eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍 حاج آقا با لبخند نگاهش کرد و گفت: _ما که از خدا میخوایم.تا حالا هزار بار بهت گفتیم،خودت همیشه میگفتی نه.. حالا کسی هم درنظر داری یا بریم سراغ مورد هایی که مامان برات پیدا کرده؟ مهدی سرشو انداخت پایین و با خجالت گفت: _خانم نادری. حاج آقا جاخورد.یاد افشین افتاد. دو روز بعد بازهم افشین رفت مؤسسه. وقتی سوالهاشو پرسید و جواب گرفت، حاج آقا گفت: _افشین جان میتونم یه سوال خصوصی ازت بپرسم؟ -بفرمایید حاج آقا. -تا حالا کسی بوده که بخوای باهاش ازدواج کنی؟ افشین موند چی بگه. نمیدونست اگه بگه عاشق فاطمه ست حاج آقا درموردش چه فکری میکنه. حاج آقا خنده ای کرد و گفت: _رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون.. اگه دوست داری درموردش حرف بزنی، من گوش میدم. افشین به دستهاش نگاه میکرد. -فعلا نه...شاید یه وقت دیگه ای بگم. حاج آقا سکوت کرد.نفس بلندی کشید و با ناراحتی گفت: _باشه،هرجوری خودت راحتی. با خودش گفت ولی خدا کنه اون موقع دیر نشده باشه. مادر مهدی با زهره خانوم تماس گرفت.. و برای هفته بعدش قرار خاستگاری گذاشتن. شب خاستگاری رسید. افشین نماز مغرب مسجد بود.بعد از نماز با حاج آقا صحبت میکرد که مهدی نزدیک شد.با افشین احوالپرسی کرد.به حاج آقا گفت: _خانواده تو ماشین منتظرن. افشین گفت: _مزاحمتون نمیشم.فردا میام مؤسسه درمورد بقیه ش صحبت میکنیم. به مهدی گفت: _خبریه؟ تیپ دامادی زدی؟ مهدی لبخندی زد و گفت: _اگه خدا بخواد میخوام قاطی مرغا بشم. افشین هم خندید و گفت: _مبارک باشه. -البته فعلا خاستگاریه.اگه جوابشون مثبت بود،برای عقد حتما دعوتت میکنم. -پسر به این خوبی،از خداشون هم باشه. -اینجوری هام نیست افشین جان.تا حالا به بهتر از من جواب رد دادن. -سراغ دختر شاه پریون رفتی؟ -آره تقریبا..میشناسی شون،خانم نادری. حاج آقا به افشین نگاه میکرد.لبخند افشین خشک شد.رنگش پرید.حاج آقا به مهدی گفت: _شما برو،من الان میام. مهدی خداحافظی کرد و رفت.حاج آقا گفت: _من ازت پرسیدم که اگه قصدت برای ازدواج با خانم نادری جدیه،مهدی رو منصرف کنم.ولی تو حتی نخواستی درموردش حرف بزنی.حالا هم چیزی معلوم نیست.بسپر به خدا.ان شاءالله هرچی خیره پیش میاد. افشین با خودش گفت *مهدی پسر خیلی خوبیه.حتما فاطمه بهش جواب مثبت میده.خدایا پس من چی؟ حواست به من هست؟ اینبار پدر حاج آقا صداش کرد. -چشم،الان میام. به افشین گفت: _افشین جان،آخرشب باهات تماس میگیرم.حتما جوابمو بده..فعلا خداحافظ. حاج آقا رفت.افشین همونجا نشست.....
🤍 حاج آقا رفت. افشین همونجا نشست.حاج آقا کفش هاشو میپوشید که افشین رو تو اون حال دید.میخواست پیشش بمونه ولی مجبور بود بره. خیلی گذشت.خادم مسجد صداش کرد و گفت: -حالت خوبه؟ افشین فقط نگاهش کرد. بلند شد و رفت.بی مقصد رانندگی میکرد. بعد مدتی متوجه شد نزدیک خونه حاج محمود هست.ماشین حاج آقا موسوی و ماشین مهدی جلوی در پارک بود.به ماشین ها خیره شده بود.زمان به کندی میگذشت. بعد از صحبت های بزرگترها،مهدی و فاطمه باهم صحبت میکردن.مهدی معلم زبان انگلیسی بود.فاطمه،مهدی رو میشناخت. جوابش تقریبا مثبت بود. مسائلی بود که شب خاستگاری میخواست ازش بپرسه.یک هفته وقت خواست تا فکر کنه. تمام مدت خاستگاری حاج آقا به افشین فکر میکرد.میدونست امتحان سختیه براش ولی کاری هم از دستش برنمیومد که براش انجام بده. افشین هنوز تو ماشین بود که مهدی و خانواده ش از خونه حاج محمود بیرون اومدن.به چهره هاشون دقت کرد،همه خوشحال و راضی بودن،مخصوصا مهدی. ناامید شد. سرشو روی فرمان گذاشت و با خودش گفت *معلومه فاطمه به پسر خوبی مثل مهدی جواب رد نمیده که با تو ازدواج کنه.تو خیلی اذیتش کردی،هم خودشو، هم خانواده شو..حاج محمود به تو دختر نمیده.باید فراموشش کنی ... ولی چه جوری؟!! نمیتونم. حاج آقا متوجه افشین شد. خواست بره پیشش ولی چون مهدی و خانواده ش بودن،به روی خودش نیاورد و رفت. افشین بعد مدتی حرکت کرد. بی هدف رانندگی میکرد.کنار خیابان توقف کرد.پیاده شد و به پارک رفت.روی نیمکتی نشست و . حاج آقا خانواده شو به خونه رسوند و به کوچه خونه حاج محمود برگشت ولی افشین نبود.چندبار تماس گرفت ولی تلفن همراه افشین تو ماشین بود و متوجه نمیشد.حاج آقا خیابان های اطراف رو دنبالش گشت ولی خبری از افشین نبود. افشین تو دلش با خدا حرف میزد. خدایا،تو که نمیخواستی فاطمه مال من باشه،اصلا چرا عشقش رو بهم دادی؟ خودت خوب میدونی من چقدر دوستش دارم.خودت خوب میدونی من بدون فاطمه نمیتونم زندگی کنم.خودت خوب میدونی من بخاطر تو نمیرفتم ببینمش. تو هر کاری گفتی من سعی کردم انجام بدم.هر کاری گفتی نکن،سعی کردم انجام ندم.پس چرا حواست به من نیست؟ اونقدر اونجا نشست، که صدای اذان صبح پخش شد.تازه متوجه مسجدی که رو به روش بود،شد. گفت: *بیام نماز بخونم؟ که چی بشه؟ تو که حواست به من نیست؟ پس من برای چی نماز بخونم؟ در ماشین رو باز کرد که بره، دوباره چشمش به مسجد افتاد.یه کم فکر کرد.از حرفهایی که گفته بود شد.در ماشین رو بست و به مسجد رفت. هوا روشن شده بود.به خونه رفت. سردرد شدیدی داشت.بسته داروها رو از یخچال برداشت.مسکن نداشت.آخرین قرصی که از بسته دارو های خواب آور داشت، خورد.بعد مدتی روی مبل خوابش برد. ساعت حدود نه صبح بود که....
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
ولاتجعل‌في‌قلبي‌إنتظاراًلشيءلَن‌يأتي‌يااللهخدایا در قلبم انتظار چیزی که اتفاق نمی‌افتد را قرار نده"♥︎:)
- بسم‌‌اللهِ‌الذی‌خَلقَ‌الـمهدی - - ای‌ظهورت‌دردهارابهترین‌درمان ، بیا💚 ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.
- پیوستہبگوتوبرمحمـدصلوات🤍🌿:)
هدایت شده از - ۵۷ -
از - ۵۷ - برایِ [ ساجده ]
☀️پیامبر رحمت حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم فرمودند: بر من بسیار بفرستید که صلوات بر من نوری در قبر، نوری در پل صراط و نوری در بهشت خواهد بود. 📚بحار الانوار، ج ۷۹، ص ۶۴
📢باز آمد بوی ماه مدرسه🤕😂
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_
سخت دلتنگ تماشایِ ضریح نجفم مثل ایوانِ طلایِ پدر، ایوانی نیست...
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_
بریم نـجـف خـدا ازونجا پیداست بریم نـجـف امام حـسـینم اونجاست بریـم نـجـف خـونـه‌ی بابای عـبـاس :)))
- بسم‌‌اللهِ‌الذی‌خَلقَ‌الـمهدی - - ای‌ظهورت‌دردهارابهترین‌درمان ، بیا💚 ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تـٰاپـٰاۍِجـٰان‌دِلدادِه‌ۍفَرمـٰان‌مولـٰاییم‌ طوفـٰان‌اَگَـربـٰاشَد‌چِه‌غَم‌مـٰا‌مَرد‌دَریـٰاییم
🤍 ساعت حدود نه صبح بود که حاج آقا با فاطمه تماس گرفت.فاطمه کلاس داشت و متوجه نشد.بعد از کلاس دوباره حاج آقا تماس گرفت. -بفرمایید -سلام خانم نادری.دانشگاه هستید؟ -سلام،بله.چطور مگه؟ -آقای مشرقی اومدن دانشگاه؟ -نمیدونم.مدت هاست دیگه نمیبینم شون. -شما شماره دیگه یا آدرسی ازش دارید؟ صدای حاج آقا نگران بود. -نه.من هیچ آدرس و شماره ای از ایشون ندارم.چیزی شده؟ -نگرانشم.هرچی باهاش تماس میگیرم، جواب نمیده.شما کسی از خانواده و دوستانش رو میشناسید؟ -نه. -کسی که بتونه آدرس خونه شو بهتون بده،چطور؟ -نه حاج آقا،نمیشناسم. -یعنی یکبار هم ندیدین کسی باهاش باشه؟!! فاطمه کمی فکر کرد.دور و بر افشین همیشه دخترهای بدحجاب بودن. -حاج آقا من نمیتونم از کسی آدرس ایشون رو بگیرم.نمیخوام خودمو در معرض تهمت قرار بدم. -مساله خیلی مهمه خانم نادری..اگه میتونید حتما آدرسشو پیدا کنید. به اجبار قبول کرد. -بسیار خب،ببینم چکار میتونم بکنم.فعلا خدانگهدار. چند دختر بدحجاب که قبلا با افشین دیده بودشون،جایی ایستاده بودن. دوست نداشت از اونا بپرسه،بعدش اونا چه فکری درباره ش میکردن. ولی چاره ای نبود. نفس عمیقی کشید و نزدیک میرفت.یکی از دخترها متوجه ش شد و نگاهش میکرد.بقیه هم برگشتن سمتش. یکی شون با بی ادبی گفت: -چیه؟ ولی فاطمه محترمانه گفت: _از آقای مشرقی خبری دارید؟ دخترها تعجب کردن. -افشین؟!! -آره. -نه،خیلی وقته دانشگاه نمیاد. -آدرسشو دارید؟ همه خندیدن.فاطمه جدی نگاهشون کرد. یکی شون با تمسخر گفت: -آره،میخوای؟!! فاطمه با اخم نگاهش کرد. کاغذ و خودکاری از کیفش بیرون آورد و به همون دختر داد.دختر آدرس می نوشت. یکی دیگه گفت: -حالا چکارش داری؟ یکی دیگه گفت: -معلومه دیگه.!! بقیه خندیدن....
🤍 بقیه خندیدن.فاطمه جدی گفت: _یه آقایی کار واجبی باهاشون دارن،از من خواستن آدرس شون رو پیدا کنم. دختر کاغذ رو سمت فاطمه گرفت. پوزخند میزد. -دقیقه؟ -بله. همونجا شماره حاج آقا رو گرفت.خیلی رسمی و مؤدبانه گفت: -سلام حاج آقا گفت: -سلام.آدرس شو پیدا کردید؟ -بله،یادداشت کنید. آدرس رو گفت.حاج آقا گفت: -با پدر و مادرش زندگی میکنه؟ -چند لحظه صبر کنید. به دخترها گفت: -با خانواده شون زندگی میکنن؟ دخترها خندیدن.یکی شون گفت: -نه.خونه مجردی داره. -آقای موسوی -بله. -تنها زندگی میکنن. دخترها که فهمیدن فاطمه راست میگه، کنجکاو تر شدن.حاج آقا گفت: _باشه،ممنونم،خداحافظ. فاطمه کاغذ آدرس رو تو سطل آشغال انداخت.به دخترها جدی نگاه کرد و رفت. حاج آقا به آدرسی که فاطمه داده بود، رفت.مجتمع بزرگی بود.با نگهبان صحبت کرد.نگهبان با خونه افشین تماس گرفت، جواب نمیداد.به حاج آقا گفت: _خونه نیست؟ -ماشینش تو پارکینگ هست؟ نگهبان با دوربین پارکینگ رو نگاه کرد و گفت: -ماشینش هست. حاج آقا نگران تر شد.گفت: -ممکنه حالش بد شده باشه.من باید برم بالا. نگهبان کلید یدک خونه افشین رو برداشت و باهم سوار آسانسور شدن. وقتی وارد خونه شدن افشین رو دیدن که روی مبل خوابیده بود.حاج آقا سریع رفت پیشش.نبضش رو گرفت،میزد. چندبار صداش کرد ولی افشین بیدار نشد. نگهبان به بسته خالی قرص ها اشاره کرد و گفت: -شاید همشو باهم خورده باشه،زنگ بزنم اورژانس؟ -همچین کاری از افشین بعیده. -حاج آقا از این جوان ها هیچی بعید نیست. حاج آقا بازهم صداش کرد و چندبار تکانش داد.کم کم افشین چشمهاشو باز کرد.تا چشمهاشو باز کرد یاد فاطمه و خاستگاری مهدی افتاد. -افشین جان خوبی؟ نگاهی به حاج آقا کرد،نگران نگاهش میکرد.نگاهی به اطرافش کرد.یادش اومد خونه خودش هست.به احترام حاج آقا نشست و گفت: _چیشده؟!! شما؟!! اینجا؟!! حاج آقا با نگرانی گفت: -چند تا از این قرص ها خوردی؟ کمی فکر کرد و گفت: -یکی. حاج آقا نفس راحتی کشید و رو به نگهبان گفت: -خداروشکر مشکلی نیست.شما بفرمایید. نگهبان رفت. حاج آقا هم بلند شد،یه لیوان آب برای افشین آورد،کنارش نشست و گفت: _تو همیشه برای من مثل برادر بودی ولی ظاهرا منو لایق برادری نمیدونی که مساله به این مهمی رو به من نگفتی.. هنوز هم نمیخوای حرف بزنی؟ افشین ناراحت گفت: _چند روز وقت خواسته برای فکر کردن؟ -یه هفته.میخوای تو این یه هفته بری خاستگاری؟ با خودش گفت اگه افشین سابق بودم....
3 تا صلوات یهویی برای سلامتی امام زمان مون🌱 💚🌸السلام علیک یا صاحب الزمان🌸💚
"وَ كَم مِن ضالَّ رَأَى وكَم مِن ضالَّ رَأَى قُبَّه الحُسين؛ فَاهَتَدى" وَ چه بسیار گمراهانی که با دیدن گنبد امام حسین هدایت شدند♥️)))
شماره آخرتلفنت‌چنده؟☺️ برای‌اون‌شهید۵تاصلوات‌بفرست♥️ 1 شهید حاج قاسم سلیمانی 2 شهیدمحسن‌حججی 3 شهید محمد حسین حدادیان 4 شهیدعباس‌دانشگر 5 شهیدابراهیم‌هادی 6 شهیداحمد محمد مشلب 7 شهیدبابک نوری 8شهیدعلی لندی 9شهید مصطفی صدر زاده 0 شهیدمحمدرضا دهقان 🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌