eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
153 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#نارینه #شام‌غریبان غروب روز دهم محرم(عاشورا) پس از آتش زدن خیمه ها کودکان هر کدام به سویی رفته بود
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• . با فواد به بیمارستان رفتیم. با پرس و جو فهمیدیم حمید در آی سیو است. از فضا وبوی بیمارستان حالم بد میشد. به راهرو مربوطه که رسیدیم صدای گریه و یاحسین یاحسین گفتن هایی بلند شد. جلوتر رفتیم. دیدم دو خانم در آغوش هم گریه میکنند. مردی دست به دیوار گرفته و شانه هایش میلرزد. اما زنی را دیدم که چادر بر صورتش افکنده بود و تسبیحش را میچرخاند. ازهمه آرامتر او بود. گاهی شانه هایش می لرزید. فواد جلو رفت و با پسر جوانی که اشک چشم هایش را پاک میکرد نگاه کرد. نگاه فواد به طرف من برگشت. آب دهانش را قورت داد و خیره ی من بود. حساب کار دستم آمد. حالت تهوع داشتم. سقف بیمارستان دور سرم می چرخید. حمید رفته بود . چقدر زیبا رفت. چهارم محرم به عشقش رسید. خواهرش که فهمید ما دوستان حمید هستیم در حالی که گریه میکرد گفت: حمید عاشق امام حسین بود. همش میگفت من تو محرم میرم. پرستارش میگفت تا لحظه ی آخری که زبونش میچرخید ذکر یاحسین رو داشت. بعدش هم که بیهوش شد. میدونم الان پیش اربابشه. خودم را بین زمین و آسمان معلق میدیدم. حالت تهوعم بیشتر شده بود. فواد که حالم را دید زیر بغلم را گرفت و مرا از بیمارستان بیرون برد. با چه حالی خودم را به خانه رساندم. مادر سرمی به دستم وصل کرد و فقط پلک بستم. خواب دیدم حمید را که با لبخند نگاهم میکند. لباس سرتا پا سپیدی پوشیده بود. گفت: دیدی گفتم فرهاد اصلا درد نداشت. ارباب اومد بالای سرم. دستش را گرفتم و در حالی که گریه میکردم گفتم: حمید من کی قرار بیام؟ گفت: خیلی زود... سرش را پایین انداخت. لبخندش را جمع کرد و با قیافه ای جدی گفت: فقط نمازت رو یادت نره. اینجا اولین چیز از نماز میپرسن. رویش را برگرداند و به سمتی اشاره کرد : سلام کن. یه سلام به امام حسین ... مثل او دست به سینه بردم و گفتم السلام علیک یا اباعبدالله *** چشم هایم را باز کردم. بدنم سبک شده بود. انگار تمام دردهایم رفته بود. نمیدانم چه حالی بودم. هم ترسیده بودم و هم انگار روحم گشاد شده بود. لیوان آب را به سختی به دهان بردم. کتاب را از کنارم برداشتم و از جایم نیمخیز شدم. نمی خواستم این ثانیه ها را ازدست بدهم. میخواستم این کتاب را تماما بخوانم. ورق زدم رسیدم به ... " 👇👇👇👇
خولی که حامل سر مبارک امام حسین بود شب دیر وقت به منزلش رسید و سر را درون تنور گذاشت، همسرش وقتی باخبر گشت، گفت: وای برتو سر فرزند رسول خدا را آوردی؟بخدا دیگر هرگز سر من و تو روی یک بالش قرار نخواهد گرفت... زن خولی میگوید : به تنور نگاه میکردم در حالی که نوری از طرف آن به آسمان میرفت و مرغان سفیدی را می دیدم که در اطراف تنور پرواز می کردند... وقتی خولی سرمبارک را مقابل ابن زیاد گذاشت گفت: شتر مرا از طلا و نقره بار کن، زیرا که من پادشاه باشکوهی را کشتم کسی را که در کودکی به دو قبله نمازخوانده و بهترین مردم از نظر نسب است، بهترین مردم را از نظر پدر و مادر کشتم... ابن زیاد غضبناک شد و گفت: وقتی میدانستی که حسین این چنین فضیلتی دارد پس چرا وی راکشتی؟ در برخی مقاتل میگویند مقدار کمی به او پول داد اما برخی می گویند چیزی عایدش نشد. ابن سعد لعنه الله علیه بعد از ظهر روز یازدهم محرم با اهل بیت اباعبدلله دستورحرکت داد و امرکرد آن ها را بر شترهایی که حتی زین هایشان به غارت رفته بود سوارکنند...حضرت زینب وقتی با این امر روبرو شد فرمود: "ای پسرسعد خداوند روسیاهت گردانت به این مردم دستور میدهی که ما را سوار کنند...حال آنکه ما امانات رسول خداییم به اینها بگو ازما دور شوند ماخود با کمک یکدیگر سوار خواهیم شد... راوی میگوید مردم از آنجا دور شدند و حضرت باخواهرش ام کلثوم اهل بیت را سوار کردند. سپس به سراغ امام زین العابدین رفت وفرمود: ای برادر زاده برخیز وبر شتر سوار شو. امام بر اثر شدت بیماری چون نمیتوانست برخیزد، عصای خود را برداشت و به آن تکیه داد و نتوانست سوار شود...لرزید...و بر زمین افتاد وقتی شمر این منظره را دید به سوی حضرت آمد در حالی که در دستش تازیانه بود به حضرت‌ جسارت کرد و آن حضرت فریاد می زد...افسوس جدم...افسوس ای محمد...افسوس ای حسن...افسوس ای حسین... در این حال حضرت زینب گریه کرد و فرمود: وای برتو ای شمر..حال یتیم خاندان نبوت و فرزند رسالت و هم قسم با تقوا و تاج خلافت زین العابدين(ع) را مراعات کن. اعتراض حضرت زینب سبب شد تا شمر از امام دور شود بالاخره امام را سوار کردند و از شدت ضعف و ناتوانی نتوانست بنشیند. در این هنگام ابن سعد گفت: دوپایش را از زیر شکم شتر ببندید..همه ی افراد که سوار شدند. حضرت زینب نگاه به اطراف کرد وجز بدن های روی زمین و سرهای بالای نیزه ها که در دست افراد دشمن بود، کسی را ندید...پس فریاد زد و از غربت خود گفت و برادران خود را یاد کرد وگفت: وای از گرفتاری های بعد از تو ای اباعبدلله... راوی می گوید: وقتی که این ها را به این حال دیدم به یاد حرکتشان از حجاز افتادم که چقدر در عزت و بزرگی بودند ناخواسته به حالشان گریستم. در این زمان بانوی سالمند وسیاه پوستی را دیدم که به نزد حضرت زینب رفته او را سوار کرد..وقتی که پرسیدم این بانو کیست گفتند: جناب فضه. خدمت گزار حضرت فاطمه (س)بود... وقتی آنها از کربلا رفتند دفع اجساد روز دوازدهم محرم انجام شد... صبح آن روز زنان بنی اسد که در نزدیکی نحر علقمه زندگی می کردند از کربلا می گذشتند، که دیدند پیکر مطهر شهدا روی زمین افتاده و باد صبا بر آنها می وزد... شگفت زده به محله خود برگشتند و آن چه دیده بودند به مردان خود گفتند: حال که دختر رسول خدا را یاری نکردید، پس برخیزید آلودگی های گناه را از خود پاک کرده و بدن های شریف را به خاک بسپارید.. مردان پذیرفتند و به کربلا و قتلگاه آمدند . دریکی از مقاتل امده بنی اسد اجساد را دفن کردند. در مقتل دیگری آمده : هرچه سعی کردند بخاطر بریده بودن شهدا آنها را نشناختند... در این هنگام سواری آمده و گفت: چه میکنید؟گفتند می خواهیم این بدن های پاک را به خاک بسپاریم ولی امکان شناسایی آنها نیست...با شنیدن این سخن سوار از اسب پیاده شد و درمیان کشتگان ناگاه نظرش به جسد حضرت اباعبدلله حسین افتاد... او را در آغوش کشیده و گریه میکرد ومیگفت: پدرم! با کشتن تو چشم بدخواهان روشن و بنی امیه شاد شد... سپس قدری از بدن دور شده و خاک روی زمین را کنار زد، در این وقت قبر آماده ای نمایان شد و آن بدن را در همان جا به خاک سپرد... نقل شده که بنی اسد گفتند هنگامی که آن مرد ناشناس می خواست بدن شریف حضرت امام حسین(ع) را دفن کند ما خواستیم کمکش کنیم.. باخضوع وخشوع فرمود: من به تنهایی این کار را انجام میدهم. گفتیم:ای برادر عرب چگونه به تنهایی می خواهی این کار را انجام دهی درحالی که تمام عضوها ازهم جداست... آن شخص گریه شدید کرد و فرمود: "بامن کسی هست که در این کار کمکم می کند" 👇👇👇
سپس حضرت دوکف دست خود را زیر بدن شریف حضرت امام حسین(ع)برده ومیگفت: به نام الله وبا اعتماد الله و در راه الله وبر آیین رسول خدا (ص). این همان است که خدا ورسولش وعده داده بودند...سپس بدون همکاری و همراهی کسی به درون قبر رفت..میگویند او را دیدیم که گریان، صورت خود را بر گلوی شریف آن حضرت گذاشت ومیگفت: خوشابه حال سرزمینی که بدن شریفت را در بر گرفته است... آن گاه قبر را با خاک پوشانده، با انگشت روی آن نوشت: این قبر حسین ابن علی بن ابی طالب است همان کسی که تشنه و غریب او را کشتند... سپس با او روانه شدیم وقتی چشمش بر بدنی افتاد،خود را بر آن افکنده میبوسید ومیفرمود: ای قمر بنی هاشم بعداز توخاک برسر دنیا... به امر امام قبری آماده کردیم، حضرت خود پیکرقمربنی هاشم (حضرت ابوالفضل) را به خاک سپرد...دو بدن دیگر هم آن جا بود، آن شخص به ما دستور داد که آن ها را دفن کنیم..در این هنگام به ما گفت محل دفن حضرت حسین را که شناختید...، گودال اول نیز متعلق به اهل بیت و نزدیکان آن حضرت است. از جمله آنها حضرت علی اکبر (ع) و در گودال دوم اصحاب حضرت دفن شدند، و اما قبری که در آن فقط یک نفر آرمیده و نزدیک به راس شریف است حامل پرچم حضرت حسین (ع) حبیب بن مظاهر است. آن شجاعی که بدنش کنار مسناه است حضرت عباس بن امیرالمومنین است و آن دوبدن که در کنارش بود و دفن کردند از فرزندان امیرالمومنین می باشند... از این پس هر کس نام و نشان صاحبان این قبرها را پرسید، آن چه را می دانید بگویید... گفتیم:ای برادر عرب شما را به حق بدنی که به تنهایی دفن کردید بفرمایید که شماکیستید؟ فرمود:من امام شما علی بن الحُسین، زین العابدین هستم آن گاه از دیده ها پنهان شد...! وقتی سپاه ابن زیاد به کوفه رسیدند آفتاب غروب کرده بود لذا بیرون شهر کوفه گروهی از نگهبانان و مامورین برای خودشان خیام برپا کردند و فرزندان رسول خدا و ایتام آل محمد در طرف دیگر بدون پناهگاه و خیمه شب را سپری کردند. نقل شده که شخصی می گوید: من از حج برگشته بودم و بی خبر از همه جا وقتی داخل کوفه شدم همه دکان ها بسته بود و مردم در وضع عجیبی بودند..هم شادی میکردند و هم گریه...از پیرمردی وضع عجیب شهر را پرسیدم. .دستم را گرفت وبه کناری کشاند..سپس بلند بلند گریه کرد وگفت: گریه وشادی این ها برای دو لشکر است که یکی به قتل رسید و دیگری پیروز شد... گفتم:کدام دوسپاه؟ گفت: لشکر حسین (ع)که کشته شد و لشکر ابن زیاد که پیروز شدند. سپس بلندبلند گریه کرد. هنوز سخنش تمام نشده بود که صدای شیپور شنیدم و پرچم های برافراشته ای را در دست سپاهی دیدم که وارد شهر شدند ناگاه چشمم به سر امام حسین (ع)افتاد که هاله ای ازنور آن را در بر گرفته بود. در این حال امام زین العابدين(ع)را دیدم که بر روی شتر بدهنه سوار بود و از زانوی حضرت خون می آمد و بانویی را دیدم سوار برشتر. گفتم:این کیست؟ گفتند:ام کلثوم است که فریاد می زد:"ای اهل کوفه نگاهتان را از ما بردارید." ابن سعد دستور داد سرهای شهدا را بر نیزه ها کرده و پیشاپیش اهل بیت (ع)حمل کنند. مردم به دیدن اسرا آمدند و ذریه رسول خدا را که در آن وضع دیدند گریستند. حضرت زین العابدين(ع) با صدای ضعیف فرمود: ای مردم به خاطر ما گریه میکنید؟ پس چه کسی ما را کشت؟ در محله ای زنی با ایمان در خانه اش بر سجاده اش نشسته بود و از کربلا خبری نداشت. باشنيدن سر و صدا فوری بر فراز بام رفت تا ببیند چه خبر است که دید سپاه زیادی می آیند و سرهایی همچون ماه بر فراز نیزه ها و گروهی هم اسیر همراهند وپیشاپیش آنها زنیست که کودک چهار ساله در آغوش داردو از آن زن آب می خواهد.آن زن مومنه به حال آنان گریست و از فراز بام به حضرت زینب گفت:شما از کدام قوم هستید؟فرمود:ما از آل محمدیم. آن زن با ناراحتی گفت: نام شما چیست؟فرمود:من زینبم. پدرم علی بن ابی طالب و مادرم فاطمه زهرا(س). آن زن که ام حبیب از کنیزان امام حسن (ع)بود ایشان را شناخت، گریان ونالان لباسها و لوازمی را برای حضرت زینب آورد و تقدیم کرد.ولی ستمکاران تمام آنها را گرفتند و بردند. شخصی به نام مسلم جساس می گوید: وقتی این صحنه ها را مشاهده نمودم ناخودآگاه آن چنان سیلی به صورت زدم که بیم آن می رفت دید خود را از دست بدهم. 👇👇👇
امام زین العابدين را دیدم در این میان که از فشار وگرمی زنجیر خون از رگهای گردنش جاریست واین جملات را بیان می فرمود: "ای مردم بدکار باران بر شهر شما نبارد، شمایید که حرمت جدمارا در میان ما مراعات نکردید. آن هنگام که در قیامت ما و رسول خدا و شما جمع شدیم چه جوابی خواهید داشت. ما را بر کوهان های برهنه حرکت دادید آن چنان که گویی ما نبودیم که دین را در میان شما به پا کردیم. علیه ما شادمانه کف می زنید و حال آن که جمع ما را پراکنده کردید. آیا جدم رسول خدا نبود که مردم را از بیراهه ها به راه آورد؟ وای برشما..."
🔵❌یکی بود یکی نبود ❌یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی آرایش کنار آینه , مانتو تنگه و کفش پاشنه بلنده شو پا کرد و راهی خیابونای شهر شد ... ❌همینطوری که داشت راه میرفت ...👣 ❌وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش رو جلب کرد : ❌خواهرم حجابت !! ❌خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن !! ❌نگاه کرد ، دید یه جوون ریشوئه ❌از همون ها که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار و یه شلوار پارچه ای داره به خانم های بد حجاب تذکر میده ❌به دوستش گفت من باید حال اینو بگیرم و گرنه شب خوابم نمیبره مرتیکه سرتاپاش یه قرون نمی ارزه ، اون وقت اومده میگه چکار بکنید و چکار نکنید ... ❌تصمیم گرفت مسیرش رو به سمت اون آقا کج کنه و یه چیزی بگه که دلش خنک بشه‌ ... ❌وقتی مقابل پسر رسید چشماشو تا آخر باز کرد و دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با این ریشای مسخره ات ❌بعدم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن ❌پسر سرشو رو به آسمون بلند کرد و زیر لب گفت : ❌خدایا این کم رو از من قبول کن !! ❌شبش که رفت خونه به خودش افتخار میکرد ... ❌گوشی رو برداشت و قضیه رو با آب و تاب برای دوستاش تعریف میکرد ❌فردای اون روز دوباره آینه و آرایش و بعد که آماده شد به دوستاش زنگ زد و قرار پارک رو گذاشت ❌توی پارک دوباره قضیه دیروز رو برای دوستاش تعریف می کرد و بلند بلند میخندیدند ❌شب وقتی که داشت از پارک برمی گشت یه ماشین کنار پاش ترمز زد : خانمی برسونیمت ... ❌لبخند زد و گفت برو عمه تو برسون بعد با دوستش زدن زیر خنده ❌پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و بعد یک باره حمله کرد به سمت دختر و اون رو به زور سمت ماشین کشید ❌دختر که شوکه شده بود شروع کرد به داد و فریاد ❌اما کسی جلو نمیومد ❌اینبار با صدای بلند التماس کرد ❌اما همه تماشاچی بودن ❌هیچ کدوم از اونایی که تو خیابون بهش متلک مینداختن و زیباییشو ستایش میکردن ، حاضر نبودن جونشون رو به خطر بندازن ❌دیگه داشت نا امید میشد که دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه : ❌آهای ولش کن بی غیرت !! ❌مگه خودت ناموس نداری ؟؟ ❌وقتی بهشون رسید ، سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد !! ❌دختر در حالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش میلرزید یک دفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید یه جوون ریشو از همونا که پیرهن رو روی شلوار میندازن از همونا که به نظرش افراطی بودن افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خونه ناخودآگاه یاد دیروز افتاد اون شب برای دوستاش اس ام اس فرستاد : ❌وقتی خواستن به زور سوارش کنند ، همون کسی از جونش گذشت که توی خیابون بهش گفت : خواهرم حجابت !! ❌همون ریشوی افراطی و تندرو 💥مثل شهید امر به معروف علی خلیلی 🌹 شادی روح همه ی شهدا صلوات 🌹 🆔 @pedarefetneh 🔜 🆔 @pedarefetneh2 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
امام زین العابدين را دیدم در این میان که از فشار وگرمی زنجیر خون از رگهای گردنش جاریست واین جملات را
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• مسلم جصّاص می گوید: "مردم کوفه را دیدم دل سوخته برای کودکان اهل بیت نان و خرما می آوردند، و کودکان می گرفتند و بر دهان می گذاشتند، حضرت ام کلثوم آن چه را مردم آورده بودند از دست و دهان مردم می گرفت و بر زمین می انداخت و خطاب به کوفیان می فرمود: ای اهل کوفه صدقه بر ما اهل بیت حرام است... در آن حال که زنان کوفه می گریستند، زینب(س) در میان محفل خود از جا برخاست و مشغول سخن رانی شد. حذلم بن سیر یا بشیر بن خزیم اسدی می گوید: " زنی پرده نشین ندیدم که مثل علی (ع)سخن بگوید، او با اشاره ای مردم را به سکوت فرا خواند. بی درنگ سر و صداها فرو نشست. زنگ های آویخته به گردن اسب ها و شتران از صدا افتاد، آن گاه حضرت(س) بعد از حمد خدا و درود بر پیامبر و آلش چنین فرمود: و اما بعد ای اهل کوفه.. ای گروه خیانت و دغل، اشک تان خشک نشود و ناله تان آرام نگیرد. سوگند هایتان را دست آویز فساد کرده اید. چیزی ندارید مگر لاف زدن و دشمنی و دروغ. برای خود بد توشه ای فرستادید که خدا بر شما خشم و غضب آورده و در عذاب همیشگی می مانید. آیا گریه میکنید؟! آری بسیار بگریید که شایسته گریستن هستید. ننگ بر شما آمد. سید جوانان اهل بهشت را کشتید..سرها و دست ها بریده شدند. بد معامله کردید و خشم خدا را برای خود خریدید. آیا می دانید چه جگری از رسول خدا شکافتید؟! وچه پیمانی شکستید؟! وچه حرمتی از وی دریدید؟!وچه خونی ریختید؟! کاری شگفت و عجیب انجام دادید که نزدیک است آسمانها بشکافند و زمین پاره گردد وکوه ها بپاشند و از هم فرو ریزند... مصیبتی ست بس بزرگ و کج وپیچیده که راه چاره آن بسته است... پاداش ما که خیرخواه شما بودیم این نبود. اگاه باشید که خداوند در کمین شماست. حذلم می گوید: دیدم مردم حیران شدند و دست ها به دندان می گزیدند. در منابع تاریخی آمده که فاطمه دختر امام حسین و ام کلثوم نیز سخنرانی کردند. آن گاه امام زین العابدين فرمود: « ای مردم! هرکس مرا که می شناسد هیچ! ولی برای کسی که نرا نمی شناسد خودم را معرفی میکنم. منعلی ابن الحسین بن ابی طالبم... پسر کسی که کنار فرات بدون آن که انتقام وارثی در میان باشد او را سر بریدند و حرمت حریمش را نادیده گرفتند. دارایی و اموالش را غارت کرده و خانواده اش را به اسارت بردند. من پسر کسی هستم که او را زجر کش کردند. همین افتخار ما را بس است. مردم! شما را به خدا سوگند آیا می دانید که شما برای پدرم نامه نوشتید و او را فریب دادید و با او عهد و پیمان بستید و بیعت کردید اما با او جنگیدید و او را بی یاور گذاردید؟! مرگ بر شما به خاطر آن چه که پیش فرستادید و ننگ برایتان؛ چگونه به پیغمبر نگاه خواهید کرد؟!... سخنان امام که بدین جا رسید مردم سخت گریستند و ناله از هر طرف بلند شد... 👇👇👇
سر سری از بعضی مطالب گذشتم.‌ ورق زدم و جلوتر رفتم. میخواستم ببینم آخرش چه میشود. با خود گفتم بقیه را سر فرصت میخوانم. کنار سطور کتاب دست نوشته ای توجهم را جلب کرد. "نارینه یعنی تو از حرّان کمتری؟ تو که معجزه ی حسین را با چشم دیده ای؟" حرّان! ماجرای حرّان چه بود؟ نگاهی به مطلب کتاب انداختم. " درطراز المذاهب جلد 2صفحه 534 آمده است: حرّان در نزدیکی حلب سوریه یا از توابع ترکیه کنونی آخرین منزلی بود که اهل بیت و سرهای شهدا را در آن مکان پیاده کردند. " یک لحظه مکث کردم و با خود گفتم: یعنی از کوفه تا سوریه این سرها را برده بودند؟ با این شکل و جلوی زن و بچه ها؟ باید برمیگشتم و از ماجرای کوفه میخواندم اما کنجکاوی مطلبی که نارینه نوشته بود، نگذاشت. با کنجکاوی آن قسمت را مطالعه کردم. "در حرّان چند نفر مس گداز مشغول به کار بودند، در این شهر صابئین و یهود منزل داشتند. دشمنان درخیمه ها سایه گرفتند. ولی فرزندان رسول خدا را درآفتاب گرم، گرسنه و تشنه نشاندند. امام زین العابدين که از شدت گرما خود را به سایه خیمه حسین بن نمیر رسانید تا قدری از گرما در امان باشد، ولی آن ستمکار همین که دانست اسیری با غُل و زنجیر به پشت خیمه اش آمده، ایشان را با تازیانه از آن جا دور کرد. صاحب روضه الاحباب مینویسد: مردی جهود که او را یحیی حرانی می نامیدند، برفراز تلی در نزدیکی شهر حرّان منزل داشت. او شنیده بود که جماعتی از بانون و کودکان اسیر را با تعدادی سر می آورند. یحیی تا ورود آنها را دید چشمش بر سر مبارک و منور فرزند مصطفی افتاد. تابش جمالش در چشم یحیی جلوه خاصی داشت در آن لحظه متوجه شد لب های مبارک میجنبد. قدری نزدیکتر آمد و گوش داد. این کلمات را شنید که میفرمود : "وسیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون..." یحیی وقتی این آیه را از سر بریده شنید و این نشانه بزرگ را مشاهده کرد. او را حیرتی بزرگ فرا گرفت و بدون ترس و واهمه نزد یکی از سران لشگر رفت و پرسید این سر از آن کیست؟ گفت : حسین بن علی مرتضی. پرسید نام مادرش چیست؟ گفتند : فاطمه دخترمحمدمصطفی. پرسید این اسیران کیستند؟ گفتند : فرزندان و خویشان حسین اند، یحیی بی تاب شد وشدیدا گریه کرد و گفت : خدا را شکر که مرا روشن کرد که جز در شریعت حضرت محمد (ص) قدم زدن، گمراهی همیشگی است و کیفرش آتش همیشگی است...آن گاه به دین مقدس اسلام شرفیاب شد. بعد از مسلمان شدنش میخواست به اهل بیت خوراکی برساند که دشمنان مانع شدند و او چون شیفته امام حسین علیه السلام بود و شیفتگان ترس و واهمه ای ندارند، لذا شمشیر کشید و با دشمنان جنگید.. مرحوم حاج شیخ عباس درکتاب شریف منتهی الآمال مینویسد: "یحیی عمامه خود را به علویان داد و جامه خزی داشت با هزار درهم خدمت سید سجاد علیه السلام تقدیم نمود، ولی همین که موکلین مانع شدند، اوشمشیرکشید و پنج نفر از آن ها را کشت و خود نیز کشته شد. قبرش در دروازه حران، معروف به قبر یحیی شهید است و دعا کنار قبر او مستجاب است." ** پس یحیی حرّانی این مرد بود. نارینه او را میگفت. سوالی ذهنم را به شدت درگیر کرده بود. یعنی او مسلمان شد؟ چه معجزه ای از حسین دیده بود که این طور واله او شده است؟ نیرویی مرا وادار میکرد درجست و جوی حقیقت این کتاب و آدم هایش بگردم. به فواد پیام دادم که اگر میتواند مرا به کلیسای سرکیس ببرد. در جوابم زنگ زد و گفت : داداش عاشقیا ... فردا کلیسا باز هست. یکشنبه برای دعا کردن فقط یکشنبه ها میرن. مثل مسجد و حرم های ما نیست که هر وقت دلت خواست، نیاز داشتی به دعا یا دلت گرفت میتونی بری. _آها حواسم نبود. فؤاد به نکته ی ظریفی اشاره کرده بود. و من تازه متوجه بعضی تفاوت ها شده بودم. _پس لطف کن فردا بیا در جوابم گفت: داداش این اخر عمری نکنه بی دین و ایمان از دنیا بری ها. من جواب حمید رو اون دنیا چی بدهم؟ نمیگه نتونستی این یکی رو نگه داری؟ یاد حمید افتادم. او که بود جواب خیلی از سوال هایم را می گرفتم. حوصله ی شوخی های فؤاد را نداشتم. خداحافظی کردم و برای خواندن ادامه ی مطلب برگشتم به کوفه. ورود اسرا به مجلس ابن زیاد. ....
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• به دستور ابن زیاد سرهای شهدا در مجلس حاضر شدند. اولین سری که حاضر کردند سر فرزند سید المرسلین، امام حسین(ع)بود که در ظرفی زرین قرار داشت. ابن زیاد از دیدن سر مبارک خوشحال شد و تبسم کرد و با چوب دستی اش بر دندان های مبارک حضرت می زد و میگفت: او دندانهای نیکویی دارد... (خدا لعنتش کند) با دیدن این منظره زَید بن أَرقم و در برخی منابع ( أنس بن مالک) دو صحابی رسول الله (صلی الله علیه و آله ) به وی اعتراض کردند زید ابن ارقم کهن سال و ناتوان در گوشه ای نشسته بود گفت: چوب دستی ات را از این لب های مبارک بردار، قسم به خدایی که جز او معبودی نیست رسول خدا را می دیدم که بوسه می زد بر دهان او، همین محل چوب دستی تورا... زید این را گفت و سخت گریست. ابن زیاد گفت: خداوند چشم های تو را بگریاند ای دشمن خدا. اگر نه این بود که پیری فرتوت شده و عقلت را از دست داده ای دستور میدادم سرت را از تنت جدا کنند. زید ابن ارقم گفت: حال که کار به اینجا کشید حدیثی از من بشنو که از گفته قبل بر تو ناگوارتر آید وآن حدیث این است: روزی رسول خدا(ص)را دیدم که حسن وحسین را در بر زانوی چپ راستشان نشانده و دست مبارک بر فرق همایون ایشان نهاده و می فرمود: خدایا! من ،این دو و پدرشان را به تو می سپارم تا از هر مکروهی محفوظ باشند...! ای پسر زیاد بگو با این امانت و ودیعه ی رسول خدا چه کار کردی؟! سپس فریاد زد: ای مردم! پسر فاطمه را کشتید... حضرت زینب سلام الله علیه، به طور ناشناس کناری نشسته و زنان در اطراف حضرتش قرار گرفته بودند، ابن زیاد گفت: این زن کیست؟ کسی جواب نداد..دفعه ی دوم وسوم پرسید:این زن کیست؟! بعضی از خدمت گزاران گفتند: او زینب،دختر علی ابن ابی طالب است. ابن زیاد خطاب به حضرت‌ زینب(س)گفت: شکر خدایی را که شما را رسوا کرد و کشت و دروغ شما را آشکار کرد. زینب (س)فرمود: سپاس وستایش خداوند را که پیغمبر خود را بزرگ داشت و از هر پلیدی به بهترین شکل پاک فرمود. فقط تبهکار، رسوا، و نابکار دروغش آشکار می شود و او هم کسی غیر از ما است. ابن زیاد لعنه الله گفت: کار خدا را با برادرت چگونه دیدی؟ حضرت فرمود:جز لطف و زیبایی چیزی ندیدم.. (ما رأيت الا جمیلا ) ایشان جمعی بودند که خداوند شهادت را برایشان مقدر فرموده بود و نصیب شان شد، در حالی که خداوند تو و ایشان را گرد هم خواهد آورد و آن ها با برهان و دلیل شکایت از تو، نزد او خواهند برد و تو وضع خطرناکی خواهی داشت پس برای خدا جوابی آماده کن. چه جوابی داری؟! ببین در آن هنگام پیروزی از آن کیست، ای پسر مرجانه! وقتی سخن به اینجا رسید ابن زیاد سخت غضبناک شد و تصمیم گرفت حضرت را به شهادت برساند. عمر و بن حریث که در مجلس حاضر بود و به فراست، چنین مطلبی را درک کرد به همین خاطر به ابن زیاد گفت: او زن است و زن به چیزی از گفته هایش مواخذه نمی شود. می خواست خطر را از حضرت دور کند. بالاخره ابن زیاد را از این اندیشه باز داشت. ابن زیاد دوباره خطاب به حضرت‌ زینب گفت:خدا انتقام ما را از حسین سرکش تو و افراد نا فرمان و متجاوز از خاندان تو گرفت... زینب(س) وقتی این کلمات را شنید، فرمود " حضرت سلام‌الله علیها فرمودند: «به خدا قسم بزرگ ما را کشتی، نهال ما را قطع کردی و ریشه من را درآوردی. اگر این کار مایه شفای توست، همانا شفا یافته‌ای.» ابن زیاد که جوابی در برابر سخنان گهربار و شجاعانه حضرت زینب سلام‌الله علیها نداشت، با حالتی خشمگین دوباره گستاخی کرد و ضعف ابدی خود در مقابل خاندان امام علی علیه السلام را نشان داد و گفت: «این هم مثل پدرش علی علیه السلام سخن‌پرداز است. به جان خودم پدرت هم شاعر بود و سخن به سجع می‌گفت.» حضرت فرمود: " ای پسر زیاد! قافیه پردازی من امری معمولی است، من از کسی در شگفتم که آرزوی کشتن پیشوایان خود را دارد در صورتی که می داند خدا در آخرت از او انتقام خواهد گرفت... در این حال دختر امیرالمومنین علی علیه السلام ام کلثوم، ابن زیاد را مخاطب قرار داد و فرمود: ای پسر زیاد ! تو از کشتن حسین خوشحالی در حالی که رسول خدا از دیدن وی خوشحال می شد، او را می بوسید. او و برادرش را بر دوش خویش حمل می کرد، پس خود را برای پاسخ در فردا (قیامت)آماده کن... این بار ابن زیاد با اشاره به حضرت‌ زین العابدين امام سجاد علیه السلام، گفت: این پسرکیست؟ گفتند: او علی بن الحسین است. 👇👇👇👇
گفت: مگر علی ابن الحسین را خدا نکشت؟ حضرت فرمود : برادرم علی ابن الحسین را کشتید. ابن زیاد گفت: بلکه او را خدا کشته است. امام علیه السلام فرمود : خداوند جان ها را به هنگام مرگ می گیرد و آن را که مرگش فرا نرسد به هنگام خوابش در آسایش است. ابن زیاد سخت غضبناک شد و فرمان داد ایشان را گردن بزنند. زینب (س) سراسیمه فرمود : ای پسر زیاد این قدر خون ها را ریختی بس است و دست بر گردن برادر زاده افکند وفرمود : به خدا قسم از او جدا نمی شوم، اگر او را می کشی مرا نیز با او بکش... ابن زیاد به سوی حضرت زینب(س) نگاهی افکند و گفت: شگفت از خویشاوندی، سوگند به خدا او می خواهد خودش را بکشم نه علی بن حسین را.. علی بن حسین را به حال خود بگذارید... زینب(س)آرام گرفت. امام سجاد (ع) رو به ابن زیاد کرد و فرمود : ای پسر زیاد! مرا تهدید به قتل می کنی؟! آیا ندانستی که کشته شدن رسم ما است و شهادت مایه ی اعتبار و عزت ما است؟! رباب که از همسران حضرت امام حسین علیه السلام و مادر جناب سکینه و علی اصغر بود، در مجلس ابن زیاد از جا برخاست و سر مقدس حضرت امام حسین علیه السلام را برداشت و به دامان گرفت در حالی که آن سر مبارک را می بوسید،زمزمه می کرد: افسوس حسین..حسینی که فراموش نکردم که تیرهای حرامزادگان او را نشانه گرفتند و او را در کربلا که به زمین افتاده بود ترک کردند. اطراف کربلا را خدا خشک و بی آب نماید... سپس ابن زیاد لعنه الله دستور داد اهل بیت را به زندان برده و سر مطهر را در تمام کوچه های کوفه بگردانند. خود به مسجد رفت و بر فراز منبر قرار گرفت وگفت: خدا را شکر که کلمه حق را آشکار، و پیروان او را یاری کرد و دروغگوی پسر دروغگو را کشت..." با خواندن این قسمت چنان برآشفتم که دلم‌ میخواست هرچه در کنارم هست را به دیوار بکوبم. هرچه ناسزا بود به زبان آوردم. چطور میشد فقط چندسال پس از رحلت پیغمبر، نوه ی او را دروغگو بدانند و خود را اهل حق! ؟ چندبار نفس عمیق کشیدم که افاقه نکرد. لیوان آب را برداشتم و یک باره سر کشیدم. چشمانم را به طرف خطوط کتاب معطوف کردم. " چنین جسارتی از ابن زیاد سبب شد تا مردی مدافع حریم آل محمد به نام عبدالله بن عفیف ازدی، که ازدی ازبزرگان شیعیان حضرت علی بود، چشم چپش را در جنگ جمل و چشم راستش را در جنگ صفین از دست داده بود، درحالی که روزه بود، کلام ابن زیاد را قطع کرده، فریاد زد: دروغ گوی پسر دروغگو تویی و پدرت و آن که تو را به کار گماشت و پدرش دشمنان خدایند. آیا فرزندان پیامبران را می کشید و بر فراز منبرهای مومنین این گونه سخن می گویید؟! ابن زیاد غضبناک شد و گفت : این چه کسی بود که چنین جسارتی کرد؟ عبدالله خودش فریاد برآورد: ای دشمن خدا گوینده ی این کلمات منم. آیا فرزند پاکی که ایشان را خداوند از پلیدی دور نگاه داشته است می کشی و گمان می کنی مسلمان هستی؟! ای فرزندان مهاجر وانصار! فریاد کنید و انتقام بگیرید که رسول خدا او را ملعون پسر ملعون خوانده است... ابن زیاد به شدت خشمگین بود که جمعی از مامورین آمدند عبدالله را بگیرند، بزرگان قبیله ی ازد برخاستند و او را از دست مامورین نجات دادند و به خانه اش بردند. ابن زیاد دستور داد او را بگیرندو بیاورند . ماموران شتافتند. بزرگان ازد نیز برای یاری عبدالله به پا خاستند. جمعی کشته شدند، دختر عبدالله فریاد زد: ای پدر مردم آمدند. عبدالله گفت:دخترم نترس، شمشیرم را به من بده. او چون از هر دو چشم نابینا بود با راهنمایی دخترش از راست و چپ شمشیر می زد نا تعداد زیادی به دست او کشته شدند ولی به هر حال او را گرفتند و نزد ابن زیاد بردند.. 👇👇👇
ابن زیاد گفت : خدا را شکر که تو را خوار کرد..عبدالله گفت : ای دشمن خدا چگونه خدا مرا ذلیل کرده است؟ سوگند بر خدا اگر چشم داشتم دنیا را بر تو تاریک می کردم. ابن زیاد گفت : عقیده ات درباره ی عثمان چیست؟ عبدالله گفت : پسر مرجانه تو را با عثمان چه کار؟ اگر خوب بود یا بد خداوند عهده دار خلق خویش است. تو از خود سوال کن و از پدر خود و از یزید و از پدر یزید. ابن زیاد متحیر از این سخنان گفت: دیگر از تو سوالی ندارم مگر آن که شربت مرگ را به تو بچشانم. عبدالله بن عفیف گفت : قبل از آن که تو متولد شوی من از خداوند خواسته بودم به دست ملعون ترین خلق با خدا کشته شوم. چون چشم های من در جهاد جمل و صفین از دست رفت، از فیض این سعادت محروم شدم، امروز دانستم که دعای قدیم من به اجابت نزدیک شده است. به فرمان ابن زیاد قتلش صادر شد و او را به دار آویختند.... ابن زیاد بعد از فرستادن اسرا به زندان کوفه و گرداندن رأس شریف امام در کوچه های کوفه، دونامه برای کسب تکلیف نوشت یکی به یزید و دیگری به عمر و بن سعید حاکم مدینه برای بشارت دادن. یزید در جواب نوشت : سرها را با اهل بیت و اموال شان روانه شام کن." دستور اجرا شد.شمر بن ذی الجوشن را با گروهی برایشان گماشت. طبری شیعی با سند خود از حارث بن وکیده نقل می‌کند که می‌گوید : "وقتی سر امام حسین(ع) را به سوی شام می بردند، من در میان کسانی بودم که سر حسین(ع) را می‌ بردند. در یکی از کوچه ها شنیدم که سوره ی کهف می خواند: " آنان که در حق آل پیامبر و اهل ایمان ستم کردند بزودی خواهند دانست که به چه کیفرگاهی باز میگردند..." باشنيدن قرائت قرآن، شگفت زده و مردد به این فکر افتادم که آیا این صدای اباعبدالله است که میشنوم در این هنگام امام علیه السلام فرمود : " پسر وکیده آیانمیدانی که ما پیشوایان الهی در نزد پروردگارمان زنده ایم." با شنیدن این سخنان به فکر افتادم که در فرصتی مناسب سر مبارک را از چنگ دشمنان برهانم. اماشنیدم سرمبارک امام فرمود : " پسر وکیده این کار برای تو شدنی نیست. این هاخون مرا ریختند که در نزد خداوند بزرگتراست، پس از این فکرت دست بردار که درآینده خواهند دانست، آن هنگامی که بندها و زنجیرها در گردن به سوی جزای خویش کشیده میشوند...!!! از کوفه تا شام در بعضی منازل وقایعی رخ داد. که متاسفانه نمیتوان به همه آن ها اشاره کرد. آن ها قبل از ورود به هر شهری خبر میدادند که شهر را زینت دهند، برخی قبول میکردند و برای اسرای اهل بیت شادی سر میدادند، و برخی به علت شیعه علی بودن مردمان شهرشان از ترس آشوب، قبول نمیکردند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز پـزشـک ـمبارک♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#نارینه ابن زیاد گفت : خدا را شکر که تو را خوار کرد..عبدالله گفت : ای دشمن خدا چگونه خدا مرا ذلیل ک
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• سردرد توانم را بریده بود. بدنم لاغر شده بود و ضعف شدید داشتم. داروهایم هیچ افاقه نمیکرد. از عوارض شیمی درمانی تهوع شدید و مشکلات گوارشی تا تب سراغم آمده بود. تمام استخوان هایم بدنم درد داشت. هرچه پتوی روی خودم میگرفتم فایده نداشت. مداوم سردم میشد. تصمیم داشتم تا این کتاب را تمام نکرده ام رهایش نکنم. همان طور که نیمخیز توی رختخواب نشسته بودم ادامه ی صفحه را ورق زدم . "در ناسخ التواریخ (ج ۳،صص ۱۰۲_۱۰۶) به نقل از روضة الاحباب آمده است که: شمر به حاکم موصل نامه نوشت که پذیرای آنان باشد. و حاکم موصل با اشراف شهر مشورت کرد و مردم شهر بیشتر شیعیان علی علیه السلام بودند. آنان گفتند ما به این رسوایی و زشتی تن نخواهیم داد.و حاکم شهر در پاسخ موقعیت شهر را توضیح داد و شمر در یک فرسنگی موصل فرود آمد و سر مبارک حضرت را از نیزه جدا کرد و بر روی سنگی نهاد. آن سنگ به قطره خونی از سر مطهر آغشته شد که هر سال روز عاشورا از آن سنگ خون می جوشید و مردم جمع می شدند وعزاداری می نمودند.و به آن "مشهد نقطه" می گفتند. این مطلب سال های سال ادامه داشت تا در زمان عبدالملک مروان آن را ناپدید کردند. لشکریان پس از طی منازلی در وادی نخله فرود آمدند یک روز و یک شب آن جا بودند. آمده است، شب هنگام مرثیه ای از زنان جنیان شنیده می شد.١ پس از وادی نخل، لبا، نصیبین، دعوات، قنسرین، معره النعمان، شیرز و حماه، حمس و بعلبک را با کلی وقایع پشت سر گذاشته و به نزدیکی عسقلان رسیدند. عسقلان هم اکنون در جنوب سرزمین های اشغالی و جزء اسراییل است. درآن جا هوا به شدت گرم بود، لشکریان ابن زیاد پیوسته مرکب های خود را آب می دادند و زیر شکم آنها را آب می پاشیدند و اضافی آب را روی زمین می ریختند ولی به کودکان تشنه اسیر نمی دادند. در آن شرایط یکی از کودکان به نام فاطمه در سایه بوته خاری نشست. لشکریان پس از مدتی استراحت حرکت کردند و رفتند و آن دخترک را جا گذاشتند. بعد از پیمودن قدری از راه زینب (س) متوجه شد که یکی از کودکان یتیم در قافله نیست و در بیابان جا مانده، به شدت نگران شد و با گریه فریاد زد ای مردم! شما را به خدا سوگند کمی درنگ کنید زیرا دختر برادرم و روشنی چشمم گم شده است. اهل بیت با شنیدن خبر ناله زدند و آشوبی بر خاست.. سران لشکر سراسیمه شدند و گفتند : اگر این دختر پیدا نشود، ناله و آه زینب عالم و عالمیان را ویران می کند. لذا زحر بن قیس مامور پیدا کردن او شد. راوی این خبر می گوید: من هم با او روانه شدم، در حوالی همان سرزمین دخترک را دیدم که با گریه به اطراف نگاه می کرد و می دوید و می افتاد و فریاد می زد: عمو جان...مادر جان...خواهر جان...برادر جان... از مشاهده چنین منظره ای ناراحت شدم اما زحر ین قیس با تازیانه به او حمله کرد و به رویش فریاد کشید. آن دختر بی اختیار دوید.جلو رفتم وگفتم: چرا بر این دختر بی پدر رحم نمی کنی؟ نزد دخترک رفتم، دلداری اش دادم و آرامش کردم. او وقتی این محبت را از من دید گفت: من دختر پیغمبر شمایم..اگر می خواهید مرا بکشید قدری درنگ کنید که بار دیگر عمه ها وخواهرانم را ببینم. با شنیدن سخنان او ا آرام کردم و به خواهران و عمه هایش رساندم. در یکی از منازل دیگر هم مثل دیگر منازل لشکریان برای خود خیمه ی بزرگی زدند ولی اسرا را در بیابان میان آفتاب نگاه داشتند. حضرت زینب برای حضرت زین العابدین(ع) که از شدت تشنگی و گرما مشرف به مرگ بودند، دلسوزی می کرد و می فرمود: چقدر بر من گران است که تو را در این حال می بینم ای پسر برادرم... حضرت سکینه کنار درختی رفت و از خاک برای خود بالشی ترتیب داد و روی خاک خوابید. .پس از مدتی لشکریان عازم حرکت شدند که فاطمه صغری به ساربان گفت: خواهرم سکینه کجاست؟ به خدا قسم سوار نمی شوم مگر اینکه خواهرم سکینه را بیاورید. ساربان فرو مایه بر او فریاد زد ولی فاطمه بی تاب از این واقعه به ساربان گفت: اگر خواهرم را پیدا نکنید خودم را به زمین می اندازم. با این سخن ساربان به جست وجو برخاست و بالاخره سکینه(س)پیدا شد. ____________ ۱_ینابع‌المودة: ج۳، ص ۸۹، وسیلةالدّارین: ص ۳۷۱، معالی السبطین : ج۲، ص ۱۲۳ 👇👇👇👇
ادامه ی ماجرای عسقلان _منزل سیم در این شهر تاجری بود که او را زریر خزایی می‌گفتند که در بازار به بازرگانی مشغول بود وقتی شادی مردم را دید، پرسید این خوشحالی برای چیست؟ گفتند: موضوع این است که در عراق گروهی بریزید شوریدند و با او بیعت نکردند. زریر پرسید: اینان کافرند یا مسلمان؟ گفتند: نه، سروران و برجستگان روزگار خود هستند. زریر پرسید: چرا خروج کردند ؟ گفتند: بزرگشان می گفت من پسر رسول خدا هستم و به خلافت یزید شایسته ترم. زیر نام پدر و مادرش را پرسید. گفتند: نام اوحسین، برادرش حسن و مادرش فاطمه دختر پیامبر و پدرش علی مرتضی است. همین که این سخنان را شنید دنیا و فضا در نگاهش تیره و تار و تنگ شد. خود را به اسیران نزدیک کرد .همین که چشمش به امام سجاد افتاد بلند بلند گریه کرد . امام سجاد به او فرمود: چرا گریه می کنی در حالی که تمام شهر خندان و شادمانند. زریر گفت : مولای من! من مردی غریبم و امروز به این شهر شوم آمده ام. من بازرگانم از مردم شهر علت این شادمانی را پرسیدم گفتند کسی بریزید شورش کرده است و اینک سر او را به سوی شام همراه اسیران و زنان همراهش می‌برند درحالی که فرزند پیامبر است. امام سجاد فرمود: ای بازرگان! در تو معرفت و بوی محبت اهل بیت می بینم. خدایت پاداش نیکو عنایت کند . زریر گفت آقای من! چه خدمتی از من ساخته است ؟ امام فرمود به حامل سر بگو اندکی کنار برود تا مردم این همه زنان نگاه نکنند و به تماشای سر ها مشغول شوند. زریر گفت: آقای من درخواستی و حاجتی داری؟ امام فرمود: اگر لباسی اضافه داری برسان . زریر رفت و برای همه زنان لباس و برای امام عمامه آورد . گویند در این حال که سر و صدا و شیون در بازار پیچید. درنگ کردم و شمر لعنت الله علیه را دیدم که هدایای مرا پس می گرفت. پیش رفتم و لعنت کردم و به او ضربه زدم و گام اسبش را کشیدم و گفتم : خدایت لعنت کند. این سر کیست که بر نیزه کرده و زنان و کودکان کیستند که اسیر و بر شتر بی جهاز سوار کرده ای؟ خداوند دست و پایت را قطع کند و قلب و چشمت را کور گرداند. شمر فریاد زد او را بزنید. سواران و مردم آنقدر او را زدند که بیهوش شد و به تصور اینکه کشته شده او را رها کردند. در نقل دیگر، زریر پنجاه مثقال زر و سیم به حامل سر داد تا سر را از محمل زنان دور کنند.
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• ورود به شام درباره رخدادهای ورود اسرا به شام، چگونگی برخورد با آنها، محل اقامت و خطبه‌خوانی برخی از اسیران، گزارش‌هایی در منابع تاریخی وجود دارد. بنا بر این گزارش‌ها، ورود سرهای شهیدان به شام در روز اول صفر بوده‌ است. ۱ در این روز اسیران را از دروازه «توما» یا «ساعات» وارد شهر کرده و بنا به نقل سهل بن سعد، شهر را به دستور یزید، آذین‌بندی کرده بودند.۲ پس از ورود اسیران به شهر، آنها را در ورودی مسجد جامع، بر سکویی جای دادند.۳  امروزه در مسجد اموی، در مقابل محراب و منبر اصلی مسجد، محلی از سنگ و با نرده‌های چوبی وجود دارد که معروف به محل استقرار اسیران کربلا است. حضور اهل بیت امام حسین(ع) در شام را برخی منابع دو روز، و در ویرانه‌ای بی‌سقف، معروف به خرابه شام دانسته‌اند.۴ و شیخ مفید، محل استقرار اسیران را خانه‌ای نزدیک قصر یزید معرفی کرده است.۵  قول مشهور درباره مدت اقامت اسیران در شام، سه روز دانسته شده. ۶ اما هفت روز و یک ماه نیز نقل شده است.۷ ورود اسرا به قصر یزید، پیش از ورود اسرا به کاخ، فرمان داد خوان گستردند و غذا حاضر کردند و خود و یارانش را به خوردن و نوشیدن (شراب یا قفاع) پرداختند. از امام باقر نقل است که ما را به مجلس یزید آوردند تعداد مردان ۱۲ نفر بود که بزرگ‌ترین ما علی بن حسین بود و هر یک از ما دستش بر گردنش بسته شده بود در این هنگام امام سجاد با یزید گفت یزید اگر رسول خدا ما را به این وضع بسته و در ریسمان ببیند آیا غمگین و سوخته دل نخواهد شد یزید دستور داد ریسمان ها را بردارند. يزید در پشت پرده، زنان، همسران و دختران بنی امیه را قرار داده بود. ترتیب ورود، نخست سر ها سپس مردان اسیر و سرانجام زنان اسیر بوده است. یزد سر را پیش رویش قرار داد و در مقابلش اسیران مرد نشستند و پشت سر هم زنان. در هنگام ورود سکینه و فاطمه می‌کوشیدند تا سر را ببینند. حضرت زینب سلام الله علیها با دیدن سر بی تاب شده با فریادی محزون صدا زد: یا حسینا! ای محبوب قلب رسول خدا! ای فرزند مکه و منا ! ای فرزند دلبند سیده ی نساء ! ای جگرگوشه ی محمد مصطفی! گریه و نوحه حضرت زینب چنان بود که زنان پشت پرده و برخی حاضران هم صدا شدند اما یزید هیچگونه اثری از خود نشان نداد. حضرت سکینه می‌گوید: سنگ دل تر از یزید و جفا کارتر و کافرتر و مشرک تر از او ندیدم.(لهوف، ص ۱۷۹_۱۷۸) در این که سرها و اسرا را چگونه به مجلس یزید آوردند نوعی آشفتگی در منابع تاریخی به چشم می‌خورد. اینکه نخستین کسی که وارد شد محّفر یاشمر یا خونی یا کسی دیگر بوده اختلاف است. در گزارش ها آمده است که سرها را آوردند و نخست سر امام را نشان دادند. شاید پس از آمدن دوازده نفر مرد اهل بیت، زنان را وارد کرده باشند و با ورود آنان یزید دستور داده باشد تا سر را در تشت طلا زیر پارچه قرار دهند و در هنگام ورود زنان پارچه را برداشته و زنان تماشا کرده باشند. چوب زدن یزید، اعتراض زینب کبری، گریه زنان پرده نشین کاخ یزید، سخن گفتن فاطمه صغری، سکینه و امام سجاد علیه السلام باید در چنین موقعیتی باشد. خطبه ی غرای دختر امیرالمومنین زینب کبری مشتی بر دهان یزید بود. در بخشی از این خطبه ی غرا این گونه حضرت می فرمایند: " سخن گفتن با تو بر من سخت و گران است. تو چقدر پست و حقیر می بینم و سرزنش و تحقیر تو را بزرگ می دانم و نکوهش و توبیخ تو را مهم می شمارم. اما چشم‌های ما اشک ریز است و سینه های ما اندوه خیز . چقدر شگفت است شگفت که لشکر خدا به دست لشکریان شیطان و طلقا کشته شوند و دستان شان از خون ما چنان سرشار که از سر انگشتان شان بچکد و دهانشان از گوشت ما بدوشد و بچشد و آن تنهای پاک و پاکیزه را گرگان بیابان دیدار کنند. ای یزید! اگر ما را غنیمت انگاشته ای به همین زودی بدهکار خواهی بود در روزی که هرچه پیش فرستاده ای دریافت کنیم و خداوند به بندگان بیداد نمی‌کند. من به خدا شکایت می کنم و بر او تکیه و اعتماد دارم پس هرچه نیرنگ داری به کار گیر و هرچه در توان داری به میدان آور و کوتاهی مکن اما بدان به خدا سوگند یاد ما زدودنی و محو شدنی نیست. وحی ما میرا نیست. ما را پایان و شکست متصور نیست همان گونه که ننگ و عار تو پاک کردنی نیست. 👇👇👇 ____________ ۱_ ابوریحان بیرونی، آثار الباقیة، ۱۳۸۶ش، ص۵۲۷. ۲_شیخ صدوق، امالی، ۱۴۱۷ق، مجلس ۳۱، ص۲۳۰ ۳_ابن اعثم، الفتوح، ۱۴۱۱ق، ج۵، ص۱۲۹-۱۳۰.۲ ۴_شیخ صدوق، همان ص۲۳۰ ۵_شیخ مفید، ارشاد، ۱۴۱۳ق، ج۲، ص۱۲۲. ۶_طبری، تاریخ الامم و الملوک، ۱۳۸۷ق، ج۵ ص۴۶۲؛ خوارزمی، مقتل، ۱۳۶۷ق، ج۲، ص۷۴ ۷_ سید ابن طاووس، الاقبال، ۱۴۱۵ق، ج۳، ص۱۰۱ 👇👇👇👇
.خدای را سپاس که آغاز ما را به مهربانی و نیکبختی و سعادت و پایان ما را با بخشش و شهادت و مغفرت همراه کرد. خطبه حضرت زینب از بلیغ ترین حماسی ترین و موثرترین خطبه‌های تاریخ انسانی است. آن هم از زبان زنی اسیر، داغ دیده، رنج سفر کشیده، تازیانه چشیده و طعنه ها و تمسخر ها شنیده. این خطبه ترجمان آرامش انسان الهی و توان روح های بزرگ به حقیقت رسیده است. خوف، تردید در سخن،جوزدگی، بریدگی و گسستگی در خطبه دیده نمی شود. حق همان است که این خطبه همتای خطبه های امیر مومنان علی علیه السلام قلمداد شود و تعبیر "زبان علی در کام زینب" تعبیری رسا و خوانا باشد. " ** روز یک شنبه بود که سر و کله ی فواد پیدا شد. زنگ زد و گفت: بیا داداش بریم می خوام آرزوت رو براورده کنم. با فواد سوار موتورش شدیم و راهی خیابان ها. ساعت ۱۱ بود که رسیدیم به کلیسای سرکیس در خیابان نجات الهی. درها بسته بود. در که زدیم یکی از خادمین آن جا در را باز کرد. گفتم ببخشید اجازه هست که ما هم بیایم داخل؟ مرد که موهای کوتاهی داشت گفت: نه یکشنبه ها فقط مختص خود مسیحی هاست. میتونید روزهای دیگه بیاید. چون دارن دعا میخونند. کمی فکر کردم چه کنیم؟ فواد گفت: داداش میخوای صبر کنیم اومدن بیرون بتونی ببینیشون؟ فکر بدی نبود. با فواد منتظر ایستادیم تا مراسم دعا که تمام شد یکی یکی از کلیسا بیرون آمدند. نمی دانم چطور میخواستم از ان ها در مورد نارینه یا برادرش سروژ بپرسم. فواد مرتب میگفت: بابا یکیشو بگیر بپرس دیگه. اما من دست و پایم جلو نمیرفت. کتاب نارینه و عکس لای آن بیرون اوردم و نگاهش کردم. لحظه ای فکر کردم اگر نارینه واقعا مسلمان شده خب قطعا اینجا نمی آید. فکرهای جور واجور در ذهنم میچرخید. اصلا برای چه این جا بودم؟ برای تعریف کدام معجزه؟ چه دخلی به من داشت. به فواد گفتم برویم. اما فواد یکی از مردهای کلیسا که مشخص بود با بقیه اشنایی دارد را گرفت و به طرف من آورد. عکس را ازدستم کشید و گفت: ببشخید آقا ما دنبال این خانواده ایم. مرد مسیحی نگاهی به عکس کرد و گفت: آها این سروژ هست و این خواهرش. بله بله فوری پرسیدم: کجا میشه پیداشون کرد؟ مرد مسیحی که خودش را آدام معرفی کرد گفت: سروژ برق کش هست سر کوچه شون از این چادرها زدند . برای مراسم محرم .اونجا میتونید پیداش کنید.
ـمولایـ مـن🍃
ـلختی تفـکر.... دل کافیه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا