eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_
تمام‌من‌درگیردوست‌داشتن‌توست واین‌دلچسب‌ترین‌‌دل‌مشغولی‌دنیاست آقایِ‌ابا‌عبدالله . .
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_
سائل و نیازمندم؛ اومدم گدایی .. میگن بد و خوب و باهم میخری:)
بیچاره اونکه حرمو ندیده ، بیچاره تر اونکه کربلاتو دیده❤️‍🩹 .. میفهمی‌ که‌ چی‌ میگم👨🏿‍🦯؟ › ‹ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت⁴¹: به مائده و اعضای تیم عکاسی فکر میکردم؛ به این که اگر از تیم دل بکنم و بیشتر مشغول خانه شوم چه میشود. در یکی از همین روز های پر استرس تلفن خانه زنگ خورد. با آرامش دست دراز کردم و تلفن را برداشتم. صدایی پر ابهت ولی مهربان از پشت تلفن «الو سلام»ی گفت. محمدمهدی بود: +الو سلام _الو؟.. محمدمهدی؟.. +سلااااام فرمانده، حالت چطوره؟ خوبی خانم؟ _من خوبم، توچطوری؟ +الحمدالله، شُکر خوبم صدایش خوب نمیرسید و مجبور بود داد بزند: +ریحانه من باید زودتر قطع کنم، میخواستم بگم بری یه سر پیش مامان _یعنی برم اصفهان؟ +اره، من که نیستم تو برو یه سر بهش بزن یکم عروس بازی دربیار _باشه حتما ماجرای تصمیمم برای خارج شدن از تیم عکاسی را برایش تعریف کردم که بلافاصله مخالفت کرد: +نه خیر، تو زحمت کشیدی، کری درس خوندی کلاس رفتی تا به اینجا برسی، بعد الان..میـ.. دت.... _الو؟! الومحمد؟! تلفن قطع شد. قبلا هم از این اتفاق ها زیاد می افتاد برای همین مثل دفعه ی اولی که اینطوری شد استرس نگرفتم و نگران نشدم... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت⁴²: سوار اتوبوس شدم و کنار دختری هفده هجده ساله ای جا گرفتم. رها زنگ زد: +الو؟ _سلام آبجی +سلام خوبی؟ راه افتادی؟ _نه هنوز راه نیوفتاده، تو ماشینم +اها، باشه، مواظب خودت باش _باشه عزیزم، کاری نداری؟ +نه خدافظ خداحافظی زیر لب گفتم و قطع کردم.دختر جوان کوله پشتی اش را جلوی پایش گذاشت و به من نگاهی کرد.لبخند زدم: +ببخشید میشه کیفمو بزارم یکم این طرف تر؟ _بله بله، بفرمایید +ممنون اسمش را که پرسیدم،سوالاتم سرریز شد: _صحرا جان دانشجویی؟ +بله،روانشناسی میخونم _به به، منم عکاسم +خوشبختم _همچنین مکث کرد، مکثی طولانی که مرا یاد محمد می انداخت.نگاهم را از او گرفتم و مشغول تماشای بیابان تاریک از پشت پنجره ی اتوبوس شدم... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت⁴³: چشمم را باز کردم؛هوا روشن بود. راننده بلند گفت:« وسایل‌هاتون رو جمع کنید که کم کم باید پیاده شیم».نمی‌دانستم چند ساعت گذشته است. سرم را برگرداندم؛ صحرا کوله پشتی مشکی و ساده‌اش را روی دوشش انداخت و موهای فر چتریش را مرتب کرد. چادرم را روی سرم جابجا کردم و شالی که محمد در دوران نامزدی برایم خریده بود را روی سرم مرتب کردم. مسافرها آرام آرام از جایشان بلند شدند و به سمت در خروجی اتوبوس حرکت کردند. اتوبوس روبروی در شیشه بزرگی با کمی فاصله از جدول ایستاد. کیف دستی ام را برداشتم و از ماشین پیاده شدم و کنار ۱۰_۱۲ نفر دیگر ایستادم تا ساکم را از شوفرِجوان بگیرم. با صحرا دست دادم و به آغوش کشیدمش و خداحافظی کردم. چند قدم برنداشته بودم که صدایم زد: +ریحانه خانوم؟! _جانم؟ +این شماره منه، اگه دوست داشتین در ارتباط باشیم _اره اره، چرا که نه عزیزدلم +فعلا خداحافظتون _خدافظ خدافظ راهم را کج میکنم سمت تاکسی هایی که ورودی پارک شده بود... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت⁴⁴: دری آبی رنگ که همیشه باز بودو خانه با پارچه ی راه راه پوشانده میشد؛ روبرویم بود. تقه ای به در زدم و وارد شدم. حوض آبی وسط حیاط که با پرتغال و سیب و هلو و هندوانه پر شده بود و درختان سرسبز و قد بلند، خاک نم دار باغچه و دمپایی هایی که کنار در لنگه به لنگه مانده بود؛ گواه از حضور عزیز میداد. بلند <یاالله> ی گفتم و از کنار حوض رد شدم. عزیز که چارقدی سفید بر سر و پیراهنی سبز برتن داشت به استقبالم آمد:«خوش اومِدی عروس گلم» کفشم را در آوردم و داخل شدم.تاقچه ای دیوار ساده و سفید رنگ را زینت میداد و قاب عکس هایی روی آن نصب شده بودند. عکس هایی از کودکی و نوجوانی محمد، پدرش، خود عزیز... |چند ساعت بعد| سینی چای را روی میز چوبی کنار دستمان گذاشت و نشست. ورقی از آلبوم عکس قدیمی را کنار زدم: _عزیز، ایشون کیه؟ +دایی خدابیامرزمه، همیشه به من میگفت زهرا خانوم! _آخی، چه قشنگ +توهم به من بگو زهرا خانوم، چهره ات شبیه داییمه! چشمی زیر لب گفتم و کمی از چای را نوشیدم. طعم هل و گل محمدی را مزه مزه کردم و فنجان را کمی در دستانم چرخاندم که زهرا خانوم سکوت را شکست: +از محمد مهدیِ من خبر نداری مادر؟ باقی مانده چای در گلویم پرید: _نه عزیز... ببخشید زهرا خانوم، نه آخرین باری که زنگ زد سه چهار روز پیش بود، گفت میره عملیات این چند روزه نمیتونه زنگ بزنه... ادامه دارد...
شب بخیر لف ندید بمونید پیشمون
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• سلام‌روزتون‌معـطربه‌نآم‌‌ امام‌صـٰآحِبَ‌الزمٰان؏💛.•
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_
چطوری‌شرمنده‌نشم، وقتی‌دعایِ‌آخرمی💔:)؟
سه تا الهی به رقیه (س) میگید برام ؟ حالم خوب نیست
خدایا درسته‌ ما جوان‌ های‌ خوبی‌ نیستیم‌ ! ولی‌ عاقبتمون‌ رو به‌ جوان‌ های‌ خمینی‌ گره‌ بزن🖐🏿 ..