فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثانیاًکهدِلتنگم..
ثالثاًکهدِلگیرم..
رابعِاًکهخَستهام..
اولاً..؟
اولاًهَمیشهدوستَتدارم(:🙂💚
‹#اربـآب_حـسیݩ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
سلام دوستان عزیز
ادمین محفلم_میعاد_😁
امشب راس ساعت 8 برای محفل با موضوع _خ ا_ اماده باشید😊
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
السلام علیکیاعلیابنموسیالرضا
شبشهادتشدنصیبمزیارتت..
اقاجانممنونمازت💔🥺
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
#رمانِسـرباز #پارتسیزدهم🤍 - چرا؟ - چون اون دقیقا همینو میخواد. با رفتارش کاری میکنه که دیگران م
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمانِسـرباز
#پارتچهاردهم🤍
فاطمه از دیدار خداحافظی پویان،وقتی مطمئن شد حرفهای پویان حقیقته، تصمیم گرفت کلاس های دفاع شخصی شرکت کنه، تا اگه لازم شد بتونه از خودش دفاع کنه.
پنج ماه بود که این کلاس ها رو مرتب شرکت میکرد.بخاطر همین قدرتش بیشتر شده بود.
همونجوری که به سرعت از افشین دور میشد تو دلش با خدا حرف میزد.
خدایا با چی #امتحانم میکنی؟
با آبرو؟ با صبر؟
با ایمان؟ با توکل؟
نمیدونم امتحان اصلیت چیه.تا الان که خیلی سخت بود.بازهم کمکم کن.
سوار ماشینش شد و به امامزاده رفت. خیلی دعا و گریه و توسل کرد.کاری که این روزها و شبها زیاد انجام میداد.ولی بعضی وقت ها شرایط واقعا براش سخت میشد.
افشین،فاطمه رو تعقیب میکرد.
فاطمه هر روز دانشگاه میرفت.عصر باشگاه میرفت.نماز مغرب رو مسجدی که سر راهش بود،میخوند.بعد میرفت خونه، گاهی حنانه،دختر عمه ش که شش ساله بود رو سوار ماشینش میکرد و به خونه شون که چند خیابان پایین تر بود، میرساند.
فاطمه از ماشین پیاده شد،
تا برای حنانه بستنی بخره.وقتی برگشت، حنانه نبود.به خیابان نگاه کرد،نبود. به پیاده رو نگاه کرد،نبود.تمام مغازه های اطراف رو گشت،نبود.از نگرانی چیزی نمونده بود سکته کنه.اونقدر پریشان بود که آدم های دیگه هم متوجه شدن و دورش جمع شدن.
فاطمه عکس حنانه رو بهشون نشان داد و هرکدوم یه طرف دنبالش میگشتن.اما هیچ خبری از حنانه نبود.
یک ساعت گذشت.
گوشی فاطمه زنگ میزد.عمه ش بود. حتما نگران شده بود.فاطمه نمیدونست چی بگه.
تماس قطع شد.
با امیررضا تماس گرفت و بریده بریده جریان رو تعریف کرد.
نیم ساعت بعد امیررضا رسید.
از دور فاطمه رو دید که مثل مرغ سرکنده اینور و اونور میرفت و گوشی همراه شو به آدم های دیگه نشان میداد. صداش کرد.
فاطمه وقتی امیررضا رو دید روی زانوهاش افتاد.امیررضا سریع رفت پیشش.
-چی شده؟!!
باور نکرده بود حنانه گم شده باشه.
حنانه بچه باهوشی بود،میدونست که نباید بی خبر از ماشین پیاده بشه. امیررضا با حاج محمود و پدر حنانه تماس گرفت.خیلی زود پدرومادر فاطمه و پدرومادر حنانه رسیدن.فاطمه وقتی چشمش به عمه ش افتاد،دلش میخواست از خجالت بمیره.عمه فاطمه هم وقتی حالش رو دید چیزی بهش نگفت.
امیررضا و پدر حنانه به کلانتری رفتن. بقیه هنوز تو خیابان دنبالش میگشتن. ساعت های سختی بود،برای همه.
شب از نیمه گذشته بود،
که همسایه حاج محمود تماس گرفت و گفت دختر بچه ای بیهوش جلوی در خونه شون افتاده.حاج محمود و زهره خانم و فاطمه و عمه ش سریع به خونه رفتن.
افشین تو کوچه منتظر بود.
جلوی در خونه بودن که برای فاطمه پیامک اومد.شماره ناشناس بود.نوشته بود:
-این بار حالش خوبه.
گوشی فاطمه از دستش افتاد.
وقتی حنانه رو دید محکم بغلش کرد. هیچی نمیتونست بگه.از همه شرمنده بود.رفت اتاقش و نماز میخوند و از خدا کمک میخواست.
فردای اون روز به دانشگاه رفت.
افشین سر راهش ایستاده بود و با پیروزمندی نگاهش میکرد.
فاطمه نگاه #حقیرانهای بهش انداخت و رفت.افشین #عصبیتر از قبل شد.
چند روز بعد فاطمه و مریم...
#رمانِسـرباز
#پارتپانزدهم🤍
چند روز بعد،
فاطمه و مریم با ماشین فاطمه از دانشگاه میرفتن خونه.پشت چراغ قرمز ایستاده بودن.
افشین در سمت فاطمه رو باز کرد،
و خواست دست فاطمه رو بگیره.فاطمه در ماشین رو محکم هل داد و به افشین خورد.افشین هم با ماشین کناری برخورد کرد و دستش درد گرفت.
افشین به بیمارستان رفت و فاطمه کلانتری.دست افشین مو برداشته بود.از فاطمه شکایت کرد.نه دیه میخواست و نه رضایت میداد.
فاطمه و افشین تو یکی از اتاق های کلانتری روبه روی هم نشسته بودن. مامور پلیس سعی میکرد افشین رو راضی کنه، یا خسارت بگیره، یا رضایت بده.
در اتاق باز شد،
و حاج محمود وارد شد.افشین پدرفاطمه رو میشناخت.شبی که حنانه رو پشت در خونه شون گذاشته بودن،دیده بودش.
فاطمه تا پدرش رو دید،
به احترامش ایستاد و سلام کرد.کاملا معلوم بود حاج محمود از اینکه دخترش رو همچین جایی میبینه چقدر جا خورده و نگرانه.
افشین با خونسردی به رفتارهای فاطمه و پدرش دقت میکرد.فاطمه خیلی #بامهربانی و محبت به پدرش نگاه میکرد و #بااحترام باهاش صحبت میکرد.
حاج محمود کنار فاطمه نزدیک مامور پلیس نشست و از اتفاقی که افتاده میپرسید.مامور پلیس با دست به افشین اشاره کرد و گفت:
_ایشون از دختر شما شکایت کردن.
حاج محمود به افشین نگاه کرد.
افشین تو دلش به فاطمه حسادت میکرد که همچین پدری داره.مطمئن بود اگه اتفاق بدتر از این برای خودش یا حتی خواهرش میفتاد،پدرش به کلانتری نمیومد. نهایت کاری که میکرد وکیل شو میفرستاد.!
حاج محمود از نگاه های خیره و بی شرمانه افشین تا حدی متوجه قضیه شد. حاج محمود و افشین به هم نگاه میکردن و همدیگه رو از نظر اخلاقی بررسی میکردن،
که در باز شد،
و پسری جوان وارد اتاق شد.افشین با دیدن پسر جوان خشکش زد.
این همون آقای خوش تیپ بود،
که اون شب جلوی پیتزافروشی فاطمه سوار ماشینش کرده بود.!
پسرجوان نگاه گذرایی به افشین کرد،
و سمت فاطمه و حاج محمود رفت. فاطمه ایستاد و بهش سلام کرد. پسرجوان با نگرانی به فاطمه نگاه میکرد و از اتفاقی که افتاده بود،میپرسید.وقتی جریان رو فهمید به افشین نگاه کرد.
افشین به فاطمه خیره شده بود،
تا از رفتارش بفهمه با اون پسر چه نسبتی داره.پسر جوان از اینکه افشین به فاطمه خیره نگاه میکرد عصبانی شد و خواست بره سمتش که فاطمه محکم دستشو گرفت و گفت:
-داداش ولش کن.
اون پسر جوان امیررضا بود.
افشین خیلی تعجب کرد.فکرش هم نمیکرد هیچ خواهر و برادری رابطه شون باهم اینقدر خوب باشه،مخصوصا مذهبی ها. متوجه شد که این همه مدت درمورد فاطمه اشتباه فکر میکرد.
به امیررضا خیره شد.
معلوم بود چقدر خواهرش رو دوست داره و بخاطرش هرکاری میکنه،معلوم بود فاطمه براش خواهر خیلی خوبیه.
یاد پویان افتاد.پویان هم دوست داشت فاطمه خواهرش باشه،یعنی دوست داشت جای این پسر باشه.افشین هم دوست داشت افسانه همچین خواهری بود براش.
حالا که فهمیده بود درمورد فاطمه اشتباه کرده میخواست این موضوع رو برای همیشه فراموش کنه، ولی غرورش اجازه نمیداد سیلی هایی که فاطمه بهش زده بود جواب نده.
اما نقشه دیگه ای به ذهنش رسید...
May 11
‹ اِلهی مَنْ ذَاالَّذی ذاقَ حَلاوَةَ ؛
مَحَبَّتِک فَرامَ مِنْک بَدَلاً ›
اگر شیرینی ِ محبت ِ خدا را چشیدید ؛
دیگر به فکر ِ جایگزین برایش نیستید :)!♥️
از امامرضاع پرسيدند :
توکل یعنی چه ؟
فرمودند:
‹ أنلاتخـٰافمعاللهأحداً ›
وقتی خدا را داری ؛
از هیچکس نترس :)!🌱
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشــماتوبـبـندخـــیال کــن..
نشـسـتی کــنج گــوهرشــاد...
نـگـات بـه گـنبدش افتــاد..
چـه حـس شــیرینی.. 【🥹💔】
‹#شـٰاه_خرآسان›
‹#استـورۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
با یک سلام زائر آقا شوید✋🏻
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
‹#شـٰاه_خرآسان›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-
حآجـتڪِهزیـٰاداَسـت ،
وَلـۍچَـنـدصبـٰاحۍسـت ؛
دآغِسـفَـرِڪَرببلابَـردلمـٰاناَسـت ... 💔
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-
هرکسیراسَرِچیزیوتمنایکسیست،
مابهغیرازتونداریمتمنایدگر . . .❤️🩹
مداحی آنلاین - اینجا ایران و دورم از کربلا - کرمانشاهی.mp3
4.12M
اینجا ایران دورم از کربلا
‹#مـدآحۍ_ٺآیـم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
May 11
گیرم که قیامت همه پرونده به دستاند؛
پروندهٔ بی حُب علی هیچ نَیَرزَد ..
#فقطحیدرامیرالمؤمنیناست
تمام شد ؛
اذان مغرب را که بگویند ،
صفر تمام میشود ..
پیرهن مشکی عزای تو را
تا میکنم و نمیدانم محرم
سال آینده قسمتم شود
خودم تنم کنم یا دست
کسی گوشه ی کفنم میگذاردش ..
این ناله های آخر زمزمهنامت
را از من بپذیر ..
چه بی مضایقه خوبی حسین جان
اباعبدالله !
حلال کن اگه اونجوری که باید ،
نوکری نکردم . .
حلال کن اگه تو روضهت
بعضی وقتا کم گذاشتم
حلال کن نوکرت رو . . 💔 .
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
#رمانِسـرباز #پارتپانزدهم🤍 چند روز بعد، فاطمه و مریم با ماشین فاطمه از دانشگاه میرفتن خونه.پشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمانِسـرباز
#پارتشانزدهم🤍
اما نقشه دیگه ای به ذهنش رسید.
اون شب رضایت داد و فاطمه و پدر و برادرش رفتن خونه.
تو راه فاطمه منتظر بود،
پدرش یا امیررضا چیزی بگن ولی هیچ کدوم حرفی نمیگفتن.
حاج محمود روی مبل نشست و به فاطمه که با مادرش روبوسی میکرد،نگاه میکرد. فاطمه از اینکه باعث ناراحتی و نگرانی خانواده ش شده بود،شرمنده بود.
حاج محمود با ناراحتی به فاطمه گفت:
_بشین.
فاطمه و مادرش و امیررضا نشستن. گفت:
_چند وقته مزاحمت میشه؟
فاطمه سرشو انداخت پایین و گفت:
_من کار اشتباهی نکردم با...
حاج محمود پرید وسط حرفش و گفت:
_جواب سوال من این نیست.گفتم چند وقته اون پسره عوضی مزاحمت میشه؟
فاطمه همونجوری که سرش پایین بود گفت:
-خیلی وقت نیست.
-یعنی چند وقته؟ چند روزه؟ چند ماهه؟
-شش ماه.
امیررضا عصبانی شد،بلند گفت:
_چرا تا حالا نگفتی؟
-نمیخواستم بیخودی نگرانتون کنم.
حاج محمود گفت:
_بیخودی؟!! اون پسری که من دیدم مزاحمت امشبش کمترین کاری بوده که تا حالا انجام داده و بعد از این بخواد انجام بده.بعد تو میگی بیخودی؟!!
زهره خانوم نگران گفت:
_به منم بگین اینجا چه خبره؟! پسره کیه؟! مزاحمت چیه؟!
حاج محمود با ناراحتی به فاطمه نگاه میکرد و گفت:
_برای همین کلاس دفاع شخصی میری.. آره؟
فاطمه بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت:
-بله.
همه ساکت بودن.بعد مدتی حاج محمود با تعجب و نگرانی گفت:
_دزدیدن حنانه هم...کار این پسره بوده؟!!
فاطمه چیزی نگفت ولی با سکوتش تایید کرد.امیررضا گفت:
_برای چی مزاحمت میشه؟
فاطمه بالاخره سرشو بلند کرد و به پدرش نگاه کرد.
-من کار بدی نکردم ولی بخاطر یه کینه احمقانه میخواد کاری کنه که ازش عذرخواهی کنم.
امیررضا عصبانی سمت در رفت.حاج محمود صداش کرد:
-امیر
امیررضا ایستاد.
-از حیاط بیرون نرو.
امیررضا اونقدر عصبانی بود که میخواست بره سراغ افشین.اما نشانی ازش نداشت و اگهل رانندگی میکرد یا با کسی تصادف میکرد یا بلایی سر خودش میومد.به حیاط رفت.
فاطمه بلند شد بره اتاقش.حاج محمود گفت:
_فعلا از خونه بیرون نرو تا یه فکری بکنم.
-چشم.
به اتاقش رفت.
از پنجره به امیررضا نگاه میکرد.گاهی روی صندلی می نشست،گاهی قدم میزد،گاهی روی پله می نشست.
زهره خانوم در اتاق رو باز کرد و با سینی غذا وارد اتاق شد.فاطمه سمت مادرش رفت و ظرف غذا رو گرفت و روی میز وسط اتاق گذاشت.
زهره خانوم نگران نگاهش میکرد،دستشو گرفت و باهم روی مبل نشستن.فاطمه شرمنده سرشو انداخت پایین.
-وقتی میگی کار بدی نکردی نباید شرمنده باشی.همه مون بهت #اعتماد داریم.ناراحتی ما از اینه که چرا تا حالا نگفتی.اگه زبانم لال بلایی سرت میاورد..
فاطمه سرشو روی پای مادرش گذاشت و گریه میکرد.
دو روز گذشت،
و فاطمه اصلا از خونه بیرون نرفته بود.کنار پدرش نشست.دست پدرش رو بوسید و گفت:
_بابا جونم،من شرمنده م که باعث ناراحتی شما شدم.
-دخترم،اونی که باعث ناراحتی ماست،تو نیستی.
-اگه تو خونه موندن من باعث میشه ناراحتی و نگرانی شما کمتر بشه،من با کمال میل تا آخر عمرم پامو از خونه بیرون نمیذارم.ولی بابا جونم،این باعث میشه نگرانی شما کمتر بشه؟
حاج محمود یه کم فکر کرد،بعد امیررضا رو صدا کرد....