eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
152 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 قسمت صد و شصت و هفتم از ترسی که سراپای وجودم را گرفته بود، بی‌صدا نفس می‌کشیدم تا متوجه حضورم در خانه نشوند و فقط خدا را صدا می‌زدم تا به فریادم برسد که صدای نخراشیده‌اش، پرده گوشم را پاره کرد: «کسی خونه نیس؟!!!» صدایم در نمی‌آمد و او مثل اینکه مطمئن شده باشد کسی در خانه نیست، سر به مسخره بازی گذاشته بود: «آهای! صابخونه؟!!! کجایی پس؟!!! ما اومدیم مهمونی!» و بعد همچنانکه صدای پایش می‌آمد که از پله ها پایین می‌رفت، با لحنی تمسخرآمیز ادامه داد: «برادرا! کسی اینجا نیس! از خودتون پذیرایی کنید تا این عبدالرحمنِ بی‌پدر برگرده ببینیم میخواد چه غلطی بکنه!» و صدای خنده‌های شیطانی‌شان راهرو را پُر کرد و دیگری میان خنده پاسخ داد: «می‌خوای چه غلطی بکنه؟ عبدالرحمن خرِ خودمونه! هر سازی براش بزنی، برات می‌رقصه! فقط باید تا میتونی خَرِش کنی! بعد افسار رو بنداز گردنش و هِی!!!!» و باز هیاهوی مشمئزکننده خنده‌هایشان، خانه را پُر کرد. حالا تپش قلبم کُند تر شده که خیالم از بابت خودم و دخترم راحت شده بود و در عوض با هر اهانتی که به پدرم می‌کردند، خنجری در سینه‌ام فرو می‌رفت که دیگر توانم را از دست دادم و خودم را روی کاناپه رها کردم و شنیدم یکی‌شان می‌پرسید: «من که سر از کار این دختر و داماد عبدالرحمن در نیاوردم! اینا بلاخره چی کارن؟» و دیگری پاسخش را داد: «نوریه میگه دامادش خیلی مارموزه! نَم پس نمیده! ولی دختره بی‌بخاره! فقط فکر خونه زندگی خودشه! نوریه میگه کلاً بچه‌های عبدالرحمن همه شون بی‌بخارن! حالا این کتاب‌هایی رو که اُوردی بده نوریه که بین‌شون پخش کنه، شاید یه اثری کرد! ولی من بعید میدونم از اینا آبی گرم شه!» که یکی دیگر با صدای بلند خندید و در جوابش گفت: «آب از این گرم‌تر میخوای؟ عبدالرحمن تو مُشت خودمونه! هر چی درمیاره، صاف میریزه تو جیبِ ما! دیگه چی میخوای؟» و باز خنده‌های مستانه‌شان در خانه بلند شد. سرم از حقایق وحشتناکی که غافل از حضور من به زبان می‌آوردند، منگ شده و دلم از بلایی که به سرِ خانواده‌ام آورده بودند، به درد آمده بود که تازه می‌فهمیدم نوریه جاسوسِ این خانه شده و هنوز نمی‌دانستم به جز اموال پدرم برای چه چیز دیگری در این خانه نقشه می‌کشند که یکی میان خنده گفت: «ولی حیف شد! نوریه میگه این دختر عبدالرحمن یه ساله با این پسره عروسی کرده! زودتر اومده بودیم، من خودم عقدش می‌کردم!» و دیگری با ناسزایی پاسخش را داد و باز نعره خنده‌هایشان گوشم را کَر کرد و دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌گویند که نگاه بی‌حیا و کثیف برادر جوان نوریه پیش چشمانم زنده شده و تمام وجودم را آتش می‌زد. تازه می‌فهمیدم مجید آن شب در انتهای چاه چشمان آلوده او چه نجاستی دیده بود که از داغ غیرت آتش گرفته و به هیچ آبی آرام نمی‌شد و چقدر دلم هوای حضورش را کرده بود که در این لحظه کنارم باشد و بین این همه حرامی، محرم دل تنهایم شود. دستم را روی بدنم گذاشته و همچنانکه حرکت نرم دخترم را زیر انگشتانم احساس می‌کردم، آیت‌الکرسی می‌خواندم تا هم دل خودم، هم قلب کوچک او به نام و یاد خدا آرام بگیرد که همه جای خانه از حضور شیطانی برادران نوریه بوی تعفن گرفته و حتی توان نفس کشیدن را هم از سینه تنگم می‌گرفت. حالا تمام خاطرات ماه‌های گذشته مقابل چشمانم رژه می‌رفتند؛ از روزی که پدر معاملاتش را با همه شرکای خوش نام و قدیمی‌اش به هم زد و به طمع سودی کلان با تاجری غریبه وارد تجارت شد و به سرمایه‌گذاری در دوحه دل بست و هنوز سه ماه از مرگ مادر نگذشته، با دختر جوانی از همان طایفه ازدواج کرد و حالا هنوز سه ماه از این ازدواج نگذشته، این جماعت خود را مالک جان و مال و حتی ناموس پدرم می‌دانستند و هنوز نمی‌دانستم باز چه خواب شومی برای پدرم دیده‌اند که بلاخره پس از ساعتی پدر و نوریه بازگشتند. پدر نه تنها از حضور برادران نوریه در خانه تعجب نکرد، بلکه با روی باز خوش آمد گفت تا در اوج ناباوری، باور کنم که پدر خودش کلید خانه را به آنها داده است و من دیگر در این خانه چه امنیتی داشتم که کلید خانه و تمام زندگی‌ام به دست این اراذل افتاده بود! ساعتی نشستند و صدایشان می‌آمد که چطور با پدر گرم گرفته و با چه زبانی چاپلوسی‌اش را می‌کردند تا بلاخره رفتند و شرّشان را از خانه کم کردند.
📖 🖋 قسمت صد و شصت و هشتم نمی‌دانستم باید چه کنم که بیش از این خانه و سرمایه خانوادگی‌مان به تاراج نوریه و برادرانش نرود و فکرم به جایی نمی‌رسید که می‌دانستم با آتش عشقی که نوریه به جان پدرم انداخته، هیچ حرفی در گوشش اثر نمی‌کند. از دست ابراهیم و محمد و عبدالله هم کاری بر نمی‌آمد که تمام نخلستان‌ها به نام پدر بود و کسی اختیار جابجا کردن حتی یک رطب را هم نداشت، ولی باز هم نمی‌توانستم بنشینم و تماشاگرِ بر باد رفتن همه زندگی پدرم باشم که از شدت خشم و غصه‌ای که پیمانه پیمانه سر می‌کشیدم، تا صبح از سوز زخم‌های سینه‌ام ناله زدم و جام صبرم سرریز شده بود که هر بار که مجید تماس می‌گرفت، فقط گریه می‌کردم. هرچند نمی‌توانستم برایش بگویم چه شده و چه بر سر قلبم آمده، ولی به بهانه دردهای بدنم هم که شده، گریه می‌کردم و می‌دانستم با این بی‌تابی‌ها چه آتشی به دلش می‌زنم، ولی من هم سنگ صبوری جز همسر مهربانم نداشتم که همه خونابه‌های دلم را به نام سردرد و کمردرد به کامش می‌ریختم تا سرانجام شب طولانیِ تنهایی‌ام سحر شد و مجید با چشمانی سرخ و خسته از کار و بی‌خوابی دیشب به خانه بازگشت. دیگر خنکای صبحگاهی زمستان بندر برایم دلچسب نبود که از فشار غصه‌های دیشب لرز کرده و روی کاناپه زیر پتوی ضخیمی دراز کشیده بودم و مجید، دلواپس حال خرابم، پایین پایم روی زمین نشسته بود و مدام سؤال می‌کرد: «چی شده الهه جان؟ من که دیروز می‌رفتم حالت خوب بود.» در جوابش چه می‌توانستم بگویم که نمی‌خواستم خون غیرت را در رگ‌هایش به جوش آورده و با نیشتر بی‌حیایی‌های برادران نوریه، عذابش دهم. حتی نمی‌توانستم برایش بگویم دیشب آنها در این خانه بودند و از حرف‌هایشان فهمیدم که برای تمام اموال پدرم کیسه دوخته‌اند، چه رسد به خیال کثیفی که در خاطر ناپاک‌شان دور می‌زد و باز تنها به بهانه حال ناخوشم ناله می‌زدم که آنچه نباید می‌شد، شد و نوریه همان اول صبح به در خانه آمد. مجید در را باز کرد و نوریه با نقاب پُر مِهر و محبتی که به صورت سبزه تندش زده بود، قدم به خانه گذاشت و روی مبل مقابلم نشست. در دستش چند عدد کتاب بود و مدام با نگاهش من و مجید را نشانه می‌رفت تا اطلاعات جدیدی دستگیرش شود. مجید مثل اینکه دیگر نتواند حضور پلیدش را تحمل کند، به اتاق خواب رفت و من هم به بهانه سرگیجه چشمانم را بسته بودم تا نگاهم به چهره نحسش نیفتد. با کتاب‌هایی که در دستش گرفته بود، می‌دانستم به چه نیتی به دیدنم آمده و پاسخ احوالپرسی‌هایش را به سردی می‌دادم که با تعجب سؤال کرد: «تو دیشب خونه بودی؟!!!» از شنیدن نام دیشب چشمانم را گشودم و او در برابر نگاه متحیرم، با دلخوری ادامه داد: «من فکر کردم دیشب با شوهرت رفتی بیرون، ولی صبح که دیدم شوهرت تنها اومد خونه، فهمیدم دیشب خونه بودی. پس چرا در رو واسه داداش‌های من باز نکردی؟ یه ساعت پایین تنها نشسته بودن تا من و عبدالرحمن برگردیم، خُب میومدی پایین ازشون پذیرایی می‌کردی! داداشم می‌گفت اومده بالا در زده، ولی در رو باز نکردی!» از بازگویی ماجرای دیشب وحشت کردم که می‌دانستم صدای نوریه تا اتاق خواب می‌رود و از واکنش مجید سخت می‌ترسیدم که پتو را کنار زدم، مضطرب روی کاناپه نیم‌خیز شدم و خواستم پاسخی سرِ هم کنم که ابرو در هم کشید و گفت: «من که خیلی ناراحت شدم! عبدالرحمن هم بفهمه، خیلی بهش بر می‌خوره!» در جواب اینهمه وقاحت نوریه مانده بودم چه بگویم و مدام نگاهم به سمت اتاق خواب بود که مجید از شنیدن این حرف‌ها چه فکری می‌کند که نوریه کتاب‌هایش را روی میز شیشه‌ای مقابلش گذاشت و با صدایی آهسته شروع کرد: «این کتاب‌ها رو برات اُوردم که بخونی. یکی‌اش درمورد عقاید وهابیته، سه تای دیگه هم راجع به خرافاتی که شیعه‌ها به هم می‌بافن! درمورد اینکه بیخودی گریه زاری و عزاداری می‌کنن و به زیارت اهل قبور میرن و از اینجور کارها! که البته می‌دونی همه اینا از مصادیق شرک به خداست! خیلی خوبه! حتماً بخون!» و من که خبر آوردن این کتاب‌ها را دیشب از میان قهقهه مستانه برادرانش شنیده بودم، به حرف‌هایی که می‌زد توجهی نمی‌کردم و در عوض از اضطراب برخورد مجید، فقط خدا را می‌خواندم تا این ماجرا هم ختم به خیر شود و او همچنان به خیال خودش ارشادم می‌کرد: «ببین ما وظیفه داریم اسلام اصیل رو به همه دنیا معرفی کنیم! باید همه مردم دنیا بدونن دین اسلام چه دین خوب و کاملیه! ولی تا وقتی ننگ و نکبت شیعه به اسم اسلام خودش رو به امت اسلامی می‌چسبونه، هیچ کس دوست نداره مسلمون بشه! باید همه دنیا بفهمن که این رافضی‌ها اصلاً مسلمون نیستن تا انقدر مایه آبروریزی اسلام نشن!»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ (ع) فرمودند: 🌴 الحَسَنُ و طَلاقَةُ الوَجْهِ مَكْسَبةٌ للمَحبّةِ و قُرْبَةٌ مِن اللّهِ . و عُبوسُ الوَجْه و سُوء البِشْر مَكْسَبةٌ للمَقْتِ و بُعْدٌ مِن اللّهِ 🍃 چهره شاد و روىِ باز، وسيله جلب محبّت و مايه تقرّب به خداست و ترشرويى و گرفتگى چهره، سبب جلب دشمنى و مايه دورى از خداست. 📖 تحف العقول، 296 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️بسم الله الرحمن الرحیم ☀️ اینان کسانی هستند که سرمایه وجودشان را تباه کردند، و آنچه را همواره به دروغ [به عنوان شریکان خدا به خدا] نسبت می دادند [گم شده] از دستشان می رود. هود /۲۱💟 💜صبحتون پر از نظر یوسف زهرا(عج)💙 @sajadeh
جمعه ۱۴۷آذر ۱۳۹۹🤲 ۱۸ربیع الثانی ۱۴۴۲👌 ۴دسامبر ۲۰۲۰🙌 الهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ۱۰۰مرتبه 🦋 التماس دعا 🌹 @sajadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️♥️❄️♥️❄️♥️❄️♥️❄️ بابا مهدی... دلم تنگ است... انگار.. در حصار دلتنگی ب شدت تنگ شده... بیا و این دل را ... از حصار ها‌ی اطرافش نجات ده... ای منجی دلم... دلم ب مستحبی خوش است ک جوابش واجب است: السلام علیک یا یوسف فاطمه(عج) س.حججی @sajadeh ❄️♥️❄️♥️❄️♥️❄️♥️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا