eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
عیدتون مبارککککککک💚🌱 بزرگترین عید مسلمین بر عاشقان مولا به ویژه سید و السادات های عزیزمون تبریک عرض می کنم😍😍😍
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• سلام‌روزتون‌معـطربه‌نآم‌‌ امام‌صـٰآحِبَ‌الزمٰان؏💛.•
آقا سید عيدت مبارک از قدیم رسم بوده سادات عیدی می‌دادند به بقیه به رسم تبرک. آقا سید میشه امروز عیدی بدی بهمون، اون بصیرتی که اصلح رو انتخاب کنیم. آقا سید... هنوزم باورمون نمیشه رفتی ما توی جنگل‌ها گمت کردیم اما بدن سوخته ت رو پیدا کردیم. الانم تو هیاهوی انتخابات گمت کردیم میشه یکی مثل خودت رو پیدا کنیم ‹
موشک:)😎✨
فقط حیدر امیرالمومنین (ع)
حیدری ام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط حیدر امیرالمونین است😍 عیدتون مبارک🥳 <> ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
‏‌بعضیا ميگڹ: ‌ بابا دلت پاڪ باشہ! جواب از قࢪآن: اوڹ کسۍ کہ تو ࢪو خلق کࢪدھ، اگࢪ دل پاڪ بࢪاش کافۍ بود. فقط مۍگفت: " آمنوا " دࢪ حالۍ کہ گفتہ : « آمَُنوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحات » یعنۍ هم دلت پاڪ باشہ، هم کاࢪٺ درسٺ باشہ... اگہ تخمہ کدو ࢪو بشکنۍ و مغزݜ ࢪو بکاࢪۍ سبز نمیشہ. پوستݜ ࢪو هم بکاࢪۍ سبز نمیشہ. مغز و پوسٺ باید با هم باشہ:) ‹› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
-هیچ گناهی کوچک نیست...!! نهج‌البلاغه،حکمت۳۴۸ ‹
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• سلام‌روزتون‌معـطربه‌نآم‌‌ امام‌صـٰآحِبَ‌الزمٰان؏💛.•
در نجف‌ حس‌ غم‌ ُ غربت‌ نکردم‌ هیچ‌ وقت ؛ آرزوی‌ ِ دیدن‌ ِ جنت‌ نکردم‌ هیچ‌ وقت💛((: ‹
جهت زیبا سازی کانال😉
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
گاهی جلوی آیینه می ایستم … خــــــودم را در آن می بینم… دست روی شانه هایش می گذارم… و می گویم:چـــــــه تحملی دارد دلــت... 《🌱♥️》 ‹
هدایت شده از - مَدحِ حیدر .
وایب این عکس >> .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پزشکیان خیلی بعد ریاست جمهوریش راحته، هرکی بگه چرا فلان کارد نکردی، چرا گرونی و تورم کم نشد چرا فلان نشد و... میگه من که گفتم نمیتوانیم، نمیشه و.. 😃
‏گروهی‌ محبت‌ را می‌فروشند برای‌ سیر کردن‌ ِ شکم‌ ِ خود ! قدر ِ محبت‌ را بدان ، نکند آن‌ را به چیزهای‌ کوچک‌ بفروشی .. حب‌ّ فقط‌ برای‌ خدا ُ خوبان‌ ِ خداست . ‹ حاج‌اسماعیل‌ ِدولابی ›
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به وقت دلدادگی 💗 قسمت 77 ‍ بدون هیچ حرفی بلند شد. با هم به اتاق رفتند. دوباره مثل عروسکی بی جان روی صندلی روبروی آینه نشست. به قیافه در هم خودش نگاه کرد. ابروهایش دوباره نامرتب بود.اصلا دل و دماغی برای زیبایی نداشت.سشوار که روشن شد از آینه به حرکت دستان نازنین نگاه میکرد. از دلش گذشت. خوب که مادر نبود و میرفت وگرنه جگر گوشه هایش چه می شدند. عشق بعد از او بالاخره دیر یا زود در قلب نیما را می زد اما اگر بچه داشت هیچ کس برای آنها تا ابدالدهر مادر نمی شد.کاش مادرش بود و سر روی پاهایش می گذاشت. قصه های زیبایش را گوش می داد و خیلی راحت مثل کودکی که به خواب می رود، سر بر بالین مرگ می گذاشت. با یادآوری مادرش دوباره اشکش ریخت.نازنین در آینه او را دید و سشوار را خاموش کرد -چی شد؟ فاخته جان قطره اشکی را که میرفت تا روی گونه هایش سر بخورد با انگشت گرفت -هیچی ...یهو دلم گرفت ببخشید سرش را در آغوش گرفت -الهی فدای دلت بشم من....اینجوری هستی نیما خیلی غصه می خوره. در همان حال با گریه جواب داد -من نمی خوام غصه بخوره من تحمل ناراحتی نیما رو ندارم سرش را بوسید.در همان حال در باز شد و نیما داخل آمد.سریع به سمت شان رفت .دلواپس نگاهی به نازنین انداخت -چیزی شده با شنیدن صدای نیما گریه اش بیشتر شد. دستان نیما روی شانه هایش نشست و با فشاری کوچک از آغوش نازنین بیرون آمد -گریه نکن اینقدر عزیز دلم نازنین آرام از کنارشان گذشت و بیرون رفت. نیما تنها مسکن موثر در فاخته بود -دیدی گفتم بودن من همش غم و غصه ست اینبار اخم کرد -این دفعه دیگه ناراحتم می کنی فاخته. چه عذابی...خب آره ناراحتم دروغ که نمی تونم بگم اما نه از بودنت فدات شم.... بغض راه حرف زدنش را مسدود کرد. آخر سر اشکی از چشمش چکید. -از اینکه تو یه وضعیتم که کاری نمی تونم بکنم برات.کاش می شد جون داد به کسی.جون مو فدات می کردم قشنگم -نگو اینجوری عزیزم روی صندلی نشست و زل زد به چشمان زلالش -اگه من جای تو بودم چی کار می کردی....هوم؟بهت می گفتم برو می رفتی؟ولم می کردی،زناشویی یعنی چی از نظر تو...زندگی مشترک....فقط که بگو و بخند نیست...ما این موقعها به درد هم نخوریم پس کی...ها فاخته؟چرا جواب نمی دی....من و تو این روزا کنار هم نباشیم پس عشق و دوست داشتنمون به چه دردی می خوره....یه همچین دوست داشتنی رو بنداز تو آشغالا سگها بخورن. ...تو نه سرباری نه زحمت....تو فقط عشق کوچولوی خودمی....این روزها رو هم با هم می گذرونیم .. .می گذره قشنگم دستانش را بوسید -من دوستت دارم...دوستت خواهم داشت.. تو شاید مدتی از بیماری وضعیت جسمیت فرق کنه ...اما رنگ دوست داشتنت که فرق نمی کنه....چشمای قشنگت....دوست داشتنت با روح من عجین شده...من تو رو با تمام اینا می خوام...من روحت رو می خوام..بعد از خوب شدن دوباره همون فاخته میشی ....می دونم سخته اما هرکاری می کنم تا آرامش داشته باشی...هر کاری.... لبخندی به رویش زد -تو بابای خیلی خوبی میشی. اخمی به ابروانش داد -یعنی شوهر خوبی نیستم شانه هایش را بالا انداخت و بلند شد. -تو داری بابا میشی....گفتم که یعنی بابای خوبی میشی نفسش را محکم بیرون داد.همین جریان را کم داشت این وسط.او هم رفت و روبه رویش نشست.دستانش را دوطرف صورتش گذاشت -من هیچوقت....تکرار می کنم هیچوقت!در زمان حضور تو با کسی نبودم مخصوصا با اون عفریته....چطور می تونم عاشق تو باشم و با کس دیگه....قضاوت رو می زارم به عهده خودت....هر چقدر به عشقم نسبت به خودت ایمان داشته باشی حرفهای منو هم باور می کنی آرام بلند شد -منم برم یه دوش بگیرم.باید شب زود بخوابیم.صبح زود باید بیمارستان باشیم.ضمنا! اینقدر حرف پیش اومد یادم رفت بگم خیلی خوشگل شدی!!!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗‍به وقت دلدادگی 💗 قسمت 78 ‍ عجب خنکای بهاری خوبی. عطر گلها مستش می کرد و پای کوبان دور خود می چرخید. موهایش در هوا به رقص در آمده بودند و صدای خنده مستانه اش با آواز گنجشکها در هم آمیخته بود. لباس آبی فیروزه ایش را کمی بالا گرفت تا چمنهای خیس لباسش را خیس نکند.سر مست از این زیبایی چشمش به قامت مردی افتاد که پشتش به او بود.او را از هر طرف می شناخت.عطر آشنایش زودتر حضورش را اعلام می کرد.با خوشحالی بلند صدایش زد -نیما برگشت .در حالیکه با هیجان دستش را برایش تکان می دهد بلند تر داد می زند -نیما کت و شلوار سفید پوشیده و دستش در جیب شلوارش است.لبخندی سحر آمیز میزند.مست و مدهوش نگاهش می کند.نیمایش خواستنی ترین مرد دنیا بود.او حتی از فرم دندانهایش هم خوشش می آمد.دندانهایش صاف بودند اما نیشهایش کمی بلندتر بود.باز هم لبخند می زند و او باز نامش را صدا می زند -نیما دامن آبی فیروزه اش را بالا می گیرد تا راحتتر به نیمایش برسد.ناگهان بادی بلند می شود...می چرخد و می چرخد و گرد باد میشود.تمام گلها به هوا می روند.بوی خاک جای بوی گل همه را فرا می گیرد.وحشتزده فریاد می زند -نیما بلندتر صدایش می زند -نیما نیما نبود.رفته بود با باد .هراسان و گریان صدایش می زند -نیما صدایی در گوشش می پیچد -دکتر بیمار داره بهوش می یاد ،اما خیلی ناله می کنه -چته خانم روح نواز .انگار اولین بارته.طبیعیه موقع بیهوشی ترسیده بود.صدای ناله مانندی می پیچد -نیما. ...نیما -سِرمش رو تند تند چک کنید.فشارش خیلی پایینه من الان بر می گردم کسی دوباره ناله می کند و صدا در گوشش می پیچد -نیما دستانش ناگهان گرم میشوند.طوفان خوابیده است و صدای گنجشکها می آید.صدای بم مردانه گوشش را نوازش می دهد -جان نیما صورتش گرم میشود.از اشک است...صدایش خون به رگهایش می دواند -نیما -جانم.عمل تموم شده قشنگم.من الان نباید اینجا باشم...استثنا دکتر اجازه داد.آروم باش فدات شم ...یه کم دیگه پیشتم فقط او را می خواهد.نیمه هوشیار است اما حضورش را احساس میکند.پیشانیش داغ میشود -آروم باش عشقم...فقط یه کم دیگه ...من پیشتم اشکهای داغ صورتش را گرم می کنند.از ذوق شنیدن صدایش زودتر بهوش می آید. از ریکاوری بیرون و درست روبه روی دکتر در آمد .دست دکتر روی شانه اش نشست -تو که کم طاقت تری بابا دستی در موهایش کرد -ممنون دکتر گذاشتین ببینمش.من ..من واقعا طاقت ندارم اونو اینجوری ببینم دستانش را در جیب روپوش سبزش کرد -خیلی خیلی باید صبور باشی هنوز اول راهی پسر جان بی طاقت اشک در چشمانش جمع شد.نفسش را حبس کرد تا مانع ریختن اشکش بشود -امیدی هست دکتر نفس عمیقی کشید -باید به کرم و حکمت خدا امید داشته باشی جوون.اما ما هر کاری از دستمون بر بیاد انجام میدیم -ممنون.کی میتونم دوباره ببینمش -دو سه ساعت دیگه احتمالا میاد تو بخش.یکی دو روز هم نگه میداریمش.یه چند تا آزمایش دیگه انجام بدیم بعد فقط توانست سرش را تکان داد .از اتاق بیرون رفت.دیدن فاخته در آن حال برایش جانکاه بود.نفسش، خود بد نفس می کشید.آن زمان که نفسش به شماره بیافتد چه حالی خواهد داشت.به سالن که رسید مادرش بی تاب جلویش سبز شد -چی شد مادر. ..دیدیش -دیدم مادر خوبه....ببخشید می خوام تنها باشم با عجله از بیمارستان بیرون رفت.روی صندلی در حیاط بیمارستان نشست.عجب هوای بهاری خوبی.بیست و پنجم اسفند ماه بود و شمارش معکوس زمستان.اما برای او بدون فاخته زمستان ادامه داشت.ان بیرون هزاران نفر در تکاپوی عید دست در دست هم و خندان آماده بهار میشدند او هم گل سرمازده اش را در بیمارستان داشت.چشمان خسته اش را مالید.دیشب لحظه ای نخوابیده بود.حالا سردرد ناشی از بیخوابی امانش را بریده بود.دختری با ویلچر از روبه رویش گذشت. آنقدر مریض و ناتوان بود که سرش کج شده اش را هم نمی توانست صاف کند.فاخته اش روزی به این حال می افتاد.. رنجور و پژمرده. .. .گلویش درد گرفت.این بغض لعنتی که هی قورتش می داد، آخر او را می کشت.آرنج دستانش را روی زانو گذاشت و صورتش را با دستانش پوشاند.در حال و هوای خودش بود صدای جیغ و فغان، خبر از مرگ کسی می داد.اصلا این بیمارستان به آدم افسردگی تزریق می کرد.تصویر وحشتناک فاخته را کنار زد... او باید زنده می ماند.