˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-💔-
داشتنمیگفتنمیخوانکجامهاجرتکنن؛
یکیشونمیگفتمیخواممهاجرتکنمکانادا
اونجاخوشبگذرونم..!
یکیدیگهاشونمیگفتمنممیخوامدرسموبخونم
بعدشمهاجرتکنمپاریس؛
نوبترسیدبهیهنفر،بهشگفتنتوچی؟
گفتمنمیخوامبرمحرمزیرپایزائرابمیرم..
گفتنمگهمیشهآرزوتمرگباشه؟!
گفتنهآرزوممرگنیست...
فقطچونخیلیوقتهدعامیکنمبرمحࢪمونمیشه؛
گفتمشایدلحظهیمرگماونجاباشم...💔((:
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعلـۍ"
بہ حـق عـلۍ....💔
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
بایدخداشویبفهمیعلیکهبود!'
-نعمت؟!
+حب علی علیهالسلام..
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-نعمت؟! +حب علی علیهالسلام..
برای کشتن علی(ع) نیاز به شمشیر نبود
ماجرای کوچه قبلا کار علی را تمام کرده بود...
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
برای کشتن علی(ع) نیاز به شمشیر نبود ماجرای کوچه قبلا کار علی را تمام کرده بود...
[تیغی که در سجود, شکسته سر مرا
قبلا غلاف او کمرم را شکسته است]
-آخباباعلی..
May 11
Mehdi Rasoli - Ya Ali O Ya Azim.mp3
8.43M
یا علی یا عظیم...
#مداحی❤️🩹
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
enc_16208695269798120566438.mp3
6.12M
حیدر بابا
#مداحی❤️🩹
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_روز_نوزدهم
•
بـه نـام خـداونـد بـخـشـنـده بـخـشـایـشـگـر
خدایا در این ماه بهره ام را از برکت هایش کامل گردان، و راهم را هموار نما به سوی نیکی هایش، و از پذیرفتن خوبیهایش محرومم مساز، ای هدایت کننده به سوی حق آشکار❣
🌱 به مهرت ای مهربان ترین مهربانان🌱
•
#ماه_رمضان
#هیئت_لثارات_الحسین(ع)
#موسسه_معراج_نور_گلدشت
🌐@Lasarat_Alhossinir
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_
این رسم دنیا نیست
انگاری هیچکی مثل من اینجوری تنها نیست:)
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوی سجاده خونین علی میآید...
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
علی؛
خدایا یه طوری رقم بزن برامون
اون ساعتی که مارو سرازیره قبر میکنن
این بیت شامل حال ماهم بشه:
کسم #علیست در آن بی کسی که میگویند
به عزت شرف لاالهالاالله..(:💔
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۷۲ در راه برگشت به خونه چند باری خواستم در مورد نوهی حاج آقا سؤال کنم ول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۷۴
والا چی بگم
دختر بابا امروز به مناسبت عاشورا نمایش داره ولی نه من نه مادرش نمیتونیم بریم برای دیدن نمایشش میگم با عمه اش بره میگه نه
آروم و دلخورگفت:
من با عمه ام نمیرم الان من نمایش دارم عمه وسط نمایشم خوابش می بره...
همه با بابا و مامانشون میان
_دختر بابا امروز کلی کار داریم چه طور بیاییم ؟
بدون فکر گفتم:
دخترخوشگل من اگر بیام قول میدم وسط نمایش خوابم نبره قبوله؟
انگاری با این حرفم خیلی خوشحال چون نگاهشو دوخت به حاجی تا ببینه جواب اون چیه...
تا حاجی خواست مخالفت کنه گفتم:
_من که عصری کاری ندارم اگر اجازه بدید من باهاش میرم
انگار سخت بود اعتماد کردن بهم بهش حق میدادم ولی بعد یه نگاه به روجا که منتظر نگاهش میکرد و با یک مکث کوتاهی گفت:
_زحمتتون میشه.
_روجا خانم خودش رحمته قول میدم مراقبش باشم
_خیر ان شاالله باشه.
با ؛ باشه گفتن حاجی روجا یه بوس از صورت پدر بزرگش گرفتو بدو پرید پایینو به سمت خونه رفت تا آماده بشه...
زیاد طول نکشید که روجا دست تو دست مادرش همراه نازنین آومدن
لبخند نازنین یعنی کارت خوب بود.
ولی اهمیتی برام نداشت اون حرف رو دلم گفته بود نه عقلم!
بعد از کلی سفارش که حاجی و دخترش کردن و آدرسی که پرسیدم دادن راهی شدیم
تو ماشین هیچی نمی گفت: که گفتم:
_روجا خانم نمایشتون در مورد چی هست؟
_آقا...
_بگو عمو محمد ...
خندید و گفت:
_عمو محمد درمورد امام حسین علیه السلام هست منم نقش حضرت رقیه علیه السلام رو دارم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۷۵
به مهد قرآن که رسیدیم.
با راهنمایی مسئولشون وارد سالن شدیم روجا با مربی مهدشون رفت و من هم رفتم سمت آقایون نشستم زیاد طول نکشید که بعد از سخنرانی کوتاهی نمایش بچه ها شروع شد .
تجربه ی عالی بود برای من تاحالا تو این جور موقعیتی قرار نگرفته بودم بعد از پایان نمایش بچه ها منتظر بودم تا روجا بیاد که همراه مربیشون به سمتم آومدن.
خاله خاله!!!
میشه من نقاشی هامو به عمو نشون بدم ؟
مربی مهد با لبخند گفت بله عزیزم چرا نشه
روجا دختر پرشور و خوش رویی بود دستم رو گرفت و برد سمت کلاسشون نقاشی هایی روی دیوار نصب شده بود اونهارو بهم نشون داد و گفت:
_عمو ببین اینا رو من کشیدم و شروع کرد به توضیح دادن درمورد نقاشی هاش ...
روی زانو نشستم و به همه ی حرفاش گوش کردم بعد از تموم شدن حرفش بهم نگاه میکرد که گفتم:
_روجا خانم شما چقدر قشنگ حرف میزنی
خندید و چقدر این خنده قشنگ زیبا بود
روجا خانم من میتونم شما رو به یک بستنی مهمون کنم؟
_اینبار آروم تر خندید گفت :
_بله عمو منم قبول میکنم
_پس بریم تا پدربزرگت نگران نشده.
سعی کردم ساعاتی که کنارم هست بهش خوش بگذره
به خانه ی حاجی که رسیدیم هنوز دستم رو محکم گرفته بود
با یا الله گفتنم وبفرمای دایی وارد شدیم
سلامی به دایی کردم که در ثانیه ی اول نگاه دایی روی دست روجا موند
_سلام خوش اومدید بفرمایید
روجا برو پیش مادرت.
نگاهی به دختر شیرین زبون کردم و گفتم: _خدانگهدار روجا خانم
_خداحافظ عمو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۷۶
* سوجان
امروز از وقتی که روجا از خواب بیدار شده بود
شروع کرده بود به تعریف کردن در مورد عمو محمد که نقاشی هاش رو بهش نشون داده و تو مهد نمایشش رو دیده و باهم بستنی خوردن و....
همین طور یک ریز دورم میچرخید و از عمو محمدش برام تعریف میکرد...
_روجا دخترم کافیه!!!
من کار دارم این حرفها رو بارها تکرار کردی!
دلخور سرش رو پایین انداخت و آروم. زیر لبش چیزی گفت!
_روجا من نفهمیدم چی گفتی؟
هیچی فقط گفتم:
_خب بهم خوش گذشت!
باخنده چال گونش رو بوسیدم و فرستادمش تا بره برام یه نقاشی بکشه خودم هم مشغول جمع کردن خونه شدم.
لوله های آشپزخونه خراب شده بود و کلی ظرف کثیف مونده بود.
باید تعمیرکار خبر میکردیم
وقتی به بابا گفتم گفت که تا عصر میاد.
خیالم راحت که شد شروع کردم با کمک زینب خانم به سروسامان دادن خونه
شیفت شب بودم
با کلی سفارش روجا رو به زینب خانم سپردم و خواستم به بیمارستان برم که همون موقع صدای زینب خانم اومد که تعمیرکار رو به داخل راهنمایی میکرد
آروم به بابا گفتم :
_قابل اعتماد هست؟
_بله دخترم زینب خانم معرفی کرده.
با اعتمادی که پدر به زینب خانم داشت منم هم قبول کردم و با خداحافظی از خونه بیرون اومدم و راهیه بیمارستان شدم .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۷۷
_زینب خانم من امروز خیلی خسته شدم میرم استراحت کنم
اگر ایشون چیزی احتیاج داشتند بنده رو صدا کنید.
_بله حاج آقا چشم
بارفتن سوجان خانم و حاج آقا
روبه تعمیرکار گفتم:
_خوب حالا میخواید چکار کنید؟
_به تو ربطی نداره ...
تو برو اون پارچه که تو لوله چپوندی رو در بیار
بعد هم برو مراقب باش کسی این طرفا نیاد
زینب خانم به دستهای مرد نگاهی کرد و متعجب با دو دستاش به صورتش زد!!!!
_خدا مرگم بده...
تو خونه ی مردم میخواید چه کار کنید!؟
اینا چیه آوردی؟
_توکاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن
او موقع که پول میگرفتی زبان درازی نمیکردی
اگر دوست داری بلای سر بچه هات نیاد!؟؟
برو کاری رو که گفتم انجام بده...
زینب خانم در حالی که خودش رو به خاطر کاری که کرده بود لعنت میکرد وارد آشپز خونه شد و شروع کرد به باز کردن لوله ی و تمیز کردن آشپزخونه
بعد از چند دقیقه صدای آروم تعمیر کار اومد
_ببینم طبقهٔ بالا (خونه دایی)کسی هست ؟
_واسه چی می پرسی ؟؟
مرده نگاه غضب آلودی به زینب کرد!
_نه کسی نیست رفتن بیرون!
برو کلید بالارو بیار تا حاجی نیومده