eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•❤️‍🩹🌿•
یااباعبدالله .. اگه‌ روزی‌ درباره‌ی‌ ِ تو پرسیدن‌‌ ساده‌ میگم : در نهایت‌ ِ ناامیدی‌ او تنها امیدم‌ بود🫀:>> ‹ › ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• سلام‌روزتون‌معـطربه‌نآم‌‌ امام‌صـٰآحِبَ‌الزمٰان؏💛.•
میگفت : وقتی شھیدمیشی‌ڪه ، رفقای‌شھیدت‌بیشترا‌ز ، رفقای‌عادیت‌باشن(:🖐🏻 › ‹ › ‹ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
یه سری کارها سریع کوتاه در ثانیه.. ولی حالِ خوبی ک ایجاد میکنن برای شما اثراتش بیشتره. -چرخشِ‌دنیا- ؛💙🥏'
•💛💍•
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•💛💍•
عِشق‌مانَـندِنَمازاَسـت..! نـیَّت‌ڪه‌ڪَردۍدیگَرنَبایَدبہ‌اَطرافَت‌نِگاه‌ڪنۍ♥️:)!› ‹› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
نمیدونم کسی حمایت می‌کنه یا نه! ولی اگه میشه چند تا از ممبر هاتون به ما قرض بدید چون لب مرزیم! آیدی برای ارسال تگ هاتون @gomnam19
اگرچنل‌ما‌یک‌عکس‌بود، ازنظرشماچی‌بود؟ "این پیاموفورکنیدوعکس مدنظرتونم توکانالتون بفرستید تامن فورکنم." جهت‌فرستادن‌تگ: @Moohaammadd
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به وقت دلدادگی💗 قسمت 38 -نیما... -هوم -تا حالا عاشق بودی در دلش خندید.خر بودم اما عاشق نه.... ولی حالا.. حالا که دستانش در خرمن موهای فاخته می پیچید.. حالا که عطر حضورش سرمستش می کرد.اشتباهات گذشته وصله ناجوری برایش بود.به او نگفت قبلا زنی را صیغه کرده...حالا می فهمید اصلا مهتاب مه غلیظی بود در زندگیش که فقط روزگارش را تار کرد و دیگر اثری از او نیست -نه نبودم ....ولی یه مرگم شده تازگیا....قلبم زیادی تند تند میزنه. ...داری با من چی کار می کنی... هنوز حرفش تمام نشده بود در اتاق باز شد.مادر جان داخل آمد -همه منتظر شما هستن .اینجا نشستین تا فاخته آمد جواب دهد نیما پیش دستی کرد -فاخته یهو حالش بد شد گفتم دراز بکشه حالش جا بیاد. فاخته بلند شد و نشست -خوبم الان بریم دیگه حاج خانم نگران نگاهش کرد -راست میگی مادر. ...رودر بایستی نکنی لبخند زد اما رنگش پریده بود -نه واقعا خوبم...دروغ نمی گم نیما هم بلند شد.فاخته مانتو اش را تن کرد و شالی را آزاد روی سرش انداخت.حاج خانم بیرون رفت -منم حاضرم نیما جلو آمد عمیق نگاهش را به چشمان فاخته داد.این دختر حالش را منقلب می کرد. او را همانطور دوست داشت.. ساده و زیبا....ساکت و دلربا. ....غمگین و شاد ترکیب زیبایی بود فاخته.شالش را کمی جلوتر کشید و یک طرفش را روی شانه اش انداخت -دوست ندارم برقصی...حواست به فیلمبردار و اینجور چیزا هم باشه...هوا هم سرده لباست نازکه. ..یه لباس گرمتر هم بردار باز هم چلچراغ دلش را روشن کرد.اینا همه دوستت دارم معنی نمی داد؟ ؟؟.. نیما عوض شده بود ...نه اینکه فقط حرف زدنش با او خوب شده باشد ....چیزهایی می گفت که در قلبش مهمانی باشکوهی بر پا می کرد. هر چه زبان چرخاند بگوید دوستت دارم جسارت نکرد .برق نگاه نیما تمام توانش را در حرف زدن ربود....اما در دلش فریاد کرد"من دوستت دارم نیما،عاشقتم"همینطور محو نگاهش بود که پیشانیش از بوسه نیما گلباران شد جشن عروسی فقط در رویای نیما و عاشقانه های بیشتر گذشت .در آسمانها سیر می کرد و در خیالات خود با او یک شب قشنگ داشت.کاش در همان شب می ماند و هیچوقت پیش نمی رفت.کاش در همان شب با زمزمه عشق نیما چشم می بست. فردای عروسی را به اصرار یک روز دیگر ماندند.شب در کنار هم با آرامش خوابیدند.شاید هیچ اتفاق در ظاهر بینشان نبود اما از درون در دل هر کدامشان بارانی از احساسات جریان داشت.با هم حرف می زدند اما گوهر احساساتشان بیرون میریخت. یک روز باقیمانده فقط با نیما در شهر گشتند و فاخته با شوقی عجیب همه جا را می گشت بدون اینکه احساس خستگی کند.برگشتند و حاج آقا و حاج خانم را گذاشتند و به خانه خودشان رفتند.ساکها را همان دم در گذاشتند.نیما خسته از رانندگی روی مبل حال ولو شد.فاخته هم کش و و قوسی به بدنش داد و با چشمانی متعجب به نیما نگاه می کرد که همانجا روی مبل از خستگی بیهوش شده بود مانده بود چه کار کند.به اتاقش رفت و پتویی آورد تا روی نیما بکشد. پتو را رویش کشید و خواست برود که مچ دستانش اسیر دستان مردانه اش شد -منو خوابوندی داشتی کجا میرفتی خانوم کوچولو شرمزده زیر چشمی نگاهی به نیما انداخت که با چشمان خمار خوابش به رویش لبخند میزد.صدایش دو رگه بود و خستگی از رویش می بارید. -فکر کردم خوابی -خواب که هستم ولی خب همیشه بیدارم کن تا سر جام بخوابم -باشه بیدارت می کنم از این به بعد دکمه پیرهنش را باز کرد و پیراهنش را در آورد و روی مبل انداخت.دوباره دستان ظریفش را در دست گرفت و با خود به اتاقش برد.قلب فاخته هر آن نزدیک بود از قفسه سینه در آید.درست است قبلا هم کنارش خوابیده بود اما امشب ... این اتاق ....حال و هوایش فرق داشت....عرق از تیره پشتش می چکید.در که پشت سرش بسته شد همانجا ایستاد.درست روبرویش نیما بود که آنچنان زیبا به او زل زده بود.دستهای گرمش که روی شانه های ظریفش نشست از خجالت سرش را پایین انداخت.چانه اش که با دستان نیما بالا گرفته شد در چشمان سیاهش زل زد -جات....جات از این به بعد اینجاست . اگه پیشم نباشی خوابم نمیبره.چشمان افسونگرش با هاله ای از اشک شفاف شد .امشب در کنار او آرام بخش ترین و روح نوازترین شب عمرش می شد.مثل شبهای دیگر در کنارش دراز کشید .نیما آنقدر خسته بود که تا چشمانش را بست خوابش برد.اما خواب به چشمان فاخته نمی آمد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به وقت دلدادگی💗 قسمت 39 صبح ارام از جاش بلند شد واز اتاق خارج شد.فاخته غرق خواب بود.میشد، با فاخته هم میشد؛ اگر کمی این عذاب درونی اش کمتر میشد.وقتی وارد هال شد و میز صبحانه را دید نا خود گاه لبخند بر لبش آمد حس خوبی درونش غوغا می کرد....زنی بخاطر او از خواب صبحگاهی زده بود.چای و صبحانه برایش گذاشته بود.اینکه برای کسی اینقدر اهمیت دارد پر از غرور و خوشحالی میشد.به صدای پیامک گوشی اش ،پیام را باز کرد....از مهتاب...باز هم مهتاب....حال خوشش پرید...مهلت خواسته بود بازهم در آن خانه بنشیند. *** با خوشحالی و کلی حرف به مدرسه رفت.چقدر تعریف کردنی برای فروغ داشت.آنقدر خوشحال بود که بدون حرف هم فروغ فهمید این روزهایشان خیلی زیبا می گذرد.ساعت تعطیلی بود و از در مدرسه بیرون آمدند .برای لحظه ای فقط ایستاد و در ناباوری به نیمایی نگاه کرد که کنار ماشینش به انتظار او تکیه زده است. با لبخند دست فروغ را هم گرفت و به سمت نیما رفت.نیما هم تکیه اش را از ماشین برداشت و دست در جیب کاپشن او را تماشا می کرد.به نیما رسیدند.فروغ برای سلام پیش دستی کرد -سلام آقا نیما ...خوبین فاخته هم با خوشحالی سلام کرد -سلام....اینجا چی کار می کنی. ...راستی این دوستم فروغه رو به فروغ کرد -خوشبختم.....خب کارم زود تموم شد اومدم دنبالت. با فروغ خداحافظی کرد و نشست.ماشین را به حرکت در آورد -اومدم بریم یه جایی -کجا بدون جواب دادن راه افتاد. دیگر تحمل نداشت.از خوشحالی استفاده از موبایل که نیما برایش خریده بود سریع از ماشین پیاده شد و بدو سمت پله ها رفت .نیما دیگر صدایش در آمد -یواش فاخته.... صبر کن منم بیام پشت سرش بالا می رفت و به شادی اش می خندید.پشت در خانه رسیدند.پاکتی جلوی در خانه اش روی زمین بود فاخته دولاشد و پاکت را برداشت -اون چیه شانه اش را بالا انداخت -نمی دونم نوشته ای چیزی نداره در را باز کرد تا فاخته داخل برود یادش آمد کیفش را در ماشین گذاشته است -فاخته برو تو من برم کیفم رو از ماشین بیارم کیف را برداشت و دوباره بالا آمد .در زد اما در را باز نکرد.چند بار در زد و دید درا را باز نمی کند کلید انداخت و در را باز کرد -برای چی هر چی در می زنم در و باز نمی کنی وارد هال شد .فاخته را دید غمگین به چند عکس توی دستش نگاه می کرد. جلو رفت و یکی از عکسها را از دستش کشید.با چشمانی از حدقه در آمده به عکسهای در دستش نگاه می کرد...آخ ...مهتاب.....مهتاب لعنتی.....مهتاب بی همه چیز عکسها را روی مبل پرت کرد و با التماس به فاخته نگاه کرد که لحظه ای چشم از عکسها بر نمی داشت -فاخته قطره اشک درشتی از چشمانش غلطید و روی عکس نیما افتاد.بغض مثل گلوله ای بزرگ جلوی نفس را گرفته بود.با هزار بدبختی لب زد -خیلی خوشگله آرام جلوی پاهایش روی زمین زانو زد.عکسها را از دستش بیرون کشید و روی مبل پرتاب کرد.هر کدام از عکسها گوشه ای پخش شد اما نگاه فاخته هنوز هم همانجا ثابت ماند.همانطور نشسته بود و به عکس خیالی اش زل زده بود.دستان نیما روی مچ دستانش نشست،همان دستها که دیروز آتشش می زدند حالا داشت منجمد می کرد.همیشه با خود فکر می کرد نیما قبلا با دختری بوده باشد اما نه اینطوری.نه تا این حد ..نیما دیگر اشباع بود که قبول فاخته برایش سخت بود.تجربه های خوبی داشت که حالا می توانست از حضور فاخته راحت بگذرد .آه نیمای لعنتی ....حال که او را تا سر حد مرگ دوست داشت چرا؟
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
سَلـٰام‌مَن‌بہ‌ح‌ـُسین‌ۅ،بہ‌ڪَربَلـٰاۍِح‌ُـسین تَمـٰام‌عـٰالَم‌اِمڪـٰان‌،شَۅَد‌فَداۍِح‌ـُسینシ..! ‹› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
ثبت نام کرد 🤦‍♂🤦‍♂🤦‍♂
جان به قربانت :)
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• سلام‌روزتون‌معـطربه‌نآم‌‌ امام‌صـٰآحِبَ‌الزمٰان؏💛.•
•🤍🪐•
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•🤍🪐•
[جز سرِ کویِ تو ای دوست! ندارم جایی...] › ‹ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
تو‌ذهنم‌این‌قسمت‌از‌زیارت آل‌یاسین‌تکرار‌میشه‌که‌ ؛ - و‌َأنَّ‌المَوتَ‌حق! مرگ‌حق‌ ِ‌همه‌اس‌ ولی‌شهادت‌نه‌؛نه‌🧑🏾‍🦯 - فَرحینَ‌بما‌أتَاهُم‌ربُهُم‌(: .
او خود ِ ‹ عشق › است ♥️(:
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• سلام‌روزتون‌معـطربه‌نآم‌‌ امام‌صـٰآحِبَ‌الزمٰان؏💛.•