🦋💜🦋💜🦋💜🦋💜
سلام....
خدمت اعضای عزیز کانال....😍
لطفا هر کس میتونه تو این ختم صلوات شرکت کنه....👇
ب نیابت از جناب میلاد کامرانی♥️...😔
۱۰صلوات
۲۰صلوات
۳۰صلوات
۴۰صلوات
۵۰صلوات
۶۰صلوات
۷۰صلوات
۸۰صلوات
۹۰صلوات
۱۰۰صلوات
سایر....
ب این ایدی تعداد صلوات ذکر شده رو ارسال کنید:
" @Heartdoctor "
اسامی در کانال گذاشته میشود💙
🦋💜🦋💜🦋💜🦋💜🦋
@sajadeh
🍁بسم الله الرحمن الرحیم🍁
ما به موسی کتاب آسمانی دادیم؛
سپس در آن اختلاف شد؛
و اگر فرمان قبلی خدا (در زمینه آزمایش و اتمام حجّت بر آنها) نبود،
در میان آنان داوری میشد!
و آنها (هنوز) در شکّاند، شکّی آمیخته به بدگمانی!
هود/۱۱۰💜
❤️صبحتون شهدایی 💙
#ذکر_روز
۲شنبه ۲۴آذر ۱۳۹۹🖤
۲۸ربیع الثانی ۱۴۴۲💜
۱۴دسامبر ۲۰۲۰♥️
یا قاضی الحاجات
۱۰۰مرتبه 🦋
التماس دعا 🌹
💠#امام_علی_عليه_السلام
🔹طوبَى لِمَنْ أَطَاعَ مَحْمُودَ تَقْوَاهُ وَ عَصَى مَذْمُومَ هَوَاهُ
🔸خوشا به حال آنکه دستورات پسنديده تقوا و خويشتنداری را اطاعت کند و هوسهای نکوهيده را فرمان نبرد.
📗غرر الحکم ج1 ص431
#حدیث #تقوا
ختم صلوات ب نیابت از جناب میلاد کامرانی ....💜😔
اسامی👇👇👇👇
۱_راضیه ۱۰۰تا♥️
۲_زهرا ۲۰۰تا♥️
۳_فاطمه ۳۰تا♥️
۴_صدیقه طاهره ۱۰۰تا♥️
۵_س حججی۱۱۰۰تا♥️
۶_م اصلانی ۱۰۰تا♥️
۷_طاها ۱۰۰ب بالا♥️
۸_عادل ۱۰۰تا♥️
۹_طامه ۱۰۰۰تا♥️
۱۰_شادی ۱۰تا♥️
ممنون از لطف همه 💟
قبول باشه 🌹
التماس دعا❄️
@sajadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عهد میبندم دیگه اشکاتو درنیارم......😔
#استوری ...
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت صد و هشتاد و چهارم
از همان روی کاناپه سرم را بلند کردم و دیدم عبدالله از وضعیت به هم ریخته خانه وحشت کرده و نگران حالم شده بود که به سرعت به سمتم آمد. پای کاناپه روی زمین نشست و آهسته صدایم کرد: «الهه جان! حالت خوبه؟» حالا با دیدن برادر مهربانم سیلاب اشکم سرازیر شده و نمیخواستم پدر صدایم را بشنود که از هجوم گریه بیصدایم، چانه ام به لرزه افتاده بود. عبدالله روی دو زانو خودش را بیشتر به سمت کاناپه کشید و زیر گوشم گفت: «مجید بهم زنگ زد گفت بیام پیشت، خیلی نگرانت بود!»
تا اسم مجید را شنیدم، پریشان نگاهش کردم و با دلواپسی پرسیدم: «حالش خوبه؟» و طاقت نیاوردم جواب سؤالم را بگیرم و میان هق هق گریه، سر دردِ دلم باز شد: «از اینجا که میرفت حالش خیلی بد بود، سرش شکسته بود، همه صورتش پُر خون بود... عبدالله! مجید تقصیری نداشت...» نگاه عبدالله از حرفهایی که میزدم، تغییری نکرد و ظاهراً از همه چیز خبر داشت که با آرامش جواب داد: «میدونم الهه جان! الان که اومدم خودم مجید رو دیدم. هنوز پشت در وایساده، بهم گفت چی شده.» سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: «الهه! مجید خیلی نگران حالته. چرا جواب تلفن رو نمیدی؟» با نگاهم به سیم بریده تلفن اشاره کردم و با صدایی که از حجم سنگین بغض بالا نمیآمد، جواب دادم: «بابا سیم تلفن رو پاره کرده، موبایلم انداخت تو حیاط.»
عبدالله نگاهی به در خانه انداخت تا مطمئن شود پدر در راهرو نباشد و با صدایی آهسته گفت: «مجید خیلی نگرانه! من الان بهش زنگ میزنم، باهاش صحبت کن.» و من چقدر مشتاق این هم صحبتی بودم که گوشی را از دست عبدالله گرفتم و به انتظار شنیدن صدای مجیدم، بوقهای آزاد را میشمردم که آهنگ مهربان و دلواپس صدایش در گوشم پیچید: «عبدالله! الهه رو دیدی؟ حالش خوبه؟» از حرارت محبت کلامش، قلب یخ زدهام تَرک خورد و با صدایی شکسته جواب دادم: «سلام مجید...» و چه حالی شد وقتی فهمید الههاش پشت خط است که شیشه بغضش شکست و عطر عشقش به مشام جانم رسید: «الهه جان! حالت خوبه؟» و من با همه دردی که به جانم چنگ انداخته بود، باز میخواستم دلش را آرام کنم که با مهربانی پاسخ دادم: «من حالم خوبه! تو چی؟ خوبی؟» که آرام نشد و به جای جواب من، باز پرسید: «الهه جان! به من راست بگو! الان چطوری؟»
چقدر دلم میخواست کنارم بود تا آسمان سنگین غمهایم را پیش چشمان زیبا و نگاه صبورش زار بزنم که نمیشد و نمیخواستم گلایههای من هم زخمی به زخمهایش اضافه کند که به کلامی شیرین جواب دلشورههایش را دادم: «من خوبم عزیزم! الان که صدای تو رو شنیدم، بهترم شدم! تو چطوری؟» و باز هم باور نکرد که صدای نفسهای خیسش در گوشم نشست و آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! شرمندم، خیلی اذیتت کردم، قربونت برم! ای کاش مرده بودم و امشب رو نمیدیدم که انقدر عذاب کشیدی!» عبدالله متحیر نگاهم میکرد که چرا اینچنین بیصدا اشک میریزم و من همچنان گوشم به لالاییهای آرامبخش مجیدم بود تا نهایتاً از نوازش نرم نغمههای عاشقانهاش آرام گرفتم و ارتباطمان پایان یافت و باز من در خماری لحظات حضور مجید در این خانه فرو رفتم که میشد امشب هم کنارم باشد و درست حالا که سخت محتاج حضورش بودم، از دیدارش محروم شده بودم.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت صد و هشتاد و پنجم
عبدالله با سایه سنگینی از اندوه و ناراحتی، دور اتاق میچرخید و اسباب شکسته را جمع میکرد و من با صدایی که میان هجوم بیامان گریههایم گم شده بود، برایش میگفتم از بلایی که پدر به خاطر خوش خدمتی به نوریه و خانوادهاش، به سر من و مجید آورده بود که نفس بلندی کشید و طوری که پدر نشنود، خبر داد: «مجید میخواست زنگ بزنه پلیس. هم بخاطر اینکه بابا سرش رو شکسته، هم بخاطر اینکه تو خونه خودش راهش نمیده. ولی ملاحظه تو رو کرد. نمیخواد یه کاری کنه که تو بیشتر اذیت شی. میخواد یه جوری بیسر و صدا قضیه رو حل کنه.»
اشکی را که گوشه چشمم جمع شده بود، با پشت دستم پاک کردم و مظلومانه پرسیدم: «چی رو میخواد حل کنه؟!!! بابا فقط میخواد نوریه برگرده. نوریه هم تا مجید تو این خونه باشه، برنمیگرده. مگه اینکه مجید قبول کنه که سُنی بشه!» از کلام آخرم، عبدالله به سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه پرسید: «مجید سُنی بشه؟!!!» و این تنها تصوری بود که میتوانست در میان این همه تشویش و تلخی، اندکی مذاق جانم را شیرین کند که شاید این آتشی که به زندگیام افتاده، طلیعه معجزه مبارکی است که میتواند قلب پاک همسرم را به مذهب اهل تسنن هدایت کند.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت صد و هشتاد و ششم
مجید همانطور که کنارم روی تختخواب نشسته بود، به غمخواری دردهایم بیصدا گریه میکرد و باز میخواست دلم را به شیطنتی عاشقانه شاد کند که با آهنگ دلنشین صدایش برایم شیرین زبانی میکرد. میدیدم که ساحل چشمانش از هجوم موج اشک سرریز شده و دریای نگاهش از غصه به خون نشسته و باز با صدای بلند میخندید تا روی طوفان غمهایش سرپوش بگذارد و من که دیگر توانی برای پنهان کاری نداشتم، پیش محرم اسرار دلم بیپروا گریه میکردم. پرده از جای جراحتهای جانم کنار زده و از اعماق قلب غمدیدهام ضجه میزدم و مجید مثل همیشه با همان سکوت سرشار از احساس همدردی، دلداریام میداد.
سخت محتاج گرمای عشقش شده بودم و دست دراز کردم تا دستش را بگیرم که نیاز انگشتانم روی تن سرد و سفید تشک ماسید و گریه روی گونههایم خشک شد. مجید کنارم نبود، من در تاریکی اتاق تنها روی تخت خزیده بودم و از آن رؤیای شیرین فقط بارش اشکهایم حقیقت داشت که هنوز ملحفه سفید تشک از گریههای دلتنگیام خیس بود. روی تختخواب نیمخیز شدم و هنوز نمیخواستم باور کنم حضور مجید در این کنج تنهایی فقط یک خواب بوده که چند بار دور اتاق چشم چرخاندم تا مطمئن شوم امشب سومین شبی است که دور از مجیدم با گریه به خواب میروم و با خیالش از خواب میپرم. با چشمان خمارم نگاهی به ساعت رومیزی کنار تختم کردم. چیزی تا ساعت پنج صبح نمانده و باید مهیای نماز میشدم که از این بد خوابی طولانی دل کَندم و با بدن سنگینم از روی تخت بلند شدم. یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگر روی دیوار خانه دست میکشیدم که دست دیگری برای یاریام نمیدیدم تا بلاخره خودم را به بالکن رساندم و به یاد آخرین دیدار مجید، روی چهارپایهای که در بالکن گذاشته بودم، نشستم.
حالا سه روز میشد که در این خانه حبس شده و پدر نه تنها همه درها را به رویم قفل میکرد که حتی به عبدالله هم به سختی اجازه ملاقات با این زندانی انفرادی را میداد و عبدالله هر بار باید ساعتی با پدر مجادله میکرد تا بلاخره دل سنگش نرم شده و در را برای عبدالله باز کند. ابراهیم و لعیا و محمد و عطیه هم از ماجرا خبر داشتند، ولی جز عبدالله کسی جرأت نمیکرد به دیدارم بیاید. شاید ابراهیم و محمد میترسیدند که به ازای برقراری ارتباط با این مجرم، کارشان را از دست بدهند که هیچ سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند. در عوض، عبدالله هر چه میتوانست و به فکرش میرسید برایم میآورد؛ از میوه های نوبرانهای که به توصیه مجید برایم میگرفت تا گوشی موبایل و یک سیم کارت اعتباری که دور از چشم پدر آورده بود تا بتوانم با مجید صحبت کنم و حالا این گوشی کوچک و دست دوم، تنها روزنه روشنی بود که هر لحظه دوای دلتنگیهایم میشد.
عبدالله میگفت هر چه اصرار کرده تا مجید به خانه مجردی او برود، نپذیرفته و شبها در استراحتگاه پالایشگاه میخوابد. بعد از عبدالله چه زود نوبت مجید شده بود تا از این خانه آواره شود و میدانستم همین روزها نوبت من هم خواهد رسید. در این دو سه روز، چند بار درِ این خانه به ضرب باز شده و پدر با همه کوه غیظ و غضبش بر سرم آوار شده بود تا طلاقم را از مجید بگیرم و زودتر نوریه به این خانه برگردد و من هر بار در دریای اشک دست و پا میزدم و التماس میکردم که مجید همه زندگیام بود. چند بار هم به سراغ نوریه رفته بود تا به وعده طلاق من هم که شده، او را به این خانه بازگرداند، ولی آتش کینه نوریه جز به یکی از سه شرطی که پدرش گذاشته بود، خاموش نمیشد. پدر هم به قدری از مجید متنفر شده بود که حتی به سُنی شدنش هم راضایت نمیداد و فقط مصمم به گرفتن طلاق دخترش بود. دیشب هم که بار دیگر به اتاقم هجوم آورده بود، تهدیدم کرد که فردا صبح باید کار را تمام کنم و حالا تا ساعاتی دیگر این موعد میرسید.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
🌹🌹سه دقیقه در قیامت تجربه ای نزدیک به مرگ🌹🌹
📚📚کتاب سه دقیقه در قیامت کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی روایتی است از خاطرات یکی از مدافعین حرم که زیر عمل جراحی برای لحظه ای از ابن دنیا میرود و در همین لحظه ها اتفاقاتی را میبیند که درکش برای انسان های عادی سخت است
🌷💐@sajadeh💐🌷
#معرفی_کتاب