بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
کسی که اذکار ‹ مولاعلیع ›
رو اجرا نمیکنه ، یا بگیر نگیر
داره و تو تفریطه ، مثل مولاش
نمیخواد باشه ؛ کاراش بوی ِ شیعه
نمیده ؛ اون شخص فقط یک
محب ِمولاست !
نه شیعه .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نماز صبح و شبت سلام🥺💔
السلام علیک یا صاحب الزمان عج
‹#منتظـرـآنه›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
از طرف خداوند هرچه
برسد خیر است ؛
لکن مصیبت ها ازسوی
جهل و گناهان به انسان
میرسند .
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به وقت دلدادگی 💗 قسمت 71 آتشی که از درون بلند شود بدتر می سوزاند.جگر سوز است.سخت است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی 💗
قسمت 72
-بلند شو برو یه آبی به دست و صورتت بزن و بیا بلند شد و به دستشویی رفت.زهرا سراسیمه بلند شد.
بازوی حاج آقا را چسبید.
اشک از چشمانش روان شد
-علی ...این چه بختیه پسر من داره ...
دختر بیچاره رو بگو...
هنوز تازه هفده سالشه...
الهی بمیرم براش
دست روی دستهای زهرا گذاشت
-خودمم نمی دونم زهرا....فقط می دونم اگر آشفتگی من و تو رو هم ببینه نیما زودتر کم می یاره....برو کت منو بیار
اشکهایش را پاک کرد
-کجا می خوای بری علی...بمون نیما حالش خرابه
دستش را روی قلبش گذاشت
-می رم مسجد می خوام تنها باشم.
اشکش ریخت
-علی
درد قفسه سینه اخم بر چهره اش آورد
-ننشینی جلوی این پسر زار زار گریه کنی ها.همون چیزایی که من گفتم رو بهش بگو...نزار پاهاش سست بشه.گریه و زاری تو خلوتت زهرا.....
با سر تایید کرد.کتش را پوشید
-به نازنینم بسپار همین ها رو.من برم تا شب بر نمی گردم
رفت تا خودش شکسته های دلش را جمع کند.فاخته را مثل بچه های خودش دوست داشت.او هم جانش بود و حالا داشت تکه ای از جانش کنده میشد. نیما آنقدر حالش خراب بود که لرزش دستهای پدر را ندید.با کمری خمیده خود را به مسجد محل رساند تا دور از بقیه کمی برای دل رنجورش گریه کند...دعا کند...از خدا صبر بخواهد
*
روبروی در خانه ای قدیمی در یک محله قدیمی در جنوب تهران ایستاده بود.یک ساعت بود همانجا مثل چنار خشک شده بود و قدرت زنگ زدن نداشت.قرار بود بعد از یک هفته عشق زندگی اش را ببیند اما می دانست وقت رفع دلتنگی نیست.باید می رفت برای همدرد بودن.میرفت تا در کنارش ،قدمهای فاخته جان بگیرد.از چه کسی می خواست جان بگیرد !از نیمایی که خود نیمه جان بود.هی چشمهایش پر و خالی می شد.امان از اشک که نمی گذاشت قوی باشد.نفس عمیقی کشید.دستانش را روی زنگ گذاشت اما قدرت فشار دادن نداشت .دوباره دستش کنارش افتاد.با خود فکر کرد "بالاخره که چی،باید بری ببینیش یانه.پس معطل چی هستی..."اینبار بدون معطلی زنگ را فشرد.نفسش بند آمد .انگار که قرار است در دهان شیر برود. ترسیده و دلش آشوب بود.معده اش می سوخت.اشک به چشمانش نیش می زد....قلبش مرثیه می خواند و با درد به قفسه سینه اش می کوبید .صدای تیکی آمد و در باز شد.خواست قدم بردارد زانویش کمی خم شد.دوباره صاف ایستاد....داشت به سمت فاخته می رفت...احساس غریبانه ای داشت گویی قرار هست برای اولین بار او را ببیند.یاد اولین برخوردش با او در اتاق افتاد.یاد چشمانش افتاد که برای اولین بار نگاهش کرد...حتما برقی داشت که او را اینقدر زود گرفتار کرد.آنقدر آهسته راه میرفت و ناگهان غرق در غم میشد که تا راه اتاق فاخته ده دقیقه ای طول کشید.هی نفس عمیق می کشید و فاخته جلوی چشمانش جان می گرفت.بالاخره این راه کذایی هم تمام شد و به پشت در اتاقی رسید که فرهود گفته بود فاخته آنجاست.زن پیری از پنجره اتاقی دیگر سرش را بیرون آورد. سلام آرامی کرد
-بیا مادر فرهود گفته بود می یای
-بله ممنون..با اجازتون مادر جان
-برو مادر به این فرهود بی معرفتم بگو دو روزه نیومده اینجا
چشمی گفت و پشت در اتاق رفت و در زد.آرام در را گشود با دیدن صحنه جلوی چشمش آه از نهادش بلند شد.
دخترکی غمگین روی زمین روی چادری نشسته بود.خزان به موهایش زده بود.بی دقت و بدون ملاحظه هر تکه از موهایش را از جایی قیچی کرده بود.مثل مترسک سر جالیز عوض ترسناک بودن ،ترحم بر انگیز بود.باران سیل آسای چشمانش، موهایش که مثل برگ خزان دورش ریخته بودند،نوید بهار نمی دادند.حیف آن آبشار قشنگ و براق....حیف آنهمه سرزندگی که خشکسالی از بین برده بود.حیف از آن بهاری که نیامده پاییز شد.شاید هم داشت غصه هایش را قیچی می کرد.هرس می کرد دل پر بار پر دردش را.دست نیما از روی دستگیره افتاد.نا باور به صحنه پر اندوه روبرویش زل زده بود....به فاخته ای که دلتنگش بود اما دلش نمی رفت در آغوشش بگیرد مبادا همانجا جان دهد.صدای ناله مانندش در آمد
-فاخته!
!چی کار کردی ....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی 💗
قسمت 73
صدای نیما را که شنید قیچی از حرکت ایستاد.سرش را به سمت در برگرداند.امان از درد عجیب و غریب چشمهایش....اصلا نیاز نبود فاخته حرف بزند، چشمانش غصه ،دلتنگی،بغض و حسرت را فریاد می زدند.
-کی بهت گفت بیای اینجا
قدم داخل گذاشت.معده اش آشوب بود.می سوخت و هی اسید ترشح می کرد.در را آهسته بست و آرام روبرویش روی یک زانویش نشست.تکه ای از موهای روی چادر را برداشت.....فاخته فقط چشم بود و نیما را با حسرت نگاه می کرد
-فهمیدی؟! مگه نه!!
جرات نکرد در چشمانش نگاه کند.اگر نگاه میکرد، گریه امانش را می برید .پدرش آنهمه در گوشش قصه قوی بودن نخوانده بود تا او سریع جا بزند.
-برو از اینجا....من به زور ازت دل کندم...برو!!!
دسته موها را روی چادر انداخت
-تو بیخود دل کندی.....حرف دلت رو باید از غریبه بشنوم....فاخته هیچ فهمیدی چی به روزم اومد.. نبودی و داشتم از بین می رفتم.تو حق نداشتی به جای من برای احساساتم تصمیم بگیری
با حرص و اشک قیجی را روی تکه دیگری گذاشت و قیچی کرد
-برو پی زندگیت. ...من قرار نیست همیشه باشم
سرش گیج میرفت.راست می گفت ...در این ماندن، رفتن دردناکی بود.
در میان انهمه سکوت دردآلود اتاق،ناگهان آنچنان جیغ کشید که بند دل نیما پاره شد.هی جیغ کشید و نیما دست و پایش را گم کرد
-برو...برو بیرون...نمی خوام
گوشه کتش را گرفت و کشید.ناله نیما هم بلند شد
-فاخته نکن
زورش به نیما نمی رسید اما لبه های کت بهاره اش را کشید
-نمی خوام ببینمت.....
اشکش در آمد
-فاخته
-فاخته مرد. ...پاشو برو....من نمی خوام تو بغل تو بمیرم..نمی خوام لحظه آخر چشمام روی صورت تو بسته بشه....نمی خوام چشمامو تو ببندی و برم اون دنیا...می خوام تو تنهایی بمیرم. ..پاشو برو
مچ دستان لاغرش را گرفت.لاغرتر شده بود ...تازه قرار بود پوست و استخوان هم بشود
-قربونت برم گریه نکن
نفس نفس میزد .اینبار محکم کف دستانش را روی سینه نیما گذاشت و هولش داد.تعادلش بهم خورد و عقب رفت.دست فاخته را ول کرد و به زمین تکیه گاه کرد تا نیافتد
-چیو می خوای ببینی....چیه سرطانی ندیدی...ببین ..منم...فردا قراره کچلم بشم...ابر وهام، مژه هام میریزه...رگهای دستم میزنه بیرون...خوشت می یاد بنشینی اینارو نگاه کنی
اشکش دوباره ریخت
-فاخته ...جان نیما آروم باش
داد زد
-هیس....من جان تو نیستم.. .من جونی ندارم که جان تو باشم.....چرا نمی فهمی دارم می میرم.
محکم اشکهایش را پاک کرد.هی تند و تند باران چشمانش می بارید
-اتفاقا اونروز تو بیمارستان یه سرطانی دیدم.دیگه رو پاهاشم نمی تونست راه بره....فکر کنم خودش نمی تونست دستشویی بره....من طاقت ندارم اینکارهارو تو برام بکنی
با بغض و اشک نالید
-برام مهم نیست....می خوام پیشم باشی
مظلومانه به صورت پر از اشک نیما زل زد
-یهو جامو کثیف کنم چی....
-فدای سرت ...خودم همه جو ره پات وای میستم
کمی سرش را کج کرد
-هی زشت و لاغر و اسکلت میشم
بغض داشت خفه اش میکرد
-من همه جوره میخوامت. ..برام مهم نیست
-همش باید تو رختخواب باشم....هیچ کاری نمیتونم برات بکنم
گلویش باز هم متورم و پردرد شد
-فقط میخوام پیشم باشی
اشکاش را با آستین لباسش پاک کرد
-باید مثل نوزادا وقتی از پا افتادم حموم کنی منو...هی باید تر و خشکم کنی
-من همه جوره نوکرتم
-من دیگه برات زن و عشق و اینا نیستم. میشم یه سربار برات.دست و پاتو می بندم
آرام به سمتش رفت.دست سرد و لرزانش را گرفت.مثل بید می لرزید. ..دستانش را دور شانه های لرزانش حلقه کرد .آرام سرش را روی سینه اش گذاشت.بوسه ای آرام روی موهایش زد.چشمانش را بست اشکش بی صدا پایین ریخت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی💗
قسمت74
-تو همیشه عشق منی...خوشگل خودمی....من نمی تونم واسه خاطر یه مریضی ازت بگذرم...تو اصلا مثل گوشت و خون بدنم شدی...نیستی انگار یه تیکه از وجودمه کنده شده....نفس می کشم با تو...دردو بلات به جونم....
باز هم صدایش لرزید.در آغوشش مچاله شد
-نیما
-جان نیما
-من دلم برات تنگ میشه...از الان به همه زنا حسودیم میشه....هر کی که بیاد و تو قلب تو بشینه
موهای پریشانی را نوازش کرد
-هیچ کس قرار نیست وارد قلب من بشه.خودش صاحب داره....
بیشتر مچاله شد و هق زد.
-نیما...من می ترسم..من خیلی می ترسم..از عمل..اصلا از اتاق عمل
محکمتر در آغوشش گرفت
-هیس!!از هیچی نترس من کنارتم عشقم.....
دیگر چیزی نگفت و فقط آرام اشک ریخت.آنقدر در همان حال ماند تا خوابش برد.صدای نفسهای ارامش را که شنید آهسته بلندش کرد و روی تخت گذاشت.در خواب هم اشک میریخت.پتو را رویش کشید .چادر پر از موهای فاخته را تا کرد و با خود به حیاط برد.خواست از پله ها پایین برود فرهود را دید که از در حیاط داخل می آمد. چشم از فرهود گرفت و به چادر در دستش نگاه کرد.فاخته خود نیمی از زندگی اش را بریده بود.دوباره سر بلند کرد و فرهود را نگاه کرد.اشکی از چشمانش ریخت.دست فرهود روی شا نه هایش نشست
-بیا بریم یه چایی گرم بخور شاید صدات باز بشه
-صدا می خوام چی کار
-نزار اینجوری ببینتت.بیا بریم
بدون هیچ مخالفتی مثل کودکی که دنبال آرامش است دنبالش راه افتادم.
بایک کش مو، موهای نامرتبش را پشت سرش بست و به سمت نیما برگشت.داشت زیپ ساک دستی کوچکش را می کشید.سرش را بلند کرد و به فاخته لبخند زد.صورتش دروغگوی خوبی نبود.وقتی غم داشت لبخند اصلا به او نمی آمد.موهایش بلندتر شده بود.هر کدام انگار از ان یکی قهر بود.خودش هم نمی دانست چرا اینقدر موهایش را دوست دارد.در ذهنش دختری مجسم کرد با مو هایی با فر درشت مثل پدرش.وای که چقدر زیبا میشد.اما دوباره غمگین شد.دستی روی گونه اش نشست .نیمای غمگینش بود
-چیه خانوم...به چی فکر می کنی.. چرا مانتوت رو نمی پوشی
-خیلی زشت شدم مگه نه؟
لبخند زد
-فقط موهات حیف شد...وگرنه خوشگل خوشگله دیگه
دلواپس بود.دست خودش نبود از فرداهای لعنتی می ترسید.روی تخت نشست و دستانش را در هم پیچاند
-هنوزم دیر نشده نیما.. می تونی تنها بری
او هم نشست و صورت فاخته را سمت خودش برگرداند
-کلی با هم حرف زدیم...من ولت نمی کنم
دوباره همان قطره های اشک لعنتی
-پس میشه بریم خونه خودمون....تنها بریم...من آمادگی دیدن آقا جون و مامان جون رو ندارم
دستان سردش را در دستانش گرفت.بوسه کوچکی سر انگشتانش کاشت
-عزیزم ..فاخته. ..من واقعا دلم نمیخواد بریم تو اون خونه.در ثانی من خونه رو تحویل دادم قشنگم. فقط میریم وسائل و لباسهامون رو بر می داریم.بقیه اسباب رو میدم به سمساری...پولش هم که میره تو جیب طلبکار....من الان دوست ندارم تنها باشیم....وجود مادرم خودش برات امنیت و قوت قلب میشه. ....منکه خودم اینجوریم ...وقتی می بینمش آروم میشم....الان اونجا برای ما بهتره...در ضمن ما از همون اولم قرار شد بریم همونجا دیگه
چشمان نگرانش را به مردمکهای مشکی عشقش دوخت.چقدر چشمانش قرمز بود.صدایش هم از ته چاه در می آمد
-نیما
تا آمد جواب دهد سریع تر جواب داد
-فقط نگو جان نیما
-جان نیما
لبهایش از بغض کج شد
-من کی باید عمل بشم.اصلا چطوری هست
دستانش صورت عروسکش را قاب گرفت
-فقط باید آرامشتو حفظ کنی.من با دکترت صحبت کردم.دکتر خوب و به نامی هم هست.قبلش دوباره ازمایش میدیم تا جدیدترین وضعیتت مشخص بشه...بعد از اونم هر موقع که دکترت بگه
-بهار بیجونی بود امسال. دوستش ندارم..
شالی روی سرش انداخته شد بوسه ای روی پیشانی اش زد
-برای من تو باشی همه چی قشنگه.بریم عزیزم
کاش می توانست مثل نیما آرام باشد اما نمی شد.مثل ندیده ها دائم چشمانش روی صورت نیما بود.محکم خود را در آغوش گرم و امن نیما انداخت.دستانش را دور گردنش حلقه کرد
-چه خوب که هستی... خیلی دوست دارم نیما
در میان حصار دستانش گیر کرد
-منم دوست دارم عزیزم.
فضائل_امیرالمؤمنین
4روز مانده تا غدیر
امام صادق علیهالسلام فرمودند:
«روز غدیر روز عید و خوشی و شادی است و روز روزه گرفتن برای شکرگزاری از خداوند است.»
‹#منآسبـتۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」