˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #تمامِمن پارت²: دستش را محکم میگیرم و راه می افتیم سمت هتل. <چند دقیقه بعد> کلید ر
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت³:
تلفنم زنگ میخورد:
_الو؟!
+سلام فرمانده جان، اجازه هست بیام داخل؟ بیرون خیلی گرمه!
_باشه سرباز، منم الان میام پیشت
+دستوری نیست
_نه خدافظ
قطع میکنم و بلند میشوم.از در که خارج میشوم محمد را میبینم که دوربین گوشی اش را روی حالت سلفی گذاشته و مشغول عکاسی از خودِ عزیزش است. نزدیک که میروم بدون اینکه گوشی را پایین بیاورد و با همان لبخند میگوید:
+خانوم بیا، یه عکس یادگاری داشته باشیم
عکس را که میگیرد دستش را میگیرم و میرویم سمت حرم حضرت ابوالفضل (ع).
<چند ساعت بعد>
نماز عصرمان که تمام میشود میرویم سمت رستوران کوچکی که به حرم نزدیک بود. البته محمد گفته بود که نزدیک است. ده دقیقه ای میشد که در آفتاب و گرمای سوزانِ ظهرِ کربلا راه میرفتیم. نفسم واقعا گرفته بود که نیمکت رنگ و رو رفته و زنگ زده ای به دادم رسید:
_محمد... تروخدا یه لحظه وایسا..دارم میمیرم!
+عه، آب معدنی بگیرم بخوری؟
_نه، مگه نگفتی نزدیکه؟الان چند دقیقه ست داریم راه میریم؟ چرا نمیرسیم؟!
+انقد غر نزن ریحااان! میرسیم، خودمم دفعه قبلی که با محسن و حامد اومده بودم با ماشین رفتم، الان پیاده ایم طبیعتا باید دور تر باشه!
_برگردیم هتل؟ یه نون و پنیری چیزی میخوریم همونجا، یا... یا بریم همین رستورانای روبرو، اینا مگه چشونه؟
+نچ، هیچی شاوِرما های اون رستورانه نمیشه!
(شاورما نام یکی از غذا های سوریه ای است)
بلند میشوم تا مسیر را ادامه بدهم. از تشنگی و گرما گلویم میسوزد و چفیه نم دارِ روی سرم هم جواب نیست. به محمد که سکوت کرده و سرش را پایین انداخته خیره میشوم. نگاهش را که دنبال میکنم میفهمم در حال انجام دادنِ بازیِ<سعی کن پات روی خط نره>است. سنگینی نگاهم را که احساس میکند میگوید:
+پات رفت رو خط سنگ فرشا، باختی ریحانه خانومممم!
_نخیرم، به من نگفتی بازیه، از اول!
+باشه، فقط ایندفعه ببازی تمومه ها
تمام تمرکزم را روی سنگ فرشای کوچکی میگذارم که پای بچه ی یک یا دو ساله هم بزور در آن جا میشود، چه برسد به من! اما محمد حواسش به من است که مبادا جرزنی کنم و به روی خودم نیاورم.تمرکز روی بازی و گوش کردن به حرف های محمد زمان را کم میکند. به رستورانی کوچک و معمولی میرسیم که اگر اشتباه نکنم برای یکی از دوستانِ عربِ محمد باشد...
ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت⁴:
صندلی را کمی عقب میکشم و همینطور که مینشینم کیف چرم قهوه ای رنگم را روی میز میگذارم.دست هایش را که میشوید روبروی من مینشیند و دست به سینه به صورتم زل میزند:
+ زیارتاتو کردی فردا میخوایم بریمااا!
_ میدونم
+ خب منم میدونم که میدونی
_از دست تو
لبخند محوی میزند و قفل موبایلش را باز میکند.
<چند ساعت بعد>
بعد از نهار میرویم حرم و نماز مغرب و عشا را در بین الحرمین میخوانیم. شب است و برخلاف ظهر که از گرما لَه لَه میزدیم سرما و باد استخوان سوزی احساس میشود. لباس خنک و نازک پوشیدیم ولی سوئیشرت محمد اورا گرم میکند. همینطور که با تسبیح سبز رنگ صلوات میفرستد نگاهی به من میکند که چادرم را دور خودم گرفتم و از سرما بینی ام قرمز و لب هایم کبود شده. سویشرتش را در میآورد و میاندازد روی شانه ام:
+بیا خانوم، سردت نشه
_در نیار محمد، سرما میخوریا
+اینجوریم شما سرما میخوری
_من سرما بخورم کمتر اذیت میشم تا تو سرما بخوری، خودتم میدونی طاقت ندارم رو تخت بیمارستان ببینمت!
اصرارم جواب میدهد و سوئیشرتش را تنش میکند.بعد از خواندن زیارت وارث و عاشورا نگاهی به ساعت کاسیوی که برای تولدش هدیه گرفته می اندازد و همزمان با ابرو بالا انداختنش میگوید:
+اوه اوه! ریحانه دو ونیمه، پاشو که فردا پاشیم بیایم زیارت
_با... باشه
چند تا سرفه ریز میکنم و بلند میشوم. محمد که حالم را میبیند با حالت طلبکارانه و حق به جانب میگوید:
+دیدی گفتم، سرما خوردی!
_نه بابا انقدر زودم سرما نمیخورم که!
+حالا ببینیم
_میبینیم
نمیفهمم فاصله حرم تا هتل را چگونه طی میکنیم، در را که باز میکند میروم داخل و خودم را روی تخت پرت میکنم.سردرد و خواب باهم ترکیب شدند و چه ترکیبی! بالای سرم می ایستد و با لجبازی میگوید:
+بیا بریم دکتر
_نمیام
+بیا
_ نمیخوام بیام!
+هنوزم از آمپول میترسی ریحانه خانووووم؟
_عه محمد، اذیت نکن دیگه
+چشم، ولی بیا بریم
اصرار هایش سردردم را بیشتر میکند. سرگیجه و سردرد باعث میشود که قبول کنم برویم دکتر...
ادامه دارد...
May 11
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
پدرش امیرالمومنین علیه السلام
به صورتش نگاه میکرد و میفرمود:
‹ ای دلیل گریه ی هر مومن › 🥺💔
•بحارالانوار،ج۴۴
‹#اربـآب_حـسیݩ›
یکیازبزرگانموردوثوقخواب #شهید_رئیسی رو دیده...🥲
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
حَسَنیّهبپاستدرقلبم
سَلاممیدهمازعُمقِجآنبهسمتِبَقیع🕊'
‹ #اربـآب_حـسیݩ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•💛🍃•
از لحظه ای که وارد دنیای من شدی ؛
این خندههای ِ از ته ِ دل بیارادهاند♥️..
‹ #عـاشقآنہ_ٺـآیم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
هدایت شده از _بـُـڪاء
این پیام رو فور کنید یه دعای خفن بهتون تقدیم میشه .🌚
#فور
ارسال تگ : @hasannein
‹ مثلـٰاً اربعین بري توحرمش بگـے،من غرق ِدنیـٰامم فڪري بہ حـٰالم ڪن؛خیلـےبدي ڪردم آقـٰا حلـٰالم ڪن 💔›
‹ #اربـآب_حـسیݩ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
اگر از دست کسی ناراحت شدید ،
دورکعت نماز بخوانید ، بگویید :
خدایا ، این بنده تو حواسش نبود ،
من گذشتم ، تو هم ازش بگذر ..
‹ شهیدحسنباقری ›
غروب باشه اونم تو طبیعت👌🏻🍃
پ.ن:میدونید کجاس دیگه😉
‹#روزمرگی›
کپی؟خیر
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
غروب باشه اونم تو طبیعت👌🏻🍃 پ.ن:میدونید کجاس دیگه😉 ‹#روزمرگی› کپی؟خیر
قول دادیم خانم گمنام رو ببریم😁
سر قولمون هستیم😜
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•💛🍃•
از آستان ِ رضایم خدا جدا نکند ؛
من ُ جدایی از این آستان خدا نکند♥️!'
‹#شـٰاه_خرآسان›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
ما در خانهی ِ سلطان سر ُ سامان داریم ؛
هرچه داریم ز آقای ِ خراسان داریم 💛!'
ولی هیچکسی نفهمید
این شبونه حرف زدنهامون با ابيعبدالله
مارو از چه افسردگی هایی نجات داد . .
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
:)))
وَ لاَ خَرَجَ حُبُّکَ مِن قَلبیِ
مگرمیشودتورادوستنداشت . .
‹حسین جان›