eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
تا صبح نتونستم بخوابم و به در خیره بودم. یه سرباز اومد در رو باز کرد --بفرمایید همراه من بیاید. بلند شدم و با سرباز رفتیم اتاق حامد. آرش با دیدنم خوشحال گفت --جناب سروان یعنی ما رفع زحمت کنیم دیگه؟ حامد معنی دار نگاهم کرد. --یادت نره چی بهت گفتم. چشم ازش گرفتم و ادامه داد --بله ایشون آزادن...... تو راه آرش کنجکاو پرسید --این پسره حامد نبود؟ پوزخند زدم --چرا خودشه سند از کجا آوردی؟ --سند خونه ی کرجه. --مگه جمشید اونو نفروخت؟ نفس عمیقی کشید --خودم خریدم ازش. --دستت درد نکنه زحمت کشیدی. رسیدیم خونه و رفتم حمام دوش گرفتم. لباسامو پوشیدم و رفتم پایین در زدم میترا اومد دم در --سلام میترا خانم. --عه سلام آقا کامران. --ببخشید شرمنده این چند روز زحمت بچه افتاد گردن شما.میشه بچه رو بیارید؟ --این چه حرفیه.بله حتما. رفت و با بچه برگشت. وقتی بغلش کردم تموم حسای خوب دنیا یکجا اومد سراغم. --خیلی ممنون.... رفتم بالا و آرش با دیدنش ذوق زده گفت --وای کامران این بچه چقدر جیگره! اومد سمتم و بچه رو گرفت. سوالی گفت --کامران پس مادر این بچه کجاس؟ --بیمارستان --چرا مگه اتفاقی افتاده؟ رفتم سمت یخچال و همینجور که صبححونه آماده میکردم گفتم --قضیش مفصله. رفتم بچه رو ازش گرفتم واسش شیر درست کردم خوابوندمش و بعدش رفتم سر میز صبححونه. خیره به آرش نگاه کردم --از خودت چه خبر؟ ازدواج کردی؟ تلخند زد --نه! اونی که من میخوام هیچ کجا شبیهش نیست. --منظورتو متوجه نمیشم. نگاهشو از میز گرفت و لبخند محوی زد --مهم نیست! --آرش ببین من اصلاً حوصله ی این مسخره بازیارو ندارم. عین آدم بنال ببینم. با صدای خشداری گفت --شهرزادو یادته؟ برگشتم به گذشته و واسه لحظه ای از خودم حالم به هم خورد. --آره ادامه داد --ولی الان دیگه مهم نیست. چون از روزی که با اون پسره حامد ازدواج کرد سعی کردم فکر و ذهن و قلبمو از وجودش پاک کنم. تلخند زد --بیخیال.... میزو جمع کردم و رفتم بچه رو آماده کردم خودمم آماده شدم برم بیمارستان. آرش اومد دم در اتاق --کجا میری؟ --بیمارستان. --با این بچه؟ --چیکار کنم به نظرت؟ زن سیاوش بیکار نیست که. --باشه پس سر راه منم ببر بهشت زهرا(س) میخوام پول بدم واسه بابا ختم بردارن...... از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت بخش نوزادان. با کلی اصرار قبول کردن چند ساعت نگهش دارن. همون موقع موبایلم زنگ خورد --سلام آقای ایزدی؟ --بله خودم هستم امرتون؟ --من از بیمارستان تماس میگیرم. با توجه به اینکه همسر شما جزو نفرات در اولویت واسه پیوند قلب بودن. امروز یه مورد پیوند واسشون پیدا شده. همین الان بیاید بیمارستان. از خوشحالی میخواستم بال دربیارم. تماسو قطع کردم و رفتم قسمتی که رها بستری بود. نزدیک به چندتا فرم و برگه ی رضایت رو امضا کردم. از اینکه اسمی از اهدا کننده نبود متعجب دلیلیشو از پرستار پرسیدم و اونم گفت چیزی نمیدونه. قرار شد دکتر جراح بیاد و زمان عمل رو مشخص کنه. دل تو دلم نبود و همزمان نگران و خوشحال بودم. ساعت ۱۱ صبح دکتر اومد و بعد از بررسی شرایط رها گفت بعد از ظهر میتونه جراحی رو انجام بده. هزینه ی عمل رو پرداخت کردم و رفتم نمازخونه و نماز ظهر و عصرمو خوندم. موبایلم زنگ خورد --الو؟ --سلام کامران کجایی؟ --سلام بیمارستان. --باشه پس آدرس بفرست بیام پیشت.... آدرس بیمارستانو واسش فرستادم و از نماز خونه رفتم بیرون. منتظر نشسته بودم تا رهارو ببینم. پرستارا تختش رو از اتاق آوردن بیرون. بغض به گلوم چنگ زد و رفتم سمتش ولی چشماش بسته بود. دستشو گرفتم تو دستم و تا دم در اتاق عمل همراهش رفتم. آرش اومد پیشم و به در اتاق عمل نگاه کرد --چرا اینجا نشستی؟ اتفاقی افتاده؟ کلافه تو موهام دست کشیدم --آرش همش فکر میکنم تقصیر منه که رها به این روز افتاد! اگه بیشتر کنارش بودم بیشتر بهش محبت میکردم شاید مشکل انقدر جدی نمیشد! --کامران من منظورتو متوجه نمیشم میشه واضح توضیح بدی؟ نفس عمیقی کشیدم و از اولین روزی که رهارو دیدم تا اتفاقات کلی که در طی یکسال و نیم پیش افتاده بود رو واسش تعریف کردم و اون در سکوت به حرفام گوش میداد. آخرش بغضم شکست و آرش مردونه بغلم کرد. --آرش همش تقصیر منه! فقط دعاکن یه مو از سرش کم نشه وگرنه هیچ وقت خودمو نمیبخشم! --آروم باش داداش! در طول زندگیم اولین باری بود که منو داداش خطاب میکرد. اشکامو گرفتم و سرمو انداختم پایین. ساعت۳بعد از ظهر بود. سرمو چسبوندم به دیوار وچشمامو بستم.... --کامران! کامران! از خواب پریدم و با ترس گفتم --چیه چیشده؟ --پاشو عمل تموم شد. باورم نمیشد تو اون شرایط خوابیده باشم. --آرش اتفاقی که نیفتاد؟ --نه نگران نباش. در اتاق باز شد و دکتر جراح همراه با چند پرستار از اتاق اومدن بیرون.... 🍁حلما🍁
https://daigo.ir/pm/w0gsRK رمان چطور بود به نظرم این پارت های رمان خیلی قشنگ بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「•بِسْمِڪَ‌یٰا‌اللّٰھ•」
عرض سلامو ادب و احترام رفقای گرامی و بزرگوار... شبتون امام حسینی ان شاءالله🤲
خوبید خوشید چخبرا امتحانو گند زدین، ن گند چیه ان شاءالله ک همه خوب داده باشین و حتمن هم همینطوره دیگه مگه نه ؟؟🤔
خب خب بریم ی چند تا عکس خوشگل بفرستم😉😍
جمکران...
«😍❤️»
حضرت‌آقا: خدا نصرتش رو به آدم های تنبل و بی مجاهدت نمیدهد... خدا از انسان های بیکاره و تنبل و بیخیال و لاابالی حمایت نمی‌کند! ولو مومن باشند!