🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
پارت هفتم
سیاوش از زیر دندوناش غرید
--دفعه ی آخرت باشه به میترا دست میزنی!
وگرنه بدجور کلامون میره تو هم!
بعد از گفتن این حرف گلوی تیمور رو ول کرد.
تیمور رفت طرف میترا و دستشو گرفت.
همونجور که نفس نفس میزد گفت
--مثلاً میخوای چیکار کنی؟
سیاوش با دیدن این صحنه به طرف تیمور حمله کرد و سرشو کوبوند به دیوار.
دفعه تیمور افتاد رو زمین و بیهوش شد.
سیمین که هنوز از ماجرا بیخبر بود دودستی زد تو سرش
--یا حسیـــن سیاوش کشتیش!
شروع کرد گریه کردن.
حسام رفت بالاسرش و وقتی دستشو از زیر سرش برداشت خونی بود.
زد تو صورتش
--سیاوش بخت سیامون سیا تر شد.....
ساعت 12ونیم شب بود و حسام و سیاوش که تیمور رو برده بودن بیمارستان هنوز نیومده بودن.سیمین یه گوشه نشسته بود و گریه میکرد اما میترا بیصدا به نقطه ای خیره شده بود.با صدای در رفتم تو حیاط.
حسام همینجور که دست تیمور دور گردنش بود با اشاره گفت در اتاق تیمور رو باز کنم.
کنجکاو گفتم
--پس سیاوش کجاس؟
هیچکدومشون جوابی ندادن.
در رو باز کردم و رفتم پیششون.
--بزار کمکت کنم.
حسام با اخم گفت
--لازم نکرده......
سیمین رفت پیش تیمور تو اتاق و من و حسام و میترا هم نشسته بودیم تو حیاط لب حوض.
--حسام جون به لبمون کردی میگی سیاوش کجاس یا نه؟
--بازداشتش کردن.
--چیـــی؟ واسه چی؟
--به جرم ضرب و شتم.
میترا با بغض گفت
--یعنی کی آزاد میشه؟
حسام با تنفر به در اتاق تیمور زل زد.
--هرموقع این رضایت بده که میدونم حالا حالا ها رضایتی در کار نیست.
یه دفعه در اتاق تیمور باز شد و اومد بیرون
--رضایت میدم.
به میترا زل زد و ادامه داد
--اما یه شرط داره؟
حسام با اخم گفت
--چه شرطی؟
تیمور نگاه چندش عاشقانه ای به میترا انداخت
--هرموقع بله رو از این خانم خانما بگیرم.
حسام عصبانی ایستاد
--د نه دیگه! آق تیمور از اون ریش سفیدت خجالت بکش! بابا میترا جا دخترته!
--جای دخترم نیست!
هیچ وقت به عنوان به دختر ندیدمش!
میترا همینجور که اشک چشمشو میگرفت ایستاد
--باشه. قبول.
اما بابد چند روزی بزاری فکر کنم.
تیمور کریح خندید
--تو بگو یه سال! چند روز که سهله خانـــم!
حسام نگاه معنی دار به تیمور نگاه کرد و با لحن تندی گفت
--اگه دل و قلوه دادنات تموم شد بفرما تو آق تیمور. دکتر مگه نگفت سرما واست بده؟
بیخوابی های شبانه اذیتم نمیکرد.
چون میتونستم ساعت ها در کمال آرامش فکر کنم.فکرم درگیر سیاوش و میترا بود.
همه میدونستم که میترا و سیاوش چقدر به هم علاقه دارن.میترا یه سال ازم بزرگ تر بود اما باهم بزرگ شده بودیم.
سیاوش از هممون بزرگ تر بود.
اما از همون بچگی نگاهش به میترا با بقیه ی دخترا فرق داشت.
ساعت ۳نصف شب بود.
کلافه از اتاق رفتم بیرون و طبق معمول حسام نشسته بود لب حوض.
رفتم نشستم لب حوض.
--انگاری مرض بیخوابی واگیر داره.
--هه هه نمکدون نمک نپاش رو زخممون.
بعد از چند ثانیه سکوت گفت
--رها یه فکری زده به سرم.
--چه فکری؟
با صدای آرومتری ادامه داد
-- باید میترا و سیاوش رو فراری بدیم.
پوزخند زدم
--زهی خیال باطل.
--باطل نیست رها.
--آخه مشتی من و تو نه پول داریم که بخوایم بفرستیمشون اونور نه خونه که بخوایم قایمشون کنیم چی میگی تو؟
--سیاوش میگفت این مرده که تو خونش کار میکرده بهش گفته اگه بمونه دستشو بند میکنه همونجا پیش خودش. خونه هم میده بهش.
--گربه محض رضای خدا موش نمیگیره.
اونم یکیه لنگه ی همین تیمور.
--رها طرف آدم حسابیه.
--اگه به تیمور بگه چی؟
--یه جوری دهنشو میبندیم.
--باید روش فکر کنم.
--باشه فکر کن اما درس درمون فکر کنیا رها!
--باشه.
--راستی به میترا چیزی نگو فعلاً تا ببینم سیاوش راضی میشه یا نه......
صبح زود بچه هارو آماده کردم و با حسام رفتیم بیرون.از یه جایی به بعد راهمون از هم جدا شد و حسام رفت لباساشو تحویل بگیره تا بره بالاشهر.سرجای همیشگیم نشسته بودم که یه پسر تقریباً قد بلند از روبه روم رد شد و دوباره برگشت ایستاد روبه روی من.
با برداشتن عینک دودیش از روی چشماش
تپش قبلم ناخودآگاه بالا رفت.
نمیخواستم نبش خاطرات کنم.
خاطراتی که خیلی سال پیش زیر خاک باغچه ی خونه ی تیمور خاک کردم.
--خانم؟
از فکر دراومدم.
--فرمایش؟
--سلام. شما میدونید آدرس خونه ی تیمور لنگ از کدوم طرفه؟
--گیرم که سلام و بدونم آدرسش کجاس. چیکارش داری؟
چشمم افتاد به دنیا که بدون توجه به ماشینا از خیابون عبور میکرد و به طرفم میومد.
یه دفعه صدای ترمز ماشین و جیغ دنیا باهم بلند شد.بدون توجه به اون پسر دویدم طرف خیابون.ماشین با سرعت عبور کرد.
گریم گرفته بود
--دنیا خاله خوبی؟
بیصدا رو زمین افتاده بود.
با ترس شروع کردم به صورتش سیلی زدن
--دنیـــا! دنیــــا! چرا جواب نمیدی؟
با گریه جیغ زدم
--دنیـــــا!!......
🍁حلما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
پارت هشتم
گریه میکردم و اسمشو صدا میزدم.
همون پسر اومد کنار دنیا.
با اروژانس تماس گرفت.
چند دقیفه بعد رسیدن و دنیارو بردن تو ماشین منم رفتم کنارش.
بالاسرش همش گریه میکردم و به خودم بد و بیراه میگفتم.خدا خدا میکردم زنده بمونه......
همین که رسیدیم بیمارستان دکترش گفت باید عمل بشه دنیا رو سرم خراب شد.
با بغض گفتم
--ب..ب..بخشید هزینه ی عمل چقدره؟
حضور یه نفر پشت سرم باعث شد تا کنار برم.
هزینه ی عمل رو پرداخت کرد.
فرم رضایت واسه عمل رو امضاء کردم و دنیارو بردن اتاق عمل.....
نشسته بودم رو صندلی و همینجور اشک میریختم.نمیدونستم چجوری باید از اون پسر تشکر کنم.اگه نبود دنیارو از دست میدادم.
سرشو به دیوار تکیه داده بود و یه دستشو کرده بود تو جیب شلوارش.
از جام بلند شدم و رفتم روبه روش ایستادم.
--آقای....
تکیه شو از دیوار گرفت و ایستاد روبه روم.
--ایزدی هستم.ساسان ایزدی.
--آهان آقای ایزدی چیزه....
میخواستم ازتون تشکر کنم.
تا آخر عمر بهتون مدیونم شما جون دنیا عزیزترین دختر زندگیم رو نجات دادین خواستم بگم که خیلی مردی دمت گرم.
از طرز حرف زدنم برعکس بقیه تعجب نکرد و در جوابم گفت
--این چه حرفیه من وظیفه ی انسانیمو انجام دادم.چند ثانیه بعد در اتاق باز شد و دکتر اومد بیرون.
دویدم طرفش
--چیشد دکتر حالش خوبه؟
--خب عمل با موفقیت انجام شد اما به دلیل خونریزی داخلی متأسفانه باید بگم رفتن تو کما ما هرکاری از دستمون برمیومد انجام دادیم بقیش دست خداس.
با بغض گفتم
--چ..چی...چیــــی؟
یعنی چی آخه مگه میشه؟
همونجا نشستم رو زمین و شروع کردم گریه کردن.دکتر ببخشیدی گفت و از کنارمون رفت.
--بلند شین خانم خوب نیست اینطوری نشستین اینجا.
از جام بلند شدم و نشستم رو صندلی.
نمیدونستم چجوری باید به بقیه بگم.
از طرفی بدست آوردن هزینه ی سنگین بیمارستان واسم غیر قابل تحمل بود.
یه لیوان آب مقابلم گرفته شد.
گرفتم و تشکر کردم.
--جسارتاً میتونم بپرسم نسبتتون باهاش چیه؟
--مثه خواهرمه.
--یعنی خواهرتون نیست؟
--نه خب گفتم که مثه خواهرمه.
--میتونم دلیل نگرانیتون رو بدونم؟
--راستش اهل خونه نمیدونن که دنیا تو بیمارستانه نمیدونم اگه بفهمن چی میشه.
--نگران هزینه های بیمارستان نباشید.
--نه آق ساسان. چیزه یعنی منظورم آقای ایزدیه. تا اینجاشم مردونگی کردین.
--من از همه چی خبردارم پس نگران نباشید.
کنجکاو گفتم
--از چی خبردارین؟
--بیشتر از این نمیتونم حرفی بزنم تا همین حد بدونید که خیالتون از بابت هزینه ی بیمارستان راحت.عصبانی شدم
--فکر نکن گدا گشنه ایم و شما میتونی از روی ترحم یا هرچیزی که خودت اسمش رو میزارید بهمون پول بدید.
تا اینجاشم مردونگی کردی.
شماره کارت بده پول عمل رو واستون واریز میکنم.الانم برید زت زیـــاد.
--چرا عصبانی میشید مگه من چی گفتم؟
--هرچی گفتین که گفتین
اما حرفتون واسه من خیــلی گرون تموم شد.
با صدای زنگ موبایلم جواب داد
--الو؟
با ذوق و شادی گفت
--الو رها؟
--سلام حسام خوبی؟
--چیشده چرا صدات گرفته؟
با صدای حسام نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه
--حسام...
--چته رها چیشده؟
--حسام دنیا...دنیا تصادف کرده.
--یا خـــدا کجا؟
--ا..مروز...میخواست از خیابون رد شه بیاد طرف من...
شارژ موبایلم تموم شد و خاموش شد.
با دستم کوبیدم روش.
--اکه هی لعنتی!
--میخواید از موبایل من استفاده کنید؟
دلیل کمک هاش رو نمیفهمیدم اما واسه نگران نشدن حسام مجبور شدم قبول کنم.
اما کار با موبایل لمسی رو بلد نبودم.
--ببخشید میشه خودتون تماس بگیرید؟
--بله شمارشون رو بفرمایید
موبایلش رو گرفتم
--الو رها این شماره ی کیه؟
--یه نفر اینجا بود گوشیشو داد بهم.
--الان کجایی؟
--بیمارستان.
--آدرس بفرس بیام.
اینو گفت و تماس قطع شد.
با شرمندگی گفتم
--ببخشید میشه آدرس اینجارو رو همین شماره بفرستین؟
--بله.
همینجور که داشت آدرسو میفرستاد به صورتش زل زدم.
نمیخواستم باور کنم همون کسی باشه که تو دوران بچگیم باهاش خاطره داشتم.
خدا خدا میکردم تشابه ظاهری باشه....
نشسته بودیم رو صندلی که از دور دیدم
حسام داره میاد.
با لباسای جدید و شیکش خیلی خوشتیپ شده بود.اومد پیشمون.
ایستادم
--سلام.
--علیک.
نگاهش رو ساسان خیره موند و اخماش رفت تو هم با اشاره گفت کیه؟
ساسان ایستاد و دستشو دراز کردم
--اسمم ساسانه. ساسان ایزدی.
حسام با اخم دستشو گرفت
--منم حسامم.
رفتارش با حسام صمیمی و گرم تر بود
--از آشنایی باهاتون خوشوقتم آقا حسام.
--منم همینطور. ببخشید شما؟اینجا؟
--راستش امروز بنده دنبال یه آدرس بودم که
تصادف پیش اومد.
به من اشاره کرد
--ایشون تنها بودن منم کمکشون کردم.
--مرامتو عشقه عشقی اما از اینجا به بعدش خودم هستم.
--حسام بیا.
به ساسان نگاه کرد
--با اجازه.
با همدیگه رفتیم تو حیاط..........
🍁حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
پارت نهم
حسام با تشر گفت
--زبونت واسه من که خعلی درازه.
چرا زنگ نزدی خود ننه مردم بیام؟ هـــان؟
--بخدا اصلاً حواس نداشتم اون موقع.
کلافه گفت
--خیلی خب چیه چیکارم داشتی؟
--حسام دنیارو عمل کردن هزینشم همین ساسانه داد.
اما رفته تو کما.
--رها چرا چرت و پرت میگی؟
اشکام رو طرف گونه هام جاری شد
--چرت و پرت نیست به جون مادرم!
نشست رو نیمکت و دستاشو کلافه برد تو موهاش.
--حسام تیمور منو میکشه!
--غلط کرده مگه تو زدی به دنیا.
--حسام
--هان؟
--این پسره ساسان هزینه ی بیمارستانو میده.
--تو از کجا میدونی؟
--خودش گفت.
--خب پولشو اون میده تیمورو چیکار کنیم؟
--نمیدونم.
دستامو گرفتم مقابل صورتم و شروع کردم هق هق گریه کردن.
ناراحت گفت
--رها نکن اینجوری! خدا بزرگه.
--خانم؟
با صدای ساسان برگشتم و ایستادم.
--میتونم چند دقیقه باهاتون صحبت کنم؟
حسام ایستاد و با اخم گفت
--چه صحبتی؟
اومد نزدیک و سربه زیر گفت
--راستش من به ایشون هم گفتم هزینه ی بیمارستان رو تقبل میکنم.
--آق ساسان
--جانم؟
--میشه بگی چرا داری اینکارو میکنی؟
چهرش غمدار شد و تلخند زد
--خب شاید گفتنش کار درستی نباشه اماخب من یه جورایی خودم رو در مقابل بچه های بی سرپرست مسئول میدونم.
-- باشه اقلاً هرچی. قبول.
با تردید ادامه داد
--فقط شما که لطف میکنی هزینه ی بیمارستان رو بدی دو جانبه لطف کن.
دنیارو از این بیمارستان ببر یه بیمارستان بالا شهر.
--بله اما میتونم بپرسم چرا؟
حسام با مِن مِن گفت
--خب چیزه راستش اینجا که باشه
به من اشاره کرد
--هر روز میاد میبینتش قاطی پاتی میشه.
در جریانی چی میگم؟
--بله. باشه مشکلی نداره.
با صدای آرومی گفتم
--خیلی ممنون آقای ایزدی.
--خواهش میکنم.....
تو راه برگشت از بیمارستان بودیم.
--حسام.
--هوم؟
--دنیا چقدر گناه داره مگه نه؟
--نه.
--چرا؟
--چون که اگه زنده بمونه اون پسره نمیزاره دیگه بیاد خونه ی تیمور.
رها نمیدونم چرا حس میکنم اون پسره واسم آشناس.
انگار یه جا دیدمش.
میدونی چشماش یه غمی داره که کهنس.
خندیدم
--ماشالا چشم خون شدی.
--نخند جدی میگم.
--راستی سیاوش چیشد؟
--هیچی قبول کرد.
--حسام مطمئنی تیمور نمیفهمه؟
--خیالت تخت......
رفتیم پیش بچه ها اما هیچکدوم نبودن.
دو دستی زدم تو سرم
--حسام بد بخت شدم.
--خاک بر سر من! یه روز نبودما!
از ترس دست و پاهام میلرزید
-- تیمور منو میکشه من مطمئنم!
--نترس بابا انقدر این پیر خرفتو غول نکن واسه خودت.
با موبایلش با یه نفر تماس گرفت
--الو میترا.
سلام کجایی؟
بچه ها اومدن خونه؟
خب چیزه ببین تیمور کجاس؟
خوبه! زت زیـــاد.
--خیالت راحت تیمور خواب بوده.
با تعجب گفتم
--از صبح تا الان؟
--آره دیگه بعدشم با ضربه ای که سیاوش به این زد الان باید جواب نکیر و منکر میداد.
ناکس خعلیـــی پوست کلفته.
--بازم الهی شکر.....
تو راه برگشت بودیم.
--رها دیگه تکرار نکنما!
به مِن مِن نیفتـــی دسته گل به آب بدیا!
--باشه بابا فیلسوف...
رفتیم تو خونه.
هیچکس تو حیاط نبود.
از اتاق بچها پولاشون رو گرفتم و رفتم تو اتاق تیمور.
--سلام.
--سلام.
نشستم روبه روش.
پولارو گذاشتم جلوش.
--دنیا کجاس؟
سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم.
دستامو که از ترس میلرزید مشت کردم.
--د...د..دنیا! آهان دنیا.
آق تیمور دنیایی در کار نیست.
--یعنی چی؟
با بغض گفتم
--ا...امروز..با یه ماشین تصادف کرد.
بعدشم..
گریم شدت گرفت
ب...بعدشم ه... همونجا تموم کرد.
فریاد زد
--چیـــــی؟ غلط کردی دختره ی دروغگو....
یه سیلی به صورتم زد و شروع کرد زدن.
سیمین با التماس ازش میخواست ولم کنه اما فایده ای نداشت.
ضرب دست سنگینی داشت اولش سعی کردم مقاومت کنم اما نشد.
چشمام کم کم تار میشد و آخرین چیزی که به یاد دارم صدای در و فریاد حسام بود.
--وﷲ میکشمــــت تیمــــور!
صداهای اطراف برام گنگ و نامفهوم بود و کم کم داشتم هوشیاریمو بدست میاوردم.
--رها...رها...
چشمامو باز کردم و صورت گریون میترا جلو چشمام ظاهر شد.
--رها بیدار شدی؟
اومدم حرفی برنم که فکم درد گرفت.
یه لیوان آب قند آورد جلو صورتم.
--جون میترا اینو بخور.
به زور دهنمو باز کردم و یکم ازش خوردم.
شیرینیش حالمو بهتر کرد.
صدای شیشه و بعدم فریاد حسام باهم قاطی شد.
میترا با ترس دوید تو حیاط.
از پنجره داشتم تو حیاط رو نگاه میکردم.
حسام افتاده بود رو زمین و لباساش خونی بود. چند لحظه بعد تیمور به طرفش هجوم آورد و دستشو گذاشت زیر گردنش.
میترا با گریه جیغ زد
--تورو خداااااااااا!
چند لحظه بعد سرو صداها خوابید و میترا اومد تو اتاق.
چشماش کاسه ی خون بود.......
🍁حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
پارت دهم
نشست کنارم
--رها خوبی؟
اشکام شروع به ریختن کرد
به زور گفتم
--ح...ح..حسام چیشد؟
--از وقتی تو بیهوش شدی داشت با تیمور دعوا میکرد.
فکر کنم حواسش نبوده تیمور هولش داده بیرون.
خداروشکر چیزیش نشده.
--میخواست بکشتش؟
با بغض گفت
--غلط کرده!
درد فکم طاقت فرسا بود.
میترا با ترس اینکه بدتر نشه ماساژش داد تا یکم بهتر شد.
با صدای آرومی گفتم
--میترا تو باید با سیاوش فرار کنی.
با تعجب گفت
--رها زده به سرت؟ نکنه تیمور زده تو مغزت جابه جا شده؟
--دو دقیقه زبون به دهن بیگیر تا بگم.
ببین تو باید یه چند روز از تیمور فرصت بگیری واسه فکر کردن.
شرطتتم واسه ازدواج باید آزادی سیاوش باشه.
--رها آخه ما کجارو داریم که بریم؟
با تشر گفتم
--مگه عاشقش نیستی؟
بغض کرد
--چرا ولی خب...
--ولی و اما و اگر رو ولش.
یه بشکن رو هوا زدم
--به این فکر کن که هیچوقت قرار نیست با تیمور ازدواج کنی!
با بغض خندید
--نمیدونم چی بگم رها! خیلی خانمی! نوکرتم!
--خیلی خب بابا...
از درد بدنم نتونستم برم سر سفره و شام نخورده خوابیدم.
نیمه شب بود و همه خواب بودن.
سیمین اومد تو اتاق و وقتی دید بیدارم اومد کنارم نشست.
اشکاش دونه دونه رو گونه هاش میریخت.
خندیدم
--چته سیمین جون؟ نکنه بیخوابی زده به چشات اتصالی کرده؟
--چرت و پرت نگو رها. پشتتو بکن به من.
همون کاری که گفت رو انجام دادم.
یه ماده ی یخی ریخت رو کمرم که صدام دراومد.
--رها یکم صبر کن.
بعد از اینکه کمرمو ماساژ داد دست و پاهامم با همون پماد ماساژ داد.
--اینو یه بار تیمور واسه زانو دردم خرید.
صبر کردم کپه مرگشو بزاره بیام پیشت.
دستامو گرفت
--الهی قربونت برم میدونم خیلی درد کشیدی!
دستشو گرفتم
--نه بابا سیمین خدانکنه تو بری که من دق میکنم.
چندثانیه به میترا زل زد
--بمیرم واسش! نمبدونم چی کم داشتم و اون تیمور... لا اله الا الله آخه بگو تو سن باباشو داری!
--نگرانش نباش! اگه قسمت نباشه اون بالاسریه نمیزاره.
--انشاالله. من برم مادر توام بخواب....
به زور سوییشرتمو پوشیدم و رفتم تو حیاط.
همش خدا خدا میکردم حسامم بیاد.
دل تو دلم نبود ببینم چه بلایی سرش اومده.
--باز تو زد به سرت؟
با ذوق به پشت سرم نگاه کردم دیدم حسام داره میاد.
نشست لب حوض.
همین که نگاهم به صورتش افتاد شروع کردم گریه کردن.
زیر چشمش کبود بود و گوشه ی ابروش زخمی شده بود.
چندتا خط جای زخم رو گونش بود.
دیدم با بغض به صورتم زل زده و یه قطره اشک از چشمش پایین ریخت
--تو دیگه چرا مشتی؟
--رها اگه زودتر اومده بودم این بلارو سرت نمیاورد.
خاک بر سر من که همیشه دیر میرسم!
بدون توجه بر حرفش گفتم
--حسام دنیارو چیکار کنم؟
--بزار بره به درک بره به جهنم!
--گل بگیر دهنتو اون هنوز از آب وگل درنیومده بره به جهنم؟
--لعنت بر شیطون.
فردا میگم پسره ببرتش یه بیمارستان دیگه.
--منم میام میخوام دنیارو ببینم.
راستی حسام
--دیگه چیه؟
--من به میترا گفتم باید فرار کنه.
متفکر گفت
--خوبه.
--مطمئنی نمیفهمه؟
--آره بابا توام! تو دل خالی کن.
غمگین گفتم
--چاقو کشید واست؟
--نه چطور؟
--آخه جاش مونده.
--ولش به جهنم فوقش قیافم شبیه این کلاهبردارا میشه خوبه!
هردومون خندیدم
صبح با درد زیاد از خواب بیدار شدم....
میترا برام لقمه گرفته بود.
برداشتم و بچه هارو با حسام بردیم بیرون....
--خوب شد دیروز لباساتو در آوردی وگرنه الان فاتحشون خونده بود.
--آره واقعاً...
رسیده بودیم سر خیابون
--رها ببین من ساعت 5عصر میام.
هماهنگ کردم باهم بریم پیش این پسره.
--باشه.
جنسارو بین بچه ها پخش کردم و نشستم یه جای دیگه.
تا نزدیک ظهر پول زیادی کاسب شدم.
رفتم دنبال بچه ها و بردمشون توی پارک.
پولاشون رو گرفتم و لقمه هاشون رو دادم بهشون.......
ساعت پنج عصر بود و حسام هنوز نیومده بود.
همینجور که منتظر ایستاده بودم از دور ساسانو دیدم.
دست تکون دادم. اومد پیشم
--سلام ببخشید معطل شدین.
--سلام خواهش میکنم.
همین که عینکشو برداشت ناخودآگاه چشمش رو صورتم ثابت موند.
اخم ریزی بین ابروهاش نشست
--چیزی شده؟
--شما با کسی دعوا کردین؟
--فکر نمیکنم به شما مربوط باشه!
با صدای جدی تر و صدای بلند تری گفت
--پرسیدم شما..
با صدای زنگ موبایلش ساکت شد و جواب داد
--الو سلام.
بله اومدم شما کجایید؟
که اینطور. باشه چشم خدانگهدار.
تماسو قطع کرد.
--ببخشیدا ولی فکر نکن اونقدرام بی صاحب و سالارم که بخوای سر من داد بزنی.
رگ گردنش زده بود بیرون.
--باشه تمومش کنید لطفـــاً......
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗درحوالی پایین شهر💗
پارت یازدهم
--مشکلی پیش اومده گفتین بیام اینجا؟
--میخواستم بهتون بگم دنیارو همین امروز فردا از اینجا ببرید.
--با اینکه دلیل اجلتون برام گنگ و نامفهومه ولی باشه چشم.
--میتونم قبل از اینکه منتقلش کنید ببینمش؟
--بله حتماً.
بچه هارو سپردم دست یه خانمی معروف به مهناز هفت خط.
--بیبین مـــنـــاااز باد به گوشم برسونه رفتی دم گوش تیمور ور ور کردی واست بد میشه ها!
--خعلــــی خب بابا! پولو رد کن بیاد.
200هزارتومن دادم بهش.....
--ببخشید معطل شدین.
--خواهش میکنم این چه حرفیه.
نشستم صندلی عقب ماشین و باهم دیگه رفتیم بیمارستان....
رفتیم پذیرش.
--سلام خانم.
--سلام آقا بفرمایید.
--یه دختری به اسم دنیا دیروز بستری شدن میتونم ببینمش؟
--شما چه نسبتی باهاشون دارین
رفتم نزدیک
--من خواهرشم.
--چند لحظه صبر کنید.
با یه جایی تماس گرفت و بعد از اینکه گوشیو گذاشت با تأسف گفت
--واقعاً براتون متأسفم اما ایشون به دلیل کمبود خون همین چند دقیقه پیش فوت شدن.
با بغض گفتم
--چ...چی گفتین؟
با حس سوزش توی مغزم چشمام بسته شد....
چشمامو باز کردم اما نور شدیدی چشمامو اذیت میکرد.
--رها؟ رها؟
چشمام کم کم به نور عادت کرد.
--رها خوبی؟
سرمو برگردوندم و با دیدن حسام اتفاقات امروز واسم مرور شد
با گریه گفتم
--حســــــام!
اونم گریش گرفته بود
--رها خواهش میکنم گریه نکن!
دستامو گرفتم جلو صورتم و شروع کردم هق هق کردن.
--حسام دنیام رفت! تازه داشتم بهش عادت میکردم!
--باشه رها میدونم بخدا میدونم!
تورو جون حسام گریه نکن!
واست خوب نیست!
بلند شدم نشستم رو تخت
--میخوام ببینمش!
--رها چرا بلند شدی بخواب.
--حسام توروخدا منو ببر ببینمش.
--باشه رها فعلاً بخواب.
با گریه جیغ زدم
--نمیخـوام!
از تخت اومدم پایین.
نزدیک در ساسان ایستاده بود.
با تعجب گفت
--شما چرا بلند شدین؟
با گریه گفتم
--خواهش میکنم منو ببرید پیش دنیا!
هرچی به حسام میگم منو نمیبره!
--دستاشو تأییدوار تکون داد
--باشه اما شما الان حالتون خوب نیست.
به حرفش گوش ندادم.
جلو چشمام هی تار میشد.
دستمو چسبوندم به دیوار و رسیدم نزدیک پذیرش.
حسام و ساسان ناچار رفتن از پذیرش اجازه گرفتن تا من برم دنیارو ببینم.
پرستار اومد زیر کتفمو گرفت و چهارتایی
با حسام و ساسان رفتیم سردخونه.....
همین که صورت دنیارو دیدم با گریه جیغ زدم.
حس میکردم پاهام تحمل وزنمو نداره و افتادم رو زمین.
حسام اومد نزدیک
--رها چی شد خوبی؟
--آره اما نمیتونم بایستم.
پرستار روبه حسام گفت
--بفرمایید بریم بهتون ویلچر بدم ایشونو منتقل کنیم اتاقش.
عصبانی ادامه داد
--من بهتون گفتم این خانم باید استراحت کنه.
حسام و پرستار رفتن و ساسان موند.
از نیمرخ بهش خیره شده دیدم داره گریه میکنه با اینکه دلیل گریشو نمیفهمیدم با دیدن گریش گریم بیشتر شد.
سنگینی نگاهمو حس کرد و سرشو برگردوند طرفم.
سریع نگاهمو ازش گرفتم.
سعی کردم بلند شم اما همین که ایستادم نزدیک بود با صورت برم تو دیوار که دستمو محکم به دیوار نگه داشتم
ساسان اومد نزدیک
--چیکار میخواید بکنید؟
ملتمس گفتم
--میشه یه بار دیگه ببینمش؟
ساسان به مسئولش گفت اومد.
سرشو بغل کردم و بوسیدم.
--الهی بمیرم واست دنیـــا! آخه تو کجا رفتـــی؟
ایــــی خـــــداااا!
خدایــــا خیلیــــی نامردی!
ساسان اومد نزدیکم
--خواهش میکنم آروم باشید!
چشمامو بستم و سرمو به طرفین تکون دادم
--نمیـــتونم آروم باشم!
همون موقع حسام با پرستار اومد.
نشستم رو ویلچر و پرستار بردم اتاقم و کمک کرد خوابیدم رو تخت.
یه آمپول زد تو سرم و کمکم چشمام سنگین شد و خوابم برد.....
--رها! رهایی؟
چشمامو باز کردم میترا بالاسرم نشسته بود.
با گریه گفت
--خوبی؟
بغضم شکست
--میترا دنیا رفت!
با گریه گفت
--الهی بمیرم.
بغلش کردم و شروع کردیم باهمدیگه گریه کردن.
یکم که آروم شدم گفتم
--میترا ساعت چنده؟
--10شب.
--چه مرگم شده من انقدر میخوابم
یدفعه با ترس گفتم
--به تیمور چی گفتی؟
--هیچی بابا نترس. حسام بهش گفت.
با صدای آرومی گفت
--رها این پسره کیه؟
--یه آدم بیکار.
--خفه بابا همین آدم بیکار هزینه های بیمارستانتو داده ها فکر کردی صلواتی خوابیدی اینجا.
همون موقع حسام در زد اومد تو اتاق.
--میترا به رها کمک کن لباساشو عوض کنه باید ببریمش خونه.
با کمک میترا لباسامو عوض کردم و رفتیم بیرون.
میترا به حسام گفت
--حسام رها نمیتونه راه بیادا باید یه تاکسی چیزی بگیری.
--ساسان هست.
--ساسان دیگه کیه؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
پارت دوازدهم
تو راه ساسان به حسام گفت
--نگران دفن و کفن دنیا نباشید.
--اینجوری که خیلی شرمندت میشیم مشتی.
--این چه حرفیه دشمنتون شرمنده....
رسیدیم سر کوچه،حسام از ماشین پیاده شد تا زودتر در خونه رو باز کنه.
من و میترا و ساسان تو ماشین بودیم.
چند دقیقه گذشت و حسام نیومد.
میخواستم برم دنبالش اما میترا اجازه نداد و از ماشین پیاده شد.یه ماشین پلیس روبه روی ماشین ساسان زد رو تر مز و چندتا مأمور پیاده شدن و رفتن سمت خونه ی تیمور.
همین که دستمو بردم سمت دستگیره ی ماشین ساسان سریع گفت
--نرید پایین.
با تعجب گفتم
--چی میگی؟ بزار برم ببینم چی شده!
عصبانی فریاد زد
--گفتم نرید.
میخ نشستم سرجام و با سرعت از کوچه دور شد.خیابون خلوتی بود و ماشینا هی کمتر میشدنباترس گفتم
--میشه بگید کجا دارید میرید؟
--جای بدی قرار نیست بریم. مطمئن باشید.
--اگـــه نباشم؟
--جسارت نشه ولی مجبورید.
--چرا داری چــــرت میگی! بهت گفتم کجا داری میری عین آدم بگو.
ماشینو زد رو ترمز و برگشت سمت من با تشر گفت پلیسا بخاطر دستگیری شما رفتن خونه ی تیمور.
--شما از کجا میدونی؟
--فعلاً این مسئله اهمیت نداره.
--آخه واسه چی؟
--تیمور از شما به جرم قتل شکایت کرده...
با ترس گفتم
--ق..قتل؟ اونم کیـــی م..من؟
همون موقع موبایم زنگ خورد
--الو؟
--رها کجایی؟
--حسام این چی میگه من کیو کشتم که خودم خبر ندارم؟
--میدونم رها! من گفتم ببرتت.
این مردک تیمور از روی لج و لجبازیش با تو رفته ازت شکایت کرده.
همینجور که گریه میکردم به حرفاش گوش میدادم
--رها باید یه چند روزی خودتو گم و گور کنی!
این شگردش شکایت از توعه معلوم نیست جه کاسه ای زیر نیم کاسشه.
--کدوم قبرستونی خودمو گم و گور کنم آخه؟
با بغض گفت
--رها گریه نکن!
درست میشه. الانم گوشیو بده به ساسان.
گوشیو گرفتم سمت ساسان
--با شما کار داره.
گوشیو گرفت.
با حرفایی که حسام زد دلهره گرفته بودم و احساس سوزش بدی تو سرم داشتم.
--حالتون خوبه؟
--بله میشه بگید حسام چی گفت؟
--نه.
--چرا اونوقت؟
--چون چیزی دستگیر شما نمیشه.
ترجیح دادم سکوت کنم و چشمامو بستم.
همین جور که ماشینو روشن میکرد ادامه داد
--نگران جا و مکان نباشید.
--چرا؟
کنایه دار گفتم
--حتماً از اونم چیزی دستگیرم نمیشه؟
--دقیقاً. چون شما فقط میرید اونجا و چند روز استراحت میکنید.
--انوقت پولشو کی میده؟
--یه بنده خدا.
--حتماً اون بنده خدا شمایید؟
--اشکالی داره؟
از حالت حرف زدنش حس کردم ناراحت شده.
--ببخشید من نمیخواستم ناراحتتون کنم فقط سوال...
حرفمو قطع کرد
--میدونم نیازی به عذر خواهی نبود.
دیگه ادامه ندادم و نفهمیدم کی خوابم برد...
--رها خانم؟رها خانم؟
سرمو از رو صندلی بلند کردم
--چیه چیشده؟
--رسیدیم باید پیاده شید......
بی هیچ حرفی رفتم دنبال ساسان و رفتیم
توی هتل. رفت قسمت پذیرش تا واسم اتاق بگیره.
مسئول پذیرش گفت
--شناسنامشون رو بدین لطفاً
--اگه میشه کارت ملی من اینجا بمونه فردا واستون بیارم.
--باشه مشکلی نداره.
روبه من گفت
خوش اومدی عزیزم.
--ممنون.....
تا دم در اتاق ساسان همراهم بود.
در اتاق رو باز کرد
--بفرمایید اینم از جا و مکان.
--اینجا برای منه؟
--بله.
رفتیم تو و در رو بست
کلید اتاق رو گرفت سمتم
--این کلید اتاقتونه.
با اینکه لزومی نداره و بهتره از اتاقتون نرید بیرون اما دستتون باشه بهتره.
شام و نهار و صبححانتون رو سفارش میکنم براتون بیارن اینجا.
احساس شرمندگی بهم دست داد
--ببخشید افتادین تو زحمت.
--این حرفو نزنید من دیگه برم.
همین که رفت سمت در صداش زدم
--ببخشید...
--بفرمایی؟
--میشه واسه ی خاکسپاری دنیا منم بیام؟
--شرمنده اما نمیشه.
منتظر حرفم نشد و خداحافظی کرد و رفت...
نگاهم روی وسایل ثابت موند.
یه گلیم فرش کرم قهوه ای وسط هال پهن بود و یه دست مبل قهوه ای سوخته دور فرش چیده شده بود و یه تلوزیون به دیوار نصب شده بود.
کابینتای آشپزخونه کرم قهوه ای بود و یه یخچال کوچیک با یه سری وسایل دم دستی توی کابینتا بود..
رفتم تو اتاق و با دقت به وسایل نگاه کردم
یه تخت تک نفره ی قهوه ای گوشه ی اتاق بود و درآور کنار تخت و یه کمد قهوه ای بغل در ورودی بود.
تا اون لحظه چنین وسایلی رو فقط توی مغازه ها دیده بودم و برام قابل باور نبود.
در کمد و باز کردم و با دیدن لباسای راحتی رنگارنگ ذوق کردم.
فکر نمیکردم همش مال من باشه.
یه قسمت کمد هم چندتا مانتو و شومیز و...
بود. حوله رو از تو کمد برداشتم و رفتم سمت حمام.یه حمام کوچیک و نقلی توی اتاق بود.
رفتم زیر آب و بعد از شستشوی حسابی اومدم بیرون.یه لباس ساده از بین لباسا انتخاب کردم و پوشیدم و نشستم رو صندلی.
گوشیمو برداشتم و به حسام تک زنگ زدم......
🍁حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
پارت سیزدهم
چند دقیقه بعد خودش زنگ زد
با صدای خواب آلودی جواب داد
--الو؟
--سلام حسام.
--سلام فرمایش؟
--منم بابا.
--آهاان رها تویی. خوبی؟ کجایی؟
--من هتلم.خواب بودی؟
--آره. ببینم این پسره ساسان کجاس؟
--نمیدونم منو آورد اینجا و رفت.
-- خوبه خیالم راحت شد.
ببین رها خوب حواستو جمع میکنی.
از هتل نمیای بیرون تا آبا از آسیاب بیفته.
--اگه بعد اومدم و پیچید به پروپام چی؟
--نترس باو.
خندید
--اونجا تا میتونی بخور و بخواب اینجا از این خبرا نی.
خندیدم
--راستی سیاوش چیشد؟
--فردا قراره آزاد شه.
--کی فرار میکنن؟
--فردا.
با ترس گفتم
--حسام مطمئنی؟ تیمور بفهمه بیچاره ایا!
--نترس چیزی نمیشه.کاری نداری؟
--نه خداحافظ....
دراز کشیدم رو تخت و نفهمیدم کی خوابم برد.
با احساس ضعف از خواب بیدار شدم.
رفتم سر یخچال اما جز آب چیزی توش نبود.
با صدای موبایلم از رو میز برش داشتم
--الو؟
صدای فریاد حسام تو گوشم پیچید
--معلوم هســـت کـــدوم قبـــرستونی هستی؟
با تعجب گفتم
--یواش بابا با هم بریم.
چته چرا داد و فریاد میکنی؟
--حـــرف نباشــه! دیشب تا حالا هزااار بار بهت زنگ زدم. مرده بودی میگفتی عزی(عزرائیل) بیاد خبرم کنه.
--اولاً بعد از اینکه به تو زنگ زدم خوابم برد دوماً حالا مگه چیشده که انقدر داد میزنی؟
--بزنم به تخته دومتر زبون داری. خب ازش استفاده کن.
--خعلــــی خب. کارتو بگو؟
--هیچی بابا. دیشب غذا آوردن دم در اتاقت در رو باز نکردی زنگ زدن به ساسان.
این پسره هم از دیشب تا حالا هی زر زر زنگ میزنه.
پوزخند زد و ادامه داد
--خودمم که خاک بر سر شدم تیمور برام بپا گذاشته.
--گفتم که خواب بودم.
--باشه حداقل برو یه مرگی کوفتت کن خواب به خواب نشدی.!
--خـب حالا وسطش یه دور از جونی چیزی نگیا.
--باشه بابا برو.....
مغزم تازه شروع به کار کرده بود تازه فهمیدم ساعت ۳بعد از ظهره.
همون موقع در اتاق زده شد.
--کیه؟
از پشت در یه خانم گفت
--غذاتونو آوردم.
در رو باز کردم و غذارو گرفتم.
از گرسنگی نفهمیدم چجوری غذامو خوردم و تازه یادم افتاد میترا قرار بوده امروز فرار کنه.
زنگ زدم به حسام
--چیه؟
--حسام کجایی؟
--پی بد بختیم. کارتو بگو.
--سیاوش چیشد؟
--رها بعد بهت زنگ میزنم.....
ساعت۶عصر بود و حسام هنوز زنگ نزده بود. از استرس پاهامو تکون میدادم که تلفنم زنگ خورد.
--الو؟
صدای یه مرد غریبه تو گوشم پیچید
--سلام شما رها خانمی؟
صدامو جدی کردم
--چـــطور؟ فرمایش؟
--شما با آقا ساسان نسبتی داری؟
--چطور؟
--ایشون تصادف کردن و گویا آخرین نفری که باهاش تماس گرفته شمایید.
نا خود آگاه بغض کردم
--الان کجاس؟
--ما از دوستانشون هستیم دم هتل با یه پراید مشکی منتظرتونیم بیاید پایین.
دستپاچه بلند شدم و یه مانتو و شلوار و شال پوشیدم و سوییشرت خودمم روش پوشیدم.
در اتاق رو باز کردم و دویدم از پله ها پایین...
این حجم نگرانی و ترس برام قابل باور نبود.
مسئول پذیرش با تعجب پرسید
--کجا میرید؟
ایستادم و نفس زنان گفتم
--آقا...یی...که...دیروز...همراه...من بودن...تصادف کرده... باید برم اونجا.
منتظر حرفش نشدم و دویدم از در بیرون.
یه پراید مشکی یکم جلوتر از هتل پارک کرده بود.
بدون معطلی در سمت عقب رو باز کردم و نشستم تو ماشین.
همین که برگشتم سمت چپ با دیدن کیانوش و مهناز هفت خط با تعجب گفتم
--شماها اینجا چیکار میکنید؟
مهناز با صدای کلفتش گفت
--رااا بیفت کیــا.
--چیچیو را بیفت صبر کن ببینم
همین که خواستم ماشین پیاده بشم یه چاقو درآورد و تا نزدیک صورتم آورد
--بخوای زر اضافی بزنیـــی یه جوری صورتتو نقاشی میکنم بهتر تر از منالیزا!
از ترس زبونم بند اومده بود.
--چیــ...چی از جونم میخواید؟
خندید
--دستور از اون بالاس.
-- تیمور؟
--حالا خودت میفهمی.
داد زدم
--چرا چـــرت و پرت میگی منــاز!؟
زیر گلومو فشار داد و غرید
--ببین دختره ی چشم سفید بخوای زر اضافی بزنی قبلاً هم بهت گفتم چیکارت میکنم!
بتمرگ تا برسیم.
هزار بار خودمو بخاطر کاری که کرده بودم لعنت کردم و با بغض به راهی که نمیدونستم به کجا قراره ختم بشه از پشت شیشه خیره شدم....
توی تاریکی شب جایی که میرفتیم برام قابل تشخیص نبود و بالاخره رسیدیم.
مهناز از ماشین پیاده شد و منم به زور از ماشین پیاده کرد.
اون میرفت و منم دنبال خودش میکشوند....
در یه اتاق رو باز کرد و هولم داد تو اتاق و در رو بست.
با صورت افتادم رو زمین.
دست یه نفر جلوم خم شد.
--پاشو.
بدون اینکه دستشو بگیرم بلند شدم و با دیدن مرد سی_چهل ساله ای با تعجب نگاهش کردم.
--به به رها خانم!
از رو صندلی بلند شد و اومد نزدیک به من ایستاد و دستاشو کرد تو جیبش.
--دفعه ی آخرت باشه دست منو پس میزنی عزیزم!
اومد نزدیک تر و دستشو سمت صورتم دراز کرد
--اوخیییـــی طفلکی!
سرمو بردم عقب تا دستش به صورتم نخوره که یه دفعه........
🍁حلما
سلام علیکم
صبحتون بخیر باشه ان شاءالله و مزین ب نگاه پر مهر مولامون🤲
دࢪد فࢪاق ࢪا بہ ڪدامین مطب ببࢪم؟
ࢪفع غم حبیب ڪہ ڪاࢪِطبیب نیست!
-شَوقاً اِلۍٰ ࢪؤيتكِ یـٰا مَولاۍ:)
#دعای_فرج💕✨
چشم من خیره به عکس حَرمَت بند شُده
با چه حالی بنویسم که دِلَم تَنگ شُده؟.. 💔
•♥️🍃•
#عارفانه📿
یکیبهآیتاللّٰهبهاءالدّینۍگفت:
حاجآقا!
دعاکنيدمنآدمبشم
ایشونباخندهۍِمليحیگفتن:
بادعایخالیکسیادمنمیشه
بایدزحمتبکشید!
- آرهخلاصه(♥️˹➜˼
•
عشقیعنـی
بــیپـلاكافتـٰاده،امـا
دستچیـنفـٰاطمـهست
آنشهـیدیکـهبـهسر
سربنـدِیازهـرازدهٔاسـت..☺️💚'!
#شهیدانه
ڪربَلانَرفتَـنسَـختاَسـِت
ڪَربَلارَفتَنسَختِتَر . . !
تآنَرَفتہِاِ؎ِشُـوقِرَفتَندِآرِ؎ِ
تآرَفتےِشُـوقِمُـردَن '!💔🖐🏽
#امام_حـسینم
+چشماتضعیفترشده..!
-همینکههنوزحرمآقارومیبینم
کافیهبرام(:!
#کربلا
گاهیخـدا انقـدرزودبـهخواستـههـامون جـوابمیدهکـهبـاورموننمیشـهازطـرفخـدابـوده؛اینجـاستکـهمیگیـمعجـبشانسـیآوردم....!
#انقلابی
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بہجزحسینروهیچڪس
حسابنڪن♥':)