گناهانی که توبه کردی ،
و وقتی یادت می آید ؛
از خدا شرم میکنی ..
خدا آن گناه را حتی از یاد
و ذهن فرشته اعمال هم پاک میکند ؛
و به نیکی تبدیلش میسازد (:
‹ امامصادقع ›
https://eitaa.com/joinchat/246809402C347a41e732
تـبلیغات پر جذب بنفشہ😍💗
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به وقت دلدادگی💗 قسمت74 -تو همیشه عشق منی...خوشگل خودمی....من نمی تونم واسه خاطر یه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی 💗
قسمت 75
از آغوشش جدا شد و بلند شد. تصمیم گرفت با بیماری اش مثل یک همسایه کنار بیاید. سخت بود اما ناممکن نه! نیما ساک را برداشت و در را باز کرد.کنار ایستاد تا اول فاخته بیرون برود.همینکه بیرون رفتند در اتاق بغلی هم باز شد و فاخته با دیدن چهره کبود فرهود دهانش باز ماند.دستش را روی دهانش گذاشت
-وای آقا فرهود ...خدا بد نده ....چه اتفاقی افتاده
فرهود سلامی کرد و به نیما نگاه کرد
-دست محبت یه دوسته...زیادی نوازشی کرده
بعد آرام به بازوی نیما زد. فاخته هم به سمت نیما برگشت .باز فرهود صحبت کرد
-برم به مامان گوهر خبر بدم دارین میرین
همینکه داخل اتاق شد فاخته با اخم نیما را صدا زد
-نیما....صورت فرهود کار توئه
با لبخند نگاهش کرد
-یه سو تفاهم بود ....هه...رفع شد
تا خواست حرف دیگری بزند فرهود در اتاق را باز کرد
-بفرمایین
دست در دست هم داخل رفتند.بابت مهمانداری این چند روز از مادر بزرگ فرهود کلی تشکر کردند.دیگر کاری آنجا نداشتند...باید به خانه به دیدن چشمهای منتظر می رفتند.از طرز برخوردشان می ترسید. . الان در هر صورت وضع فرق می کرد...می ترسید مادر جان و حاج آقا دیگر او را مثل قبل نخواهند.برای پسرشان دائم دلسوزی کنند
در راه حرفهای معمول زدند و دیگر از اتفاق ناخوشایند بحثی نبود.تصمیم گرفتند امشب را به خانه مادر بروند و فردا بعد از دکتر سراغ وسایلها یشان برن.هر چه به خانه نزدیکتر میشدند دلشوره اش بیشتر می شد.به نیمای غرق در فکر نگاه کرد که داشت لبهایش را می جوید.به داخل کوچه پیچیدند و ماشین را داخل حیاط بردند.آرام پیاده شد و دور تا دور حیاط چشم گرداند.دستی شانه هایش را در بر گرفت.
-این حیاط چند روز دیگه دیدنی میشه.
لبخند تلخی به دل خوش نیما زد.حال دل او که بهاری نبود.دستانش که گرم شد فهمید باز هم دست نیما دستش را گرفته است.سعی کرد لبخند بزند و آرام باشد.در به رویشان باز شد.صورت نورانی حاج خانوم با آن لبخند شیرین روی لبهایش غم را به دلش دواند.دستانش که برای آغوش گرفتنش باز شده بود غصه دلش را بیشتر کرد.مثل کودکی خود را در آغوشش افکند و گریست. چند دقیقه ای در همان حال بی هیچ حرفی ماندند و بار دل را سبک کردند.حاج خانم او را از آغوشش کند و چشمان اشکبارش را بوسید
-خوش اومدین....امروز بهترین روزه مگه نه علی
حاج آقا هم که اشک را در پشت عینکش قائم کرده بود سری تکان داد
-نور و چراغ خونمون کامل شد حالا که شما دو تا هم اومدین
نیما کفشهایش را درآورد
-فقط واسه خاطر توست ها...من صد سالم میومدم و میرفتم از این حرفها نمی زدن به من
مادرش روی بازویش زد
-خوبه !خوبه! خودتو لوس نکن....پس کو وسیله هاتون
-فردا مامان.امروز خسته بودم.
رفتند و روی مبل نشستند.حق با نیما بود.بودنش در آن جمع و گوش دادن به نوای نماز حاج آقا روحیه اش را بهتر می کرد.نازنین و بچه ها مهمانی بودند.دوباره دستی روی دستش نشست
-خوبی...چرا ساکتی
برگشت و نگاهش کرد
-خوبه ....منظورم آرامش این خونه ست...حق با تو بود
پدر و مادرت فوق العاده ان نیما
سرش را نزدیک گوش فاخته برد
-اما من بابامو یه وقتی خیلی اذیت کردم.من پسر خوبی نبودم
-خب تو یه دوره طبیعیه!پدرت دلش بزرگه...پسرشی
با شنیدن صدایی هر دو برگشتند
-شماها تمام زندگی من هستین بابا جان....
نیما سرش را پایین انداخت.بزرگ بود و خیلی راحت از حرفهایی که زمانی به او زده بود گذشته بود.صدای مادرش بلند شد که فاخته را صدا میکرد.فاخته هم سریع بلند شد و رفت.پدر جانمازش را جمع کرد و کنار نیما نشست. چهره پدر خسته اش را از نظر گذراند. نوید خیلی به او شباهت داشت.اما نیما موها و چشم و ابرویش به مادرش رفته بود. همینطور نازنین که شباهت زیادی به مادرش داشت. در فکر و خیالات خودش بود که پدرش او را به خود آورد
-شماره شاکی خونه رو بده خودم پیگیر کار باشم
با این حرف آنچنان جا خورد که قدرت کلامش از بین رفت
-شم..شما می دونین مگه
از زیر عینک نگاهی به پسرش انداخت.دستان پیرش را روی دستان جوان پسرش گذاشت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی💗
قسمت76
باباها فقط وظیفه سیر کردن شکم بچه هاشون ندارن بابا جان.فکر می کنی چرا اصرار کردم عقد کنی...ازم دلشکسته شدی اما تو اگر پای زن دیگه ای به زندگیت باز نمی شد هیچ وقت از دست اون زن خلاص نمی شدی...حالا هم کاریه که شده
شرمگین از اینکه هیچ زمان اشتباهاتش را به رویش نزده بود،دستی به صورتش کشید
-من متاسفم بابا....برای همه کارای گذشته..شرمنده ام...این موضوع رو هم حلش می کنم...یه مقدار یعنی یه صد میلیونی جور کردم
اینبار دستان حمایتگر روی شانه اش نشست
-تو فعلا جریان فاخته رو داری بابا ....فکرت رو بده پیش اون
دست پدر را از روی شانه گرفت تا ببوسد اما پدر مانع شد
-همین که سعی در جبران اشتباهات داشتی برای من کلی ارزش داره...من بهت افتخار می کنم باباجان....
لبخندی به روی پدر زد و کلی تشکر کرد.کاش بیشتر اورا می شناخت. او همچین پدری بود و رو نکرده بود.
سکوت این اتاق که فقط با صدای چند برگه کاغذ شکسته بود بعد از یک بیخوابی شبانه مرگ آور بود.به نیما نگاه کرد که پاهایش را تکان می داد و پوست لبش را می جوید.اوهم تا صبح بیدار بود.فاخته هم هی پوست گوشه انگشتانش را می کند.این دکتر ظاهرا فقط سکوت کردن بلد بود.آخر نیما طاقت از کف داد
-دکتر وضعیت خانومم!!!
زیر چشمی نگاهی به نیمای پریشان حال ساکت انداخت
.برگه ها را روی میز گذاشت و دستانش را در هم قفل کرد
-وضعیت معلومه...یکی از کلیه ها باید برداشته بشه.خب شانس خوب اینکه در حال حاضر هیچ عضو دیگه ای را در بر نگرفته.فعلا باید این عضو برداشته بشه تا بریم سراغ کلیه بعدی
قلبش فرو ریخت.هیچ چیز خوب در حرفها نبود.طاقت از دست داد و اشکهایش روان شد.نگاه نیما روی فاخته بود.دستش را گرفت
-فاخته...عزیزم خواهش می کنم
دکتر هم نگاهی به فاخته هراسان انداخت که بی مهابا اشک میریخت
-قبلا یادمه با یه خانوم اومدی.اگه الان خیلی راحت دارم حرف می زنم چون در جریان هستی.چرا اینقدر پریشونی دخترم...اتفاقا این یه امتیازه....خوشبختانه در حالت خوش خیم هستی و این یعنی امیدی هست..خداروشکر هم که همسرت باهاته....فقط به خدا توکل کن
نتوانست خودش را کنترل کند .اینبار دستانش را روی صورتش گذاشت و بلندتر به حال گریست.صدای دکتر را شنید
-برو پسر جان یه لیوان آب بیار براش....یه کم حالش جا بیاد.
نیما سریع از اتاق بیرون رفت.خیلی سخت است تظاهر به مقاوم بودن وقتی حتی یک درصد هم مقاومت نداری.اشکهایش را پاک کرد.با یک لیوان آب دوباره پیش فاخته برگشت.آرام روبه رویش دو زانو نشست.دستانش را از روی صورتش برداشت
-اینو بخور عزیزم....یه کم حالت جا بیاد
حالش با هیچ چیز جا نمی آمد.می ترسید و هیچ کس درک نمی کرد.شاید خیلی ها پیدا میشدند می گفتند از مرگ نمی ترسند ،اما می ترسید...واقعا می ترسید.اصلا از این مریضی عجیب و غریب می ترسید.اسمش می آمد دلش آشوب میشد.انگار در دلش جنگ عظیمی بر پاست.اشکهایش را با دستمال پاک کرد
-ببخشید آقای دکتر. من من نتونستم خودمو کنترل کنم
لبخندی گرم به روی فاخته زد
-طبیعیه عزیزم
نیما هم بلند شد و دوباره روی صندلی نشست.دستان سرد فاخته را محکم گرفت
-دکتر کی عمل بشه
-هر چه زودتر بهتر!وقتی می تونی با سرعت عمل نتیجه خوب بگیری چرا معطل کردن.از نظر من فردا. آزمایشات که جوابشون معلومه
سرفه کوچکی کرد تا گلویش صاف شود
-دو سه روز دیگه عیده دکتر . ..چقدر باید استراحت کنه..می تونم ببرمش جایی خونه نباشه
-فردا آماده بشه برای عمل. ...با توجه به نتایج بعدش ...بهت می گم.فعلا اولویت برداشتن عضو معیوب و نجات دادن بقیه ارگانهای بدنه...تا برسیم به بقیه چیزها
**
آهسته نشسته بود و به صدای قیچی که روی موهایش می نشست گوش می کرد.فردا روز عمل بود .از فردا رسما دیگر با بیماری اش روبه رو میشود.مثل دو دوست که سالهاست از هم دور مانده اند و حالا بهم رسیده اند.چقدر نزدیک است....مرگ را می گویم...همین کنار گوش آدم نشسته است.حتی نگاهت می کند و تو بیخبر به دور دستهای امید خیره شده ای که ناگهان دست دور گردنت می اندازد.حالا دیگر وقت دوستی با مرگ است.آنقدر در وصف دوست نزدیکش ،مرگ،در خود فرو رفته بود که صدای نازنین او را از جا پراند
-وای ببخشید ترسیدی عزیزم
سعی کرد لبخند بزند
-مهم نیست جای دیگه ای بودم
-کارم تموم شد .
بریم تو اتاق برات سشوار کنم.
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
-من کنت مولاه فهذا علی ٌ مولا
همون طور که همه میدونیم بزرگترین عید ما شیعیان ، عید غدیره و انشاالله قصد داریم به کمک شما و به مدد امیر المومنین یه کار فرهنگی باحال انجام بدیم ✨💚
دلمون میخواد شما محب امیر المومنین از هزار تومن هم دریغ نکنی و کمک ما باشی .
از در خونه امیر المومنین و پسرش هیچکس دست خالی بر نگشته و مطمئن باش هر کمکی الان بکنی ده برابرش به خود ِ خودت بر میگرده پس دریغ نکن .
6062561002553678به نام آقای سید رضا بهشتی آیدی ادمین جهت ارسال شات واریزی @gomnam19 گزارش همه کار ها روز عید غدیر خدمتتون ارسال میشه * #فور
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-من کنت مولاه فهذا علی ٌ مولا همون طور که همه میدونیم بزرگترین عید ما شیعیان ، عید غدیره و انشاال
بچه ها برای کار غدیر خودمون هست
و متاسفانه امسال کسی کمکمون نکرد
واقعیت اینه که ما روی هزار تومن هایی که شما میفرستید هم حساب کردیم
7.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ضربانم علی 💚
«2روزتا عید بزرگ غدیر»💚
#غدیری_ام🌱
هدایت شده از بنر سازی (هیچ)
خبب ، سلامودرود♥️.
امیدوارم حال ِقلبهای ِمهربونتون خوبباشه🫂
_
همونطور ك در جریانید ۵تیر یعنی [ ۳روز ] بیشتر تا جشنبزرگ ما بچهشیعهها نمونده !
پس کمنزارید برای ِمولا امیرالمومنین[ع]💚
__ _
در نظرداریم انشاءالله همه پروفایل ِهمگانی ِغدیری ِبزاریم ، پس در صورتتمایل عکسپروفایلهایی ك داخلکانال گذاشتیمرو بزارید پروفایلایتا و [ اگر کانالدارید پروفایلکانالتون ] و کانالوپروفتونو جاذآبتر کنید با ناممباركوزیبای ِامیرالمومنین
و در آخر در آیدی ِزیر به ما اطلاعبدید💘*
- جهتارسالتگوآیدی :
- @ya_mahdi_ej -
حاجسیدمجید_بنیفاطمه_ناد_علی_یاد_علی_1.mp3
4.86M
•
پـیامبراکـرم(صلیاللهعلیهوآلهوسلم):
اگر آسمانها و زمین را در یـک
کفهٔ ترازو بگذارند و ایمان علی
را در کفهٔ دیگر،ایمــــان علی علیهالسلام
بر آسمانها و زمین برتری خواهدیافت..! 💚
•کنزالعمال|ج ١١|ص۶۱۷•
‹#مولودے_تآیـم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」