˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_
تماممندرگیردوستداشتنتوست
وایندلچسبتریندلمشغولیدنیاست
آقایِاباعبدالله . .
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_
سائل و نیازمندم؛
اومدم گدایی ..
میگن بد و خوب و باهم میخری:)
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
جنـابقـــآف 🕶🖤! ‹#سـردآر_دلهـا› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j」
جنـابقـــآف 🕶🖤!
‹#سـردآر_دلهـا›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارهایی که با حجاب جور در نمیاد...😁👌
‹#چـادرآنه›
بیچاره اونکه حرمو ندیده ،
بیچاره تر اونکه کربلاتو دیده❤️🩹 ..
میفهمی که چی میگم👨🏿🦯؟
‹#اربـآب_حـسیݩ›
‹#دلتنگ_حـرم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #تمامِمن پارت⁴⁰: ماشین با صدای جیغی از روی آسفالت کنده میشود.دلهره ای همین اول کار ب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت⁴¹:
به مائده و اعضای تیم عکاسی فکر میکردم؛ به این که اگر از تیم دل بکنم و بیشتر مشغول خانه شوم چه میشود. در یکی از همین روز های پر استرس تلفن خانه زنگ خورد. با آرامش دست دراز کردم و تلفن را برداشتم. صدایی پر ابهت ولی مهربان از پشت تلفن «الو سلام»ی گفت. محمدمهدی بود:
+الو سلام
_الو؟.. محمدمهدی؟..
+سلااااام فرمانده، حالت چطوره؟ خوبی خانم؟
_من خوبم، توچطوری؟
+الحمدالله، شُکر خوبم
صدایش خوب نمیرسید و مجبور بود داد بزند:
+ریحانه من باید زودتر قطع کنم، میخواستم بگم بری یه سر پیش مامان
_یعنی برم اصفهان؟
+اره، من که نیستم تو برو یه سر بهش بزن یکم عروس بازی دربیار
_باشه حتما
ماجرای تصمیمم برای خارج شدن از تیم عکاسی را برایش تعریف کردم که بلافاصله مخالفت کرد:
+نه خیر، تو زحمت کشیدی، کری درس خوندی کلاس رفتی تا به اینجا برسی، بعد الان..میـ.. دت....
_الو؟! الومحمد؟!
تلفن قطع شد. قبلا هم از این اتفاق ها زیاد می افتاد برای همین مثل دفعه ی اولی که اینطوری شد استرس نگرفتم و نگران نشدم...
ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت⁴²:
سوار اتوبوس شدم و کنار دختری هفده هجده ساله ای جا گرفتم. رها زنگ زد:
+الو؟
_سلام آبجی
+سلام خوبی؟ راه افتادی؟
_نه هنوز راه نیوفتاده، تو ماشینم
+اها، باشه، مواظب خودت باش
_باشه عزیزم، کاری نداری؟
+نه خدافظ
خداحافظی زیر لب گفتم و قطع کردم.دختر جوان کوله پشتی اش را جلوی پایش گذاشت و به من نگاهی کرد.لبخند زدم:
+ببخشید میشه کیفمو بزارم یکم این طرف تر؟
_بله بله، بفرمایید
+ممنون
اسمش را که پرسیدم،سوالاتم سرریز شد:
_صحرا جان دانشجویی؟
+بله،روانشناسی میخونم
_به به، منم عکاسم
+خوشبختم
_همچنین
مکث کرد، مکثی طولانی که مرا یاد محمد می انداخت.نگاهم را از او گرفتم و مشغول تماشای بیابان تاریک از پشت پنجره ی اتوبوس شدم...
ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت⁴³:
چشمم را باز کردم؛هوا روشن بود. راننده بلند گفت:« وسایلهاتون رو جمع کنید که کم کم باید پیاده شیم».نمیدانستم چند ساعت گذشته است. سرم را برگرداندم؛ صحرا کوله پشتی مشکی و سادهاش را روی دوشش انداخت و موهای فر چتریش را مرتب کرد. چادرم را روی سرم جابجا کردم و شالی که محمد در دوران نامزدی برایم خریده بود را روی سرم مرتب کردم. مسافرها آرام آرام از جایشان بلند شدند و به سمت در خروجی اتوبوس حرکت کردند. اتوبوس روبروی در شیشه بزرگی با کمی فاصله از جدول ایستاد. کیف دستی ام را برداشتم و از ماشین پیاده شدم و کنار ۱۰_۱۲ نفر دیگر ایستادم تا ساکم را از شوفرِجوان بگیرم. با صحرا دست دادم و به آغوش کشیدمش و خداحافظی کردم. چند قدم برنداشته بودم که صدایم زد:
+ریحانه خانوم؟!
_جانم؟
+این شماره منه، اگه دوست داشتین در ارتباط باشیم
_اره اره، چرا که نه عزیزدلم
+فعلا خداحافظتون
_خدافظ خدافظ
راهم را کج میکنم سمت تاکسی هایی که ورودی پارک شده بود...
ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت⁴⁴:
دری آبی رنگ که همیشه باز بودو خانه با پارچه ی راه راه پوشانده میشد؛ روبرویم بود. تقه ای به در زدم و وارد شدم. حوض آبی وسط حیاط که با پرتغال و سیب و هلو و هندوانه پر شده بود و درختان سرسبز و قد بلند، خاک نم دار باغچه و دمپایی هایی که کنار در لنگه به لنگه مانده بود؛ گواه از حضور عزیز میداد. بلند <یاالله> ی گفتم و از کنار حوض رد شدم. عزیز که چارقدی سفید بر سر و پیراهنی سبز برتن داشت به استقبالم آمد:«خوش اومِدی عروس گلم» کفشم را در آوردم و داخل شدم.تاقچه ای دیوار ساده و سفید رنگ را زینت میداد و قاب عکس هایی روی آن نصب شده بودند. عکس هایی از کودکی و نوجوانی محمد، پدرش، خود عزیز...
|چند ساعت بعد|
سینی چای را روی میز چوبی کنار دستمان گذاشت و نشست. ورقی از آلبوم عکس قدیمی را کنار زدم:
_عزیز، ایشون کیه؟
+دایی خدابیامرزمه، همیشه به من میگفت زهرا خانوم!
_آخی، چه قشنگ
+توهم به من بگو زهرا خانوم، چهره ات شبیه داییمه!
چشمی زیر لب گفتم و کمی از چای را نوشیدم. طعم هل و گل محمدی را مزه مزه کردم و فنجان را کمی در دستانم چرخاندم که زهرا خانوم سکوت را شکست:
+از محمد مهدیِ من خبر نداری مادر؟
باقی مانده چای در گلویم پرید:
_نه عزیز... ببخشید زهرا خانوم، نه آخرین باری که زنگ زد سه چهار روز پیش بود، گفت میره عملیات این چند روزه نمیتونه زنگ بزنه...
ادامه دارد...
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_
چطوریشرمندهنشم،
وقتیدعایِآخرمی💔:)؟
‹ #منتظـرـآنه›