فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنیتیمانکهبهخرمایعلیسیرشدند..
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
روزیازدهمروضهدگرلازمنیست
شصتونُهبارامانازدلِزینببنویس..🖤
#یازینبکبری🥀
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین ِمن💔
‹#استـورۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
enc_17066999686301505665398.mp3
3.43M
دوست دارم صدام کنی و من بگم جانم:) ای حسین جااانم💚
‹#مـدآحۍ_ٺآیـم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از زیباترین کلیپ هایی که میتونستم ببینم🤍.
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لیلاشدی مجنون بشم اره🥺💔
‹#استـورۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
میگفتاصلـامیدونۍچیہ؟
همہجـٰاۍڪربلـٰاقشنگہهـٰا
هرڪۍبایہجاییشخـاطرـہدارـہ
وحـالشباهـٰاشخـوبمیشـہ
ببینمتوباڪجاشخـاطرـہدارۍ؟
چندلحـظـہنگاشڪردموگفتم :
ڪربلـٰانرفتم :)💔
‹#دلتنگ_حـرم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
میگفت:
امروز تو هیئت وسط روضه خونی،
یه دختر سه ساله آوردن؛
چون همه داشتن گریه میکردن
و لطمه میزدن
روضهخون ازش پرسید:
«از اینجا نمیترسی که؟!»
گفت: «نه، عموم اینجا نشسته!»
مجلس ریخت به هم :))💔
#حضرت_رقیه #عباس
آدما بعد از روز عاشورا تبدیل میشن به سه دسته:
دسته اول: اونایی که خیالشون راحته اربعین حرم ارباب داخل کربلا هستن..
دسته دوم: اونایی که هنوز مطمئن نیستن که کربلا نصیبشان میشه یا نه..
دسته سوم: و حالا دسته سوم دسته ای که میدونن امسال هم کربلا نصیبشون نمیشه..💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی؛
زندگی یه هیئت
اینجوری بهم بدهکاره:)❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل های کوفیان با حسین بود
شمشیرهایشان با یزید...
در عجبم عدهای معتقدند دل مهمتر از عمل است....
#دلت_پاک_باشه کافی نیست...
هدایت شده از - دُخترحاجی .
داستان انگشتر حضرت آقا ؛ 😂!
طرف به حضرت آقا میگن اون #انگشتر کوچک تون چشم مارو زده ؛
حضرت آقا هم بهشون گفتن یک مشکل فنی داره !
ایشان هم خجالت و.. میکشن
بعد مجلس بیا ببین حضرت اقا چه چیزی میگن ؛ 🤣😍!
https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22
سالن از خنده رفت هوا ؛ 🤦♂😂!
هدایت شده از - دُخترحاجی .
🔴 خواب بسیار عجیب رهبر انقلاب اسلامی در مورد ظهور امام زمان (عج )😱😭
رهبر میگویند : پیامبر اکرم (ص) به من فرمودند آستین هات رو بالا بزن ..😢😭👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22
اندکی صبر سحر نزدیک است !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینرَسمِدُنیآنیستیَعنیحُدُودِکَربَلآتَم
وآسِهمَنجآنیست🥺❤️🩹
#حسینستوده
#امامحسین
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
28.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بشنوید از داغی که
هزار و چهارصد ساله،
سرد نشده (: 💔
‹#استـورۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
اَللّهُمَ اَرزُقنـٰا فِی اَلْدُنْیٰا زیٰارَۃ اَلْحُسَیْن
وَ فِی اَلْاٰخِرَۃ شِفٰاعَة اَلْحُسَیْن
خدایا روزی ما را در دنیا زیارت کربلا و در
آخرت شفاعت امام حسین علیه السلام قرار بده؛
حاجمهدیرسولی:
یهقسمتازروضهاش،خطاببهاوناییکه
کربلانرفتنمیگه:الهیبمیرمبرایدلت،
چجوریزندهای🥺💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه نفر هست که بفهمه دردمو🥺
میبره از دل زائراش غمو
اگه عمری عاشق محرم و کربلام
به خدا میدون لطف شمام....❤️
‹#شـٰاه_خرآسان›
هدایت شده از یه گَنگِ گُنگ.
سید این پیامو فور کن ..
منم یکی از پستاتو فور میکنم .
تگ چنلتو بفرس برام ؛ @underline_m
❤️رمان شماره : 18
💜نام رمان : تمام من 💜
💚نام نویسنده: دختر ماه 💚
💙تعداد قسمت : 50 💙
🧡ژانر: مذهبی_عاشقانه🧡
🤍خلاصه:
گفته نگیم 😉
توجه توجه
کپی از رمان ممنوع میباشد
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت¹:
با دیدن دوباره ی گنبد حرم امام حسین(ع) اشکی آرام از روی گونه ام سر میخورد و پایین میریزد. زیاد شلوغ نیست و افراد کمی در بین الحرمین دیده میشوند. سلام را که میدهیم میرویم سمت فرش کوچکی که لوله شده و گوشه ای افتاده. محمد دستی به خاک های رویَش میکشد و با شیطنت می پرسد:
+بازش کنم؟
_نه بابا، چیکار به این داری! بیا بریم رو اونایی که باز شده بشینیم
+نه دیگه، نشد
_خادما گیر میدن بهت
+این فرشا که مال خادما نیست، مال امام حسینه!
و آرام هُلش میدهد.فرش با کلی خاک پهن میشود روی سنگ فرش ها؛ کفش هایمان را در می آوریم و مینشینیم روی فرشِ نسبتا قدیمی و قرمز رنگی که با خاک یکی بود. کتاب دعای جیبی اش را در می آورد و شروع میکند به خواندن زیارت عاشورا؛ با دست اشاره میکنم که بلند بخواند. زیارت عاشورا روبروی گنبد امام حسین(ع) آن هم با صدای آرامش بخش محمد مهدی! سرم را به بازویش تکیه میدهم که ناخواسته خوابم میگیرد...
<چند دقیقه بعد>
+ریحانه خانوم؟! ریحانه جان؟ ریحان؟؟
_بیدارم بیدارم
+بنظر نمیادا، من میخوام برم زیارت،توهم بیا
_من الان نمیام
+عه! حیفه خانوم پاشو
_محمد من فردا میام الان دارم از خواب میمیرم!
کلید را از جیبش در می آورد و میدهد به من:
+پس برو هتل تا من بیام، باشه؟
_باشه، التماس دعا
بلند میشوم و از حرم بیرون میروم. پلک هایم را بزور بالا نگه داشته ام تا خوابم نبَرد. منتظر تاکسی یا اتوبوسی میمانم که بتوانم با آن بروم سمت هتل اما مگس هم در خیابات پر نمیزند. با خودم میگویم:« الان بخوای منتظر تاکسی بمونی صبح میشه،خودت برو! » هتل هم نزدیک بود. راه می افتم سمت خیابانی که موقع آمدن اسمش را دیده بودم...
<چند دقیقه بعد>
«چرا هرچی میرم نمیرسم!خدایا،اینجا دیگه کجاست» شماره ی محمد را میگیرم. بعد از دوتا بوق جواب میدهد:
+سلاملکم ریحانه خانوم، رسیدی هتل؟
_محمد من گمشدم
+چی؟
_گمشدم، نمیدونم کجام
+خب، باشه،الان آروم باش
_والا من آرومم تو استرس گرفتی
+تابلویی چیزی جلوت نیست؟
_چرا یه مسجده درش بستس، بیتُ الزهراس اسمش
+باشه اومدم
_محمد؟!.. محمد! محمد مهدی؟!...
قطع کرده. روی سکوی جلوی درب مسجد مینشینم، هوا سرد است و هر ازگاهی صدای موتور یا سگ من را میترساند. سایه ی مردی قد بلند به سمتم می آیدو... بله! آقا محمد بلاخره من را پیدا کرده و حالا هم باحالت طلبکارانه و دست به کمر من را نگاه میکند. بلند میشوم:
+چه ماه عسلی شد واقعا!
ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت²:
دستش را محکم میگیرم و راه می افتیم سمت هتل.
<چند دقیقه بعد>
کلید را در درب اتاق می پیچاند. در آرام باز میشود؛ به محض وارد شدن برق اتاق را روشن میکند. اتاقی کوچک ولی تمیز است که به جز دوتا تخت و حمام و سرویس بهداشتی چیز خاصی ندارد. لباسش را که عوض میکند روی تخت مینشیند و شروع میکند به تعریف کردن:
+ریحانه نمیدونی! نزدیک ضریح که شدم دلم یه حالی شد. اول برای مامان بابای خودم بعدم مامان بابای تو و رها خانم، آخر سر هم برای زندگی خودمون حسابی دعا کردم!
_چرا آخر سر برای خودمون؟
+آدم باید اول برای بقیه دعا کنه خانومم، بعدا نوبت خودمونم میرسه...
واکنشی نشان نمیدهم. چند لحظه ای به چشمانم زل میزند و بعد با لحجه خاصی که ته مایه ی خنده دارد میگوید:
+ریحانه میدونی من چقدر دوسِت دارم؟
_چقدر؟
+خیلی زیاد، حتی بیشتر از گناهام!
لبخند محوی میزنم و لباس هایش را توی چمدان میگذارم و بعد هم که خواب و دیگر هیچ...
<چند ساعت بعد>
+ریحانه خانوم؟ پاشو اذانه، نمازتو بخون بعدم برو حرم
آبی به دست و صورتم میزنم و چادرسفیدی که عزیز(مادر محمد) برایم از مکه آورده بود را سر میکنم.
نمازم که تمام میشود لباس سورمه ای با گل های ریز صورتی تنم میکنم اما محمد که با آن لباس مرا میبیند ابرویش را بالا میدهد و میگوید:
+این نه، اون مانتو سبزه رو بپوش!
_عه؟! چرا؟
+با لباس من ست باشه
خودش پیراهن سبز کله غازی با شلواری کرم رنگ پوشیده؛ مانتوی سبزم را میپوشم و شالی کرمی هم لبنانی دور سرم میبندم.استایلم را که میبیند لبخندی از روی رضایت میزند و با خنده میگوید:
+به به، حالا میدونی چی کمه؟
_میدونم
چادرم را سر میکنم:
+عا باریکلا، حالا شد
_بریم؟
+بریم
هوا کم کم روشن میشود و جمعیتی که توی حرم هستند بیشتر؛ سلام که میدهیم دستی به موهای لَختش میکشم و مثل مامان هایی که بچه شان میخواهد برای چند سال از کره ی زمین خارج شود میگویم:
_من میرم زودم میام، توهم همینجا بشین تا بیام
+چشم قربان
_آفرین، کاری نداری سرباز؟
+خیر فرمانده جان!
و پایش را به نشانه احترام روی زمین میکوبد.داخل حرم که میشوم موج جمعیتی باور نکردنی به سمتم می آید. عرب هستند و هیکلی؛ جلوتر میروم و زیارت میکنم. بعد از زیارت گوشه ای دنج مینشینم و شروع میکنم به خواندن زیارت عاشورا.تلفنم زنگ میخورد...
ادامه دارد...