی هم به فاخته قول داده بود به نیما چیزی نگوید.....نمی دانست کدام کار درست است رفاقت کند برای نیما یا مرام بگذارد برای فاخته به خاطر زنده کردن خاطراتش با رویا.
**
دو روز بود که در هوای بدون نیما ضجه می زد.اشکهایش بند نمی آمد.دلتنگی چیز بدی ست وقتی بدانی راه وصال نداری.دلش حتی برای انگشتانش تنگ بود ...برای تک تک سلولهای بدنش.....صدای فاخته گفتنش دائم در گوشش می پیچید....نیما که نامش را صدا می زد، احساس می کرد نامش زیباترین نام دنیاست.اصلا حوصله زنگ زدن به فروغ را نداشت.هیچ فایده ای نداشت.....دیگر بیخیالش شده بود.در این دو روز با مادر بزرگ فرهود غذا خورده بود.زن دوست دوست داشتنی و قابل احترام بود.حتی از او نپرسیده بود آنجا چه کار می کند.فرهود هم می آمد و سر می زد و از نیمای غمگین می گفت و دلش را بیشتر خون می کرد.تا مدرسه هم رفته بود و سراغش را گرفته بود.کاش دست می کشید از اینکار .... می چسبید به پسرش.....فاخته از اول هم در آنجا ماندنی نبود .در همین افکار بود که صدای یالله گفتن فرهود را شنید. سریع روسری اش را سر کرد و از پشت پنجره نگاهش کرد.پسر خوش چهره ای بود .مانده بود چرا او را تا به حال با هیچ کس ندیده است.صدای در اتاقش را شنید.پشت در رفت و در را باز کرد.پسر خوبی بود اما نگاهش به او حس بدی می داد... طرز خاصی نگاهش می کرد. .هرچند سریع نگاهش را از او می گرفت
-سلام خوبین...
آرام جواب داد
دستش را به چارچوب در زد
-فکراتونو نکردین. ...تکلیف نیما چیه
فقط شانه ای بالا انداخت.. چه می دانست! او در کار خودش هم مانده بود.نفس محکمی کشید
-فاخته خانوم ...من زیاد نمی تونم این دروغ و ادامه بدم..نیما بفهمه در موردم فکر بد می کنه.....برای خود شما هم بده
سرش را پایین انداخت
-می دونم مزاحمم
-مزاحم چیه. ...نمی دونی واقعا تو چه موقعیتی هستی ....دلیلش مهتابه مگه نه.
حرفی نزد اما سکوتش علامت رضا برداشت شد.شاید مهتاب هم بخاطر بچه اش سر عقل بیاید.....کاش فرهود بیشتر می ماند و از نیما یش می گفت .اما سریع خداحافظی کرد.خریدهای مادربزرگش را گذاشت و رفت.باز او ماند و یک اتاق غریبه که هوایش برای او نفس تنگی می آورد. قرآن را برداشت تا با ذکرش دلش آرام شود.بیشتر برای نیمایش دعا می کرد برای او که دعا می کرد دلش بیشتر آرام می گرفت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی 💗
قسمت 66
خسته و ناامید تر از دیروز و پری روز،جلو در خانه اش ایستاد.دیگر وقتی می خواست در را باز کند دستانش می لرزید.خانه بدون فاخته مثل غاری سرد و ترسناک بود.دو روز بود گذشته بود اما،امان از این درد که حتی گفتنی نبود.....درد بی درمان بود....انگار جذام به بدنش افتاده بود و در تنهایی تمام وجودش را می خورد...فاخته را می خواست.....باید به کجا فریادش را می رساند.مادرش هم هی زنگ می زد و از نیما می خواست به آنجا بروند و بیشتر نبود فاخته را به رخش می کشیدند.وارد خانه شد.در و دیوار خانه هم افسرده بود.....انگار فاخته مانند پروانه ای بود که به همه جا جان داده بود و حالا راه پروازش را پیدا کرده بود آنجا را بیابان کرده بود.بی حوصله لباسهایش را عوض کرد. اصلا به اتاق خواب نمی رفت ...آنجا بدون فاخته بیشتر دیوانه میشد.روی مبل دراز کشید و صفحه موبایلش را که عکس فاخته بود باز کرد.... با خود تکرار کرد"کجا رفتی عشق من......اصلا فکر منو نکردی مگه نه....حتی بمیرم برات مهم نیست"همینطور زل زده بود به عکس خندانش .خنده ای که از ته دل بود.....با هم خوشبخت بودند مشکلی نبود. صدای زنگ که بلند شد ناگهان چیزی در دلش فرو ریخت .....به امید اینکه فاخته پشت در باشد به سرعت به سمت در رفت،در میان راه پایش پیچ خورد و روی زانو افتاد اما سریع بلند شد و خود را به در رساند. در را گشود.....اما با دیدن فرد پشت در عصبانیت جای اشتیاقش را گرفت...
صدایش را که شنید بیشتر جری شد
—سلام آقای پورداوود
با عصبانیت به تخت سینه اش زد.کمی عقب رفت
-فرمایش !هنوز آدم نشدی پدر سگ.
-می خواستم یه چیزی بهتون بگم
با عصبانیت یقه اش را گرفت.بدون دمپایی پا بیرون گذاشت.پسر را محکم به دیوار روبرو چسباند. گلویش را فشار می داد. پسر دستانش را روی دستهای نیما گذاشت.قرمز شده بود اما با آخرین توانش حرف زد
-درباره همسرتونه
فریاد زد
-بیشرف ....می کشمت
در واحد روبه رویی باز شد.پدر و مادر پسر هم جیغ جیغ کنان بیرون آمدند.یقه ای تی شرتش توسط پدر کشیده شد
-دست به بچه من نزن
دستانش از گلوی پسر جداشد.پسر به نفس نفس افتاد.نیما یقه اش را از چنگ پدر آزاد کرد
-کثافتا... ..برین حوصله تو نو ندارم
فریاد پدر عصبانی اش کرد
-بگو حامد بابا..بهش بگو زن هر جایی شو با کی دیدی
حساب بزرگی و کوچکی را کنار گذاشت و سیلی محکمی به پدر زد
-وقتی حرف از ناموس یکی دیگه می زنی، دهنتو آب بکش بی همه چیز
-بی ناموس تویی که یه همچین زنی داری.... بدبخت خبر نداری چه چیزایی زیر سرت اتفاق می افته.... همیشه می گن کرم از خود درخته
صدای زنی از پایین آمد. . داشت از پله ها بالا می آمد
-به خلق خدا تهمت نزن مرد گنده......من زن این آقا رو دیدم ... جز خانومی ندیدم
پدر پوزخند زد
-هه....روش و با چادر می گرفته .زیر زیرکی کارشو می کرده
به سمت پدر هجوم برد تا در دهانش بکوبد اما دستی مچ دستش را گرفت
-دیدمش....دروغ نمی گم....ازش عکس گرفتم.....تو پار کم با هم دیدمشون.....اونروز ساک به دست باهاش رفت
پاهایش شل شد.. دلش آشوب. ...از چه کسی حرف میزد. ...فاخته به غیر از او به چه کسی نگاه کرده بود
پسر سریع گوشی اش را در آورد و در همان حال حرف می زد
-اون دوستتون که باهاش کلانتری بودین.....همون چشم آبی خوشگله
مادرش چادرش را درست کرد
-استغفرالله از این زنا. ...پناه بر خدا
گوشی اش را جلوی صورت نیما گرفت.با چشمانی به خون نشسته نگاه کرد...خودش بود؛ فاخته ....داشت سوار ماشین فرهود می شد.....چهره آن دو پیش چشمش به رقص در آمد.....دستانش شل شد و به کنارش آویزان. .. کمرش خم شد انگار بار سنگینی پشتش باشد......نفس در سینه اش قفل شد....امان از درد خنجر نارفیق وقتی از پشت فرود بیاید.....فکر هر چیز را می کرد الا این یکی. . ..با سری افکنده به داخل خانه رفت و در را بست.و فحاشی های پدر را بی جواب گذاشت......خجالت این بی آبرویی از یک طرف......درد خیانت از طرف دیگر او را از پا در آورد. ...همانجا پشت در سر خورد ....گریست.....با صدا و پر بغض.....فاخته هم او را نخواسته بود... چقدر خیانت کردن راحت شده بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی 💗
قسمت 67
کنار هم روی پله های رو به حیاط نشسته بودند.فاخته زل زده بود به حوضچه قدیمی وسط حیاط و گاهی اشکی گونه اش را تر می کرد.امروز بار و بندیل جمع کرده بود برود فرهود سر رسیده بود و اجازه نداده بود.گفته بود دستش امانت است.کاش می دانست در طرف دیگر این تهران بزرگ کسی به خونشان تشنه منتظر نشسته است.نفس عمیقی کشید
-شما که فقط گریه می کنی.خودتم داری پس می یوفتی از دوری نیما. . ..نکن خواهشا.. .اصلا کجا می خوای بری.....هر مشکلی دارین با هم بشینین حرف بزنین. ..حل میشه
اشکهایش را پاک کرد
-من نمی خوام مزاحمتون باشم......بودن من فقط یه باری به دوش نیماست
او هم به حوضچه قدیمی وسط حیاط چشم دوخت
-عشق خیلی سخت می یاد.. اما اگه بیاد خیلی راحت بیرون نمی ره از دل آدم.....شما برای نیما یه چیز دیگه ای.....چطوری انتظار داری فراموشت کنه...هوم....من هنوز رویا رو فراموش نکردم اونوقت نیما چطور وقتی تو زنده ای و داری یه گوشه ای نفس می کشی فراموشت کنه
به فرهود چشم دوخت
-شما زن داشتی
نگاهش کرد....او را نگاه می کرد نبود رویا جانش را آتش می زد
-به ازدواج نرسید. ...خودشو خلاص کرد از این زندگی.....خانواده هامون راضی به ازدواج ما دو تا نبودن.....خانواده رویا شدیدا مذهبی بودن و خانواده من شدیدا آزاد. ..اما من دوست داشتم مثل رویا باشم.....هزار بار رفتم خواستگاری ولی خرشون یه پا داشت...قبول نکردن... منم بخاطر خواستن رویا از طرف خانواده خودم حسابی تحت فشار بودم. ....یه روز مثل همین الان تو...عین همین چشمای بارونی تو اومد و بهم گفت فراموشش کنم....قرار بود بدن به پسر عموش.....بهش گفتم بیا با هم فرار کنیم اما باورهای مذهبی اش نزاشت راضی بشه.....فردا روز بعله برونش در اتاق رو قفل کرده بود و رگش رو زده بود.....خانواده هم تا موقع مهمونی سراغش نرفته بودن...به همین راحتی تموم کرد....وقتی رفت برادرش با سر افکنده اجازه داد جنازه اش رو ببینم.....با همون چشمای باز مرده بود...... رویا رفت و منو تنها گذاشت....حالا بعد دو سال یکی رو پیدا کردم اما......
-اما...اما چی.....چرا بهش نمی گین.....شما حق دارین خوشبخت بشین.....اون که دیگه نیست
عمیق نگاهش کرد...اما سریع نگاهش را دزدید و آه کشید
-حق من نیست......من بلد نیستم دست رو ناموس یکی دیگه بزارم
کف دستانش را به زانوانش زد و بلند شد
-خب بسه دیگه روده درازی
او هم بلند شد
-شما هم خودخواه نباش.....یه کمی هم به طرف مقابلت فکر کن....اگه نیما رو الان ببینی اینقدر راحت ازش نمی گذری
دوباره اشکش ریخت. کلافه نگاهش کرد
-گریه نکنین فکر کنین....دارم میرم خونه بعد میرم پیش
نیما....حالش خوش نیست....بشین فکر کن فاخته
رفت.تصمیمش جدی بود. . داشت می رفت به نیما بگوید همسرش پیش اوست...پی همه چیز را به تنش مالید. ...اما باید به نیما می گفت...رفاقت را به مرام ترجیح داد..
****
یک دوش حسابی سر حالش آورده بود.کلی فکر کرده بود تا به نیما چه بگوید و چطور او را قانع کند.....با خودش جلو آینه حرف زد"سگ اخلاق،آدمم نیست بشه باهاش دو کلوم حرف زد. شانس نداریم که"دوباره حوله را روی موهایش کشید.خواست سشوار را به برق بزند که صدای زنگ ممتد خانه آمد.سریع از اتاق کوچک سوئیت 40 متری اش که یک آشپزخانه ،یک هال خیلی کوچک و یک اتاق 8متری داشت بیرون آمد. بلند داد زد
-چه خبرته بابا...مگه سر آوردی اومدم.
به سمت در رسید و در چشمی نگاه کرد.پفی کشید و در را باز کرد.اما هنوز کامل باز نشده بود که به شدت به عقب پرتاب شد.مثل یک هواپیمای جنگنده به سمتش هجوم آورد و فرصت هر گونه دفاعی را از او گرفت.فریاد و مشت در هم مخلوط شده بود
-کثافت....بیشرف....خائن. ....نارفیق.....عوضی....بی معرفت
هی فحش می داد و مشت بود که حواله اش میکرد.رویش نشسته بود و هی می زد.او می زد اما فرهود از درد بیهوش شده بود.آنقدر زد تا دیگر توانی در دستانش نماند.همانجور رویش نشسته بود
-بهت اعتماد داشتم عوضی......فکر اینجا شو دیگه نکرده بودم .......چند روزه دارم پیشت ضجه می زنم....نشستین به ریش من خندیدین.
May 11
هدایت شده از •وَدٌ
فور کنید، بگم با اومدن به کانالتون یاد چی میفتم🤍🦦؟.
May 11
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•