eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
ابوالفضل‌شده‌ای‌ ، تا‌که‌عمویم‌باشی❤️‍🩹؛ - ] -
به گونه ای زندگی کنید ك وقتی فرزندان تان به یاد عشق ، عدالت ، صداقت و مهربانی می‌افتند ؛ شما در نظرشان تداعی شوید🌱!(:
ادمین محفل و پست گذاری میخوایم جهت همکاری بفرمایید پیوی @gomnam19
- بسم‌‌اللهِ‌الذی‌خَلقَ‌الـمهدی - - ای‌ظهورت‌دردهارابهترین‌درمان ، بیا💚 ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-
امیرالمؤمنین واژه‌ست؟ نه! پیراهنی زیباست ، که بر هر قامتی جز قامت [ حیدر ] نمی‌آید ❤️.
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-
مارا چه نیاز است به تحسین ِخلایق؟ هرکس که شود عبدِ علی ، کار درست است . - باباعلی'ع' -
-میگفت..  مسأله والدین شوخی نیست!  خدا می داند یک پرخاش به مادر،صد سال انسان را عقب می اندازد!  اگر کوتاهی کرده‌اید تا دیر نشده جبران کنید.:) -آیت‌الله‌فاطمی‌نیا✨
هدایت شده از - ۵۷ -
یه بزرگواری میگفت : بعضیا هم از مذهبی بودن همینقدر یادگرفتن که یه ۱۲۸ و ۳۱۵ بزارن آخر آیدی شون . . شب جمعه هم استوری دلتنگ کربلا . . قبول باشه ان‌شاءالله .
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
#رمانِ‌سـرباز #پارت۳۸🤍 افشین هیچ وقت مسجد نرفته بود.و نماز خوندن هم بلد نبود.گفت: _من دیگه مزاحمتو
🤍 افشین سرشو برگردوند و به فرمان نگاه کرد.با خودش گفت *حالا که فاطمه منو نمیخواد،خدای فاطمه هم منو نمیخواد،چرا من خودمو سبک کنم.بیخیال همه شون،میرم دنبال زندگی خودم.! تو فکر بود که دختره گفت: _اگه جای خوبی سراغ نداری راه بیفت، من میبرمت یه جای توپ. ماشین روشن کرد و حرکت کرد. دختر حرف میزد ولی افشین اصلامتوجه نبود چی میگه.گفت: _یه آهنگ بذار. افشین متوجه حرفش نشد. خودش ضبط ماشین روشن کرد.صدای بلند موسیقی تندی تو ماشین پیچید. افشین جا خورد،ترمز کرد و سریع قطعش کرد. دختر گفت: _چته؟!! چرا اینجوری میکنی؟!! چی زدی؟!! افشین یاد اون موقعی که فاطمه مداحی گذاشت و بعدش آهنگ بدی پخش شد، افتاد. یاد حرف فاطمه که خدا و حواسش بهش هست.تو دلش گفت *خدایا میشه حواست به منم باشه؟ من فاطمه رو میخوام،اینو نمیخوام ... اگه فاطمه رو میخوای باید مثل فاطمه باشی ... خب چکار کنم؟ ... حداقل اینو پیاده کن ... اگه پیاده ش کنم و فاطمه هم نباشه چی؟ ... تو یه قدم بردار که به خدا و فاطمه نشان بدی واقعا میخوایش .. با اخم به دختره گفت: _برو پایین. دختره با تعجب گفت: _دیوانه ای؟!! -آره،برو تا تو هم دیوانه نشدی. دختر پیاده شد و رفت. با خودش گفت: *اینو ردش کردی رفت.ولی فاطمه از کجا میفهمه که تو بخاطرش این کارو کردی؟ اشتباه کردی. بی هدف رانندگی میکرد. صدای اذان اومد.سمت صدا رفت.به مسجدی رسید. تو ماشین نشسته بود، و به آدمهایی که به مسجد میرفتن،نگاه میکرد.یکی به شیشه ماشینش میزد. شیشه رو پایین داد. -سلام افشین جان حاج آقا موسوی بود. با تعجب گفت: _سلام..شما؟!!..اینجا؟!! حاج آقا با همون لبخند همیشگی گفت: _من باید این سوال رو بپرسم.گفته بودم که تو مسجد نزدیک مؤسسه نماز میخونم.مگه نیومدی اینجا منو ببینی؟! افشین خیلی تعجب کرد. -نه..یعنی..من از اینجاها رد میشدم، صدای اذان شنیدم اومدم. -خب چه بهتر..بعد نماز باهم حرف میزنیم.وقت داری دیگه؟ با مکث گفت: _آره..باشه. باهم داخل مسجد رفتن. نماز خواندن بلد نبود.حاج آقا رفت جلو که نماز رو شروع کنه.افشین هم یه گوشه نشست و به بقیه نگاه میکرد. یاد نماز خواندن فاطمه افتاد.. یاد سوالهایی که هنوز جواب هاشو پیدا نکرده بود. متوجه گذر زمان نبود. حاج آقا کنارش نشست و آروم گفت: _افشین جان حالت خوبه؟ افشین با مکث نگاهش کرد..