eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²²: چراغ آشپزخانه مدتی بود که سوخته بود. شب‌ها آشپزخانه نور زیادی نداشت؛ به محمد گفتم تا هر وقت فرصت داشت چراغ را عوض کند اما سرش شلوغ بود و هر وقت هم که خانه بود و فرصتش پیش می‌آمد هم من یادم می‌رفت که به او یادآوری کنم هم خودش فراموش می‌کرد. مدت زیادی تا عروسی نمانده بود. شاید یکی دو هفته! همه لباس‌ها را خریده بودیم و آماده برگزاری مراسم بودیم. تالاری که انتخاب کرده بودند تالار بزرگی نبود ولی پرنور بود و جایگاه عروس و داماد هم پر از گل‌های آفتابگردون و رزهای سفید بود؛ لباس رها هم دامن بلند و آستین‌های کار شده‌ای داشت که توی تن رها خیلی قشنگ می‌ایستاد. مهمانان زیادی دعوت نکرده بودیم شاید سرجمع ۲۵۰ مهمان بیشتر نداشتیم آن هم فامیل مادری و پدری رها و جواد به همراه ده بیست نفر از دوستان ما بود. تالار قسمت بیرونی داشت که با چمن مصنوعی و مجسمه‌های سنگی تزیین شده بود.جهیزیه را به درخواست خود کامل نخریده بود خودش می‌گفت:« اون چیزایی که لازمه رو می‌خرم بقیه‌اشو با هم جور می‌کنیم» رفته بودیم بازار تا برای محمد کت و شلوار بگیریم. هر مغازه‌ای می‌رفتیم یا رنگ دلخواه من را نداشت اگر هم من می‌پسندیدم محمد خوشش نمی‌آمد. مغازه‌ای نسبتاً بزرگ بود که کت‌هایش متفاوت و خوش رنگ بودند؛ محمد کت و شلواری خاکی رنگ را پسندید؛ تا به حال این رنگ از کت و شلوار نداشته بود. من هم گفتم:« ببین اگه بهت میاد همین خوبه» وقتی که پوشید دلم نمی‌آمد حتی از تنش در بیارم که توی کیسه بگذاریم. مات و مبهوت جوری نگاهش می‌کردم که یک لحظه خودش هم ترسید و با چند لحظه مکث پرسید: +ریحان؟ خوبی؟ _آره، تموم شد؟ بریم؟ برگشتنی شالی همرنگ با لباسم دیدم که رویش نگین کار شده بود و جنسش ساتن بود. محمد بدون اینکه من حتی اشاره‌ای بکنم داخل مغازه رفت و شال را خرید و برگشت و گفت:«خب خریدا تموم شد؟ » منم با حرکت سر حرفش را تایید کردم... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²³: پلاستیک‌های خرید را گوشه اتاق گذاشتم. محمد به نشانه خستگی دستش را کشید و خمیازه را روانه کرد داخل خانه؛ شروع شد! یک خمیازه من می‌کشیدم ۵ دقیقه بعد محمد خمیازه می‌کشید. تا جای ادامه یافت که هر دویمان از خنده پهن شده بودیم کف پذیرایی کوچکی که حتی یک فرش ۱۲ متری هم برایش بزرگ بود که شاید ۵_۶ مترش را میز و مبل‌ها به تصرف درآورده بودند و فضای کمی برای ما باقی مانده بود. آشپزخانه هم ۶ متری بود با یک اتاق ۱۲ متری و یک اتاق ۶ متری؛ خانه بزرگی نبود اما همین که کنار هم بودیم و بیشتر لحظاتمان با خنده و شادی می‌گذشت، خدا را شکر می‌کردیم. اواخر بهار بود و هوا حسابی گرم شده بود. کمتر باران می‌بارید؛ مجبور نبودیم اکثر اوقات چتر به دست بیرون برویم. اوایل تیر عروسی برگزار می‌شد و چیز زیادی باقی نمانده بود. بعد از عروسی هم که قرار بود برویم مشهد و از آن طرف هم یک سری به گیلان بزنیم و برویم لب دریاو توی جنگل‌ها آتش روشن کنیم. سرسبزی درختان برایمان تازگی نداشت چون از بچگی در همان فضا بزرگ شده بودیم؛ فقط محمد بود که اگر به جای سرسبزی می‌رسیدیم، سریع موبایلش را در می‌آورد و شروع می‌کرد به چیلیک چیلیک عکس گرفتن. در همان لحظه هم برای عزیز می‌فرستاد. محمد اصالتاً اصفهانی بود و از بچگی هم اصفهان بزرگ شده بود. یک کلاس مخصوص تولید محتوا و عکاسی در رشت برگزار شده بود که هم من شرکت کردم هم محمد انجا اولین جایی بود که چشمان درشت و کشیده‌اش به چشمانم افتاد. نزدیک به یک ماه بعد با عزیز آمد خواستگاری و اینطور شد که یک سال بعدش با هم در بین الحرمین قدم می‌زدیم... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²⁴: صدای زنگ موبایلم درآمد روزم را با خمیازه شروع کردم و به صفحه موبایل نگاه کردم. ۸:۴۰ دقیقه بود! انگار سطل آبی سردی خالی کرده باشند روی سرم در آن لحظه فقط توانستم داد بزنم:«محمد!» وقتی که از خواب پرید و سکته ناقص و کامل را زد با آرامش خونسردی کامل گفتم:« دیرت شد» و بعد دویدم داخل پذیرایی تا محمد مسواک می‌زند و دست و صورتش را می‌شوید سفره صبحانه‌ای را سریع آماده کنم. صورتش را که با حوله خشک کرد سفره تقریباً آماده بود؛ البته نه کره را گذاشته بودم و نه پنیر و تنها چیزی که می‌توانست نوش جان کند نان و عسل بود. به سرعت نمی‌خورمی گفت و پرید داخل کمد و لباسی را شانسی بیرون آورد رفتم توی اتاق و گفتم: _نمیشه که چیزی نخوری +دیرم شده فرمانده تو پادگان یه چیزی می‌خورم _پادگان؟ چشمکی می‌زنند و می‌گوید:« همون محل کار» و کتش را می‌پوشد و شانه‌ای به موهای لختش می‌زند که از حالت به هم ریختگی و ژولی پولیَش درآید. بعد هم سریع خداحافظی می‌کند و کیف به دست در را می‌بندد. در را باز می‌کنم؛ خم شده و بند کفش‌هایش را می‌بندد. صاف می‌ایستد و می‌گوید + کاری نداری فرمانده جان؟ _کاش یه چیزی می‌خوردی تن صدایش را پایین‌تر می‌آورد و سرش را به صورتم نزدیک می‌کند:« نمی‌خورم» از همان اول هم لجباز بود؛ لجبازی دخترانه خاصی داشت و از آن طرف هم غیرت مردانگی خاص تری! سوار آسانسور می‌شود و همینطور که دست تکان می‌دهد درب آسانسور بسته می‌شود... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²⁵: پس فردا شب عروسی بود. همه مخصوصاً مامان و بابا سنگ تمام گذاشته بودند برای برگزاری مراسم پذیرایی؛ فردا شب هم حنابندان برگزار می‌شد که امروز می‌رفتم برای خرید لباس برای حنابندان! شاید تعجب کنید ولی از یک ماه پیش تا حالا برای عروسی دنبال لباس بودم و فکر حنابندان را هم نکرده بودم؛ کیف دستیم رو روی دوشم می‌اندازم و چادر عربی که به خاطر سر خوردن از روی سرم خودم برایش کش دوخته بودم سر می‌کنم. یک ساعتی بیشتر نمی‌شد که محمد رفته بود سر کار و من مجبور بودم یا پیاده بروم و یا تاکسی بگیرم.درب پارکینگ را میبندم. پارکینگ آپارتمان خیلی تاریک بود برای همین با دیدن نور شدید آفتاب و حس کردن گرمای آن؛ چشمانم ناخودآگاه بسته شدند.راه افتادم به سمت فروشگاه لباسی که فاصله زیادی با خانه مان نداشت. |چند دقیقه بعد| تابلو فروشگاه را از دور میبینم. قدم هایم را تند تر میکنم؛ صدای نفس نفس زدنم را میشنوم.تلفنم زنگ میزند. آقا حامد(یکی از رفقای قدیمی محمد)است. یا صاحب الزمانی ناخودآگاه روی لبم می آید.آقا حامد سالی یک بار ممکن بود با من تماس بگیرد، آن هم اگر کار ضروری داشت. جواب میدهم: _ا... الو؟! +سلام خانم، خوب هستید؟ صدایش طوری بود که انگار روی موتور در حال داد زدن بود تا صدایش به من برسد: _سلام، ممنونم، امرتون؟ +عه... چیزه.. آقا محمد خونه ان؟ _نه خیر، طبیعتا الان باید سرکار باشه +راستش دیر کردن یکم، البته شما نگران نشینا! داریم دنبالش میگردیم... نفهمیدم کی و چطور تلفن را قطع کردم و شماره محمد را گرفتم. سه تا بوق خورد، جواب نداد... پنج تا بوق خورد، جواب نداد... هشت تا بوق خورد، جواب نداد... با همان سرعتی که آمده بودم برگشتم خانه؛ شروع کردم به دوباره تلفن زدن به محمد... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²⁶: بعد از اینکه فهمیدم چرا محمد جواب تلفنش را نمی‌داده و در کل غیبش زده بوده به قدری حرص خوردم که تا دو روز کامل با او حرف نمی‌زدم و اگر هم چیز واجبی بود مثل خریدها به چیز دیگری اشاره می‌کردم. مثلاً تلفنم را برمی‌داشتم و روی گوشم می‌گذاشتم می‌گفتم:« آره خیارامونم تموم شده» محمد خودش می‌فهمید باید چه کار کند. آن روز که من هم دوستانش را نگران کرده بود رفته بود برای کارهای سوریه اش اقدام کند. یکی از دوستانش که یک دور سوریه رفته بود و برگشته بود می‌گفت:« نباید دیر بجنبی وگرنه نمی‌برن» و محمد از آن موقع هول و ولا در دلش راه داده بود که نکند جور نشود. حالا که من راضی شده بودم هر وقت هم دوستانش می‌گفتند احتمال داردکنسل شود؛ در چهره غم و ناراحتی نشان می‌دادم ولی در دلم سور به پا بود. همانطور که قبلاً هم گفتم دوری محمد برایم چیزی غیر قابل باور و بسیار سخت بود. به هر حال فکر اینکه وقتی بیدار می‌شوم صبحانم را تنها بخورم و شب آب هویج مهمانم نکند، سخت بود. اصلاً صبح با چه امیدی برای چه کسی صبحانه آماده بکنم؟ با کمال بی‌تفاوتی به اینها قبول کرده بودم تا محمد و جواد باهم عازم سوریه شوند. |چند ساعت بعد| امروز روز عروسی بود. با عجله با اقوامی که در خانه مامانینا دور هم جمع شده بودیم خداحافظی کردم و با چند نفر دیگر رفتیم آرایشگاه دنبال عروس؛ نفهمیدم چقدر طول کشید که رسیدیم به دم در آرایشگاه؛ ذوق و شوقم را نمی‌توانستم پنهان کنم. خواهر کوچولوی اذیت کنِ من عروس شده بود! همانی که تا دیروز اُملت را هم به زور درست می‌کرد. آرایشگاه چند طبقه بود و با لباس‌های مجلسی و آن همه پله بدون آسانسور تقریبا پدرمان درآمد تا برسیم طبقه آخر؛ لباس سفید و بلندش دورش ریخته بود و توری از موهایش به پایین آویزان بود. با آن آرایش ملیح آرایشگر شبیه بچگی‌هایش شده بود: صورتی گرد با چشمان درشت و کشیده و ابروهای پرپشت و سیاهش! وارد اتاق که شدیم از خود بیخود شدم و فقط آن لحظه توانستم عروس کوچولویم را بغل کنم. چقدر در این لباس بزرگ شده بود، خانم شده بود. فهمیده شده بود! برایش زندگی خوب و خوشبختی در کنار جواد آرزو کردم و بعد دستش را گرفتم و با شوخی گفتم: _روز اولی که نمیخوای دوماد معطل بمونه؟... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²⁷: ساعت ۲ نصف شب بود. بعد از عروس کشان و کلی دست زدن در خانه مامان و خود عروس و کمی ظرف شستن با خستگی راهی خانه شده بودیم. اینطور بودم که چشمم هر لحظه می‌پرید و سرم هر لحظه پایین می افتاد. جوری که هر بار خوابم می‌برد با افتادن دوباره سرم بیدار می‌شدم. شب‌های تابستان خنک بود. سرم را به شیشه تکه داده بودم که محمد از بس خواب توی سرش بود شیشه را پایین داد تا مثلاً هوای ماشین عوض شود؛ نمی‌دانست منِ بدبخت جوری از خواب می‌پرم که دیگر خوابم نبرد وسر درد تا صبح کلافه ام کند. خلاصه که وقتی به خانه رسیدیم نسکافه خوردم تا سردردم کمی آرام شود که تاثیری نداشت. رفتم روی تخت و پتو را روی سرم کشیدم و در افکار ای بچه‌گانه خودم غرق شدم؛ چیزی زیادی نگذشت که پلک‌هایم سنگین شد وبعد تاریکی... |چند ساعت بعد| فردای عروسی رسم داشتیم که برویم خانه عروس و برای او ناهار ببریم. خانه‌اش زیاد بزرگ نبود ولی خوش سلیقه آن را چیده بود. اکثر لوازم‌های آشپزخانه‌اش چوبی و مبل‌هایش را هم کِرِم رنگ خریده بود. دو خوابه بود و در یک اتاق کمدها و تخت بود و در دیگری کتابخانه و میز تحریر و میز اتو و دیگر خِرت و پرت ها؛ دوتا در داشت. یکی به حیاط میخورد و دیگری به طبقات بالاتر. رفتم پیش رها که درحال چای ریختن بود. سرم را به گوشش نزدیک کردم و گفتم:«معلومه سلیقت به من رفته!»... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²⁸: زیپ چمدان را میبندم و با عجله به دنبال خودم میکِشمَش؛محمد هم یک ساک و کیف دوربین را گرفته بود. از اتاق که بیرون آمدم چمدان راگرفت و کیف دوربین را روی شانه ام انداخت. باردیگر گاز و آب و برق را چِک میکنم که مبادا قطره ی آبی هدر برود که آقا محمد تا یک هفته عذاب وجدان بگیرد و ما را هم مورد عنایت پروردگار قرار دهد. صدای قدم های تند و بعد هم قیژ قیژ در هنگام بسته شدن. با عجله چمدان و ساک را در صندوق عقب جا داد و سوار شد. نگاهش پر از ذوق بچگانه بود؛ این درخششو حس و حالش برایم چیز جدیدی نداشت. هروقت زیارتی میرفتیم یا حتی فکر میکردیم که به زیارت برویم این ذوق و درخشش بچگانه را میشد در چشم هایش دید. چشمان مشکی و پر ابهتش که گاهی قرمز بود و گاهی هم خیس! هرچند که محمد زیاد گریه نمیکرد، تمام گریه هایش مال وقتی بود که از درب حسینیه داخل میشد و صدای روضه سید ابراهیم به گوشش میرسید.یا وقتی که با آقا حامد گلزار شهدا را با روضه و مداحی هایشان روی سر میگذاشتند.میرسیم سرِ میدانی که با رها و جواد قرار داشتیم تا باهم راه بیوفتیم به سمت مشهد... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²⁹: هفده هجده ساعتی میشد که در ماشین خشکمان زده بود و فکر به ادامه مسیر در آن گرما آزارمان میداد.نور آفتابِ غروب کمی میخورد در چشمهایش و از آن رنگِ تلخ و سیاهش به قهوه ای خوشرنگ و جذاب تغییر میکند. نمیدانم چرا نیم رخش را بیشتر دوست دارم. شروع میکند با صدای مردانه و بمَش مداحی مورد علاقه ام را بخواند؛ بغض میکند و اشکی ریز از گوشه ی چشمان آهویی اش سر میخورد و گونه اش را نمناک میکند.روی ردِ اشکش دستی میکشد و با لحنی که ته مایه ی خنده دارد میپرسد: +خب فرمانده جان چه خبر از سرباز ها؟ _من که فقط همین یدونه سربازو دارم، همینم انقد اذیت میکنه کم مونده اخراجش کنم +ای بابا! یه ذره رحم داشته باش فرمانده خشن خودش به حرفش میخندد. از آن خنده های عمیق با صدای بلند که کاری در دل آدم میکند که بیا و ببین! پوزخند میزند: +خشن هم نمیتونی باشی _الان این تعریف بود؟ +اره دیگه، انقدر لطافت داری نمیتونی خشن باشی در جوابش فقط سر تکان میدهم.به روبرو که خیره میشوم موبایلم زنگ میخورد. رها است... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت³⁰: ماشین رها و جواد از ما کمی جلوتر بود. جواب می‌دهم: _الو؟! +الو، سلام آبجی _سلام، خوبین، کجایین شما؟ + یکم جلوتر جلوی پمپ بنزین وایسین نمازو بخونیم بعد ادامه ی مسیر صدایش به زور به من میرسید: _باشه |چند روز بعد| سفر مشهد هم با تمام شیطنت ها و خنده ها و شوخی های محمد و جواد تمام شد. هر لحظه که وارد حرم میشدیم، موج افکار منفی مغزم را درد می آورد. محمد را بیشتر از همیشه دوست میداشتم. چهره اش مهربان تر شده بود و شوخی ها و شیطنت های بچگانه اش بیشتر. عزیز راست میگفت؛ همیشه میگفت شیطنت های محمد بخاطر این است که در بچگی بزرگی کرده و صبح تا شب مشغول کار و عرق ریختن برای در آوردن لقمه ای نان حلال بوده و حالا که بزرگ شده است بگذارید کمی بچگی کند. محمد بزرگ بود! خیلی بزرگ تر از سنش! چشم هایش اما هنوز پنج ساله بودند. وقتی از ته دل خوشحال میشد برق میزدند و وقتی روضه ای به گوشش میرسید خیسِ خیس! چشم هایش را دوست داشتم؛ اصلا، فقط چشم هایش نبود. من تک تک سلول های بدنش، تک تک حروفی که با چاشنیِ زردآلو از دهانش خارج میشد، تک تک حرکات و رفتارش و تک تک اشک هایی که از چشمش میریخت و خنده هایی که از لبش جاری میشد را دوست داشتم!محمد خاص بود، خیلی خاص... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت³¹: خستگی این چند روز سفر در جانم لانه کرده بود و قصد رفتن هم نداشت. روال زندگی هم تکراری شده بود. هر روز صبح بیدار می‌شدم و اکثراً با نامه عذرخواهی محمد که روی در یخچال می‌چسباند مواجه می‌شدم که می‌نوشت:«خیلی ببخشید فرمانده امروز باید یکم زودتر می‌رفتم پادگان نتونستم بمونم با هم صبحونه بخوریم» آخرش هم قلبی، گلی، درختی، شکلکی چیزی می‌کشید تا مثلاً از دلم در بیاورد. به نبودن‌هایش عادت کرده بودم. ظهر هم که معمولاً از بیرون برمی‌گشتم (و آن بیرون شامل خانه رها یا پروژه عکاسی می‌شد) با تمام خستگی برنج و خورشتی آماده می‌کردم و گوشه‌ای می‌نشستم و مشغول می‌شدم به کتاب خواندن تا محمد بیاید.روز های تیر ماه به همین روال پیش رفت و تیر، جایش را به مرداد داد. محمد کم کم داشت آماده میشد برای سفر. اهمیت نمازش برایش خیلی زیاد بود و همین موجب شد کفش هایش را بدزدند. در راه برگشت از مشهد ایستادیم ومسجدی پیدا کردیم برای اقامه نماز. نماز را خواندیم و از مسجد بیرون زدیم که صحنه ای مقابل چشممان ظاهر شد: کفش محمد را برده بودند! و فقط کفش محمد را؛ کفش های اسپرتی که برای تولدش از عزیز هدیه گرفته بود. خم به ابرو نیاورد. پلاستیکی را با خنده و شوخی به پایش بست بت این امید که در مشهد کفش فروشی پیدا کند... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت³²: چشم روی هم گذاشتم وحالا باید با محمد خداحافظی میکردم. معلوم نبود چند روز نمیبینمش، ده روز ده هفته ده ماه یا ده سال؟ محمد با عزیز دست داد. بغض غلیظ عزیز ترکید و قطره های اشک روی گونه هایش قِل خورد. با تمام توانش محمد را به آغوش کشید و بوسید صورت یگانه پسرش را. بغض عزیز با زردآلو ترکیب شده بود. میوه ی مورد علاقه محمد. ساعت کاسیو که با آن رنگ در دست مردانه اش خودنمایی میکرد؛ به گفته خودش هیچوقت از او جدا نمیشد. هدیه من بود. پیراهنش هدیه جواد و شلوارش را هم عزیز از مکه آورده بود. محمد سرتاپا هدیه بود. هدیه ای عزیز که بعضی ها خیلی دیر دوستش میداشتند؛ وقتی که کار از کار گذشته بود.با عزیز، مادر من،رها، پدرم خداحافظی مردانه ای کرد و به من رسید. با خودم عهد بسته بودم آن روز را اشک نریزم، حداقل آن روز. چشمم به چشمان کشیده و پر از ذوقش افتاد. لرزیدن چانه هایم دست خودم نبود.ابهت چشمانش برای من زیادی بود.به صورت خیسم نگاهی کرد و با ته مایه خنده همیشگی اش گفت:«این روسریه هم خیلی بهت میادا!» عطرش را خوب بوییدم. خوب نگاهش کردم این هدیه ی عزیز را. دستانم را به صورتش تبرک کردم و دستانش را بوسیدم. دوستش داشتم، زیااااد! ماشینی که دم در ایستاده بود بوقی زد و جواد با پوزخند به محمد اشاره کرد بیاید و گرمشان است. نمیخواستم برود؛ خداحافظی یادش رفت و به سمت ماشین رفت. دستش را کشیدم... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت³³: دستش را کشیدم: _محمد! +جانم _خداحافظی نکردی! +آخ آخ ببخشید و با دست «خاک تو سرت»ی حواله ی جواد کرد: +فرمانده جان مراقب خودت باش انقدر هم گریه نکن، تاوقتی من بیام تو خدانکرده کور میشیا! از من گفتن بود _توهم مراقب خودت باش، حواست باشت محمد زخمی نشی که حال و حوصله ندارم +یا علی! باشه چشم، ولی فکر کنم اگه زخمی شم تو زخمامو دوبرابر کنی _چرا؟ +خب عصبانی میشی که چرا به داعشیه نگفتی نزن _عهههه، زبونتو گازبگیر دیوونه نگاهی گرم و دستانی گرم تر. خودش را به صورتم نزدیک کرد: +خداحافظت فرمانده جونم، نگران نباش، از شر سربازت راحت نمیشی اگر میتوانستم دوباره آن حس خنده در میان اشک هایم را می طلبیدم. به سمت ماشین رفت و با ابهت مردانه ی همیشگی اش دستی تکان داد و در را باز کرد. همین که در ماشین باز شد صدای غرولند های زیر لب جواد آمد.با خنده دستش را پایین آورد تا جواد کمی ساکت شود؛در ماشین را بست و ماشین راه افتاد.مامان کاسه ی آب را پشت سرشان ریخت و همه پچ پچ کنان رفتند داخل خانه.حالا فقط من بودم و خودم و خودم.اشکی آرام روی گونه ام لغزید و روی دستم چکید... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت³⁴: دوسه روزی بیشتر از نبود محمد نگذشته بود که خانه ی خودمان را ترجیح دادم و راهی شدم. عصر بود و هوا گرمِ گرم در وسط ماه مرداد و تابستان. عزیز صبح راه افتاده بود به سمت شهرش، اصفهان زیبا و حالا پیامک داده بود که نزدیک است. چای دم کردم و روی صندلی که در بالکن سرسبزمان گذاشته بودیم سر خوردم و فقط خواندم. یک کتاب، دوکتاب، سه کتاب. نزدیک به یک ماه با سختی و دوری و تماس های تلفنی یکی درمیان گذشت. شب بود که رها به موبایلم زنگ زد. حوصله حرف زدن و خوش وبش کردن نداشتم. موبایل را خاموش کردم. ظرف هارا که آبکشی کردم به سمت اتاق سر خوردم برای خواب. برق هارا خاموش کردم و چراغ خواب را روشن.هنوز پتو را روی سرم نکشیده بودم که صدای چرخیدن کلید، خواب آلودگی ام را به ترس تبدیل کرد.پتو را کنار زدم. از نور کم جانی که از آشپزخانه میتابید سایه ای تشکیل شده بود. پشت در مردی بود با ظاهر هیکلی و عضله های بیرون زده که کوله ای پشتش نگه داشته بود. کاتر را از روی میز برداشنم و به زیر تخت پناه بردم.قدم های مرد نزدیک تر میشد. در اتاق را هل داد و با قیژی که تنم را مور مور میکرد در باز شد. سایه ی مرد پر رنگ تر و پر رنگ تر شد. عرق سردِ کف دستم روی زمین چکید... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت³⁵: اسمم را صدا زد؛ به سبک خودش. همین که خودم را از زیر تخت بیرون کشیدم برق را روشن کرد. خودش بود. با همان ریش مشکی و موهای لخت که حالا کمی ژولیده شده بود و چهره اش را نمکی تر کرده بود. دستان مردانه و انگشتان کشیده اش را به سمت بالا برد و گفت:«من تسلیمم!اون وسیله دفاعی روبنداز اونور» کاتر را روی تخت انداختم.دستش را جلوی صورتم تکان میدهد: +چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟ نکنه انتظار داشتی پیدات نکنم؟ فقط سرت زیر تخت بود! خودش بود، خودِ خودِ خودش: +فرمانده؟ نکنه به سربازا هم اینجوری قایم شدنو یاد میدی؟ خندیدم، آن شب خیلی خندیدم. بودنش بزرگ ترین نعمتی بود که میتوانستم داشته باشم و نمیخواستم از دستش بدهم. شب روی بالکن مستقر شدیم و از لابلای برگ‌های گل هایی که مامان به من هدیه داده بود؛ آسمان و شهر را نگاه کردیم. ترکیب نورهای رنگی ساختمان و تیر برق‌ها با تاریکی فضا صحنه دلنشینی را به وجود آورده بود. انگار روی زمین ساخته شده توسط خدا اکلیل از جنس نور پاشیده باشی.نگاهی به نیم رخم انداخت. انگار خستگی این چند ماه در چهره ام دیده میشد. پرسید: +خیلی خسته ای مگه نه؟ مکثی کردم: _مشخصه؟ با حرکت سر حرفم را تایید کرد: _خب به هر حال نبودن آدمی مثل تو آدمو پیر میکنه نفسی عمیق از روی غرور کشید... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت³⁶: زیر تخم مرغ‌ها را خاموش کردم تا زیاد پخته نشود. تخم مرغ عسلی خیلی دوست داشت. تخم مرغ‌ها را به ظرفی خوش رنگ و لعاب منتقل کردم و روی آنها را بابرگ‌های ریحان تزیین کردم و روی میز پر از خوراکی جا دادم. صدای خرچ و خرچ مسواک زدنش توی سرویس بهداشتی آرامشم را به هم می‌زد اما من از همین هم نهایت استفاده را می‌بردم و ذخیره می‌کردم برای روزهای نبودنش. همینطور که دستش را به ته ریش خیسش می‌کشید آن یکی دستش را بالا آورد و ابرو بالا داد: +به به! چه کرده فرمانده با این سرباز شکمو! _دیگه دیگه، راستی چه خبر از اونجا؟ زیر توپ و فشنگ خوش گذشت؟ زیاد میلی برای تعریف کردن کشت و کشتار و وحشی‌بازی‌های داعش حیوان صفت نداشت. وگرنه با زبانی چرب و نرم از دیشب تا حالا از زیر زبانش می‌کشیدم. خنده‌های زیر زیرکی و چاله گونه‌ای که هر بار تو می‌رفت از هر آدم سالمی دل می‌برد. مگر می‌شد بدون آن چشم‌های کشیده و ابهت مردانه زندگی کرد؟ همینطور که به سمت آشپزخانه روانه می‌شد شروع کرد به سینه زنی و خواندن مداحی‌های عربی که از دوستانش در آنجا یاد گرفته بود.صندلی را عقب کشید تا بنشیند. صدای جیغِ کشیده شدن پایه ی صندلی روی موزاییک ها ناخن میکشید روی صفحه ی اعصابم... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت³⁷: نشست و کف دستانش را بر هم مالید. بشقابش را بالا گرفت و شروع کرد به زبان بازی های مخصوص خودش: +به به! فرمانده چه کرده باز با دل ما! بابا ریحان نکن من قلبم ضعیفه! میوفتم میمیرمااا _عه خدانکنه! با شادی و ذوق بچه گانه ای لب باز کرد: +این دفعه نگفتی دیوونه! _الان میگم، دیوونه +ای بابا، خب دو دیقه بزار عاقل باشیم بفهمیم چه خبره _همینکه خودتو انداختی جلو تیر و فشنگِ یه مشت آدمِ... اولین باری بود میان حرفم حرفی میزد: +آدم؟ _حیوون +آدم حیفش میاد بگه حیوون، باز به شرف گاو و پلنگ همینطور که تخم مرغ را تکه تکه میکردم ادامه دادم: _حالا هرچی، کلا دیوونه ای دیگه ابرو بالا انداخت و با اشتها مشغول خوردن شد. میخواستم آذوقه جمع کنم این بودن ها و حرف ها و عطر تلخش را. بحثی پیش کشیدم: _محمد مهدی، از بابات چیزی یادت هست؟ +والا، تا جایی که من یادمه یه دست گرم و پر چین و چروک بود صدایش حزن داشت... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت³⁸: ادامه ندادم و بحث را عوض کردم: _میگم، امشب ماه کامله، بیا یه سر بریم پشت بوم هم من یه سری عکس بگیرم هم تو یه استفاده ای کن +اولا الان که صبحه، دوما دوربینتو بده... _چرا؟ +بده تا بهت بگم دوربین را بعد از انتقال فایل عکس ها را روی اپن گذاشته بودم. دست دراز کردم و دوربین را به سمتش گرفتم: +از کجا روشن میشه؟ با دست دکمه ای را نشان دادم و بعد هم به دکمه ای دیگر اشاره کردم: _از اینجا روشن میشه از اینجا عکس میگیره دوربین راماهرانه روشن کرد و لنزش را به سمتم چرخاند. بعد از صدای شاتر که به قول شما (چیلیک) صدا میدهد، دوربین را به سمتم گرفت: +بیا، اینم ماهِ کامل! دیگه نیاز نیست بری پشت بوم! لبخندی سُر خورد روی لبم و نگاهی به چشمهایش انداختم: _سرباز نگفته بودی عکاسی هم بلدی! ژستی به خودش میگیرد... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت³⁸: ادامه ندادم و بحث را عوض کردم: _میگم، امشب ماه کامله، بیا یه سر بریم پشت بوم هم من یه سری عکس بگیرم هم تو یه استفاده ای کن +اولا الان که صبحه، دوما دوربینتو بده... _چرا؟ +بده تا بهت بگم دوربین را بعد از انتقال فایل عکس ها را روی اپن گذاشته بودم. دست دراز کردم و دوربین را به سمتش گرفتم: +از کجا روشن میشه؟ با دست دکمه ای را نشان دادم و بعد هم به دکمه ای دیگر اشاره کردم: _از اینجا روشن میشه از اینجا عکس میگیره دوربین راماهرانه روشن کرد و لنزش را به سمتم چرخاند. بعد از صدای شاتر که به قول شما (چیلیک) صدا میدهد، دوربین را به سمتم گرفت: +بیا، اینم ماهِ کامل! دیگه نیاز نیست بری پشت بوم! لبخندی سُر خورد روی لبم و نگاهی به چشمهایش انداختم: _سرباز نگفته بودی عکاسی هم بلدی! ژستی به خودش میگیرد... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت³⁹: +بله عاسیسم چی فکر کردی من سابقه ی کارم بیشتر از سی ساله! _اوهوع! اولا از کی تاحالا سربازا به فرمانده میگن عزیزم؟ دوما شما جمعا رو هم به زور بیست و پنج سالت میشه! قهقه ای شیرین زد که قند که سهل است،نبات در دلم آب شد. |چند روز بعد| کنارِ من بودن هایش روبه اتمام بود و دوباره باید خودش و زندگی اش را فدای حرم میکرد. خداحافظیِ این دفعه آسان نبود، ولی از دفعه ی اول آسان تر بود. به آغوش کشیدمش و عطر تلخش را تا میتوانستم بوییدم.هنوز کلمه ی خداحافظ در دهانش نچرخیده بود که بیتی شعر خواند: +چیزی گم است در من، از آرزو فراترررر _اووو، شعر حفظ کردی! +بله دیگه جزو تمریناتمون بود _اها، اونوقت تمرینات کجا؟ +مکتب عاشقی _ به به، به به +نه ولی واقعا دیدم شعر دوست داری حفظ کردم _اها، معنیش چیه اونوقت؟ مکث میکند که باهیجان میگویم: _بیا دیدی نمیدونی سربااااز! قیافه اش را مظلوم میکند: +بلد بودما، تورو دیدم یادم رفت قربان صدقه اش میروم و با دستم موهای مشکی و کوتاهش را شانه میزنم. ته ریش مشکی وصورت نسبتا آفتاب سوخته اش چهره ی زیبایش را زیبا تر میکند... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت⁴⁰: ماشین با صدای جیغی از روی آسفالت کنده میشود.دلهره ای همین اول کار به دلم چنگ میزند. با عزیز تلفنی خداحافظی کرده بود تا دوباره به قول خودش اتوبوس و صندلی هایش کمرش را نابود نکنند. |چند روز بعد| ماه دیگر تولد محمد بود. کمد را بیرون ریختم و شروا کردم به تمیز کردن. چشمم چرخید و روی آلبومی رنگ و رو رفته با طرح گل بابونه و پس زمینه ی نسبتا رنگی رنگی که چرک بودن رنگ ها و پوسیدگی جلد؛ گواه از قدیمی بودنش میداد، افتاد.بازکردم و ورق زدم.از عکس های دوران بچگی و نوجوانی محمد تا عکس های مراسم عقدمان یک به یک با تمام خاطراتش برایم مرور شد. وقتی در دوران نامزدی با یک فلاسک و زیر انداز روی سد زاینده رود پیکنیک رفتیم و وقتی که اولین جشن سالگرد ازدواجمان را جشن گرفتیم؛ همه همانجا توی همان آلبوم قدیمی جا گرفته بود.انگشت اشاره دست راستم خودبه خود مسیری را در پیش میگیرد و سر میخورد روی عکس قدیمی محمد که در کنار عزیز؛ دلم تنگ شد. آنقدر تنگ که دیگر جایی برای دوست داشتن هایم نبود.باید یه سری را میریختم دور و از بعضی چیزها دل میکندم... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت⁴¹: به مائده و اعضای تیم عکاسی فکر میکردم؛ به این که اگر از تیم دل بکنم و بیشتر مشغول خانه شوم چه میشود. در یکی از همین روز های پر استرس تلفن خانه زنگ خورد. با آرامش دست دراز کردم و تلفن را برداشتم. صدایی پر ابهت ولی مهربان از پشت تلفن «الو سلام»ی گفت. محمدمهدی بود: +الو سلام _الو؟.. محمدمهدی؟.. +سلااااام فرمانده، حالت چطوره؟ خوبی خانم؟ _من خوبم، توچطوری؟ +الحمدالله، شُکر خوبم صدایش خوب نمیرسید و مجبور بود داد بزند: +ریحانه من باید زودتر قطع کنم، میخواستم بگم بری یه سر پیش مامان _یعنی برم اصفهان؟ +اره، من که نیستم تو برو یه سر بهش بزن یکم عروس بازی دربیار _باشه حتما ماجرای تصمیمم برای خارج شدن از تیم عکاسی را برایش تعریف کردم که بلافاصله مخالفت کرد: +نه خیر، تو زحمت کشیدی، کری درس خوندی کلاس رفتی تا به اینجا برسی، بعد الان..میـ.. دت.... _الو؟! الومحمد؟! تلفن قطع شد. قبلا هم از این اتفاق ها زیاد می افتاد برای همین مثل دفعه ی اولی که اینطوری شد استرس نگرفتم و نگران نشدم... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت⁴²: سوار اتوبوس شدم و کنار دختری هفده هجده ساله ای جا گرفتم. رها زنگ زد: +الو؟ _سلام آبجی +سلام خوبی؟ راه افتادی؟ _نه هنوز راه نیوفتاده، تو ماشینم +اها، باشه، مواظب خودت باش _باشه عزیزم، کاری نداری؟ +نه خدافظ خداحافظی زیر لب گفتم و قطع کردم.دختر جوان کوله پشتی اش را جلوی پایش گذاشت و به من نگاهی کرد.لبخند زدم: +ببخشید میشه کیفمو بزارم یکم این طرف تر؟ _بله بله، بفرمایید +ممنون اسمش را که پرسیدم،سوالاتم سرریز شد: _صحرا جان دانشجویی؟ +بله،روانشناسی میخونم _به به، منم عکاسم +خوشبختم _همچنین مکث کرد، مکثی طولانی که مرا یاد محمد می انداخت.نگاهم را از او گرفتم و مشغول تماشای بیابان تاریک از پشت پنجره ی اتوبوس شدم... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت⁴³: چشمم را باز کردم؛هوا روشن بود. راننده بلند گفت:« وسایل‌هاتون رو جمع کنید که کم کم باید پیاده شیم».نمی‌دانستم چند ساعت گذشته است. سرم را برگرداندم؛ صحرا کوله پشتی مشکی و ساده‌اش را روی دوشش انداخت و موهای فر چتریش را مرتب کرد. چادرم را روی سرم جابجا کردم و شالی که محمد در دوران نامزدی برایم خریده بود را روی سرم مرتب کردم. مسافرها آرام آرام از جایشان بلند شدند و به سمت در خروجی اتوبوس حرکت کردند. اتوبوس روبروی در شیشه بزرگی با کمی فاصله از جدول ایستاد. کیف دستی ام را برداشتم و از ماشین پیاده شدم و کنار ۱۰_۱۲ نفر دیگر ایستادم تا ساکم را از شوفرِجوان بگیرم. با صحرا دست دادم و به آغوش کشیدمش و خداحافظی کردم. چند قدم برنداشته بودم که صدایم زد: +ریحانه خانوم؟! _جانم؟ +این شماره منه، اگه دوست داشتین در ارتباط باشیم _اره اره، چرا که نه عزیزدلم +فعلا خداحافظتون _خدافظ خدافظ راهم را کج میکنم سمت تاکسی هایی که ورودی پارک شده بود... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت⁴⁴: دری آبی رنگ که همیشه باز بودو خانه با پارچه ی راه راه پوشانده میشد؛ روبرویم بود. تقه ای به در زدم و وارد شدم. حوض آبی وسط حیاط که با پرتغال و سیب و هلو و هندوانه پر شده بود و درختان سرسبز و قد بلند، خاک نم دار باغچه و دمپایی هایی که کنار در لنگه به لنگه مانده بود؛ گواه از حضور عزیز میداد. بلند <یاالله> ی گفتم و از کنار حوض رد شدم. عزیز که چارقدی سفید بر سر و پیراهنی سبز برتن داشت به استقبالم آمد:«خوش اومِدی عروس گلم» کفشم را در آوردم و داخل شدم.تاقچه ای دیوار ساده و سفید رنگ را زینت میداد و قاب عکس هایی روی آن نصب شده بودند. عکس هایی از کودکی و نوجوانی محمد، پدرش، خود عزیز... |چند ساعت بعد| سینی چای را روی میز چوبی کنار دستمان گذاشت و نشست. ورقی از آلبوم عکس قدیمی را کنار زدم: _عزیز، ایشون کیه؟ +دایی خدابیامرزمه، همیشه به من میگفت زهرا خانوم! _آخی، چه قشنگ +توهم به من بگو زهرا خانوم، چهره ات شبیه داییمه! چشمی زیر لب گفتم و کمی از چای را نوشیدم. طعم هل و گل محمدی را مزه مزه کردم و فنجان را کمی در دستانم چرخاندم که زهرا خانوم سکوت را شکست: +از محمد مهدیِ من خبر نداری مادر؟ باقی مانده چای در گلویم پرید: _نه عزیز... ببخشید زهرا خانوم، نه آخرین باری که زنگ زد سه چهار روز پیش بود، گفت میره عملیات این چند روزه نمیتونه زنگ بزنه... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت⁴⁵: صدای گنجشک ها و خِش خِش کشیده شدن جارو کفِ زمین به بیداری وادارم کرد. چشم باز کردم و سر چرخاندم. نگاهم سر خورد روی زهراخانوم که خم شده بود و با جاروی دستی روی سرِ برگ های قهوه ای و خشکِ سرد میکوبید.سردرد هم مثل زهراخانوم توی سرم میکوفت و فکر محمد دیوانه ترم میکرد.یعنی تا تولدش به اینجا میرسید؟ دوهفته بیشتر نمانده بود. صورتم را که شستم تلفن قدیمی خانه زنگ خورد. جواب دادم؛ محمد بود! صدای گرم و پر ابهت مردانه اش را میشد راحت تشخیص داد: +الو؟! _محمد؟؟ +جانِ دلم، فرمانده جانِ من چطوره؟ زور بغض گلویم بیشتر از من بود، اشکم سرازیر شد و صدایم لرزید: _تو خوب باشی منم خوبم، دورِ سرت بگردم الهی! +اولا که گریه نکن، من دوست ندارم گریه های تورو ببینماااا، ثانیا خدانکنه... زهرا خانوم خودش را به من رساند؛بال بال میزد تا با یکدانه پسرش حرف بزند: +ریحان جان، من سریع باید برم مردم منتظرن، مامان اونجاست؟ _آره آره... گوشی! تلفن را به دست زهرا خانوم میدهم.دستم را روی دهانم فشار میدهم که صدای هق هق ام مزاحم نباشد. روانه میشوم سمت اتاق... ادامه دارد...