eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
153 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🍂🦋🍂🦋🍂🦋🍂 به پایان رسیدم    اما نقطه نمیگذارم یک ویرگول میگذارم    این هم امیدی است شاید برگردی.. جان من ...برگرد😔 @sajadeh 🦋🍂🦋🍂🦋🍂🦋🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به مناسبت خبر جعلی و کوری چشم دشمنان و بدخواهان ولایت♥️✌️ •➕• @sajadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و چقدر دوست داشتنت زیباست ای آقاترین غزل که باران شدی ب شهر ما... سایه ات مستدام آقاجان! الهم احفظ قائدنا سید علی 😘 @sajadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قلبم درد میگیرد آقا امام زمانم عج...برا هر گناه چقدر گریه؟؟؟ فردا ۳شنبه است.... اعمالمون رو آقا قراره ببینه... ب نظرت شرمندش میشی؟ یا ی لبخند میزنه میگه تبارک الله احسن الخالقین ک همچین بنده ای افریدی...؟ ❄️💟❄️💟❄️💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️بسم الله الرحمن الرحیم❄️ دری که خدا از رحمت به روی مردم بگشاید..؛ هیچ کس نتواند بست و آن در که او ببندد هیچ کس جز او نتواند گشود، و اوست خدای بی‌همتای با حکمت و اقتدار. فاطر/۲🦋 ____________♡ دلت رو بسپار ب خودش😉
۳شنبه ۱۸آذر ۱۳۹۹🍂 ۲۲ربیع الثانی ۱۴۴۲🌹 ۸دسامبر ۲۰۲۰🍁 یا ارحم الراحمین ۱۰۰مرتبه 🦋 التماس دعا 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 من ب قربان تو و... جانم ب قربان دلت....🦋 س حججی 💙😉تولد کانال مبارکککک❤️😍 @sajadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
التماس دعا 💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 🖋 قسمت صد و هفتاد و هشتم تکیه‌ام را به دیوار داده و نفسم آنچنان به شماره افتاده بود که مجید مضطرب مقابلم نشست و هر چند هنوز آتش غیظ و غیرتش خاموش نشده بود، ولی می‌خواست به جان آشفته من آرامش بدهد که با چشمان بی‌رمقم نگاهش کردم و زیر لب ناله زدم: «مجید چی کار کردی؟» از نگاهش می‌خواندم که از آنچه با نوریه کرده، پشیمان نشده و باز قلبش برای حال خراب الهه‌اش به تپش افتاده بود که با پریشانی صدایم می‌زد: «الهه حالت خوبه؟» و در چهره من نشانی از خوبی نمانده بود که سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت تا به خیال خودش به جرعه‌ای آب آرامم کند و خبر نداشت طوفان ترس و وحشتی که به جان من افتاده، به این سادگی‌های قرار نمی‌گیرد. با لیوان شربت بالای سرم نشسته و به پای حال زارم به ظاهر گریه که نه، ولی در دلش خون می‌خورد که سفیدی چشمانش به خونابه غصه نشسته و زیر گوشم نجوا می‌کرد: «الهه جان! آروم باش! چیزی نشده! هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه! تو رو خدا آروم باش! من اینجام، نترس عزیزم!» به پهلو روی موکت کنار اتاق پذیرایی دراز کشیده و سرم را روی زمین گذاشته بودم و نه اینکه نخواهم به دلداری‌های مجید اعتنایی کنم که نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و تنها به انتظار محاکمه سختی که در انتظارمان بود، از همان روی زمین به در خانه چشم دوخته بودم. تخته کمرم از شدت درد خشک شده و کاسه سرم از درد به مرز انفجار رسیده و باز لب‌های خشکم به قدر یک ناله توان تکان خوردن نداشت. فقط گوشم به در حیاط بود و به انتظار صدای توقف اتومبیل پدر و خبر آمدنش، همه تن و بدنم از ترس می‌لرزید و چقدر دلواپس حال دخترم بودم که به خوبی احساس می‌کردم با دل نازک و قلب نحیفش، اینهمه اضطراب و نگرانی را همپای من تحمل می‌کند و باز دست خودم نبود که ضربان قلبم هر لحظه تند‌تر می‌شد. مجید دست سرد و لرزانم را بین انگشتان گرم و با محبتش گرفته بود تا کمتر از وحشت تنبیه پدر بی‌تابی کنم و لحظه‌ای پیوند نگاهش را از چشمانم قطع نمی‌کرد و با آهنگ دلنشین صدایش دلداری‌ام می‌داد: «الهه جان! شرمندم! به خدا من خیلی صبوری کردم که کار به اینجا نکشه ولی دیگه نتونستم!» و من در جوابش چه می‌توانستم بگویم که حتی نمی‌توانستم برخورد پدر را در ذهنم تصور کنم و فقط در دلم آیت‌الکرسی می‌خواندم تا این شب لبریز ترس و تشویش را به سلامت به صبح برسانیم. تمام بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت، درد شدیدی بند به بند استخوان‌هایم را ربوده بود و از شامی که با دنیایی سلیقه تدارک دیده بودم، حالا فقط بوی سوختگی تندی به مشامم می‌رسید که حالم را بیشتر به هم می‌زد. مجید مدام التماسم می‌کرد تا از کف زمین بلند شده و روی کاناپه دراز بکشم و من با بدن سُست و سنگینم انگار به زمین چسبیده بودم و نمی‌توانستم کوچکترین تکانی به خودم بدهم که صدای کوبیده شدن در حیاط، چهارچوب بدنم را به لرزه انداخت. نفهمیدم چطور خودم را پشت پنجره بالکن رساندم تا ببینم در حیاط چه خبر شده که دیدم برادران نوریه به همراه چند مرد غریبه و پیرمردی که به نظرم پدر نوریه بود، در حیاط جمع شده و با نوریه صحبت می‌کنند. از همان پشت پرده پیدا بود که نوریه با چه غیظ و غضبی برایشان حرف می‌زد و مدام به طبقه بالا اشاره می‌کرد که دوباره پایم لرزید و همانجا روی مبل افتادم. از حضور این همه مرد غریبه و تشنه به خونِ مجید، در چنین شب پُر خوف و خطری به وحشت افتاده و فکرم، پریشان رسیدن کمکی، به هر جایی پَر می‌زد که من و مجید در این خانه تنها بودیم و حتی اگر پدر هم می آمد، دردی از ما دوا نمی کرد و او هم سربازی برای لشگر آنها می‌شد. مجید از رنگ پریده صورتم فهمید خبری شده که از پنجره نگاهی به حیاط انداخت و مثل اینکه منتظر هجوم برادران نوریه به خانه باشد، با آرامش عمیقی که صورتش را پوشانده بود، برگشت و کنارم روی مبل نشست.
📖 🖋 قسمت صد و هفتاد و نهم نمی‌دانستم نوریه چه خوابی برایم دیده که هنوز پدر از سرِ کار برنگشته، اینچنین به خانه ما لشگرکشی کرده که مجید با صدایی گرفته آغاز کرد: «الهه جان! هر اتفاقی افتاد، تو دخالت نکن! تو که حرفی نزدی، من گناهکارم! پس نه از من دفاع کن، نه حرفی بزن! من خودم یه جوری با اینا کنار میام!» چشمان بی‌حالم را به سمت صورتش حرکت دادم و نگاهش کردم که به رویم خندید و با مهربانی همیشگی‌اش ادامه داد: «من می‌دونم الان چه حالی داری! می‌دونم چقدر نگرانی! ولی تو رو خدا فقط به حوریه فکر کن! می‌دونی که چقدر این استرس برای خودت و این بچه ضرر داره، پس تو رو خدا آروم باش!» و شنیدن همین جملات کوتاه و عاشقانه برایم بس بود تا پای دلم بلرزد و اشکم جاری شود که سرانگشت مجید، بیتاب پاک کردن جای پای این ناشکیبایی، روی گونه‌ام دست کشید و با لحنی لبریز محبت سفارش کرد: «الهه جان! گریه نکن! امشب هم میگذره، حالا یخورده سخت، یخورده طولانی، ولی بلاخره میگذره!» سپس صورتش به خنده دلگشایی باز شد و با شیطنتی شیرین ادامه داد: «اون روزی که قبول کردی با یه مرد شیعه ازدواج کنی، باید فکر اینجاش هم می‌کردی!» که چشمانش شبیه لحظات تنگ غروب ساحل، به رنگ غربت در آمد و زیر لب زمزمه کرد: «الهه جان! من قصد کرده بودم نوریه و بابا هر کاری بکنن، تحمل کنم و به خاطر تو و حوریه، نفس نکشم. ولی امشب نوریه یه چیزی گفت که دلم بدجوری سوخت. الهه! تو نمی‌دونی ما به حرم ائمه‌مون چه احساسی داریم! نمی‌دونی این حرم‌ها چقدر برای ما عزیزن الهه! نمی‌دونی اون سالی که این حرومزاده‌ها حرم سامرا رو منفجر کردن، ما چه حالی داشتیم و با چه عشقی دوباره این حرم ساخته شد! اونوقت یه دختر وهابی...» و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدای توقف اتومبیل پدر، رنگ از صورت من ربود و آنچنان بدنم لرزید که مجید دستم را گرفت و با لحنی مردانه نهیب زد: «آروم باش الهه!» و چطور می‌توانستم آرام باشم که حالا فقط نگاهم به در بود تا کِی به ضرب لگد پدر باز شود و ظاهراً باید ابتدا در دادگاه خانواده نوریه جواب پس می‌داد که خبری از آمدنش نشد و در عوض صدای داد و بیداد از طبقه پایین بلند شد. تصور اینکه الان به پدر چه می‌گویند و چه حکمی برایش صادر می‌کنند، نه تنها در و دیوار قلبم که جریان خون در رگ‌هایم را هم به تپش انداخته بود. هر دو دستم در میان دستان مجید پناه گرفته و گوشم به هیاهوی طبقه پایین بود که صداها بالا گرفته و به درستی متوجه نمی‌شدم چه می‌گویند. گاهی صدای پرخاشگری‌های تند و زنانه نوریه بلند می‌شد و گاهی فریاد طلبکاری برادران نوریه در هم می‌پیچید و یکی دوبار هم صدای لرزان پدر را در آن میان می‌شنیدم که به مجید فحش‌های رکیک می‌داد و با حالتی درمانده از نوریه و خانواده‌اش عذرخواهی می‌کرد که بلاخره سر و صداها آرام گرفت و در عوض، صدای خشک و خشن پدر نوریه در خانه پیچید که به نظرم مخصوصاً با صدای بلند اتمامِ حجت می‌کرد تا به خیال خودش به گوش یاغیان طبقه بالا هم برسد: «عبدالرحمن! تو به من تعهد داده بودی که با هیچ شیعه‌ای سر و کار نداشته باشی! اونوقت دامادت شیعه اس؟!!! من رو خر فرض کردی؟!!!» و باز ناله عذرخواهی ذلیلانه پدرم که جگرم را به عنوان دخترش آتش می‌زد که به چه بهایی اینطور خود را خوار این وهابی‌های افراطی می‌کند و باز این پدر نوریه بود که حتی اجازه عذرخواهی هم به پدرم نمی‌داد و همچنان می‌تازید: «شرط عقد نوریه این بود که جواب سلام این رافضی‌ها رو هم ندی، در حالیکه دامادت شیعه بود!!! تو شرط ضمن عقد رو رعایت نکردی، پس این عقد باطله!!! من امشب نوریه رو با خودم می‌برم، تو هم همین فردا برو دنبال کارهای طلاق! دیگه همه چی بین ما تموم شد.
📖 🖋 قسمت صد و هشتادم و شنیدن همین جمله کافی بود تا فاتحه زندگی‌ام را بخوانم که می‌دانستم از دست دادن نوریه برای پدر به معنای از دست دادن همه چیز است و می‌توانستم تصور کنم بعد از رفتن نوریه، چه بلایی به سر من و زندگی‌ام می‌آورد که باز دستم در میان دستان مجید به تب و تاب افتاد و او همانطور که چتر چشمان مهربانش را از روی نگاه پریشانم جمع نمی‌کرد، به رویم لبخند زد تا همچنان دلم به حضورش گرم باشد. صدای پدر دیگر از ناله گذشته و به پای نوریه و پدرش التماس می‌کرد تا معشوقه جوانش را از دست ندهد و پدر نوریه که انگار منتظر چنین فرصتی بود، با حالتی بزرگوارانه پاسخ بی‌تابی‌های پدر پیرم را داد: «عبدالرحمن! خوب گوش کن ببین چی میگم! من امشب نوریه رو با خودم می‌برم! ولی اگه می‌خوای دوباره نوریه به این خونه برگرده، سه تا راه برات می‌ذارم!» نگاه من و مجید به چشمان یکدیگر ثابت مانده بود که نمی‌دانستیم پدر نوریه چه شرطی برای بازگشت نوریه پیش پای پدرم می‌گذارد و انتظارمان چندان طولانی نشد که با لحنی قاطعانه شروع به شمارش کرد: «یا اینکه این داماد رافضی‌ات توبه کنه و وهابی شه! یا اینکه طلاق دخترت رو ازش بگیری تا دیگه عضوی از خونواده تو نباشه! یا اینکه برای همیشه دخترت رو از این خونه بیرون می‌کنی و حتی اسمش هم از تو شناسنامه‌ات خط می‌زنی! والسلام!!!» من هنوز در شوک کلمات شمرده و شوم پدر نوریه مانده بودم که احساس کردم دستم از میان دستان مجید رها شد و دیدم با گام‌هایی بلند به سمت در می‌رود که با بدن سنگینم از جا پریدم و هنوز به در نرسیده، خودم را سپر رفتنش کردم که باز گونه‌هایش از عصبانیت گل انداخته و در برابر نگاه ملتمسانه‌ام، فریادش در گلو شکست: «برو کنار الهه! می‌خوام برم ببینم این کیه که داره واسه من و زندگی‌ام تصمیم می‌گیره!!!» به پیراهنش چنگ انداختم و با بغضی که گلویم را پُر کرده بود، التماسش کردم: «مجید! تو رو خدا...» مچ دستم را گرفت و از پیراهنش جدا کرد و پرخاشگرانه جواب داد: «دیگه انقدر بی‌غیرت نیستم که ببنیم کسی برای ناموسم تعیین تکلیف می‌کنه و هیچی نگم!!!» و دستش به سمت دستگیره بلند شد که خودم را مقابل پایش به زمین انداختم و به پای غیرتش زار زدم: «مجید! جون الهه نرو... تو رو به ارواح پدر و مادرت نرو... مجید! من می‌ترسم، تو رو خدا نرو... به خدا دارم از ترس می‌میرم، تو رو خدا همینجا بمون...» از شدت گریه نفسم بند آمده و دیگر به حال خودم نبودم که کارم از کمر درد و سرگیجه گذشته و حالا فقط می‌خواستم همسر و زندگی‌ام را حفظ کنم و شاید باران عشق الهه‌اش، آتش افتاده به جانش را خاموش کرد که اینبار او برابر صورتم به زمین افتاد و بی‌صبرانه تمنا می‌کرد: «الهه، قربونت بشم! باشه، من جایی نمیرم، همینجا پیشت می‌مونم! آروم باش عزیز دلم، نترس عزیزم!» و هر چه ما به حال هم رحم می‌کردیم، در عوض کسی در این خانه آنچنان زخم خورده بود که انگار جز به ریختن خون مجید راضی نمی‌شد که به ضرب لگد سنگینش در را باز کرد و در چوبی خانه با همان سرعت به سر مجید خورد و دیدم که پیشانی‌اش شکست و خون گرم و تازه روی صورتش خط انداخت که جیغم در گلو خفه شد. همانطور که روی زمین نشسته بودم، خودم را وحشتزده عقب می‌کشیدم و از پشت پرده تیره و تار چشمانم می‌دیدم که پدر چطور به جان مجید افتاده که با یک دست، یقه پیراهنش را گرفته بود و با دست دیگر در سر و صورتش می‌کوبید و مجید فقط با چشمان نگران و نگاه بی‌قرارش به دنبال من بود که چه حالی دارم و در جواب خشونت‌های پدر، تنها یک جمله می‌گفت: «بابا الهه حالش خوب نیس...» و من دیگر صدای مجیدم را نمی‌شنیدم که فریادهای پدر گوشم را کر کرده بود.
💠 امام سجاد علیه السلام فرمودند: ✨ گفتار نيك 1⃣ ثروت را زياد 2⃣ روزى را فراوان مى كند، 3⃣ مرگ را به تأخير مى اندازد، 4⃣ انسان را در خانواده محبوب مى كند 5⃣ انسان رابه بهشت وارد مى نمايد 📚 خصال ص ۳۱۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 🖋 قسمت صد و هشتاد و یکم مجید سعی می‌کرد با هر دو دست مانع هجوم پدر شود و نمی‌خواست دست روی پدر بلند کند و باز حریف جنون به پا خاسته در جان پدر نمی‌شد که انگار با رفتن نوریه از خانه، عقل از سر و رحم از دلش فرار کرده بود که به قصد کُشت مجید را کتک می‌زد و دستِ آخر آنچنان مجید را به دیوار کوبید که گمان کردم استخوان‌های کمرش خُرد شد و باز تنها نگاهش به من بود که دیگر نفسی برایم نمانده و احساس می‌کردم جانم به گلویم رسیده و هیچ کاری از دستم ساخته نبود. نه ضجه‌های مظلومانه‌ام دل پدر را نرم می‌کرد و نه فریاد کمک خواهی‌ام به گوش کسی می‌رسید و نه دیگر رمقی برایم مانده بود که بر خیزم و از شوهرم حمایت کنم و پدر که انگار از کتک زدن مجید خسته شده و هنوز عقده رفتن نوریه از دلش خالی نشده بود، به جان جهیزیه‌ام افتاده و هر چه به دستش می‌رسید، به کف اتاق می‌کوبید. سرویس کریستال داخل بوفه، قاب‌های آویخته به دیوار، گلدان‌های کنار اتاق و تلویزیون را در چند لحظه متلاشی کرد و حالا صدای خُرد شدن این همه چینی و شیشه و نعره‌های پدر، پرده گوشم را پاره می کرد و دیگر فاصله ای تا بیهوشی نداشتم که مجید به سمتم دوید و شانه‌هایم را در آغوش گرفت تا قدری لرزش بدنم آرام بگیرد و من بی‌توجه به حال خودم، نگاهم به صورت مجیدم خیره مانده بود که نیمی از موهای مشکی و صورت گندمگونش از خون پیشانی شکسته‌اش رنگین شده و لب و دهانش از خونابه پُر شده بود و باز برای من بی‌قراری می‌کرد که همین غمخواری عاشقانه هم چند لحظه بیشتر دوام نیاورد. پدر از پشت به پیراهن مجید چنگ انداخت و از جا بلندش کرد و اینبار نه به قصد کتک زدن که به قصد اخراج از خانه، او را به سمت در می‌کشید و همچنان زبانش به فحاشی می‌چرخید که مجید با قدرت مقابلش ایستاد و فریاد کشید: «مگه نمی‌بینی الهه چه وضعی داره؟!!!» و خواست باز به سمت من بیاید که پدر نعره کشید و دیدم با تکه گلدان سفالی شکسته‌ای به سمت مجید حمله ور شده که به التماس افتادم: «مجید، تو رو خدا برو! مجید برو، بابا می‌کُشتت...» و پیش از آنکه ناله‌های من به خرج مجید برود، پدر تکه سنگین سفال را بر شانه‌اش کوبید و دیگر نتوانست خشمش را در غلاف صبر پنهان کند که به سمت پدر برگشت و هر دو دست پدر را میان انگشتان پُر قدرتش قفل کرد. ترسیدم که دستش به روی پدر بلند شود و در این درگیری بلایی سرِ همسر یا پدرم بیاید که ناله‌ام به هق هق گریه بلند شد: «مجید تو رو خدا برو... » می‌دیدم که چشمان ریز و گود رفته پدر از عصبانیت مثل دو کاسه آتش می‌جوشد و می‌دانستم تا مجید را از این خانه بیرون نکند، شعله خشمش فروکش نمی‌کند و نمی‌خواستم پایان این کابوس، از دست دادن همسر یا پدرم باشد که هر دو دستم را کف زمین گذاشته و همانطور که از سنگینی قفسه سینه‌ام نفسم بند آمده بود، ضجه می‌زدم: «مجید اگه منو دوست داری، برو... به خاطر من برو... تو رو خدا برو...» که دستانش سُست شد و هنوز پدر را رها نکرده، پدر طوری یقه‌اش را گرفت و کشید که پیراهنش تا روی شانه پاره شد. شاید سیلاب گریه‌هایم پایش را برای ماندن مردد کرده بود که دیگر در برابر پدر مقاومتی نمی‌کرد و من هم می‌خواستم خیالش را راحت کنم که از پشت گریه‌های عاشقانه‌ام صدایش زدم: «مجید! من خوبم، من آرومم! تو برو...» و دیگر صدایش را نمی‌شنیدم و فقط چشمان نگرانش را می‌دیدم که قلب نگاهش پیش من و حوریه جا ماند و با فشار دست‌های سنگین پدر از در بیرون رفت.
📖 🖋 قسمت صد و هشتاد و دوم فقط خدا را صدا می‌زدم که عزیز دلم به سلامت از این خانه خارج شود که آخرین تصویر مانده از صورت زیبایش در ذهنم، چشمان عاشق و سر و صورت غرق به خونش بود. همچنان فریاد ناسزاهای پدر را می‌شنیدم که مجید را از پله‌ها پایین می‌فرستاد و انگار تا از خانه بیرونش نمی‌کرد، آرام نمی‌گرفت که تا پشت درِ حیاط هتاکی می‌کرد و دست آخر کلید خانه را هم از مجید گرفت و می‌شنیدم مجید مدام سفارش می‌کرد: «الهه حالش خوب نیس! الهه هیچ کاری نکرده، کاری به الهه نداشته باش! الهه هیچ تقصیری نداره...» و پدر غیر از بت نوریه چیزی در دلش نمانده بود که بخواهد به حال خراب دختر باردارش رحمی کند و همین که در حیاط را پشت سر مجید به هم کوبید، یکسر به سراغ من آمد. شاید اگر مجید می‌دانست چنین می‌شود، هرگز تنهایم نمی‌گذاشت و لابد باورش نمی‌شد که پدری بخاطر عشق زنی، نسبت به دختر باردارش این همه بی‌رحم باشد! گوشه اتاق پذیرایی، پشت خرواری از شیشه شکسته و اسباب خُرد شده، تکیه به سینه سرد دیوار پناه گرفته و از وحشت پدر نه فقط قلبم که بند به بند بدنم به رعشه افتاده و دخترم بی‌هیچ حرکتی، در کنج وجودم از ترس به خودش می‌لرزید که هیبت هراسناک پدر در چهارچوب در اتاق ظاهر شد. از گدازه‌های آتشی که همچنان از چاله چشمانش زبانه می‌کشید، پیدا بود که هنوز داغ از دست دادن نوریه در دلش سرد نشده و حالا می‌خواهد متهم بعدی را مجازات کند که با قدم‌هایی که انگار در زمین فرو می‌رفت، به سمتم می‌آمد و نعره می‌کشید: «بهت گفته بودم یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره! بهت گفته بودم اگه نوریه بفهمه می‌کُشمت...» و من که دیگر کسی را برای فریاد رسی نداشتم، نفسم از وحشت به شماره افتاده و قلبم داشت از جا کنده می‌شد. فقط پشتم را به دیوار فشار می‌دادم که در این گوشه گرفتار شده و راهی برای فرار از دست پدر نداشتم و خدا می‌داند جز به دخترم به چیز دیگری فکر نمی‌کردم که هر دو دستم را روی بدنم حائل کرده بودم تا مراقب کودک نازنینم باشم. پدر بالای سرم رسید و همچنان جوش و خروش می کرد و من دیگر جز طنین تپش های قلبم چیزی نمی شنیدم که پایش را بلند کرد تا حالا بعد از مجید مرا زیر لگدهای سنگینش بکوبد و من همانطور که یک دستم را روی بدنم سپر دخترم کرده بودم، دست دیگرم را به نشانه التماس به سمت پدر دراز کردم و میان هق هق گریه امان خواستم: «بابا... بچه ام... بابا تو رو خدا... بابا به خاطر مامان... به بچه‌ام رحم کن...» و شاید به حساب خودش به فرزندم رحم کرد که تنها شانه‌های لرزانم را با لگد می‌کوبید تا کودک خوابیده در وجودم آسیبی نبیند و آنچنان محکم زد که به پهلو روی زمین افتادم و ناله‌ام از درد بلند شد و تازه فهمیدم که مجید هنوز پشت درِ حیاط، پریشان حالم مانده که از هیاهوی داد و بیداد‌های پدر و گریه‌های من به وحشت افتاده و آنچنان به در آهنی حیاط می‌کوبید و به اسم صدایم می‌زد که جگرم برای اینهمه آشفتگی‌اش آتش گرفت. پدر که انگار از ناله‌های من ترسیده بود که بلایی سرِ کودکم آمده باشد، عقب کشید و دست از سرم برداشت که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید. حالا مجید می‌خواست به هر قیمتی از حالم باخبر شود و پدر قسم خورده بود هر نشانه‌ای از مجید را از این خانه محو کند که پیش از آنکه دستم به موبایلم برسد و لااقل به ناله‌ای هم که شده خبر سلامتی‌ام را به جان عاشقش برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خُرد شدن موبایل، هم به من و هم به مجید بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگر نداریم و مجید دست بردار نبود که باز به در می‌کوبید و با بی‌تابی صدایم می‌کرد.