˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به وقت دلدادگی 💗 قسمت 60 -حالم اینجوری خیلی خوبه خندید و اورا فشرد. -حاضر شیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی 💗
قسمت 61
-فقط خواستم بدونم نظرت چیه. به نظرت زن خوبی برات میشه
اخم کرد و ناراحت نگاهش کرد
-این حرفای مسخره چیه که می زنی
اصلا انگار نه انگار که با اوست
-ولی من خوشگلترم مگه نه
عصبانی شد.این دختر چه مرگش بود
بلند نامش را صدا زد
-فاخته
اشکش را پاک کرد
-ولی هیچ کس تو رو اندازه من دوست نداره. ....هیچ کس... . هیچ کس
عصبانی اش کرده بود.چشمان خسته اش حالا از عصبانیت قرمز بود
-اگه می خوای نریم بگو نریم. .اما واینسا اراجیف بگو....معلوم نیست چته. ...من خرم آدم حساب نمی کنی بگی چته. ....اه
از کنار فاخته گریان رد شد و بلند بلند غر زد
-خیر سرم اومدم خونه ذهنم آروم شه.....همچین گند می زنی به اعصاب آدم که...
صدای شماره گرفتن آمد .بعد هم صدای ناراحت نیما
-الو...سلام مامان خوبی...اونم خوبه....منتظر ما نباش. ...نمی یایم. .خیلی خسته ام....سلام برسون....خداحافظ
در نیمه باز اتاق را چنان باشدت کوبید که برخوردش با دیوار صدای بلندی ایجاد کرد.با اخم و ناراحتی به سمت فاخته آمد.فاخته ای که فقط اشک می ریخت.انگشت تهدیدش را به سمتش گرفت ،داد زد
-فقط یه روز دیگه بهت مهلت می دم با زبون خوش،خودت بیای بگی چته .....والا....والا فاخته....یه جور دیگه می پرسم.....اون روی سگ منو بالا نیار...
دوباره در را محکم بهم کوبید و رفت
گریان همانجا روی تخت نشست .دستانش را جلوی صورتش گرفت و گریست.ناراحتش کرده بود اما دست خودش نبود.....به نیمای بعد از خودش زیادی فکر می کرد
بس بود دیگر گریه.گاهی اوقات فقط تسلیم شدن چار ساز بود.بلند شد و در اتاق را باز کرد.نیما روی مبل دراز کشیده بود.ساعدش را روی چشمهایش گذاشته بود.ناراحت بود پس چرا داد و بیداد نمی کرد.وقتی اینقدر ساکت میشد بیشتر می فهمید که دوستش دارد.مرد این مدلی ندیده بود.تا قبل از این بی دلیل هم کتک می خورد اما حالا عشقش را ناراحت کرده بود و سکوت از در و دیوار خانه می بارید.رفت و کنار پایش روی زمین نشست.
-نیما
حرفی نزد ...تکانی نخورد....حتی نفس بلند هم نکشید .. نگفت بلند شو برو حوصلتو ندارم..... فقط سکوت کرد
-ببخشید
اینبار نفس عمیق کشید.لبخند زد....حوصله اش را داشت
-نمی خوای بگی چته
دستش را لای موهایش کرد.سکوت کرد.اصلا نمی توانست ...نه نمی شد....تصمیمش برای رفتن جدی تر بود.اصلا دیگر توان چنگ و دندان کشیدن برای این زندگی را نداشت.دوباره به صفر کیلومتری آرزوهایش رسیده بود......بی هیچ حرفی بلند شد که برود.در همان حالت صدایش را شنید
-دیگه اصرار نمی کنم برای دونستنش. ارزش من برات معلومه دیگه......وقتی نمی تونی حرف دلت رو باهام بزنی
آرام اشک ریخت.حرف دلش سخت بود.ریشه خودش را سوزانده بود دیگر دل نیما را سوزاندن آخر نامردی بود.دوباره به اتاقش پناه برد.این آخرین آرامش را هم با ولع بلعید.دیگر قرار نبود دائم عاشقانه ای ببارد...دستش را روی جای خالی نیما در کنارش گذاشت.فردا ها ......امان از این فردا .....کاش لا اقل اینبار دیر بیاید.
صبح بیدار شد.به قیافه در هم در خوابش نگاه کرد.به پشت خوابید و به سقف زل زد.چطور باید سر از کارش در می آورد. هیچ چیز به ذهنش نمی رسید.نفس عمیقی کشید و بلند شد.باید به بنگاه می رفت.صاحبخانه خبر داده بود پولش را تا آخر برج یعنی هفت روز دیگر جور می کند.باید تخلیه کند. دوندگیهای این روزهایش یک طرف ،حال عجیب و غریب عشق کوچکش هم از طرف دیگر بر مغزش فشار می آورد.بلند شد.چند وقت دیگر عید هم بود.کلی هم اینجوری خرج داشت.بعد از تعطیلات عید مراسم داشتند.یک جشن کوچک. مادرش از ذوق برگشت پسرش ،رنگ کردن واحد نیما را شروع کرده بود و تقریبا رو به پایان بود.دوندگی برای تزئین خانه جدیدش با فاخته کلی برایش خوشایند بود از طرفی جمع کردن شرکتش در این زمان برایش شکست محسوب می شد.باز هم باید تا مدتی پیش پدرش می رفت.افکار مزاحم را پس زد و تکانی به خودش داد. به حمام رفت.سریع لباسهایش را پوشید.باز هم میز صبحانه اش آماده بود.کنارش نشست و کمی رویش دولا شد.
-تو که اینهمه زحمت چیدن میز صبحونه رو می کشی،نخواب بعدش عشق من،
بدنش را جمع کرد
-خوابم می یاد خب
-اگر بتونم عصری میام دنبالتوو بریم یه جای خوب.یه کم خوش بگذرونیم، شاید اخم وتخمت باز بشه...باشه
صدایی نیامد
-خوابی فاخته.کاش کمی به دلش می افتاد امروز با تمام روزها فرق دارد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی 💗
قسمت 62
خانه را مثل همیشه مرتب کرد.همه جا را با وسواس عجیبی گردگیری کرد.سنگها را چند بار تی کشید .انگار که چند باز تمیز کند دیگر کثیف نخواهد شد.با جرم گیر حمام را تمیز کرد و برق انداخت.احتمالا بعد از او نیما حوصله تمیز کردن نداشت.لباسهای شسته اش را اتو کشید.عطر لباسهایش که بلند میشد مست و دلتنگ دوباره اشک میریخت.بعد از او دستهای دیگری تمام اینها را لمس میکرد آه نیما. ....خدا کند او هم ،هیچ کس را مثل فاخته نخواهد.همه را مرتب آویزان کرد.رو تختی را یک بار دیگر مرتب کرد.عکس روی میز توالت را از قاب در آورد.این هم سهم او از این زندگی.....ساک کوچکی آورد چند دست لباس درون آن ریخت بقیه هم در همینجا کنار لباسهای نیما باشد.کوله مدرسه هم دیگر به دردش نمی خورد.باید در خیابان کنار آشغالها می گذاشت.آرزوهایش را هم در سطل زباله می ریخت.دفتر سیاهش را در آورد تا پاره کند اما در هر سطرش اسم نیما بود.دلش نیامد .. لااقل در این دفتر سیاه نیمایش و آرزوهایش زنده باشد.آهی کشید جگرش سوخت.مانتو اش را پوشید ساک کوچکش را برداشت و به سمت در رفت.اما سخت بود دل کندن ... خیلی سخت ......در را باز کرد تا برود پاکتی جلوی در افتاده بود.ساکش را زمین گذاشت و پاکت را برداشت و دوباره داخل آمد.روی مبل نشست و پاکت را باز کرد.برگه های سو نو گرافی و کلی برگه دیگر بود .هیچکدام را نخواند.حوصله نداشت.پاکت را روی میز پرت کرد و بلند شد.از میان پاکتها نظرش به گوشه عکسی جلب شد.باز هم عکس آن زن بود.پوزخند زد.اینبار اصلا حسودی اش نشد.اصلا خوشگل باشد که باشد.....دیگر فرقی نداشت.اما شکش برای برگه ها دو برابر شد .یکی از بر گه ها را برداشت.سونوی جنین بود.برگه را به پشت کرد تا ببیند چیزی در ان نوشته شده یا نه.نوشته ای با خودکار نظرش را جلب کرد
"این جواب سونوی پسرته......به فکر حق و حقوقش باش"
بیشتر از بیست بار نوشته را خواند.پسرش....پسر نیما.....نیما پدر میشد و او.. .. در میان بهت و ناباوری،خنده عصبی اش سکوت را از در و دیوار خانه برداشت.انگار در و دیوار هم دولا شده بودند و با همهمه کلمه "پسر نیما "را تکرار می کردند.آه خدایا....جنگت زیادی نا برابر است ....حریف قدر می خواهد! نه فاخته ای که در کار خودش هم مانده است.اشکهایش را پاک کرد.با خودش تکرار کرد"خب بهتر....اصلا دیگه یاد منم نمی افته.. ..سرش به بچه گرم میشه"
اما خودش را گول می زد.مگرنه؟؟دلش آتش بود و خودش روی آتش دلش آب می ریخت.بی خیال اشک ریختن برای از دست رفته ها .....باید رفت...و قت تنگ است!!!!به کنار در رفت ....ساکش را هم برداشت.در را بست و ارام از خانه یارش همانطور که یکباره آمده بود...یکباره هم رفت
نگاهش به ماشین جلویی بود در حالیکه خم شده بود و در داشبورد ماشین دنبال چیزی می گشت.از کنار همان پارک رد شد.چند متری که جلوتر رفت محکم روی ترمز زد و به عقب برگشت.خودش بود. ..فاخته بود بایک ساک کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود.دنده عقب گرفت و دوباره جلوی پای او ترمز کرد.به خیال اینکه مزاحم است کمی آنطرف تر رفت.شیشه طرف شاگرد را پایین داد و صدایش کرد
-فاخته خانوم
برگشت .با دیدن چشمان متورم بارانی اش دستپاچه از ماشین پایین رفت.کنارش ایستاد.
-حالتون خوبه....این چه حالیه.. اینجا چی کار می کنین
بغضش ترکید.هول از اوضاع وخیم فاخته، در سمت فاخته را باز کرد.
-بشینین تو ماشین ...
فقط گریه می کرد.حاج و واج مانده بود چه کار کند.
-فاخته خانوم.. خواهش می کنم
آرام ساک را از دستش گرفت و توی ماشین گذاشت
-بفرمایین بشینین
فقط ایستاده بود و با چشمان رویایی اش مثل ابر بهار گریه میکرد.اینبار بلند تر صدایش زد
-فاخته خانوم...الان فکر می کنن مزاحمتون شدم ...صورت خوشی نداره ..بفرمایین
اشکش را پاک کرد.تازه انگار فهمیده بود در چه موقعیتی است .نگاهش روی فرهود ثابت ماند
-من ...من . می خوام برم
دهانش باز مانده بود
-برین؟! کجا می خواین برین.....این چه حالیه...با نیما دعواتون شده
گریه ممتدش اعصابش را بهم ریخت
-ای بابا!حرف بزنین
دستانش را روی صورتش گذاشت .صدای گریه بلندش ناراحتش می کرد
-کجا می خواین برین.....نیما می دونه
-.....
-بشینین لطفا!
فقط گریه می کرد.بلند داد زد
-فاخته بشین میگم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی 💗
قسمت 63
دستانش را برداشت و دوباره به فرهود خیره شد
-بشین
صندلی عقب نشست و سرش را به شیشه چسباند.آرام شروع به حرکت کرد
-یه حرفی بزنین ببینم چی شده
-می خوام برم یه جایی تنها باشم...جایی رو سراغ دارین؟!
از حرفهایش سر در نمی آورد
-کجا آخه می خواین برین. .
-فقط اگر یه جایی سراغ دارین. .اگرم نه نگه دارین پیاده بشم
-منکه سر در نمی یارم کجا.....
با صدای دادش حرفش نیمه کاره ماند
-نگه دارین می خوام پیاده بشم....
-باشه !!باشه!!
دیگر حرفی نزد.فقط صدای گریه فاخته می آمد.همینطور بی هدف رانندگی می کرد.باید چه کار می کرد
-من چه کار کنم.....ببرمتون خونه
در اینه نگاهش می کرد
-می خوام از زندگی نیما برم.....یه چند روز یه جا باشم یه کم به اعصابم مسلط بشم خودم می رم
کلافه دستی به موهایش کشید
-آخه چرا. ..چی شد یه دفعه.....به خدا نمی دونم الان باید چی کار کنم
صدای فین فین اش می آمد
—نمی خوام زندگی کنم.....به نیما هم نگین منو دیدین....مدیونین
پفی کشید
-لا اله الا الله. ....
سرش را خاراند... ..
-می برمتون یه جائی. ...چند روزی فکر کنین در مورد زندگیتون. ....خواهشا اینکارو با نیما نکنین. ..نیما ایندفعه از بین می ره
فقط گریه کرد.جواب تمام نصیحتهای فرهود فقط گریه فاخته بود.!!!!
*
باعجله از نمایشگاه بیرون رفت.نگاهی به ساعتش انداخت.برای دنبال فاخته رفتن خیلی دیر شده بود.آنقدر با مشتری برای ماشینش چک و چانه زده بود سرش درد میکرد.آخر سر هم معامله شان نشد.درست بود پول لازم بود اما چوب حراج که به اموالش نزده بود.سریع به سمت خانه راند تا با هم بیرون بروند.بالاخره راههای مختلف را امتحان می کرد تا سر از حرف دل فاخته در بیاورد.شاید فاخته باورش نشود...شاید برای باور کردن عمق دوست داشتن نیما مدت کمی باشد، اما برای نیما،فاخته چیز دیگری بود....با او واقعا نفس می کشید.....دل باختن همین اینست دیگر......در هوای کس دیگری نفس کشیدن.....بدون او نفس گیر شدن و مردن.....هر طور بود باید حال دل فاخته را می فهمید.عزیز کرده دلش بود، راحت از او نمی گذشت.دلش برایش بیتاب بود.دیشب تا خود صبح آرام آرام اشک میریخت....بارها خواست بلند شود اما باز هم پشیمان شد.کنار یک گل فروشی ایستاد و شاخه گل رز قرمزی انتخاب کرد.گل هم مانند فاخته او جوان و فریبنده بود.با این تشبیه لبخندی روی لبانش نقش بست.دوباره در ماشین نشست و به سمت خانه راه افتاد.پشت در رسید و زنگ زد.چند بار پشت سر هم اما خبری از باز شدن در نبود.کلید انداخت و وارد خانه شد.آنقدر سوت و کور بود انگار دیوارها هم هشدار می دادند"هیس.،کسی خونه نیست"برق راهرو را زد
-فاخته
کفشهایش را در آورد و وارد هال شد برق هال را هم زد.به طرف آشپزخانه خالی از زندگی نگاه کرد.نه قل قل سماوری، نه اجاق گاز روشنی،نه میز چیده شده ای
-فاخته خانوم
به سمت اتاق خواب راه افتاد .در را باز کرد ...برق را زد .....آنقدر مرتب بود که معلوم بود حتی پشه ای روی تخت ننشسته....
-فاخته.....فاخته ....
به سمت اتاق دیگر رفت.در را باز و کلید برق را زد
-فاخته
آنجا هم همانطور مرتب بود.پاهایش کمی سست شد. به سمت دستشویی رفت و سریع در را باز کرد.... آنجا هم نبود.دوباره به هال برگشت.تا حالا باید بر می گشت .نگران شماره اش را گرفت......امروز وقت نکرده بود به او زنگ بزند.صدای موبایل از اتاق خواب بلند شد.داشت زنگ می خورد و صاحبش نبود تا جوابش دهد.دلشوره اش گرفت....این دختر آخر سر او را می کشت.. .همین الان و نبودنش....این خانه عجیب سوت و کور.... .وهم نبودنش را روشن می کرد.تمام چراغهای خانه روشن بود اما خانه بی حضور فاخته قبرستانی متروک با مرده ای به نام نیما بود.همانطور مستأصل ایستاده بود و نمی دانست باید چه کار کند. شماره خانه مادر را گرفت
-الو
-سلام نیما مادر ..خوبی، فاخته خوبه.....فدات شم بیاین اینجا دلم براتون تنگ شده
وا رفت.آنجا هم نبود.سرسری کمی حرف زد و خداحافظی کرد.یعنی کجا رفته بود.چشمش به پاکتی که روی میز بود افتاد.برگه هایی که روی میز پرت شده بودند.برداشت و یکی از برگه ها را خواند.روح از بدنش رفت.برگه های سونو به اسم مهتاب بود.دستانش می لرزید .....همین دروغ محض را کم داشت....فاخته اش رفته بود.....حتی منتظر توضیح نمانده بود.....آه فاخته.....این چه کاری بود کردی.....سرش را بین دستانش گرفت .... ..اورا ترک کرده بود.....نفس و جان زندگی اش او را ترک کرده بود.
ویو =پست گذاری خوب و مورد پسند !
اینهمه زحمت میکشم ولی ویو امروز نصف دیروز هست تا ویو درست نشه هر روز یه پارت رمان گذاشته میشه
May 11
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
من با خیال حرمت آرام می شوم
حتی اگر که خسته،اگر دور از شما...
‹#شـٰاه_خرآسان›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
من مجنون و دیوانه ی حسینم.mp3
6.77M
دیوانه حسینم . . .
‹ #مـدآحۍ_ٺآیـم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعداز ۵سال دادگاه عالی کانادا، شرکت هوایی اوکراینی را مقصر اصلی سرنگونی هواپیما دانست!
روسیاهی دیگری برای وطنفروشها
✍چقدر دلمان سوخت برای سردار #حاجی_زاده که با مردانگیاش آن روز تمام مسئولیت این حادثه تلخ را برعهده گرفت، آبروی خودش را با خدا معامله کرد و خود را آماج تهمت و تخریبها قرار داد!
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
‹❤️🩹›
همهی ما از کوچک و
بزرگ مسئولیم در قبال ِ
گناه های جریان درجامعه،
و اگر سهلانگاری کنیم و
ساده گذر کنیم، گناهانی که
تذکر آن در حیطهی وظیفهی
ما بود، بر گردن ِماهم است ؛
باید وقت گذاشت و تفکر کرد
و عامل بود به نتیجهگیری ِحاصل
از تفکر و نشست .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نام ِمعشوق نبر نزد ِمن از عشق نگو ؛
عشق دیریست که ..
در پیچ ُ خم ِ ‹ عباس › است♥️(:
‹#ابوفاضل›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
هدایت شده از Aghayemorabi
حاج آقا پناهیان میگفت ؛
اگه دیدی حالت بده برو ببین کجا گند زدی ؟!
کجا خراب کردی ؟!
.