🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت29
ساعت ۲ کلاس تمام شد و از کلاس زدم بیرون
دیدم مریم و سهیلا هم دارن دنبالم میان
ایستادم برگشتم سمتشون
- کجا دارین میاین؟
مریم: از اونجایی که دینمون گفته دختر و پسر تنها نباید باشن باهم
ما میایم که تنها نباشین و گناه هم نکنین
- کوفت و مرض، مگه میخوام برم خونش که اینجوری میکنین...
سهیلا: وا ویلا خونه که بری که زنگ میزنم اکیپ بچه ها هم بیان تنها نباشین
- ای خدااا ،من چه گناهی کردم که این دوتا پت و مت شدن دوستم ...
سهیلا: خوبه حالا ابغوره نگیر، به یه شرط نمیایم
- چه شرطی؟
سهیلا: شب میای تو گروه مو به مو هر چی گفتین و میگی به ما...
- بمیرم براتون انگار تا حالا هیچ پسری با شما صحبت نکرده ,مثل ندید پدیدا رفتار میکینی...
مریم:حرفای ما با حرفای شما دوتا فرق میکنه خواهر ،الان برو که برادر منتظرته
- باشه ،فعلن ،بای
سهیلا: بهار شب منتظریمااا وگرنه فردا میریم پیش برادر ،ازش میپرسیم چی شده ..
- باشه ،باشه باشه
نزدیکای پارک شدم ، یه کم گشتم که دیدم روی یه نیمکت نشسته ،
صدای تالاپ تلوپ قلبمو میشنیدم
نزدیکش شدم
- سلام (احمدی بلند شد ):سلام
- ببخشید دیر کردم
احمدی: نه اتفاقن من خودمم همین تازه اومدم ، بفرمایید بشینین
- چشم(احمدی ایستاده بود و سرش پایین، چند دقیقه ای سکوت بینمون بود،حوصله ام سر رفته بود)
- ببخشید گفتین میخواین با من صحبت کنین
احمدی: قبل از هرچیزی ،میخواستم به خاطر حرفایی که زدم عذر خواهی کنم،من فکر نمیکردم شما دختر حاج صادقی باشین
- آهاااا،یعنی چون دختر حاج صادقی بودم میخواین عذر خواهی کنین؟
احمدی: نه نه ،من قبل از اینکه بفهمم شما دختر حاجی هستین میخواستم عذر خواهی کنم ،همون شب تو جمکران
- خوب، حرفتون همین بود؟
احمدی: نه، راستش ،من و یکی از دوستام برای رفتن به سوریه ثبت نام کردیم ، مادرم راضی بود ،قرار شد مادرم ،پدرمو راضی کنه ،اما از اون شبی که شما اومدین خونه ما ،مادرم نظرش عوض شده ،میگه راضی نیستم که بری
- خوب،این حرفا چه ربطی به من داره ؟
احمدی: اول اینکه میخوام ازتون منو حلال کنین به خاطر حرفی که بهتون زدم ،من تمام فکر و ذهنم به رفتنه ، دلم نمیخواد با ازدواج کردنم یه نفر دیگه رو پا بنده خودم کنم و آینده شو تباه کنم،شما دختر خیلی خوبی هستین ،من اون حرفا رو فقط به این خاطر زدم که شما دیگه به من فکر نکنین ،نمیدونستم که میاین خونه ما و...
(با شنیدن حرفاش اشکم جاری شد)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت30
- چرا برای بقیه فکر میکنین و تصمیم میگیرین؟ تازه ،شما مگه از خودتون خیلی اطمینان دارین که اینقدر پاکین که حتمن به شهادت میرسین؟ من دیرم شده ،باید برم...
( از جام بلند شدم و حرکت کردم)
احمدی: خانم صادقی کمکم کنین
ایستادم و برگشتم نگاهش کردم:
کمکتون کنم؟
چه کمکی؟
احمدی: بیاین با مادرم صحبت کنین،بگین که بخشیدین منو ،تا راضی به رفتنم بشه
- به یه شرط میام با مادرتون صحبت میکنم
احمدی: چه شرطی؟
-شرطمو به مادرتون میگم ،فعلن یا علی
خوشحال بودم از اینکه حرفایی که زده بود فقط برای رفتن به سوریه بود
تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه
رفتم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدم
نمیدونستم این کاری که میخوام انجام بدم درسته یا نه ولی باید آخرین تلاشمو میکردم برای بدست آوردنش گوشیم زنگ خورد مامان بود
- سلام
مامان: سلام بهار جان،کجایی؟
- خونم
مامان: بهار جان ،آماده شو ،سعید داره میاد دنبالت با هم بیاین اینجا
-سعید چرا! مگه خودم پا ندارم بیام
مامان: واا ،بهار ،گفتم خسته ای به سعید گفتم بیاد دنبالت...
- لازم نکرده من خودم میام
مامان: از دست لجبازیای تو ،باشه بهش میگم نیاد ،تو هم زودتر بیا...
- باشه ،فعلن خداحافظ
مامان: خدا حافظ
یه کم استراحت کردم ،بعد یه دوش گرفتم ،لباسامو عوض کردم ،کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون نمیتونستم زیاد صبر کنم برای همین یه گل و شیرینی خریدم رفتم سمت خونه آقای احمدی زنگ درو زدمفاطمه درو باز کرد با دیدنم از خوشحالی یه جیغی کشید و پرید تو بغلم
فاطمه:وااای بهار فک میکردم به خاطر گندی که سجاده زده دیگه نمی بینمت...
- فعلا که داری میبینی دختر !حاج خانم هستن؟
فاطمه:اره ،چیکارش داری...
- اومدم خواستگاری!
فاطمه:نه بابا
-اره باباچیه بهم نمیاد؟
فاطمه:بیا بریم داخل تا پس نیافتادم وارد خونه شدم، حاج خانم داشت قرآن میخوند ...
فاطمه:مامان جان ببین کی اومده...
-سلام
حاج خانم با دیدنم از جاش بلند شد و اومد سمتم بغلم کرد
حاج خانم:خیلی خوش اومدی،منتظرت بودم
(منتظر من،یعنی احمدی گفته ماجرای امروزو)
حاج خانم: مشخصه که سوال زیاد داری!
بیا بشین دخترم...
-چشم...
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
__💙☁️
میخواهید خدا عاشق شما شود ؟!
قلم میزنید برای خدا باشد ،
گام بر میدارید برای خدا باشد ،
سخن میگویید برای خدا باشد ،
همه چی و همه چی برای خدا باشد .
- شهید ابراهیم همت
#خـداجـٰانم
,∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨ @sajad110j
مرد غسال به جسم و سر من خورده مگیر
چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم
سر قبرم چو بخوانند دمی روضه شام
سر خود با لبه سنگ لحد میشکنم
شعر سنگ قبر شهید حسین معز غلامی ...؛))
#متنگراف
,∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨ @sajad110j
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتیخوابکربلاهمقشنگه♥️
,∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨ @sajad110j
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
حتیخوابکربلاهمقشنگه♥️ ,
-بزرگیِ جهان را بیخیال ، من آن چند وجب کنجِ بین الحرمینت را خواهانم...🥺!
#دلۍ
,∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨ @sajad110j
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت31
نشستم کنار حاج خانم
حاج خانم نگاهی به فاطمه کرد:دختر تو مگه امتحان نداری فردا
فاطمه: خوندم
حاج خانم:خا پاشو برو یه بار دیگه بخون بهتر بنویسی
فاطمه: عع مامان، خوب بگو برو تو اتاقت میخوام خصوصی صحبت کنم با عروسم
حاج خانم: حالا هر چی ،پاشو برو
فاطمه:چشم
بعد از رفتن فاطمه،حاج خانم دستامو گرفت
حاج خانم:سجاد اومده سراغت؟
-اره
حاج خانم: میدونستم میاد - از کجا میدونستین؟
حاج خانم: از اونجایی که علاقه اش به رفتن به سوریه رو میدونم،داره هر کاری میکنه که بره -چرا اجازه نمیدین بره
حاج خانم: کسی که برای رفتن دل کسی و میشکنه،جاش همین جاست نه سوریه ، الان تو بخشیدیش؟ -من برای بخشیدنش ، راضی کردن شما یه شرطی گذاشتم ، شرطی که فقط میخوام به شما بگم
حاج خانم: چه شرطی؟
- ( سرمو انداختم پایین): اینکه با من ازدواج کنه ( حاج خانم لبخندی زد):
میدونستم همینو میگی...
- نمیدونم کارم درسته یا نه ،شاید باید مثل هر دختره دیگه ای تو خونه مینشستم و منتظر خواستگار میشدم
حاج خانم:تو کاره اشتباهی نکردی، همیشه پسرا عاشق میشن و میرن خواستگاری یه بارم دخترا برن چی میشه مگه...
-خیلی ممنونم که درکم میکنین...
حاج خانم: با مادر تماس میگیرم واسه آخر هفته قرار خواستگاری میزارم
- اگه آقای احمدی قبول نکنه چی؟
حاج خانم: اون وقت باید قید سوریه رفتن و بزنه -من دیگه برم ،دیرم شده
حاج خانم: برو به سلامت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت32
واییی که چقدر خوشحال بودم
یعنی میاد خواستگاری...
یه در بست گرفتم رفتم خونه خاله
بوی آش تا سر کوچه میاومد
آخ که چقدر گرسنه ام بود زنگ در و زدم در باز شد با دیدن میثم زدم زیر خنده
میثم : ضایع شدم خیلی نه
- خیلی
میثم: تو اولین نفری هستی که اینو گفتی همه که میگن ماه شدم
- بیچاره ها خواستن که افسردگی نگیری ، برو کنار آش خور...
خاله سمیه: میثم مادر کیه ؟
میثم :خاله سوسکه اومده مامان - تو برو کنار حسن کچل
همه توی حیاط نشسته بودن داشتن آش و داخل کاسه میریختن و تزیین میکردن
- سلام به همگی خاله زهرا:
سلام بهار جان خوبی؟
- خیلی ممنونم
زندایی: سلام عزیزم،خسته نباشی
مامان: بهار مادر بیا برات اش بریزم بخوری - خیلی ممنونم،اتفاقن خیلی گرسنمه
مامان: مگه ناهار نخوردی؟
-نه حوصله نداشتم ...
سارا: قربون دختر خاله تنبلم برم
- سلام سارا جان خوبی ،آقات خوبه ؟
سارا: سلام ،گلم ،شکر خوبه
مامان: ای گفتی ،یعنی دختر به تنبلی این بهار ندیدم
سارا: پس بد به حال شوهر آینده اش
زندایی: واا این چه حرفیه، دختر به این خانمی ،از خداشونم باشه
مامان: بهار بیا ،آش و بگیر برو اون گوشه رو تخت بشین بخور
- چشم
صدای زنگ در اومد ،سارا درو باز کرد ،سعید بود
بعد از احوالپرسی از همه زندایی یه کاسه آش بهش داد اومد سمتم روی تخت روبه رویی نشست - سلام
سعید: سلام بهار خانم خوبین؟
- خیلی ممنونم
یه دفعه دیدم میثم داره با گوشیش از همه عکس میگیره
بعد اومد کنار ما
میثم : خوب خاله سوسکه یه عکس بگیرم ؟
- بله حسن کچل
( روسریمو مرتب کردم،با ژست های عجیب و غریب چند تا عکس گرفتیم باهم )
میثم :یعنی تو مثل یه ادم نمیتونی وایستی یه عکس بگیریم
- نخیر ، دیگه بیشتر از این از من بر نمییاادد
سعید : میثم یه عکس از من نمیخوای ،واسه اوقات تنهایات میگماا
میثم : چرا که نه ،بیا کنار بهار بشین ،سه تایی عکس بگیریم
سارا: بابا تک خوری ممنوع هاااا،بزارین منم بیام - بیا عزیزم
میثم : همه آماده۳،۲،۱ چیک چیک...
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت32 واییی که چقدر خوشحال بودم یعنی میاد خواستگاری... یه در بست گرفتم
دوپارت از رمان خریدار عشق تقدیم نگاهتون👀♥️.
هدایت شده از ˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
‹بسـماللّٰهالرحمـٰنالرحیـم♥️!'›
-غمیدارمزدلتـنگیکهدرعـآلمنمیگنجـد")
‹ 🦋🚎⸾⸾ #پروفتـون ›
,∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨ @sajad110j
سلام به همگی ما یه گروه برای دختر خانم های گل ساجده تاسیس کردیم دختر خانم های عزیز بیان پیوی لینک بگیرن و عضو بشن
البته فقط این گروه برای اعضای ساجده نیست هرکس که دوست داره میتونه عضو شه من اینجام رفیق😉👇
@rahil_80_6
#فور
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
سلام به همگی ما یه گروه برای دختر خانم های گل ساجده تاسیس کردیم دختر خانم های عزیز بیان پیوی لینک ب
دختر خانما👀
اینجا یه گروه خاصه، ما کلی برنامه چیدیم براتون.
که حتی برای دوران شروع مدارس هم براتون مفیده😌❤️🩹.
پس بیاید لینک بگیرین🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاجمھـد؎رسولـے
یـهتیڪهازروضشخطـٰاببـهاونایـےڪه ڪربلـٰانرفتنمیگـهڪه:الھـےبمـیرمبرا؎دلت!
تـوچجـور؎زنـدها؎؟🥺💔
#ڪربـلا💔
,∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨ @sajad110j
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت33
شب خیلی خوبی بود ،شاید به این خاطر که فکرم جای دیگه ای بود
برگشتیم خونه
و از خوشحالی خوابم نمیبرد
از بی خوابی پناه بردم به سجاده طلایی و چادر سفید و صورتیم
،تصمیم گرفتم که تا آخر هفته به دانشگاه نرم
نمیدونستم احمدی با شنیدن شرطم از زبون مادرش چه عکس العملی نشون میده
دلم میخواست تو موقعیت انجام شده قرارش بدم بعد از خوندن نماز صبح خوابم برد
نزدیکای ظهر با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
سهیلا بود ،حوصله جواب دادنش و نداشتم ولی میدونستم دیونست میره سراغ احمدی
- چیه بابا
سهیلا: کجایی بهار ،چرا نیومدی دانشگاه
-حالم خوب نبود
سهیلا: چرا ،نکنه به خاطر حرفایی که این برادر زده
- نه
سهیلا: چی شد دیروز،این پسره چیکارت داشت - هیچی حلالیت میخواست به خاطر حرفایی که زده بود
سهیلا( صدای خندش بلند شد):
وایی حلالیت واسه چی ،تو ضایع اش کردی اون حلالیت میخواست....
-من چه میدونم،کاری نداری جون حرف زدن ندارم
سهیلا:ای نمیری تو که هیچ وقت جون نداری،باشه پس فعلن بای
-بای
بعد از نیم ساعت بلند شدم رفتم پایین
مامان تو آشپز خونه مشغول غذا درست کردن بود -سلام
مامان:،سلام ،ظهر بخیر ،مگه دانشگاه نداشتی؟
-حالم خوب نبود نرفتم
مامان:چرا ،مگه چت شده؟
-هیچی سرم درد میکنه
مامان:وااا ،یعنی به خاطر یه سردرد نرفتی؟
-میخواین الان برم؟
مامان: نمیخواد ،بشین برات چایی بریزم -دستتون درد نکنه
مامان:راستی بهار ،یه ساعت پیش خانم احمدی تماس گرفته بود ( تمام بدنم گر گرفته بود،آتیش درونمو حس میکردم)
-خوب، چیکار داشت؟
مامان:اجازه میخواست واسه فرداشب بیان خواستگاری ( فرداشب ،گفته بود آخر هفته )
-خوب شما چی گفتین ؟
مامان:گفتم اول باید با حاجی صحبت کنم ببینم چی میگه، واسه بابات هم زنگ زدم گفت هر چی بهار بگه ،حالا تو چی میگی -ها من،نه ،نمیدونم،یعنی هر چی شما بگین
مامان: مشخصه که سردردت ،اوت کرده هااا، یه چیزی بخور برو استراحت کن - باشه ،چی میخواین بگین به حاج خانم
مامان: میگم تشریف بیارین - باشه
غذامو خوردمو رفتم توی اتاقم واااییی داشتم بال در میآوردم
اتاقمو مرتب کردم ،رفتم داخل حیاط چند تا شاخه گل رز چیدم گذاشتم داخل گلدون روی میز اتاقم
تمام لباسامو از کمد بیرو آوردم شروع کردم به انتخاب کردن
که کدومو واسه فرداشب بپوشم
اینقدر مشغول بودم که نفهمیدم کی شب شد
در اتاق باز شد
زهرا بود
زهرا: سلام عروس خانم
- سلام مریم جون! چقدر زود اومدی! زهرا: معلومه که خواستگاری فرداشب هوش و حواست و برده هااا ،یه نگاه به پنجره اتاقت بنداز ،ستاره هارو میبینی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت34
- واییی شوخی نکن شب شده
زهرا: خوشحالم که حالت خوبه - منم خوشحالم
زهرا: یه سوال بپرسم ؟
-اره
زهرا: دلیل حال بدت اون موقع هم همین آقا بوده؟
- بین خودمون میمونه
مریم: اره -اره
مریم:حدس زده بودم
- چقدر تو باهوشی
زهرا:زیاد نیاز به هوش بالا نداشت،از قیافه هر دوتون اون شب مشخص بود
شب خواستگاری رسید و من استرس زیادی داشتم
نمیدونستم چه جوری با احمدی رو به رو بشم
اصلا نمیدونستم چی باید بگم بابت این کاری که کردم
دراتاق باز شد
زهرا: بهار هنوز آماده نشدی؟
-الان آماده میشم
زهرا: وااییی تو از صبح مغز مارو شست و شو دادی که کدوم لباسو بپوشی ،الان هنوز درگیری
-زهرا جون الان دودقیقه ای آماده میشم
زهرا: باشه من میرم پایین تو هم زود بیا
یه پیراهن بلند یاسی پوشیدم با یه شال سفید حجاب کردم رفتم پایین
همه اماده و منتظر بودن
جواد تا منو دید اشک تو چشماش جمع شد
اومد نزدیکم
جواد: تو کی بزرگ شدی وروجک که من نفهمیدم ( بغلش کردم) :الهی قربونت برم ،تو همیشه منو مورچه میدی...
صدای زنگ آیفون اومد ،از جواد جدا شدم رفتم سمت آشپز خونه
صدای احوالپرسی و میشنیدم
روی میز نگاه کردم
مامان یه سینی طلایی گذاشته بود روی میز با تعدادی استکان
بعد از مدتی زهرا اومد داخل آشپز خونه
زهرا: بهار چایی رو بیار
-چشم
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت34 - واییی شوخی نکن شب شده زهرا: خوشحالم که حالت خوبه - منم خوشحالم
دوپارت از رمان خریدار عشق تقدیم نگاهتون👀♥️.
ڪوچه هاےشهرمابوۍغریبیمیدهد...
ڪیگݪزیباۍنرگسازگلستانمیرسد؟!
#ابـٰاصـٰالـح💙
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
ڪوچه هاےشهرمابوۍغریبیمیدهد... ڪیگݪزیباۍنرگسازگلستانمیرسد؟! #ابـٰاصـٰالـح💙
هَمِھعـٰآلَمشُدِھڪَنعـٰآنزِفِـرآقِ
رُخِدوسـٖت،یوسفِگُمشُـدِھۍِاین
هَمِـھیَعـقوبڪُجآست...!
#ابـٰاصـٰالـح
,∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨ @sajad110j
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دربند کسی باش که دربند حسین است . . ♥️👀!
#عـاشقآنہ_گـراف
,∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨ @sajad110j