#صدوششم
معلوم بود منتظر اجازه فاطمه ست. فاطمه جلو رفت.جعبه شیرینی رو از علی گرفت و گفت:
_ممنون علی جان،زحمت کشیدی.
جعبه رو به مامانش داد و گل رو گرفت.
-خیلی قشنگه.
به علی نگاه کرد و گفت:
-مثل همیشه.
دست علی رو گرفت و به بقیه گفت: _ببخشید،ما الان میایم.
باهم به اتاق رفتن.
جلوی علی ایستاد و نگاهش میکرد.علی هم با شرمندگی نگاهش میکرد.
-علی جانم،دلم خیلی برات تنگ شده بود.آخه من خیلی دوست دارم.
-فاطمه... من..خیلی شرمنده م...شرمنده ی خوبی های تو...شرمنده ی بدی های خودم...ولی...بدون تو نمیتونم زندگی کنم...میشه منو ببخشی؟
-علی،تو از وقتی توبه کردی بدی ای به من نکردی...
با لبخند گفت:
-برای همینه که منو دیوونهی خودت کردی دیگه.
علی هم لبخند زد.
_حالا شام آشتی کنان رو میخوای کجا بهم بدی؟من یه شام درست و حسابی،تو یه جای درست و حسابی میخوام ها.
-با این تفاسیر قهر کردن هم به صرفه نیست.
-پس قهر کردی که خرجت کمتر بشه؟
دوتایی خندیدن.
علی گفت:
_برو آماده شو بریم.
چشمش به قاب عکس خودش روی میز فاطمه افتاد.فاطمه متوجه نگاه علی شد.گفت:
_فکر کردی میتونی از دست من راحت بشی؟
با بقیه خداحافظی کردن و رفتن.
بعد از خوردن شام تو یه رستوران،به خونه شون رفتن.علی گفت:
_این دو هفته سخت ترین روزهای زندگیم بود.حتی از انتظاری که برای کنار تو بودن کشیدم هم سخت تر بود. مخصوصا وقتی غذاهایی که برای من درست میکردی،میخوردم.همه اون غذاها رو با بغض خوردم.
_علی جانم،مهم الان من و توئه.اینقدر به گذشته فکر نکن.فکر کردن به گذشته در حدی خوبه که کارهای اشتباه مون رو تکرار نکنیم...بخاطر گذشته،روزهای الان مون رو از دست ندیم.
با لبخند گفت:
_چشم ها تو ببند.
علی چشم هاشو بست.فاطمه دفتر نامه هایی که براش نوشته بود رو آورد و گفت:
_حالا باز کن.
چشم ها شو باز کرد.دفتر رو گرفت و گفت:
-این چیه؟ نامه ی اعماله؟
فاطمه خندید و گفت:
_نه،نامه احساسه.
علی بازش کرد.
بی هیچ عکس العملی میخوند.اولین نامه رو خوند.دومیش رو خوند،سومیش هم خوند.فاطمه گفت:
_همه شو میخوای همین الان بخونی؟
علی نگاهش کرد.هنوز شرمندگی تو چشم هاش بود.
-حالا تو چشم ها تو ببند.
لبخند زد و گفت:
_چرا؟باز میخوای غیب بشی؟
علی لبخند زد.
-نه.ببند چشم ها تو.
فاطمه چشم ها شو بست.علی دو تا پاکت جلوی صورت فاطمه گرفت و گفت:
_حالا باز کن.
چشم هاشو باز کرد.پاکت هارو گرفت و گفت:
-این چیه؟
-بازش کن.
وقتی پاکت ها رو باز کرد،خیره موند....
ادامه دارد...
#صدوهفتم
وقتی پاکت ها رو باز کرد،خیره موند. حتی پلک هم نمیزد.
-فاطمه،یه چیزی بگو..علائم حیاتی نشان بده.
به علی نگاه کرد.اشک هاش سرازیر شد.
-مهریه مه؟
-بله.
-...ممنونم علی.
با اشک به هم خیره شدن؛همسفر کربلا میشدن.
چهار ماه بعد،
یه خونه خوب اجاره کردن.حاج محمود جهیزیه فاطمه رو فرستاد.
و علی و فاطمه وسایل خونه شون رو چیدن.فاطمه منتظر بود علی از سر کار برگرده.علی در اصلی خونه رو با کلید باز میکرد.
کسی صداش کرد.
-افشین
نگاهش کرد.مادرش بود.
تعجب کرد.معمولا یکبار در هفته به پدر و مادرش سر میزد،ولی تنها.نمیخواست به فاطمه بی احترامی بشه.
-سلام مامان! چیزی شده؟! اتفاقی افتاده؟!
-نه.
-پس..شما؟! اینجا؟!
-اومدم خونه پسرم مهمانی،نمیشه؟
مطمئن بود مادرش برای کنجکاوی از زندگیش اومده.گفت:
-بفرمایید.
میخواست زنگ آیفون رو بزنه که به فاطمه بگه مهمان دارن ولی مادرش مانع شد.
-میخوام زن تو غافلگیر کنم.
علی که منظور مادرشو فهمید بالبخند گفت:
_باشه،بفرمایید.
در آپارتمان هم با کلید باز کرد.
فاطمه تو آشپزخونه بود.وقتی صدای چرخیدن کلید توی قفل رو شنید،سریع سمت در رفت.مادر علی گفت:
_اول تو برو.
علی لبخند زد و داخل رفت....
#صدوهشتم
علی لبخند زد و داخل رفت.
فاطمه خیلی گرم و بامحبت سلام کرد. علی جوابشو داد و گفت:
_مهمان داریم..خانوم هست.
مادرعلی وارد شد.
وقتی فاطمه رو دید خیلی جاخورد. فاطمه بالبخند به سمتش رفت؛با احترام سلام کرد و گفت:
_بفرمایید،خیلی خوش آمدید.
با مهربانی کیف و مانتو شو ازش گرفت و راهنمایی ش کرد روی مبل بشینه.علی همونجوری ایستاده بود و به رفتارهای فاطمه و مادرش نگاه میکرد.وقتی مادر علی نشست،وسایلشو آویزان کرد و کنارش نشست.
به علی گفت:
-بفرمایید.
با دست سمت دیگه مادرش رو نشان داد.علی هم کنار مادرش نشست.
-خیلی دوست داشتم زودتر باهاتون آشنا بشم.خیلی خوشحال شدم تشریف آوردید.
مادر علی گفت:
_منو شناختی؟!
-بله شما مادر ع...افشین هستین.
-الان افشین بهت گفت؟
-خیر،قبلا عکس تون رو دیده بودم....چی میل دارید بیارم خدمت تون.چای،شربت، قهوه،نسکافه یا شکلات داغ؟
مادر علی از این همه مورد برای انتخاب تعجب کرد.علی گفت:
-فاطمه جان،قهوه لطفا.
-شما چی میل داری؟
-منم قهوه میخورم،ممنون.
فاطمه به آشپزخانه رفت.مادرش نگاهش کرد و گفت:
_تو که گفتی چادریه؟!
علی خندید و گفت:
_وقتی نامحرمی نیست که چادر نمیپوشه!!
-ولی به وضع الانش نمیاد،بیرون هم چادر بپوشه!
فاطمه با سه تا فنجان قهوه،شیر و شکر و بیسکویت و کیک خانگی وارد پذیرایی شد.علی بلند شد،سینی رو گرفت و از مادرش پذیرایی کرد.مادر علی قهوه برداشت که امتحان کنه.فاطمه گفت:
-شیر و شکر؟
-نه.
علی گفت:
_مامان تلخ میخوره.
وقتی قهوه شو امتحان کرد،کمی مکث کرد.علی گفت:
_چطوره؟
به فاطمه خیره شد و گفت:
_خوبه.
علی بلند خندید و به فاطمه گفت:
_وقتی مامان میگه خوبه،یعنی عالیه.
فاطمه گفت:
_نوش جان.
مادر علی گفت:
_شاغلی؟
-بله.
-کجا کار میکنی؟
-بیمارستان،پرستار هستم....بهتون نمیاد پسری به این سن داشته باشین.
-بهم میاد چند سال از افشین بزرگتر باشم؟
-زیر بیست سال.حدود هفده سال.
علی بلند خندید....
- بسماللهِالذیخَلقَالـمهدی -
-
ایظهورتدردهارابهتریندرمان ، بیا💚 ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.
دعاۍفرج✨
بـِسـماللـّٰھالرَحمـٰنالرَحیـم🕊…!
الـٰهـِۍعـَظـُمَالْبـَلآءُ،وَبـَرِحَالْخـَفـآءُ،
وَانْڪَشـَفَالْغـِطآءُ
وَانْقـَطـَعَالرَّجـآءُ،وَضـٰاقـَتِالْأَرْضُ،وَمـُنِعـَتِ
السَّمـآءُ،
وَأَنـْتَالْمـُسْتـَعـٰانُ،وَإِلـَیْڪَالْمـُشْتـَکـٰۍ،
وَعـَلَیْڪَالْمـُعـَوَّلُفـِۍالشـِّدَّةِوَالـرَّخـآءِ...!
اللـّٰهـُمَّصـَلِّعـَلـٰۍمُحـَمـَّدٍوَآلِمُحـَمـَّدٍ
أُولـِۍالْأَمـْرِالـَّذِیـنَفـَرَضْتَعـَلـَیْنـٰاطآعـَتـَهـُمْ،
وَعـَرَّفْتـَنـٰابـِذَلـِکَمـَنْزِلـَتَهـُمْ،فَفـَرِّجْعـَنـّٰا
بِحـَقِّهـِمْفـَرَجاًعـٰآجـِلاًقـَرِیباًکـَلَمْحِالْبـَصَرِ
أَوْهـُوَأَقـْرَب
یـَامُحـَمـَّدُیـَاعـَلـِیُّ،یـَاعـَلـِیُّیـَامُحـَمـَّدُ
اڪْفِیـٰآنـِۍفـَإِنـَّکُمـٰاکـآفِیـٰانِ،وَانْصـُرآنـِۍ
فـَإِنـَّکُمـٰانـٰاصِرآنِ
یـَآمَوْلآنـٰایـَاصـآحـِبَالـزَّمـٰآنِ،
الْغـَوْثَالْغـَوْثَالْغـَوْثَ،أَدْرِڪْنـِۍأَدْرِڪْنـِۍ
أَدْرِڪْنـِۍ،
السـَّآعـَةَالسـَّآعـَةَالسـَّآعـَةَ،الْعـَجـَلَالْعـَجـَلَ
الْعـَجـَلَ،
یـَاأَرْحـَمَالـرَّآحـِمِینَ،بـَحـَقِّمُحـَمَّدٍوَآلـِهِ
الطَّآهـِرِینَ...!
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_
بسیجیفقط ،
لباسوظاهـرچریکینیست!
بسیجییعنی ؛
بانفساَمـارهخودشبجنگه
وپیروزبشه .
اونجا که #جوادمحمدی دهنوی میگه:
مشکل پسند نیست دلِ بیقرار من
مشکل از اوست، بُرده دل و دل نمیدهد!❤️🩹`
● صلیٰاللهعَلیکَ یااَبانا یااَبوتراب﴿؏﴾
_ محضرِ امیرمومنان رسید،
عرض کرد: مرا نصيحتي بفرمائيد.
حضرت فرمود:
به خودت وعدهی طول عمر نده؛
و فقر و تنگدستی را به خودت تلقین نکن!
تحفالعقول،صفحه۲۱۰
حاج حسین یڪتا میگفت:
درعالم رویا به شهید گفتم
چرا برای ما دعا نمیڪنیدڪه
شهید بشیم؟!
میگفت ما دعا میڪنیم
براتونشهادت مینویسن
ولی گناه میڪنید پاڪ میشه...💔🥀
‹#شهیدانه›
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-
نـان مـا نـان حُسیـن اَسـت ،
فَـدایَت نَشـوم ،
پـدر سینه زنَـم بَـر
تو ارادَت دارَم .❤️🩹
- 𝟏 𝟐 𝟖 .
May 11
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_
باز چشم عمویت را دور دیدند ؛
که چراغهای حرمت خاموش شده ((: 💔
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_
- کجایی عباس؟
عقیلہ درخطراست💔:)
رقیہ راترس برداشتہ💔!
May 11
- بسماللهِالذیخَلقَالـمهدی -
-
ایظهورتدردهارابهتریندرمان ، بیا💚 ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.
دعاۍفرج✨
بـِسـماللـّٰھالرَحمـٰنالرَحیـم🕊…!
الـٰهـِۍعـَظـُمَالْبـَلآءُ،وَبـَرِحَالْخـَفـآءُ،
وَانْڪَشـَفَالْغـِطآءُ
وَانْقـَطـَعَالرَّجـآءُ،وَضـٰاقـَتِالْأَرْضُ،وَمـُنِعـَتِ
السَّمـآءُ،
وَأَنـْتَالْمـُسْتـَعـٰانُ،وَإِلـَیْڪَالْمـُشْتـَکـٰۍ،
وَعـَلَیْڪَالْمـُعـَوَّلُفـِۍالشـِّدَّةِوَالـرَّخـآءِ...!
اللـّٰهـُمَّصـَلِّعـَلـٰۍمُحـَمـَّدٍوَآلِمُحـَمـَّدٍ
أُولـِۍالْأَمـْرِالـَّذِیـنَفـَرَضْتَعـَلـَیْنـٰاطآعـَتـَهـُمْ،
وَعـَرَّفْتـَنـٰابـِذَلـِکَمـَنْزِلـَتَهـُمْ،فَفـَرِّجْعـَنـّٰا
بِحـَقِّهـِمْفـَرَجاًعـٰآجـِلاًقـَرِیباًکـَلَمْحِالْبـَصَرِ
أَوْهـُوَأَقـْرَب
یـَامُحـَمـَّدُیـَاعـَلـِیُّ،یـَاعـَلـِیُّیـَامُحـَمـَّدُ
اڪْفِیـٰآنـِۍفـَإِنـَّکُمـٰاکـآفِیـٰانِ،وَانْصـُرآنـِۍ
فـَإِنـَّکُمـٰانـٰاصِرآنِ
یـَآمَوْلآنـٰایـَاصـآحـِبَالـزَّمـٰآنِ،
الْغـَوْثَالْغـَوْثَالْغـَوْثَ،أَدْرِڪْنـِۍأَدْرِڪْنـِۍ
أَدْرِڪْنـِۍ،
السـَّآعـَةَالسـَّآعـَةَالسـَّآعـَةَ،الْعـَجـَلَالْعـَجـَلَ
الْعـَجـَلَ،
یـَاأَرْحـَمَالـرَّآحـِمِینَ،بـَحـَقِّمُحـَمَّدٍوَآلـِهِ
الطَّآهـِرِینَ...!
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_.
وعشقراخلاصہمیکنم…
درنگاهمادریکہ؛
بهعشقِفرزندگمنامش
سنگِمزارِتمامشهدایگمنامرابہآغوشکشید:)!🌱.