˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•😎🌱•
جبروتی به سیمای نگار و احدی همچو علی . .
حفظهالله *
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به وقت دلدادگی 💗 قسمت 69 داشت وسایلش را از روی میز جمع میکرد و داخل کیفش می ریخت. ی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی 💗
قسمت 70
صدایش در نمی آمد .آب دهانش را قورت داد
-من بدون فاخته می میرم! !!!
کمی تکانش داد
-هی پسر...آروم باش....هنوز که چیزی معلوم نیست..
فقط اشک ریخت
-به پدر و مادرت گفتی
با سر جواب نه داد.یک اشک دیگر .....دوباره فرهود تکانش داد
-نیما....این چه حالیه مرد.....پاشو پاشو بریم خونه
مثل بهت زده ها به روبه رو خیره شد
-نه من نمی رم تو اون خونه. من می میرم بدون فاخته...
نفس عمیقی کشید تا مانع ریختن اشکش بشود اما تا نام فاخته نوک زبانش جاری می شد بغض لعنتی خفه اش می کرد.دستش را روی گلویش گذاشت
-من بدون فاخته چی کار کنم
دوباره تکانش داد و به گونه اش زد.به فرهود خیره شد
-نیما...پاشو. ..میریم خونه من.....خودتو باید جمع و جور کنی.....اینجوری همون اول راه جا می زنی. ....باید صبور باشی...باید خودتو برای هر اتفاقی آماده کنی
انگار اصلا حرفهایش را نمی شنوید
-حالا می فهمم وقتی رویا رفت تو چه حالی بودی. ....دلم داره از غصه می ترکه....دارم خفه میشم
بازویش را گرفت و بلندش کرد
-پاشو ... پاشو بریم خونه
با رخوت از جایش بلند شد.پاهایش توان حرکت نداشت.آه ...فاخته عزیزش .....چقدر عمر خوشبختیها کوتاه است.....فاخته هم فهمیده بود که آنطور آشفته بود....نیما داشت از پا در می آمد وای به حال فاخته!!!!!
*
همینجور نشسته بود روی مبل و به یکجا خیره شده بود .فرهود هم در سکوت فکر می کرد.هر از گاهی هم به نیما نگاه می کرد که همانطور خشک شده بود
-نیما
چشمان اشکبار را به فرهود دوخت
-حرف بزن
لال شده بود چه حرفی....خدا با بیرحمی داشت عشقش را می گرفت
-تاوان اشتباهاتم خیلی سنگینه
ناراحت اخم کرد
-چه ربطی داره....چرا این حرفو می زنی
-پس چی؟!بین این همه آدم چرا فاخته....دکتره خودش گفت این نوع سرطان معمولا در میانسالی بیشتره...پس چرا سراغ فاخته اومده
-اینهمه جوون و بچه و ریز و درشت الان بیماریهای عجیب و غریب دارن. ..نباید اینطوری فکر کنی.....تو یه برادر جوون از دست دادی...دیگه بهتر می دونی مرگ و زندگی دست خداست
-داره از دستم میره.....
سریع اشکش را پاک کرد...
-نمی تونم باهاش روبرو شم ...من....من طاقتش ندارم
نگاهش کرد....درمانده بود
-نیما!!!!یعنی چی طاقتش رو نداری.....فاخته به کمک تو...به ...به بودنت نیاز داره
چنگ در موهایش زد.فایده نداشت ... درد وحشتناک سرش چشمانش را هم تار کرده بود.امشب دل نازک شده بود و دائم اشکش می آمد
-وقتی به شیمی درمانی برسه......وای فرهود!طاقت نمی یاره فاخته ...خیلی سخته
رفت و کنارش نشست
-توکلت به خودش باشه...به همون بالاسری. ..هر چی مقدر کرده همونه....فقط پیشش باش
به چشمان کبود فرهود نگاه کرد
-باید اول برم پیش مامان و بابا....باید بفهمن چه خاکی تو سرم شده...فاخته باید سریع عمل بشه . ....بعدش می بر مش خونه بابا اینا.....دکتره نگفت چند وقت زنده می مونه.....می گن آدمهای سرطانی توی همون روز زندگی می کنن.....باید برای هر روزی که کنارم نفس می کشه دعا کنم
دوباره بغض، گلویش را فشار داد
-یه روز بلند می شم از خواب و میبینم بدنش سرده.....اون موقع باید چه کار کنم....باید هوار بزنم...من از همین الان دلم برای روز ای نبودنش تنگه
بلند شد و برایش لیوانی آب ریخت.جلویش گرفت
-بگیر بخور اینو
نگاهش را به بالا و صورت فرهود داد.دوباره چشمانش از اشک تار شد
-چطور باید راضیش کنم
لیوان را کمی جلوی صورتش تکان داد
-بخور حالا این آب و
لیوان را از دستش گرفت .نگاهی به لیوان کرد و در یک حرکت روی سرش خالی کرد.فریاد زد
-من دارم می سوزم .یه لیوان کمه....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی 💗
قسمت 71
آتشی که از درون بلند شود بدتر می سوزاند.جگر سوز است.سخت است بدانی مرگ یک نفر نزدیک است و بنشینی کنارش و لبخند بزنی.کاش هزار بار خانه و شرکت و سرمایه اش را از دست می داد اما فاخته را نه.....دیشب را یک لحظه چشم روی هم نزاشت.باید فاخته را می دید....اما پای رفتن نداشت....اینکه برود و با او به جای عید و بهار و خانه و عروسی و لباس عروس ،بنشیند و درباره بیماری ،سرطان و مرگ حرف بزند.از این به بعد همین بود. باید راجع به حال فاخته حرف می زد.با دستانی لرزان زنگ خانه پدر را فشار داد. کاش خانه نباشند و او قاصد خبرهای بد نباشد.اما سریع در باز شد.با پاهای لرزان وارد حیاط بزرگ خانه شد.تابی که برای دوقلوها بسته بود.درخت سیب و گیلاسش امروز ،فردا شکوفه می داد و قاصد پیام نوروز میشد. بهاری که برای نیما خزان بود.ایستاده بود وسط حیاط و همه جا را نگاه می کرد. چشمش به طبقه خالی بالا افتاد.دوباره اشک کاسه چشمانش را پر کرد.خانه هنوز پر نشده باید خالی می ماند.از دلش گواه بد می گذشت. با خود فکر می کرد فاخته برود، در خانه خودش باید عزاداری کرد.آه فاخته زیبایش رفتنی بود. صدایی او را از قعر کابوسهای واقعی بیرون کشید
-نیما.. مادر چرا نمی یای تو.. چرا اونجا ایستادی
فقط نگاهش کرد.پاهایش خشک شده بود.نه نمی توانست ..نمی توانست بگوید
یک قدم عقب رفت. مادرش آرام از پله ها پایین آمد.
-نیما! مادر چته پسرم؟ بعد این همه مدت چرا با فاخته نیومدی
باز هم نام فاخته و دل بی تابش.دوباره بغض لعنتی داشت خفه اش می کرد.مادر دیگر به او رسیده بود و ترسیده به چشمهای نیما نگاه می کرد.دستانش را به بازوهای نیما گرفت
-چته مادر!این چه حالیه
آب دهانش را قورت داد تا بلکه بغض لعنتی راحتش بگذارد اما بدتر،هی بزرگ و بزرگتر میشد.با صدایی که از ته چاه در می آمد
-مامان
-چیه مادر....چی شده
اشکش سرازیر شد.به چهره ترسیده مادرش نگاه کرد.فقط با هزار جان کندن نام فاخته را به زبان آورد
-فاخته
-فاخته ...چی مادر...
همانجا روی زمین نشست.صدای پدرش را از دور شنید
-زهرا ....چه خبره اونجا....چرا نمی یان تو
بازوی نیما را گرفت
-پاشو مادر...پاشو بریم تو درست و حسابی حرف بزن ببینم چی شده
با زور از جایش بلند شد.حتی خاک لباسهایش را نتکاند
وارد خانه شد و با سر سلامی به پدر داد.آرام روی مبل رو به روی پدر و مادرش نشسته بود.چشم دوخته بودند به نیما تا حرف بزند.چند دقیقه ای در سکوت گذشت
-بگو دیگه مادر....فاخته چش شده....مریض شده..دختر ضعیفه هی تند تند مریض میشه....
چشمهای د ردناکش را مالید و دوباره خیره شد به آنها.
نگاهش را به دستهایش داد
-سرطان ....سرطان داره
مادرش محکم بر گونه اش زد
-یا فاطمه زهرا
دیگر مهم نبود همه اشکهایش را ببینند
-قراره نباشه....قراره زود بره ...کم کم مثل شمع آب بشه...بعد میشه مثل یه تیکه گوشت گوشه خونه...اونقدر زجر می کشه تا چشماشو ببنده....راهی بلدی بابا...بهم نشون بده ... بگو من بدون فاخته باید چی کار کنم
پدر دستی به محاسنش کشید.اشک را در همان پشت پرده چشمانش مهار کرد
-توکلت علی الله...حالا که هست باباجان...داره نفس می کشه.....فعلا رو بچسب پسرم....چرا همش به بعدش فکر می کنی...الان نباید دست رو دست بزاری و آیه یاس بخونی...باید الان مرد و مر دونه دستاشو بگیری...تو نباید بیشتر اشک چشماش باشی که...باید با خیال راحت بهت تکیه کنه...اصلا الان کجاست این دختر.تنهایش گذاشتی برای چی بابا جان
اشکش را پاک کرد.مادرش آرام اشک می ریخت
-سخته بابا....خیلی سخته..می ترسم...می ترسم کم بیارم
-پسر من اهل کم آوردن نیس...مثل کوه باید باشی نه مثل یه تپه شن و ماسه. ...الان پس وقت امتحان خود ته...ببین می تونی قوی باشی یا نه...باید باهاش روبرو بشیم....با واقعیت زندگیت روبرو شو نیما جان....فاخته الان به یه نیمای محکم نیاز داره..تو خودت بیشتر وادادی. ..برو دست شو بگیر..پاشو پسر جان. پاشو دست دست نکن.
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•💛🖇•
توقلبیکهجایِشهیدنیست
اونقلبنیست!قبره . . .
- حاجحسینیکتا -
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•💛🖇•
-آرزویمحالیستاما؛
کاشعاقبتمانیزتابوتۍشودڪہ
پرچمسهرنگقابآنمیباشد.
۱ ماه پیش در چنین شبی قلب همه در تپش بود و پر از استرس
امیدوارم یادمون نرفته باشه
۱ ماه پیش چنین روزی سید ابراهیم و همراهانش شهید شدن💔
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
-ازآقایمهدیرسولیپرسیدن:
شمافرزندشهیداید؟!
گفتن:مانوکرشهیدیم💔:)
‹#شهیـدآنه›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
.🌱.
یاد حرف حاج قاسم افتادم ڪہ میگفت↓
بایـد بہ این #بلوغ برسیم
کہ نباید دیده شویم
آنکس کہ باید ببیند میبیند
اݪحق کہ راست میگفتـــ 🌱
#حاجقاسم
#شهیـدآنه›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_🫀(:
امامحسـینبرایماهمهمون!
دوربرگردونیه،کهوقتیازهمهعالموآدم
میبُریم.!
برمونمیگردونهبهزندگی:)🫀🍃
#اربـآب_حـسیݩ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
#فضائل_امیرالمؤمنین
5روز تا غدیر
پیامبرگرامی اسلام (صل الله علیه وآله وسلم) فرمودند:
«یا علی تو در دنیا و آخرت برادر من هستی»
<#منآسبـتۍ>
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
از حرف زدن با کسی که
حرفت را نمیفهمد،بپرهیز؛
زیرا تو را خسته و درمانده میکند...!
[ امیرالمؤمنین علیه السلام ]
‹#حـدیثآنه›
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
کسی که اذکار ‹ مولاعلیع ›
رو اجرا نمیکنه ، یا بگیر نگیر
داره و تو تفریطه ، مثل مولاش
نمیخواد باشه ؛ کاراش بوی ِ شیعه
نمیده ؛ اون شخص فقط یک
محب ِمولاست !
نه شیعه .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نماز صبح و شبت سلام🥺💔
السلام علیک یا صاحب الزمان عج
‹#منتظـرـآنه›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
از طرف خداوند هرچه
برسد خیر است ؛
لکن مصیبت ها ازسوی
جهل و گناهان به انسان
میرسند .