eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
148 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#قسمت_بیست_و_هفتم مشغول تست زدن شدم . طبق برنامه ریزی نوبت جمع بندی مطالب چهار تا پایه اول و دوم و
مشغول حرف زدن با بچه ها شدم که ریحانه اومد. _بح بح چه عجب خانوم خانوما تشریف اوردن مدرسه ‌ +هیسسس برات تعریف میکنم. _عجبا بعد اویزون کردن چادرش اومد نشست کنارم +خوبی!؟سرما خوردی؟ _اره . صدام خیلی تغییر کرد؟ +اره _خب چه خبر؟ بابات خوبه؟ +اره خوبن الحمدالله.قرار شد بعد عید واسه عملش بریم تهران. _ایشالله خدا شفا بده ‌ خودت کجا بودی تا الان ؟ +هیچی دیگه . از تهران که برگشتیم اومدم مدرسه خب. یهو با ذوق داد زد +اهااااااا فاطمهههه لبخند زدمو:جانم؟ باز چی شده؟ اومد در گوشمو +واسم خواستگار اومده خندم شدت گرفت _عه بختت بالاخره واشد.حالا چرا با ذوق میگی؟تو که قصد نداری حالا حالاها.....؟ حرفمو قطع کرد . +چرا قصد دارم . با تعجب بهش خیره شدم . _خدایی؟ +اره.اشکالش چیه؟ _خب حرف بزن کیه این شادوماد که اینجور دلتو برده؟ مشغول تعریف کردن بود که معلمم اومد ‌ انقد بی حال بودم که حتی از جام بلند نشدم _بقیشو بعدا تعریف کن +باشه . همونجور بی حال مشغول گوش دادن ب صحبتای معلم بودم که زنگ خورد ریحانه دوباره با همون هیجان مشغول تعریف کردن شد . حرفش و قطع کردم و _ ریحانه حالاجدی میخای ازدواج کنی ؟ تازه اول جوونیته دخترجون. بیخیال بهش بگو دوسال صبر کنه برات خو . حالت حق به جانبی به خودش گرفت +نه من خودم دلم میخواد زود ازدواج کنم که به گناه هم خدایی نکرده نیافتم . به نظرم ازدواج زود خیلی خوبه و باعث میشه فساد جامعه کم شه ‌ . حرفاش برام عجیب و خنده دار بود! همینجور حرف میزد و من بی توجه ب حرفاش فقط سرمو تکون میدادم حرفاش ک تموم شد گفتم _باشه عزیزم ایشالله خوشبخت شی. حالا کی عقد میکنین؟ +اگه خدا بخاد دو هفته دیگه . چشام از حدقه بیرون زد ولی سعی کردم چیزی نگم که دوباره حق به جانب شه . سرمو تکون دادمو رفتم سمت آبخوری تا یه آبی به دست و صورتم بزنم . _ کل کلاس با فکر به شخصیت ریحانه و داداشش گذشت. چه آدمای عجیبی بودن . با شنیدن صدای زنگ رشته افکارم پاره شد وسایلمو جمع کردمو بعد از خداحافظی با بچه ها،راهیِ منزل شدم _ محمد: چند ساعتی بود که رسیدیم . قرار شد امشب و استراحت کنیم فردا بریم منطقه . از بچه های عملیات فقط من و محسن بودیم که وظیفمون هماهنگی بود. بقیه هم از بچه های تفحص بودن. دل تو دل هیچکس نبود . بعدِ اسکان دادن بچه ها تو حسینیه با فرمانده صحبت کردم که ببینیم شامشونو از کجا باید تهیه کنیم. با محسن سوار یه وانت شدیم و تا یه ادرسی رفتیم.بعد اینکه شام بچه ها رو گرفتیم برگشتیم حسینیه. شام و بینشون تقسیم کردیم.خودمونم یه جا نشستیم و مشغول شدیم که فرمانده دوباره شروع کرد به تذکرات و ... بعد اینکه حرفاش تموم شد شامشو براش بردم. خودمم برگشتم سمت جایی که محسن پتو پهن کرده بود بود . همه ی بدنم درد میکرد . به گوشیم نگاه کردم که دیدم خبری نیست . بیخیال شدم. یه شب بخیر به محسن گفتمو بعد چند دیقه خوابم برد . با کتک محسن از خواب پریدم . بطری آبِ بالا سرمو سمتش پرت کردم . _بی خاصیییتتت با خنده دویید سمت در خروجی +حاجی بچه ها دارن میرن منطقه دیر شد... انگار یه پارچ آب یخ روم خالی کرد خیلی تند از جام پاشدم گوشیمو گذاشتم تو جیبِ شلوارم و دنبالش دوییدم . رفتم تو حیاط که دیدم همه نشستن و دارن صبحانه میخورن . نشستم کنارِ محسن _بالاخره که حالتو میگیرم . خندید و +اگه میتونی بگیر خو . یه قلپ از چاییمو خوردم که دآغیش زبونمو سوزوند. . لیوان چاییمو بردم سمت دست محسن که داشت برای خودش لقمه میگرف. لیوانو برعکس کردم رو دستش که صدا جیغش رفت آسمون . + آقا محمددد خیلی نامردییی خیلییی. همه برگشتن سمتمون و با تعجب نگامون میکردن ‌ که فرمانده گفت +محمد اقا چاه کَن! چاه نَکَن برا مردم!! چاه میکَنَن براتا !!! اینو گفتو قهقهه بچه ها بلند شد . منم باهاشون خندیدم صبحانمون که تموم شد سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سمت فکه !!! به دست محسن نگاه کردم که با باند بسته بودتش. _عه عه این بچه سوسول و نگااا میخوای مامانتم صدا کنم ؟ روشو ازم برگردوندو چیزی نگف _خب حالا قهر نکن دیگه مثه دخترا بهش برخورد برگشت سمتمو +لا اله الا الله حیف که .... از حرفش هم من خندم گرفته بود هم خودش . تا خودِ فکه یه مداحی گذاشتم و گوش کردم . یه خورده هم با گوشیم ور رفتم و سندِ جنایتم رو محسن وثبت کردم . بعد یه ساعت و نیم رسیدیم منطقه . پوتینامون و در اوردیم دما تاحدود ۴۰ درجه میرسید ‌ دو رکعت نماز زیارت خوندیم و هر کدوم یه سمتی رفتیم . یه سریا از جلو مشغول پاک سازیِ مین بودن بقیه هم پشت سرشون با احتیاط با خاکا ور میرفتن . یه گوشه نشستم و مشغول تماشای بچه ها شدم که یکی با لهجه مشهدی داد زد.... :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#قسمت_بیست_و_هشتم مشغول حرف زدن با بچه ها شدم که ریحانه اومد. _بح بح چه عجب خانوم خانوما تشریف اورد
+ها یره تو کاری نداری؟بیا اینجا ب مو کمک کن . رفتم‌سمتشو _من آموزشِ تفحص ندیدما !! من مسئول هماهنگیم !! +ایراد نداره بیا پیش من یاد میگیری . باشه گفتمو رفتم‌کنارش رو خاک نشستم. اسمش سید مرتضی بود آروم با دستش با خاکا ور میرفت به منم میگف با دقت همین کارو کنم واگه چیز مشکوکی دیدم بهش بگم . کل روز به همین منوال گذشت . همه مشغول بودن تا اذان ظهر که برا نماز جماعت پاشدیم ‌. بعد از اینکه نماز خوندیم قرار شد من و محسن بریم غذاها رو بیاریم که همه ممانعت کردن و گفتن تا چیزی پیدا نکنن کسی نهار نمیخوره. دوباره همه رفتن سر کارشون و مشغول شدن . منم رفتم سمت سید مرتضی که فرمانده صدام زد ! +برو دوربین و از تو اتوبوس بگیر بیار چندتا عکس بگیر . با عجله حرکت کردم سمت اتوبوس . تا اتوبوس خیلی راه بود . بچه ها به خاطر قداسَت این منطقه اجازه ندادن راننده، اتوبوسو جلو تر از ورودی یادمان بیاره . راهِ زیادیو دوییدم . دوربینو گرفتم و دوباره همین راهو دوییدم تا بچه ها . از زوایای مختلف چندتا عکس گرفتم ‌ هوا دیگه غروب کرده بود . بچه ها هم برا اینکه دقت بالایِ کار کم نشه وسایلا رو جمع کرده بودن و حرکت کردن سمت اتوبوس! همه پکر بودیم . از ساعت ۷ تا ۶ این همه آدم این همه زحمت بی نتیجه . اما یه شور و شوق خاصی داشتیم و بی نتیجه موندن و پای بی لیاقتی گذاشتیم. وسط راه منو محسن از بچه ها جدا شدیم تا بریم و شام و نهار فردای بچه ها رو یه جا از آشپزخونه ای که قرار داد بسته بودن بگیریم. صبح با صدای اذان پاشدم !! با صمیمیتی که با بچه ها پیدا کرده بودیم بقیه روهم بیدار کردم که نمازشون قضا نشه. طلبه ی جمع جلو وایستاد و بقیه بهش اقتدا کردن . بعد نماز جماعت محسن رفت از نونوایی بغل حسینیه نون بگیره . ما هم‌تو همون فاصله سفره پهن کردیم و همون شامِ کبابِ دیشب که مونده بود و صبحانه ی دیروز و گذاشتیم وسط سفره و چایی دم کردیم تا محسن برسه . بچه ها خیلی خوب بودن. اکثرا متاهل بودن و مجردای جمع جز منو محسن دو نفر بودن . این دفعه عزممونو جزم‌کردیم وزودتر آماده رفتن شدیم که به اذن خدا ان شالله بتونیم چیزی پیدا کنیم. وسایلا رو جمع کردیم و نشستیم تو اتوبوس . طبق معمول بعد یه ساعت رسیدیم منطقه . تو راه هم هی نذر صلوات و زیارت عاشورا که یه معجزه ای بشه . به محض رسیدن، بچه ها ‌کارشونو شروع کردن . هر کسی نشست سر جای خودشو مشغول شد .... یازده روز از وقتی که اومدیم میگذشت و هنوز هیج خبری نبود ! بچه ها امشب به نیت روزه و با وضو بعد دعای توسل و روضه امام زمان خوابشون برد ‌ بعضی ها هم مث من بیدار بودن. تو این مدت چند باری با بابا و داداش علی و ریحانه صحبت کرده بودم. به ریحانه هم گفتم که با پولایی که براش گذاشتم برا عیدش لباس بخره! و یکم هم راجع به روح الله باهاش حرف زدم . همش از من گله داشت که چرا تو این شرایط ولش کردم . سه روزدیگه عقدش بود . تو این دو هفته چندباری با حضور زنداداش رفته بودن بیرون و باهم حرف زدن و تقریبا شناخت کافی پیدا کردن از هم‌. حتی پیش مشاور هم رفته بودن. از طرف دیگه ای هم از قبل میشناختن همو. خیلی مطمئن از ریحانه خواستم که فکر کنه و عجولانه تصمیم نگیره . با اینکه عادت داشتم ولی یه کوچولو دلم برا بابا تنگ شده بود . تاصبح با محسن و سید مرتضی و فرمانده نشستیم ‌و ذکر گفتیم . دم دمای صبح بود که بقیه خوابشون برد . با بطری آب معدنی بالا سرم وضو گرفتم و ایستادم برا نماز . دلم نمیخواست دست خالی برگردیم . حداقل اگه شده یه شهید ‌.. فقط یدونه... قبل اذان بچه ها رو بیدار کردم یه آبی چیزی بخورن فردا تو اون گرما نَمیرن از تشنگی که میخوان روزه بگیرن! نمازو به جماعت حاج احمد طلبه ی ۲۹ ساله ی گروه خوندیم روز سه شنبه روزآقا امام زمان بود نشستیم و دعای عهدم خوندیم و بعدش راهی منطقه شدیم . روزِ آخر موندنمون تو این شهر و این منطقه بود . بعدش باید برمیگشتیم تهران . همه ی چشم و امیدمون به امام زمان بود که ما رو دست خالی برنگردونه ...
💐‏لبخند شهید ‎حشدالشعبى عراق ‎علي ‌بشيری که در حمله اخیر داعش به سامرا شهید شد 🕊رضوان خدا بر ارواح مطهر شهدای مدافع حرم ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
کار من نیست که از عشق‌ شما دم ‌بزنم🍃 یا شبیه شهدا شعله کشم بر بدنم منم و لقلقه‌ای ساده درون دهنم: من ‌حسینی‌شده‌ی ‌دست‌امامِ‌حسنم✋ 💚 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
روز عروسیش خیلی خسته شده بود😓 مدام درگیر کارها بود و رفت و آمد. شوخی میکرد و به هرکسی که میرسید میگفت: زن نگیری😄 ببین به چه روزی افتادم ، زن نگیری. حتی به ما خواهرها هم میرسید میگفت: آبجی زن نگیری...😅 محمد تقی سالخورده🌹 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
عادت داشتم سرهنگ صداش کنم،یه بار بهم گفت اتیکتمو بخون چی نوشته⁉️ گفتم: سید جلال. گفت از این به بعد سید صدا کن منو تا یادم بیفته پسر حضرت زهرا(س)هستم...❤️ سردار شهید سيد جلال حبيب الله پور شادی روح مطهرشون صلوات🌹 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
Rahbar.attheme
235.9K
تم فیروزه ای رهبر😊 🎨 ❤️ 😍 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
حاج آقا فاطمی نیا: سحرها را از دست ندهيد ؛ ولو دو ركعت هم اگر ميتوانيد نماز (نافله شب) بخوانيد.🌙 در اين زمانه هم كه به بركت موبايل و تلويزيون و... اكثر مردم تا نيمه شب مشغول و سرگرم هستند!😔 سحرها را ضايع نكنيم ، اگر نماز مستحبي هم نخوانديم ، حداقل ده مرتبه " يا ارحم الرّاحمين" بگوييم!✨ اگر آن را هم انجام ندادي اقلاً رو به قبله بنشين و بگو: " سبحان الله والحمدلله و لا اله الّا الله و الله اكبر"❄️ اگر در چند سحر با جانت اين جمله را بگويي، عالمت عوض ميشود.🌈 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
•🌿|﷽|🌿• وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ وﺑﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺗﻮﻛﻞ ﻛﻦ. ﻫﻤﺎﻧﺎ ﺍﻭﺳﺖ ﺷﻨﻮﺍﻯ ﺩﺍﻧﺎ. 🌿 🌿 🌿 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
اگـه‌ میبینے‌ داره‌‌ ; به‌ راه‌ میره ‌باید بشے؛ به‌عنـوان‌ مسئولے وگرنه‌ روز پاٺ‌گـیره..! اگه‌‌ و.. همیـن‌آدم‌ ڪھ داره‌ میاد میگه: ‌ٺوڪھ من‌دارم‌ چــرا‌بهـم‌ نڪردے؟! چرا نگرفٺے‌!! [یـوم‌الحسـرٺ..] ...، ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
•| 🌿~ به‌معنی‌ توجه‌ڪن! تابتونی؛لذّتِ‌بیشتری‌ازسفره‌ایـــــن ، بِبَــری. اینجـوری؛طعم‌خوشمزه‌این‌خلوت‌ھا، طیّ‌ماه‌های‌بعدی‌سال،توی باقی‌میمونه..💕(: • • • ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
- محبوب‌تࢪین انسان‌هایِ جامعھ در نزد پروردگاࢪ، جواݩ‌هایِ پاࢪسا، پرهیزگار وَ مؤمن هستند (: ! + حضࢪت ماھ 🌱 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh